پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
در آستانه
جوشان از خشم
جوشان از خشم
مسلسل را به زمین کوفت
دندان به دندان برفشرده
کلوخ پاره یی برداشت با دشنامی زشت
و با دشنامی زشت
برابریان را هدف گرفت .
هم سنگران خنده ها نهان کردند .
سهراب گفت :
_ آه ! دیدی ؟
سرانجام
او نیز ...
11 اردیبهشت 1374
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
در آستانه
بوسه
لب را با لب
در این سکوت
در این خاموشی گویا
گویاتر از هر آن چه شگفت انگیز تر کرامت آدمی شمار است
در رشته ی بی انتهای معجزتی که اوست ...
در این اعتراف خاموش ،
در این " همان "
که تواند در میان نهاد
با لبی
لبی
بی وساطت آن چه شنودن را باید ...
آن احساس عمیق امان ، در این پیرانه سر
که هنوز
پرواز در تداوم است
هم از آن گونه کز آغاز :
رابطه یی معجز آیت
از یقینی که در آن آشیان گذشت
در پایان این بهاران
تا گمانی که به خاطری گذرد
در آغاز ، یکی خزان .
15 خرداد 1374
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
در آستانه
گدایان بیابانی
سر به سر سرتاسر در سراسر دشت
راه به پایان برده اند
گدایان بیابانی .
پای آبله
مرده اند
بر دو راهه ها همه ،
در تساوی فاصله با تو _ ای نزدیک ترین چی خانه ی اتراق ! _
از له له سوزان باد سام
تا لاه لاه بی امان سوز زمستانی
گدایان بیابانی .
28 مرداد 1374
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
در آستانه
ببر
آن دلادل حیات
که استتار مراقب اش
در زخم خاک
سراسر
نفسی فرو خورده را ماند .
سایه و زرد
مرگ خاموش را ماند ،
مرگ خفته را و قیلوله ی خوف را .
هر کشاله اش کیفی بی قرار است
نهان
در اعصاب گرسنه گی ،
سایه ی بهمنی
به خویش اندر چپیده به هیأت اعماق .
هر سکون اش
لحظه ی مقدر چنگال نامنتظر ،
جلگه ی برف پوش
سراسر
اعلام حضور پنهان اش :
به خون در غلتیدن خفته گان بی خبری
در گرده گاه تاریخ .
ای به خواب خرگوران فرو شده
به نوازش دستان شرور یکی بد نهاد !
ای زنجیر خواب گسسته به آواز پای ره گذری خوش سگال !
17 آذر 1375
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
در آستانه
طرح های زمستانی
1
چرک مرده گی پر جوش و جنجال کلاغان و
سپیدی درازگوی برف ...
ته سفره ی تکانیده به مرز کرت
تنها حادثه است .
مرد پشت دریچه ی زردتاب
به خورجین کنار در می نگرد .
جهان
اندوه گن
رها شده با خویش .
و در آن سوی نهالستان عریان
هیچ چیز زا واقعه سخنی نمی گوید .
21 بهمن 1375
2
آسمان
بی گذر از شفق
به تاریکی درنشست .
دود رقیق
از در و درز بام
بوی تپاله می پراکند .
کنار چراغ کلبه
نقلی ناشنیده می گوید بوته ی زرد و سرخ سربند
و در تویله ی تاریک
هنوز از گرده ی یابوی خسته
بخار برمی خیزد .
31 بهمن 1375
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
در آستانه
طرح بارانی
چیزی به دمب سکوت سیاسنگین فضا آویخت
تا لحظه ی انفجار کبریت خفه در صندوق افق
خاموشی شود
و عبور فصیح موکب رگ بار
بیاغازد .
برق و
ناوک پر انکسار پولاد سپید و
طبله طبله
غلت بی کوک طبل رعد
بر بستر تشنه ی خاک .
خاک و
پای کوبان فصیح نوباوه گان شاد باران
در بارانی های خیس خویش .
آن گاه
جهان به تمامی :
زمین و زمان به تمامی و
آسمان به تمامی .
و ان گاه
سکوت مقدس خورشید بنشسته روی
بر سجاده ی خاک ،
و درنگ سنگین ساتور خونین
در قربان گاه بی داعیه ی فلق .
درنگ سنگین ساتور خونین و
نزول لختالخت تاریکی
چون خواب ،
چونان لغزش خاکستری خوابی بی گاه
بر خاک .
28 فروردین 1376
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
در آستانه
میلاد
ناگهان
عشق
آفتاب وار
نقاب برافکند
و بام و در
به صورت تجلی
درآکند ،
شعشعه ی آذرخش وار
فرو کاست
و انسان
برخاست .
5 اردیبهشت 1376
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
در آستانه
قصه مردی که لب نداشت
یه مردی بود حسین قلی
چشاش سیا لپاش گلی
عصه و قرض و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت . _
خنده ی بی لب کی دیده ؟
مهتاب بی شب کی دیده ؟
لب که نباشه خنده نیس
پر نباشه پرنده نیس .
شبای دراز بی سحر
حسین قلی نِشِس پکر
تو رخت خوابش دمرو
تا بوق سگ اوهو اوهو .
تموم دنیا جم شدن
هی راس شدن هم خم شدن
فرمایشا طبق طبق
همه گی به دورش وق و وق
بستن به نافش چپ و راس
جوشونده ی ملاپیناس
دم اش دادن جوون و پیر
نصیحتای بی نظیر :
" _ حسین قلی غصه خورک
خنده نداری به درک !
خنده که شادی نمیشه
عیش دومادی نمیشه
خنده لب پشک خره
خنده ی دل تاج سره
خنده لب خاک و گله
خنده ی اصلی به دله ... "
حیف که وقتی خوابه دل
وز هوسی خرابه دل ،
وقتی که هوای دل پسه
اسیر چنگ هوسه ،
دل سوزی از قصه جداس
هر چی بگی باد هواس !
حسین قلی با اشک و آه
رف دم باغچه لب چاه
گف : " _ ننه چاه ، هلاکتم
مرده ی خلق پاکتم !
حسرت جونم رُ دیدی
لب تو امونت نمی دی ؟
لب تو بده خنده کنم
یه عیش پاینده کنم . "
ننه چاهه گف : " _ جسین قلی
یاوه نگو ، مگه تو خلی ؟
اگه لب مو بدم به تو
صبح ، چه امونت چه گرو ،
واسه یی که لب تر بکنن
چی چی تو سماور بکنن ؟
" ضو " بگیرن " رت " بگیرن
وضو بی طاهارت بگیرن ؟
ظهر که می باس آب بکشن
بالای باهار خواب بکشن ،
یا شب میان آب ببرن
سبو رُ به سرداب ببرن ،
سطلو که بالا کشیدن
لب چاهو این جا ندیدن
کجا بذارن که جا باشه
لایق سطل ما باشه ؟ "
دید که نه وال لا ، حق می گه
گرچه یه خورده لق می گه .
حسین قلی با اشک و آ
رف لب حوض ماهیا
گف : " بابا حوض ترتری
به آرزوم راه می بری ؟
می دی که امانت ببرم
راهی به حاجت ببرم
لب تو مرد و مردونه
با خودم یه ساعت ببرم ؟ "
حوض بابا غصه دار شد
غم به دلش هوار شد
گفت : " _ ببه جان ، بگم چی
اگر نخوام که هم چی
نشکنه قلب نازت
غم نکنه درازت :
حوض که لبش نباشه
اوضاش به هم می پاشه
آبش میره تو پی گا
به کل می رمبه از جا "
دید که نه وال لا ، حقه
فوقش یه خورده لقه .
حسین قلی اوهون اوهون
رف تو حیاط ، به پشت بون
گف : " _ بیا و ثواب بکن
یه خیر بی حساب بکن :
آباد شه خونمونت
سالم بمونه جونت !
با خلق بی بائونه ت
لب تو بده امونت
باش یه شیکم بخندم
غصه ر بار ببندم
نشاط یامُف بکنم
کفش غمو چن ساعتی
جلو پاهاش جف بکنم . "
بون به صدا دراومد
به اشک و آ دراومد :
" _ حسین قلی ، فدات شم ،
وصله ی کفش پات شم
می بینی چی کردی با ما
که خجلتیم سراپا ؟
اگه لب من نباشه
جانودونی م کجا شه ؟
بارون که شر شرو شه
تو مخ دیفار فرو شه
دیفار که نم کشینه
یه هو از پا نشینه ،
هر بابایی می دونه
خونه که رو پاش نمونه
کار بونش م خرابه
پلش اون ور آبه .
دیگه چه بومی چه کشکی ؟
آب که نبود چه مشکی ؟ "
دید که نه وال لا ، حق می گه
فوقش به خورده لق می گه .
حسین قلی زار و زبون
ویله زنون گریه کنون
لبش نبود خنده می خواس
شادی پاینده می خواس .
پا شد و به بازارچه دوید
سفره و دستارچه خرید
مچ پیچ و کول بار و سبد
سبوچه و لولنگ و نمد
دوید این سر بازار
دوید اون سر بازار
اول خدا رُ یاد کرد
سه تا سکه جدا کرد
آجیل کارگشا گرفت
از هم دیگه سوا گرفت
که حاجتش روا بشه
گره ش ایشال لا وابشه
بعد سر کیسه وا کرد
سکه ها رو جدا کرد
عرض به حضور سرورم
چی بخرم چی چی نخرم :
خرید انواع چیزا
کیشمیشا و مویزا ،
تا نخوری ندانی
حلوای تن تنانی ،
لواشک و مشغولاتی
آجیلای قاتی پاتی
آرده و پادرازی
پنیر لقمه ی قاضی ،
خانمایی که شومایین
آقایونی که شومایین :
با هف عصای شیش منی
با هف تا کفش آهنی
تو دشت نه آب نه علف
راه شو کشید و رفت و رف
هرجا نگاش کشیده شد
هیچ چیز جز این دیده نشد :
خشکه کلوخ و خار و خس
تپه و کوه لخت و بس :
قطار کوهای کبود
مث شترای تشنه بود
پستون خشک تپه ها
مث پیره زن وخت دعا .
" _ حسین قلی غصه خورک
خنده نداشتی به درک !
خوشی بیخ دندونت نبود
راه بیابونت چی بود ؟
راه دراز بی حیا
روز راه بیا شب راه بیا
هف روز و شب بکوب بکوب
نه صب خوابیدی نه غروب
سفره ی بی نونو ببین
دشت و بیابونو ببین :
کوزه ی خشکت سر راه
چشم سیات حلقه ی چاه
خوبه که امیدت به خداس
وگرنه لاش خور تو هواس ! "
حسین قلی ، تلو خورون
گشنه و تشنه نصبه جون
خسه خسه پا می کشید
تا به لب دریا رسید .
از همه چی وامونده بود
فقط ام به دریا مونده بود .
" _ ببین ، دریای لَم لَم
فدای هیکلت شم
نمیشه عزتت کم
از اون لب درازوت
درازتر از دو بازوت
یه چیزی خیر ما کن
حسرت ما دوا کن :
لبی بده امونت
دعا کنیم به جون ات "
" _ دلت خوشه حسین قلی
سر پا نشسته چوتولی .
فدای موی بورت !
کو عقلت کو شعورت ؟
ضررای کارو جم بزن
بساط ما رو هم نزن !
مَچِده و مناره ش
یه دریاس و کناره ش .
لب شو بدم ، کو ساحلش ؟
کو جیگر کیش کو جاهلش ؟
کو سایبونش کو مشتریش ؟
کو فوفولش و کو نازپریش ؟
کو ناز فروش و نازخرش ؟
کو عشوه یی ش کو چش چر ش ؟ "
حسن قلی ، حسرت به دل
یه پاش رو خاک یه پاش تو گل
دساش از پاهاش دراز ترک
برگشت خونه ش به حال شگ .
دید سر کوچه راه به راه
باغچه و حوض و بوم و چاه
هرته زنون ریسه می رن
میخونن و بشکن می زنن :
" _ آی خنده خنده خنده
رسیدی به عرض بنده ؟
دشت و هامونو دیدی ؟
زمین و زمونو دیدی ؟
انار گل گون می خندید ؟
پسه ی خندون می خندید ؟
خنده زدن لب نمی خواد
داریه و دمبک نمی خواد :
یه دل می خواد که شاد باشه
از بند غم آزاد باشه
یه بر عروس غصه رُ
به تَئنایی دوماد باشه !
حسین قلی !
حسین قلی !
حسین قلی حسین قلی حسین قلی ! "
تابستان 1338
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
مدايح بى صله
روزنامه ى انقلابى
هنگامى كه مسلسل به غشغشه افتاد
مرگ برابر من نشسته بود
_ آن سوى ميز كنكاش " چه بايد كرد و چه گونه " _
و نمونه هاى حروف را اصلاح ميكرد .
از خاطرم گذشت كه : " چرا برنمى خيزد پس ؟
مگر نه قرار است
كه خون بيايد و
چرخ چاپ را
بگرداند ؟ "
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
مدايح بى صله
و چون نوبت ملاحان ما ...
و چون نوبت ملاحان ما فرا رسد
آن خون ريز بى دادگر
در جزيره ى مغناتيس
بر دو پاى
استوار بايستد
زخم آخرين را
خنجرى برهنه به دندان اش .
پس دريا
به بانگى خاموش
ايشان را آواز در دهد .
ملاحان
از زيباترين دختران
دست بازدارند
و در بالا خانه هاى محقر ميكده ى بار انداز
به خود رها كنند ،
خواب گردوار
در زورق هاى زنگار
پارو بردارند .
و به جانب ميعاد مقدر ظلمت
شتاب كنند .
١٣٥٧