خنده ات را همواره نثار دنیا کن
نمایش نسخه قابل چاپ
خنده ات را همواره نثار دنیا کن
درسرای ما زمزمه ای ، درکوچه ی ما آوازی نیست.
شب ، گلدان پنجره ی ما را ربوده است.
پرده ی ما ، دروحشت نوسان خشکیده است.
اینجا ، ای همه لب ها ! لبخندی ابهام جان را پهنا می دهد.
پرتو فانوس ما ، در نیمه راه ، میان ما و شب هستی مرده است.
ستون های مهتابی ما را ، پیچک اندیشه فرو بلعیده است.
اینجا نقش گلیمی ، و آنجا نرده ای ، ما را از آستانه ی ما بدر برده است.
ای همه هوشیاران! بر چه باغی در نگشودیم،که عطر فریبی به تالار نهفته ی ما نریخت؟
ای همه کودکی ها ! بر چه سبزه ای ندویدیم ، که شبنم اندوهی برمانفشاند؟
غبار آلوده ی راهی از فسانه به خورشیدیم
ای همه خستگان ! در کجا شهپر ما ، از سباک بالی پروانه نشان خواهد گرفت ؟
ستاره ی زهره از چاه افق برآمد.
کنار نرده ی مهتابی ما ، کودکی بر پرتگاه وزش ها می گرید.
در چه دیاری آیا ، اشک ما در مرز دیگر مهتابی خواهد چکید ؟
ای همه همسایه ها ، در خورشیدی دیگر ، خورشیدی دیگر.
آموختم که خدا عشق است و عشق تنها خداست.
آموختم که وقتی ناامیدمیشوم،خدا با تمام عظمتش عاشقانه انتظار می کشد تا دوباره به رحمتش امیدوار شوم.
اموختم اگرتاکنون به آنچه خواستم نرسیدم،خدابرایم بهترینش رادر نظرگرفته.
اموختم که زندگی سخت است ولی من از او سخت ترم.
نمیدانی چه حالی دارم “من”
وقتی که از “من” حال “تو” را میپرسد…
***********************************************
گاهی از خیال من گذر می کنی …
بعد اشک می شوی …
رد پاهایت خط می شود روی گونه ی من
تو را هرگز آرزو نخواهم کرد، هرگــــــــز …
چون محال میشوی مثل همه آرزوهایم !
:::::::::::::::::::::::::::::
دنیا اونقد کوچیکه که آدمایی رو که ازشون متنفری هر روز می بینی
ولی اونقدر بزرگه که اونی که دلت می خواد رو هیچوقت نمی بینی …
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز،
نه این دقایق خوشبو، که روی شاخهی نارنج میشود
خاموش،
نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این
گل شببوست،
نه، هیچچیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمیرهاند.
و فکر میکنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد...
کاشکی می شد تو زندگی چهره هر فرد را در ورای نقابش دید ...
من به تو محتاجم!
مثل یک غنچه ی تنها به نسیم
مثل یک سینه به تکرار نفس
مثل یک ریشه به آب
مثل یک برگ به باد
همیشه برایم سوال است:
اگر قرار بود روزی او را نبینم چرا خدا خواست دوستش داشته باشم؟؟
دير گاهی است در اين تنهايي
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگي از دور مرا مي خواند،
ليك پاهايم در قير شب است.
رخنه ای نيست در اين تاريكي:
در و ديوار بهم پيوسته.
سايه ای لغزد اگر روی زمين
نقش وهمی است ز بندی رسته.
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است.
روزگاری است در اين گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است.
دست جادويی شب
در به روی من و غم مي بندد.
مي كنم هر چه تلاش،
او به من می خندد.
نقش هايی كه كشيدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هايی كه فكندم در شب،
روز پيدا شد و با پنبه زدود.
دير گاهی است كه چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نيست در اين خاموشي:
دست ها، پاها در قير شب است.