من عاشقم و دلم بدو گشته تباه
عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه
نمایش نسخه قابل چاپ
من عاشقم و دلم بدو گشته تباه
عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه
همه ی عمر چو دیوانه ی عاشق پیشه
زده ام تیشه ی عاشقی به قاب شیشه
هر ناکس و کس می کند آزار دل من
با آنکه به گیتی سر آزار کسم نیست
من باز گیج می شوم از موج واژه ها
این بغضهای تازه که در من شکسته اند
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
یارب از طاقت مابار غمش بیرون است
غمش افزوده بهر لیل و نهار آمده است
هر دم آهنگ و نوای دگرم ساز کند
ناله ها دارم و بیرون زشمار آمده است
تو دریای من بودی آغوش باز کن
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد
در تماشاي تو بوديم كه يك ابر حسود
پرده اي بر رخ مهتاب كشيد اي ساقي
یکی از بزرگان اهل تمیز
حکایت کند زابن عبدالعزیز
زده ست چوب حراج اين غزل به احساسم
تو را اگر كه نبينم؟ اگر...؟ زبانم لال
لازمه عاشقیست رفتن و دیدن زدور
ورنه ز نزدیک هم رخصت دیدار هست
تو بودی و شب قصه
تو بودی و تب پرواز
هزار آینه فریاد
هزار پنجره آواز
شب از تو شعر دوباره
شب از تو باغ ستاره
به اعتبار تو روشن
من و چراغ ستاره
همه هست آرزويم
كه ببينم از تو رويي
یار دلدار من ار قلب بدین سان شکند
ببرد زود به جانداری خود پادشهش
شب فراق نداند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است
تو خود رفتی ولی باد جنون خواهد دواند از پی
بسان شعلهی آتش من مجنون رسوا را
آمد اندر گفت طوطی آن زمان بانگ بر درویش زد چون عاقلان
ناکرده گناه ددر جهان کیست بگو
ون کس که گنه نکرد چون زیست بگو
و حرف آخر من این که شبهای سیاهم را
به مهتاب نگاه خود منور می کنی یا نه
هنگام تنگدستي در عيش و كوش و مستي
كين كيمياي هستي قارون كند گدا را
این تن خسته زجان تا به لبش راهی نیست
کز فلک پنجهی قهرش به گلو میبینم
آسمان راز بهمن گفت و به کس باز نگفت
شهریار اینهمه زان راز مگو میبینم
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست به مشکل نشیند
درشتی و نرمی به هم در به است
چو فاصد که جراح و مرحم نه است
تو کز چشم و دل مردم گریزانی چه میدانی
حدیث اشک و آه من برو از باد و باران پرس
سـوگنــد بر چشمـت که از تـو تــا دم مــرگ
دل بــر نمـیگیـــرم مـــرا مـگـــذار و مـگـــذر
روزی گذشت پادشهی از گذر گهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
ترک گدایى مکن که گنج بیابى
از نظر رهروى که در گذر آ ید
صالح و طالح متاع خویش بنمودند
تا که قبول افتدو که در نظر آ ید
درین دیر کهن رسمیست دیرین
که بیتلخی نباشد عیش، شیرین
نهان میگشت روی روشن روز
به زیردامن شب در سیاهی
یار دلدارِ من ار قلب بدینسان شکند
ببرد زود به سرداری خود پادشهش
شاید که کنیم ناز بر چرخ
خورشید به حسن یار ما نیست
تا ساحل سپیده صبح ستاره سوز
تا آسمان روز
چون راز سر به مهر نهان دارم
وان شور بخش واژه نامت را
من دره عمیق غمم در من
پرواز ده طنین کلامت را
من پرواز کرده ام
از بامهای دنیا
تا دامهای دنیا
آن دل که به یـاد تو نبــاشد دل نیـست
قلبی که به عشقت نتپد جز گِل نیست
تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
تو كيستی كه من اينگونه بی تو بيتابم
شب از هجوم خيالت نمی برد خوابم
تو كيستی كه با هر تبسم تو
مثال قايق شكسته روی گردابم
مرا ببخــــــــش ! بدی کرده ام به تـــو، گاهی
کمال عشق ، جنون است ودیگر آزاری است
تا من بديدم روی تو اي ماه و شمع روشنم
هر جا بشينم خرمم هر جا روم در گلشنم
مرد راهش باش تا شاهت کنــم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم