مدايح بى صله
ميان كتاب ها گشتم
ميان كتاب ها گشتم
ميان روزنامه هاى پوسيده ى پر غبار ،
در خاطرات خويش
در حافظه يي كه ديگر مدد نمى كند
خود را جستم و فردا را .
عجبا !
جست و جو گرم من
نه جست و جو شونده .
من اين جاى ام و آينده
در مشت هاى من .
نمایش نسخه قابل چاپ
مدايح بى صله
ميان كتاب ها گشتم
ميان كتاب ها گشتم
ميان روزنامه هاى پوسيده ى پر غبار ،
در خاطرات خويش
در حافظه يي كه ديگر مدد نمى كند
خود را جستم و فردا را .
عجبا !
جست و جو گرم من
نه جست و جو شونده .
من اين جاى ام و آينده
در مشت هاى من .
مدایح بی صلهخواب آلوده هنوز
خواب آلوده هنوز
در بستری سپید
صبح کاذب
در بوران پاکیزه ی قطبی .
و تکبیر پر غریو قافله
که : " رسیدیم
آنک چراغ و آتش مقصد ! "
- گرگ ها
بی قرار از خمار خون
حلقه بر بار افکن قافله تنگ می کنند
و از سر خوشی
دندان به گوش و گردن یک دیگر می فشرند .
" - هان !
چند قرن ، چند قرن به انتظار بوده اید ؟ "
و بر سفره ی قطبی
قافله ی مرده گان
نماز استجابت را آماده می شود
شاد از آن که سرانجام به مقصد رسیده است .
مدایح بی صلهمن هم دست توده ام
من هم دست توده ام ...
تا آن دم که توطئه می کند گسستن زنجیر را
تا آن دم که زیر لب می خندد
دل اش غنج می زند
و به ریش جادوگر آب دهن پرتاب می کند .
اما برادری ندارم
هیچ گاه برادری از آن دست نداشته ام
که بگوید " آری " :
ناکسی که به طاعون آری بگوید و
نان آلوده اش را بپذیرد .
مدایح بی صله" - جهان را که آفرید ؟ "
جهان را که آفرید ...
" - جهان را ؟
من
آفریدم !
به جز آن که چون من اش انگشتان معجزه گر باشد
که را توان آفرینش این هست ؟
جهان را
من آفریدم . "
" - جهان را
چه گونه آفریدی ؟ "
" - چه گوه ؟
به لطف کودکانه ی اعجاز !
به جز آنکه رؤیتی چو من اش باشد
که را طاقت پاسخ گفتن این هست ؟
به کرشمه دست برآورده
جهان را
به الگوی خویش
بریدم . "
مرا اما محرابی نیست ،
که پرسش من
همه
" برخوردار بودن " است
مرا بر محرابی کتابی نیست ،
که زبان من
همه
" امکان سرودن " است .
مرا بر آسمان و زمین
قرار
نیست
چرا که مار
منیتی در کار نیست :
نه من ام من .
به زبان تو سخن می گویم
و در تو می گذرم .
فرصتی تپنده ام در فاصله ی میلاد و مرگ
تا معجزه را
امکان عشوه
بر دوام ماند .
3 تیر 1362
مدایح بی صلهنمی توانم زیبا نباشم
نمی توانم زیبا نباشم ...
عشوه یی نباشم در تجلی جاودانه .
چنان زیبای ام من
که گذرگاه ام را بهاری نا به خویش آذین می کند :
در جهان پیرامن ام
هرگز
خون
عریانی جان نیست
و کبک را
هراسناکی سرب
از خرام
باز
نمی دارد .
چنان زیبای ام من
که الله اکبر
وصفی ست ناگزیر
که از من می کنی .
زهری بی پادزهرم در معرض تو .
جهان اگر زیباست
مجیز حضور مرا می گوید . -
ابلها مردا
عدوی تو نیستم من
انکار تواَم .
1362
مدایح بی صلهنمی خواستم نام چنگیز را بدانم
نمی خواستم ...
نمی خواستم نام نادر را بدانم
نام شاهان را
محمد خواجه و تیمور لنگ ،
نام خفت دهنده گان را نمی خواستم و
خفت چشنده گان را .
می خواستم نام تو را بدانم .
و تنها نامی را که می خواستم
ندانستم .
1363
مدایح بی صلهاندیشیدن
اندیشیدن
در سکوت
آن که می اندیشد
به ناچار دم فرو می بندد
اما آن گاه که زمانه
زخم خورده و معصوم
به شهادت اش طلبد
به هزار زبان سخن خواهد گفت .
مدایح بی صلهسحر به بانگ زحمت و جنون
سحر به بانگ ...
ز خواب ناز چشم باز می کنم .
کنار تخت چاشت حاضر است
- بیات وهن و مغز خر -
به عادت همیشه دست سوی آن دراز می کنم .
تمام روز را پکر
به کار هضم چاشتی چنین غروب می کنم ،
شب از شگفت این که فکر
باز
روشن است
به کورچشمی حسود لمس چوب می کنم .
مدایح بی صلهتو باعث شده ای که آدمی از آدمی بهراسد .
تو باعث شده ای ...
تراشنده ی آن گنده بتی تو
که مرا به وهن در برابرش به زانو می افکنند .
تو جان مرا از تلخی و درد آکنده ای
و من تو را دوست داشته ام
با بازوهای ام و در سرودهای ام .
تو مهیب ترین دشمنی مرا
و تو را من ستوده ام ،
رنج برده ام ای دریغ
و تو را
ستوده ام .
1363
مدایح بی صلهدست زی دست نمی رسد
دست زی دست نمی رسد ...
که سد سفاهتی سیمانی در میان است :
" ما " در ذهن ات می گذرد " آن ها " بر زبان ات
نگران و ترس مرده
چون دهن بگشایی !
کابوس ات آشفته تر باد !
باشد که چو از خواب برآیی
تعبیرش را تدبیری کنی .
11 خرداد 1363