تو بندگی چو گدایان به شرط مزد کن/ که خواجه خود روش بنده پروری داند
نمایش نسخه قابل چاپ
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد کن/ که خواجه خود روش بنده پروری داند
دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست
بار ترانه ها را از دوش عشق بردار
راز درون پرده ز رندان مست پرسکاین حال نیست زاهد عالی مقام را
آتش آن نیست که از شعله ی او خندد شمع/ آتش آنست که در خرمن پروانه زدند
در دلــم بود که بی دوست نباشم هرگـــز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
دردل شوری عظیم بر پا شده/ در جان نوری شدید پیدا شده
هزار سلسله مو در پیت به خاک افتد
چو برقفا فکنی موی عنبر آسا را
آسمان چـون جمع مشتاقان پريشان مي کند
در شگـفـتم من نمي پاشد ز هـم دنــيـا چـرا
این دل به کدام واژه گویم چون شد
کز پرده برون و پرده دیگر گون شد
بگذار بگویمت که از ناگفتن
این قافیه در دل رباعی خون شد
دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
یعنی آنجاکه تو می تابی ودنیا سحر است؟
چای دل آتشی از مهر تو.در سینه روان
جای خون .عشق تودر جان وتنم شعله ور است
تا شمع تو افروخت پروانه شدم
با صبر ز دیدن تو بیگانه شدم
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم
مپـرسم دوش چون بـودی، بـه تاریـکی و تنهایی
شب هجرم چه میپرسی که روز وصل حیرانم!
متن خبر که یک قلم بیتو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست
تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
و گر نه بـاغبان گویـد که دیگر سرو ننشانم
من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر میگیرد این آتش زمانی ور نمیگیرد
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
آخر چگونه یاد تو میمیرد وقتی که عشق با تو نفس گیرد
از توست زنده ام و تو میدانی آخر چگونه یاد تو میمیرد؟
دل به رغبت می سپارد جان به چشم مست یار
گرچه هشیاران ندادند اختیار خود به کس
دل را خراب کرد و به گنج هنر رسید
عشقٍ خرابکارٍ تو آبادی آورد
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن...
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
درخرابات مغان نور خدا می بینم
عجب بین که چه نوری زکجا میبینم
ما بدان مقصد عالي نتوانيم رسيد
هم مگر لطف شما پيش نهد گامي چند
دریاب حلاوت سخن را
شیرینی ولطف خواستن را
ای شاهد افلاکی، در مستی و در پاکی؛
من چشم تورا مانم، تو اشک مرا مانی!
یاد مرغان گرفتار قفس
می کشد باز سوی خاک مرا!
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
نقاش ظریف پرده راز
از آن سوی پرده چهره پرداز
ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگيرم
كه من خود غرقه خواهم شد درين درياي مدهوشي
یک کهکشان شکوفه گیلاس
نقشی کشیده بود برآن نیلگون پرند
شعری نوشته بود بر آن آبی بلند
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
مادر بزرگ مادربزرگ بکو کجایی
مادربزرگ مادربزرگ پیش خدایی
مجنون که به عشق نامور شد
معیار محبت بشر شد
درین سرای بی کسی ، کسی به در نمی زند
به دشت پرملال ما پرنده پر نمی زند
در هوای سحرم حال وهوای دگر است
هرچه دارم همه از حال وهوای سحر است
طبایع جز کشش کاری ندانند
حکیمان این کشش را عشق خوانند
در مکتب محبت او حرف عشق را
تادرس پاک سوختن آموختم درست