110
این جفا کاریت نو به نو است
مگر این جان کشته را در و است
چون ترا نیست نیم کنجد شرم
گفت من نزد تو به نیم جو است
نمایش نسخه قابل چاپ
110
این جفا کاریت نو به نو است
مگر این جان کشته را در و است
چون ترا نیست نیم کنجد شرم
گفت من نزد تو به نیم جو است
111
کسی که حاصل فردا شناخت بر امروز
نیست دل که اگر بست کودک دینه است
112
در چمن جان من سرو خرامان یکی است
نرگس رعناش دو غنچهٔ خندان یکی است
گفت به غمزه لبش جان ده و بوسی ستان
کاش دو صد جان بدی وه که مرا جان یکی است
من ز غم گلرخی ژاله فشانم چو اشک
ابر درین واقعه با من گریان یکی است
113
هر مژه از غمزهٔ خون ریز تو ناوک زنی است
کاندرون هر جگر زان زخم ناوک روزنی است
چشمت آفت، غمزه فتنه، خط قیامت، رخ بلاست
آشنایی با چنین خصمان نه حد چون منی است
جان که زارم میکشد از یاد چون تو دوستی
جان من از تو چه پنهان آشکارا دشمنی است
114
چشمم ار بیتو جهان بیند بگیرش عیب ازانک
خیرهٔ بیدیدهٔ آلودهٔ تر دامنی است
ساقیا گر می خورم بی تو نگویی کان می است
مردنم را شربتی و آتشم را روغنی است
اندران مجلس که خود را زنده سوزند اهل عشق
ای بسا مرد خدا کو کمتر از هندو زنی است
عندلیبان را غذای روح باشد بوی گل
مرغ دشت است آنکه عاشق برجو و بر ارزنی است
هر شبی خسرو که گوید سینهٔ در کویت بدرد
زیر دیوار تو سلطان پاسبان چوبک زنی است
115
لحظهای با بنده بنشین کاینقدر
زندگانی را عجب سرمایهای است
116
ای نسیم صبحدم یارم کجاست؟
غم ز حد بگذشت غمخوارم کجاست؟
خواب در چشمم نمیآید به شب
آن چراغ چشم بیدارم کجاست؟
دوست گفت آشفته گرد و زار باش
دوستان آشفته و زارم کجاست؟
نیستم آسوده از کارش دمی
یارب آسوده از کارم کجاست؟
تا به گوش او رسانم حال خویش
نالههای خسرو زارم کجاست؟
117
هر کس آنجا که می و شاهد و گلشن آنجاست
من همانجا که دل گمشدهٔ من آنجاست
هر شب ای غم چه رسی در طلب دل اینجا
آخر آن سوختهٔ سوخته خرمن آنجاست
گفتی ای دوست که بگریز و ببر جان زین کوی
چون گریزم که گروگان دل دشمن آنجاست
118
صبر و دل و نام و ننگ ما بود
عشق آمد و هر چهار برخاست
119
پامال گشت در رهٔ ما خسرو ودیت
او را همین بس است که او پایمال ماست