سوزد مرا سازد مرا اتش اندازد مرا
وزمن رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
نمایش نسخه قابل چاپ
سوزد مرا سازد مرا اتش اندازد مرا
وزمن رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست
خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست
ترا چنانکه توئی هر نظر کجا بیند/ بقدر دانش خود هر کسی کند ادراک
کس این کند که دل از یار خویش بردارد
مگر کسی که دل از سنگ سختتر دارد
دل به دريا ميزنم،درقيل و قال زندگي
خسته از پژمردنم، پشت خيال زندگي
یک عمر با صدای دل خود دویده ام
هرگز نگفت شرط توقف چگونه است
توقف کن در آن هنگام که دیگر اثری از تو نباشد
خواهان دویدنی و
توانی برای تو نباشد....
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست/ ورنه از آهی جهانی را بسوزانم چو شمع
عاشق و رند و نظربازم و ميگويم فاش
تا بداني كه به چندين هنر آراسته ام
من ارچه در نظر یار خاکسار شدم/ رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
دردم از یارست و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
مرا از آن چه که بیرون شهر صحراییست
قرین دوست به هر جا که هست خوش جاییست
تو كز سراي طبيعت نميروي بيرون
كجا بكوي طريقت گذر تواني كرد
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
اگر تنهایی ام چشم مرا بست اگر دل از تنم افتاد و بشکست
فدای قلب پاک آن عزیزی که در هر جا که باشد یاد ما هست
توئی که بر سر خوبان کشوری چون تاج/ سزد اگر همه دلبران دهندت باج
جمال يار ندارد نقاب و پرده ولي
غبار ره بنشان تا نظر تواني كرد
در بیابان فنا گم شدن آخر تا کی/ ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم
منحصر شد همه دار و ندارم به جنون // در چه ره حرج کنم این همه دارایی را
هرشبم جا به سر کوچه بی سامانیست // با چنین جا چه خورم غصه بی جایی را....
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی زبامی که برخواست به مشکل نشیند....
- - - به روز رسانی شده - - -
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی زبامی که برخواست به مشکل نشیند....
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت/ عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت
يادمان باشد اگر دور شديم از صداي نفس خاطره هاست كه چنين دلگرميم.
نسيم دانه را از دوش مورچه انداخت مورچه دوباره دانه را برداشت و به خدا گفت: گاهي يادم مي رود كه هستي!كاش هميشه نسيم بوزد...
اینجا چه خبره ؟! مگه مشاعره نیست ؟!
بچه ها باید با حرف آخر شعر قبلی شعر بگید !
در شادی روی تو گر قصۀ غم گویم
گر غم بخورد خونم،والله که سزاوارم
مگذرا که یاد مار طعم تلخ این حقیقت ببرد
این حقیقت است که از دل برودهرانکه از دیده رود
در میخانه ببستند خدایا مپسند/ که در خانه ی تزویر و ریا بگشایند
دوستی با مردم دانا نکوست//دشمن دانا به از نادان دوست
دشمن دانا بلندت میکند//بر زمینت میزند نادان دوست
تو پنداری که بدگو رفت و جان برد/ حسابش با کرام الکاتبین است
تا من بديدم روی تو ای ماه و شمع روشنم
هر جا بشينم خرمم هر جا روم در گلشنم
ما را به چه روی از تو صبوری باشد
یا طاقت دوستی و دوری باشد
در آن زمین که نسیمی وزد ز طُرۀ دوست
چه جای دم زدنِ نافه های تاتاریست
تا در ره پیری به چه آئین روی ای دل/ باری به غلط صرف شد ایام شبابت
- - - به روز رسانی شده - - -
تا در ره پیری به چه آئین روی ای دل/ باری به غلط صرف شد ایام شبابت
- - - به روز رسانی شده - - -
تا در ره پیری به چه آئین روی ای دل/ باری به غلط صرف شد ایام شبابت
تو همچو صبحی ومن شمع خلوت سحرم
تبسمی کن وجان بین که چون همی سپرم
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوشست بدین قصه اش دراز کنید
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سروسامان که مپرس
سرو بلند بین که چه رفتار میکند ////وان ماه محتشم که چه گفتار میکند