یا رب از ابر هدایت برسان بارانی/ پیشتر زانکه چو گردی زمیان برخیزم
نمایش نسخه قابل چاپ
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی/ پیشتر زانکه چو گردی زمیان برخیزم
مسافری بود در این ره خیال
جواهری بود که زد آرزوهای محال
همان که مرا کشید و ببرد تا به حد کمال
حال بگذشت و رفته است زینجا هزارها سال...
لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح/ داغ دل بود به امید دوا باز آمد
در نظربازی ما بی خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد ؟
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
در این زمانه ی بی های وهوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل وقال پرست
تا نگريد طفلك حلوا فروش
ديگ بخشايش كجا آيد به جوش
شب است و ياد تو مرا پر از ترانه ميكند
چه كرده اي كه دل چنين تو را بهانه ميكند
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
در این سرای بی کسی کسی به در نمیزند//به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند
دوباره فال حافظ و دوباره توی فالمی
بذار خیال کنم بذار،اگرچه بی خیالمی
یا رب آن زاهد خودبین که به جز عیب ندید/ دود آهیش در آئینه ادراک انداز
ز هر چه هست گزیرست و ناگزیر از دوست
به قول هر که جهان مهر برمگیر از دوست
توانگرا دل درویش خود بدست آور/ که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
در پناهت برگ و بار من شکفت ,
تو مرا بردي به شهر يادها ,من نديدم خوشتر از جادوي تو ,اي سکوت اي مادر فريادها .
اگرچه جای دل دریای خون درسینه دارم
ولی در عشق تو دریایی از دل کم میارم
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
آفتابی تو من ذره مسکین ضعیف
تو کجا و من سرگشته کجا می نگرم
سر زلفت ظلماتست و لبت آب حیات
در سواد سر زلفت به خطا می نگرم
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
عیش خلوت به تماشای گلستان ماند
دمی با نیک خواهان متفق باش/ غنیمت دان امور اتفاقی
يکي مي پرسد اندوه تو از چيست؟
سبب ساز سکوت مبهمت کيست؟
برايش صادقانه مي نويسم
براي آنکه بايد باشد و نيست
تا پر و بال تو و راه تماشا بسته است
هر كجا هست، زمين تا به ثريا قفس است
تو نیک و بد خود هم از خود بپرس/ چرا دیگری بایدت محتسب
بر خاک بخواب نازنین تختی نیست
آواره شدن حکایت سختی نیست
از پاکی اشکهای خود فهمیدم
لبخند همیشه راز خوشبختی نیست
......
تو خود ای گوهر یکدانه کجایی آخر/ کز غمت دیده مردم همه دریا باشد
از بن هر مژه ام آب روانست بیا/ اگرت میل لب جوی و تماشا باشد
دوسـتان عــیب کـنندم کـه چـرا دل به تـو دادم
باید اوّل به تو گفتن که چنین خـوب چـرایـی!
یکی تیغ داند زدن روزکار/ یکی را قلم زن کند روزگار
رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما
فرمای خدمتی که برآید ز دست ما
آنچه سعی است من اندر طلبت بنمایم/ اینقدر هست که تغییر قضا نتوان کرد
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم /لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
یک شب به رغم صبح به زندان من بتاب
تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت
تا سر زلف تو بر دست نسیم افتاده است/ دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
تو رفتی ومن وتنهایی وغربت وغم
من ماندم و یاد خاطراتت هردم
می صبوح و شکر خواب صبحدم تا چند/ به عذر نیم شبی کوش و گریه ی سحری
یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
دوش می گفت که فردا بدهم کام دلت/ سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
در دره های شرق
خودکامگان ظلمت
خورشید را به بند کشیدند
خورشید در قفس!
چون شیر می خروشید
تا آخرین نفس .
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وانچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد
در سوگ مرد مردان ،
از درد می گدازم
اشکی نمی فشانم
شعری ، نمی توانم !