اگرم حیات بخشی وگرم هلاک خواهی
سر بندگی به زلفت بنهم که پادشاهی
نمایش نسخه قابل چاپ
اگرم حیات بخشی وگرم هلاک خواهی
سر بندگی به زلفت بنهم که پادشاهی
ياد باد آن صحبت شبها كه با نوشين لبان
بحث سرّ عشق و ذكر حلقه ي عشاق بود
بازم دال{i dont want to see}
در آن خانه که آن شب بود رختش
به صاحبخانه بخشيدند تختش
شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانه ی مایی
کشتن شمع و برون بردنش از خانه چه حاصل
نور رخسار تو گوید که تودر خانه ی مایی
يوسف ديدي که ز اخوة چه ديد
پشت بر اخوة کن و اخوان طلب
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
به هر جا بنگرم کوه و در دشت
نشان روی زیبای ته وینم
ميپرد مرغ همتم گستاخ
در رياض اميد، شاخ به شاخ
خودم را با خودم کاری ندارم
که من را با کسی کاری نباشد
در خرابات مغان نور خدا می بینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم
محو نتوان ساختن از صفحهي خاطر مرا
مصرع برجستهي باغ و بهارم همچو سرو