دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد کار دوران غم مخور
- - - به روز رسانی شده - - -
تا مرا با عشق تو کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
نمایش نسخه قابل چاپ
دیدم که به پیش چشمم آن شوخ
دارد نظـــری بــــه سوی اغیـــار
راست گویی همه غم های جهان در دل اوست
چه کند آن که به او این همه بیداد رسد؟
تا چنــــــد گـــرد کـــوی تو گـردم گهی بپرس
کاینجـــا چـــه میکنـــــی و طلبکـار کیستی
یک لب به خنده بازنبینم درین بهار
یک دیده بی سرشک نیابی به رهگذار
ره بردم از دل به کویش ، دل بستم از جان به مویش
عشق من و حُسن رویش ، افسانه و داستان شد
در هرکناری شمع شعری میگذارد
اعجاز انسان را هنوز امید دارد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزارآفرین بر غم باد
درکلامش لبخند
از نفس هایش گل می بارد
با قدم هایش گل می کارد
مهربان زیبا دوست
روح هستی با اوست
تومپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
نیست در عالم زهجران تلخ تر
هرچه خواهی کن ولیکن آن نکن
نیکنامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار/ خودپسندی جان من برهان نادانی بود
دو شاخه نرگست ، ای یار دلبند
چه خوش عطری درین ایوان پراکند
اگر صد گونه غم داری ، چو نرگس
به روی زندگی لبخند ! لبخند !
دل از من برد و روی از من نهان کرد/ خدا را با که این بازی توان کرد
شب تنهاییم در قصد جان بود/ خیالش لطف های بیکران کرد
در تپش های دل هر غنچه ای
هر زمان و هر کجا رؤیای تست
مرهم زخم تمام یاس ها
قطره ای احساس از دریای تست
تو كيستی كه من اينگونه بی تو بيتابم
شب از هجوم خيالت نمی برد خوابم
تو كيستی كه با هر تبسم تو
مثال قايق شكسته روی گردابم
من از چشم تو ای ساقی خراب افتاده ام لیکن/ بلائی کز حبیب آمد هزارش مرحبا گفتیم
مسوز این چنین گرم در خود ، مسوز !
مپیچ این چنین تلخ برخود ، مپیچ
که گر دست بیداد تقدیر کور
تو را می دواند به دنبال باد
مرا می دواند به دنبال هیچ !
چه مستی است ندانم که رو به ما آورد/که بود ساقی و این باده از کجا آورد
تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر/که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد
شبی پرسیدمش با بی قراری به غیر از من کسی را دوست داری
نگاهش اشک شد از شرمساری میان گریه هایش گفت آری
اشتباه شد
دلم گرفته ای دوست هوای گریه با من
گر از قفس گریزم کجا رم کجا من
آدم ها برای هم سنگ تمام می گذارند
اما .... نه وقتی که در کنارشان هستی !!
آنجا که در میان خاک خوابیدی
" سنگ تمام " را می گذارند و میروند ...
- - - به روز رسانی شده - - -
تن من زخمـــــی است...
یک خــــــراش کمتــــر یا بیشتــــر
چه فرقــــــی دارد...؟!
راحـــــــــت باش!
- - - به روز رسانی شده - - -
آهــــــآی!
بــــــآ تــو اَمـ!
تــــآ آخــرِ عمـــــرت مـــدیونی!
بـــه کـــــسی کـــه بــــآعث شــدی
بــــعد از تــــو دیگـــــه عــــــآشقِ
هیچــــکس نشــــه!
می فهــــمی؟!؟!
ایــــن بزرگــــتریـ ـ ن گــــنـــآهه!
شبي آرام بود و من
چونهميشه غرق رويايت
دوچشم عاشقم را دوخته بر آسمان
منامشب انتظار بودنت را مي كشم
كاشمن عطر قدومت را ميان اين نسيم مملو از گريه
ميانابر هاي مملو از فرياد رعد و برق يا باران
كاشمن عطر قدومت را دوباره مي چشيدم
می روم خسته و افسرده و زارسوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
شب ، غیر هلاک جان بیداران نیست
گلبانگ سپیده بر سپیداران نیست
در این همه ابر ، قطره ای باران نیست ؟
از هیچ طرف صدایی از یاران نیست ؟ ...
تو باراني من باران پرستم تودريايي من امواج تو هستماگرروزي بپرسي باز گويم: تو من هستي و من نقش تو هستم
مرغ شب ناله ی تلخی زذو بگریخت ماه بر عشق تو خندید
در دره های شرق
خودکامان ظلمت
خورشید را به بند کشیدند
خورشید در قفس !
چون شیر می خروشید
تا آخرین نفس.
سخته تو چشمای کسی که تمام عشقت رو ازت گرفته
به جاش یه زخم همیشگی به قلبت هدیه داده زل بزنی
و به جای اینکه لبریز کینه نفرت بشی
حس کنی هنوزم دوسش داری
ای آنکه غمگین و سزاوار
در انزوای پرده و پندار
جویبار را ببین که چه موزون با نغمه و تغنی شادش
از هستی و جوانی
وز بودن و سرودن
تصویر میدهد
شفیع کدکنی:شعر دیباچه
هرچه بود ؛
سـپـردی اش بـه بـاد !
سهم ِ من از تــو
هر چـه بـود ؛
هـســت ؛
به همان طراوت و گرمای ِ آغازین !
عـزیـز می دارمـش
تا آخرین نـبـض ِ بـودنتا لحـظـه ی سـپــردن بـه خــاک ... ![gerye]
نبسته ام به کس دل، نبســـــته کس به من دل
چو تخــــته پــاره بـــر موج رهـــا رهـــا، رهـــا من
ز مــــن هر آنکــه او دور، چـو دل به سینه نزدیک
به مـــن هر آنکـه نزدیک، ازو جــــــدا، جــــدا من
نه چشــــم دل به ســـــویی، نه باده در سبویی
که تــــر کـــــنم گـلـــــــویی، به یاد آشنــــــا من
ســــــتاره هــــا نهـــــــفتم در آسمـــــان ابــــری
دلــــــم گرفته ای دوست، هـــــوای گریــه با من
نبسته ام به کس دل، نبســـــته کس به من دل
چو تخــــته پــاره بـــر موج رهـــا رهــــا، رهـــا من
ناگاه
عزم ناکجا کردی
چرا دوش ؟
با آن تن رنجور و جان خسته
ای خوب
ای چشمه سار مهربانی و رفاقت
وی پرحیا و پاک و محجوب
دیدارمان روز قیامت باد
دل از من برد و روی از من نهان کرد/ خدا را با که این بازی توان کرد
شب تنهائیم در قصد جان بود/ خیالش لطف های بیکران کرد
درنیابد حال پخته هیچ خام/پس سخن کوتاه باید والسلام
ماه مانند دختری عاشق
سر به دامان آسمان دارد
چشم او گرم گوهرافشانی ست
در دل شب ستاره می بارد
گویا درد دوری از خورشید
ماه را نیمه شب می آزارد
آه ! او هم چون من گرفتار است !
شمع دل سوزاند تن خسته ی من/ دل شد هروز و شب سخت ز سنگ/ خسته و مبحوص از یک نیرنگ/ /از یک عشق و هوس و یک شبرنگ/غم ها در رخساره و لب زپند/عشق سرشار بود ای رویای من/ یاد تو بود دین و ایمان من/ بسوزد عشق کرد مرا دبوانه تر/عشوه ها و ناز هایت در نیمه شب/عاشقانه های من بر روی تخت/ لبخند زدی همچو رنگین کمان 7 رنگ/ دل باختم به تو من مانند قبل/
لب بسته ای ز گفتن راز نهان رهی
غافل که از زبان تو گویاتر است اشک
کی دید اشک ها را او؟/ من در بستر جان میدادم/در فراقش شب و روز/ غزل خداحافظی رانجوا میکردم/ کی دید اشک هارا او؟/ به دست هایش چشم میدوختم/ به دست هایی که دیگر مال من نبود/ در فراقش هی جان میباختم/کی دید اشک هارا او/ روز و شب را عاشورا دیدم/تنها دلخوشی ام بود / یاد روز های با تو بودن/
نرفت او من این را میدانم/ ستاره ی من به تنهایی هرگز نیالاید