در کام شیر بستر راحت فکنده است/ هر کس که خواب امن در این روزگار کرد
نمایش نسخه قابل چاپ
در کام شیر بستر راحت فکنده است/ هر کس که خواب امن در این روزگار کرد
دستم نمیدهد که تماشا کنم تو را
ای روح پر کشیده در آفاق بی نشان
نو نیاز عشق چون فرهاد و مجنون نیستم/ طفل ما مشق جنون بر تخته ی گهواره کرد
دلا غافل ز سبحاني چه حاصل
اسير نفس شيطاني چه حاصل
لاله در دامن کوه آمد و من بی رخ دوست
اشک چون لالهی سیراب به دامن کردم
در رخ من مکن ای غنچه ز لبخند دریغ
که من از اشک ترا شاهد گلشن کردم
مور بی آزار دائم خون خود را می خورد/ خانه ی پر شهد می خواهی برو زنبور باش
ش................................................ ............................................م
مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
از این ننگ و گنه پیمانه ای ده
بهشت و حور وآب کوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه ای ده
هر آنکه جانب اهل خدا نگهدارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
حدیث دوست نگویم مگر بحضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگهدارد
در حقیقت مرگ خصم آیینه دار عبرت است/ غافلست آن کس که شاد از مرگ دشمن می شود
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
دلا تا کی در این زندان فریب این و آن بینی
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
[khabalood][cheshmak][khabalood]
یارم چو قدح بدست گیرد/ بازار بتان شکست گیرد
هرکس که بدید چشم او گفت/ کو محتسبی که مست گیرد
سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش
شب فراق نخواهم دواج دیبا را
که شب دراز بود خوابگاه تنها را
آسمانها آبی
نفس صبح صداقت آبی
دیده در آینه صبح ترا میبیند
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
نه.....
از آن پاک تری
یار من آن که لطف خداوند یار اوست
بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست
تو که از کوچه ی معشوقه ی ما می گذری **************************برو راهت رو عوض کن بی تربیت[nishkhand]
تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا.
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچکسی نيز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
در نیابد حال پخته هیچ خام ** پس سخن کوتاه باید والسلام
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم
هوادارن کویش را چو جان خویشتن دارم
ما در این شهر غریبیم و درین ملک فقیر
به کمند تو گرفتار و به دام تواسیر
روزگاری است که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است......
تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
الا ای پیر فرزانه
مکن عیبم ز میخانه
که من در ترک پیمانه
دلی پیمان شکن دارم
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
دوش بامن گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وزشماپنهان نشایدکردسرمی فروش
شمس و قمرم آمد،سمع و بصرم آمد
وان سیمبرم آمد،وان کان زرم آمد
در این زمانه که شرط زندگی نیرنگ است
دلم برای رفیقان بیریا تنگ است
شاه ترکان چو پسندید و ب چاهم انداخت-----دست گیر ارنشودلطف تهمتن چ کنم
میان ما و شما عهد در ازل رفته است
هزار سال برآید همان نخستینی
ماه رویا روی خوب از من متاب
بی خطا کشتن چه میبینی صواب
بس که بد ديدم ز ياران به ظاهر خوب خود
بعد از اين بر کودک دل سخت گيری می کنم
مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست
هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست
تو را از بس زلالی دوست دارم
تو را از بی مثالی دوست دارم
اگر چه شاخه ای گل هم ندارم
تو را با دست خالی دوست دارم
مرا خود با تو چیزی در میان هست
و گر نه روی زیبا در جهان هست