دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
نمایش نسخه قابل چاپ
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
ياد باد آنكه ز ما وقت سفر ياد نكرد
به وداعي دل غمديده ي ما شاد نكرد
که هزمان همي تيرهتر گشت کار
دو هفته برآمد برين کارزار
سمندي بزرگ اندر آورده زير
به پيش اندر آمد نبرده زرير
روشنک دانی به تاریکی چه گفت؟
گفت ای دیوانه تنها مانده ای
در میان جمع بی یاری رفیق
درد و دل داری و بی یاری رفیق
شب که خود را در میان جمع تنها بدید
گفت آرام
گر چه من غم دارم و غم خوار نه
گر چه من از دید تو تنهای تنها یم ولی
دل خوشم دل خوش از اینکه
جمله جمعی منتظر تا بار دیگر
در د دل گویند و من
غم خوار شان باشم رفیق
رقيب آزارهــــا فـرمـود و جاي آشتي نگذاشت
مگر آه سحرخيزان سوي گردون نخواهد شد
چون هر دو با هم( kab - mr jentelman) جواب دادين جواب هر دوتون رو ميدم{big green}
اول اي:
اي صاحب كرامت شكرانه ي سلامت
روزي تفقدي كن درويش بينوا را
حالا دال:
دوش در حلقه ي ما قصه ي گيسوي تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موي تو بود
مايهي حسن ندارم که به بازار من آئي
جان فروش سر راهم که خريدار من آئي
تا به دام غزل افتي و گرفتار من آئي
اي غزالي که گرفتار کمند تو شدم باش
شنیدم زاغکی با غاز میگفت
که من زیباترم در فکر یا تو؟
عجب دیدم جوابش را چنین داد
که من زیباییم در چشم زیباست
ولیکن ای رفیق خوب مشکی
نظر دارم که تو زیباترینی
به ناگه زاغ بانگی بر آورد
مگر عقل تو از سر رفته ای دوست؟
چنین با من مگو کین خنده دار است
که عالم خوب دانند تو زیباترینی
شنیدم غاز آرام گفتش
عزیزم پیش چشم من چنینی
يکبيک تنها بهر يک حرف راند
وانگهاني آن اميران را بخواند
نايب حق و خليفهي من توي
گفت هر يک را بدين عيسوي
کرد عيسي جمله را اشياع تو
وان اميران دگر اتباع تو