آن که پرنقش زد اين دايره مينايي
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
نمایش نسخه قابل چاپ
آن که پرنقش زد اين دايره مينايي
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
دلا تا کی در این زندان فریب این و آن بینی
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
مرا عهدی است با جانان
که تا جان در بدن دارم
هواداران جانش را
چو جان خویش پندارم
من در این شهری، که نامش، زندگیست
با همه، بن بست هایش ، دلخوشم
می شوند از سرد مهری دوستان از هم جدا
برگ ها را می کند باد خزان از هم جدا
ای دوست بیـــــا غــم فـــردا نخـــوریم
وین یکــدم عمــر را غنیمت شمـــریـــم
مطمئن باش و برو،ضربه ات کاری بود
دل من سخت شکست،و چه زشت به منو سادگیم خندیدی[narahatish]
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
دوش به خواب دیدهام روی ندیدهٔ تو را
وز مژه آب دادهام باغ نچیدهٔ تو را
این ره ، آن زاد راه و آن منزل / مرد راهی اگر ، بیا و بیار
رسید قاصد و پیغام وصل جانان گفت
نوید رجعت جان را به جسم بی جان گفت
تا به جایی رسی که می نرسد / پای اوهام و پایه ی افکار
رفتی بر غیر و ترک ما کردی
ای ترک ختن بسی خطا کردی
یار بی پرده از در و دیـــوار / در تجلــی است یا اولی الابصــــار
رهزن ایمان من شد نازنین تازهای
رفتم از کیش مسلمانی به دین تازهای
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمــــــد / از بــــس که دیر ماندی چون شام روزه داران
ببخشید[khejalat]
یا بسمــــــا یحاکی درجا" من الآلی / یا رب چه در خورد آمد خط هلالی
لطف حق با تو مداراها کند
چون که از حد بگذرد رسوا کند
تا توانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمی باشد[golrooz]
دولت پیر مغـــــان باد که باقی سهل است / دیگری گوبر و نام من از یاد ببـــــــر
در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم
ساغر می ز کف تازه جوانی به من آر
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
از بهر طمع بال و پر خویش بیاراست
تنم از واسطه دوری دلبــــر بگداخت / جانم از آتـــــــش مهر رخ جانانه بسوخت
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد، رفتن به گلستانها
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت / روزی تفقدی کن درویش بینوا را
آنرا که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمانها
اگر دشنام فرمایی وگر نفرین دعا گویم / جواب تلخ می زیبد لب لعل شکر خارا
ای دوست برآور دری از خلق برویم
تا هیچ کسم واقف اسرار نباشد
افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع / شکر خدا که سر دلـــــــش در زبان گرفت
تا بدین غایت که رفت از من نیامد هیچ کار
راستی باید به بازی صرف کردم روزگار
روزگارم با تو روشن می شود
دشت و بستان با تو گلشن می شود
درد عشق از تندرستی خوشترست
ملک درویشی ز هستی خوشترست
در روی خود تفرج صنع خدای کن / کآیینه خدای نما می فرستمت
تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب / جان عزیز خود به نوا می فرستمت