منم که شهره شهر به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
نمایش نسخه قابل چاپ
منم که شهره شهر به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
نیمه هشیاریم و یک نیم دگر دیوانه ایم
لطفی ای ساقی که ما محتاج یک پیمانه ایم
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
تا نباشد چیزکی
مردم نگویند چیزها
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
در کارگه کوزه گری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
شراب تلخ مى خواهم كه مرد افكن بود زورش
كه تا يكدم بياسايم ز دنيا و شر و شورش
شب روان مست ولای تو علی
جان عالم به فدای تو علی
یوسف گمگشته با آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
از بهر طمع بال و پر خویش بیاراست
تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمیبرد خوابم [narahat]
من بد کنم و تو بد مکافات دهی
پس فرق میان من و تو چیست بگو
ولی دانم که سرمستی من با آن نمی آید
تورا بینم بدون می ، شوم سرمست و دیوانه
در این بازار رنگارنگ پر حیله
چگونه دل ببندم بار دیگر من
نیازارم ز خود هرگز دلی را
که می ترسم در او جای تو باشد
در فصـل بهار اگر بتي حور سرشـت
يک ساغر مي دهد مرا بر لب کشـت
هرچـند بـنزد عامه اين باشد زشت
سـگ بـه زمن ار برم دگر نام بهشت
تا بوده چشم عاشق در راه یار بوده
بی آنکه وعده باشد در انتظار بوده
هرکس به طریقی دل ما می شکند
بیگانه جدا دوست جدا می شکند
بیگانه اگر می شکند حرفی نیست
من در عجبم دوست چرا می شکند
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
من اینجایم ...
من اینجا ریشه در خاکم!
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من اینجا چه میخواهم نمیدانم!!!!
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
در طلوع نگاه تو
برق رنگین کمان امید است
تو به چشم من
آبرو بده !
من به چشم های بی قرار تو
قول می دهم ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد
ما دوباره سبز می شویم
مرغ بام ملکوتم ،نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
مـرا بـه بـاخـت کـشانـدی ولـی نـیـفـتــادم
بـه ایـن امـید کـه روز خـداست فــردا هـــم
شـروع مـی شود ایـن بــازی ِ تـمـام شده
اگـــرچـه رو بــکـــنی بــرگ آخــرت را هـــم
من که میدانم شبی عمرم به پایان میرسد
پس چرا عاشق نباشم؟؟
می رسد روزی که شرط عاشقی دلدادگی ست
آن زمان ،هر دل فقط یکبار عاشق می شود
در دیاری که در آن نیست کسی یار کسی
ای کاش نیفتد به کسی کار کسی
یار آن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند بر رضای یار
روزگاران وصل دوستاران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
یا:
روزگاری که جنون رونق بازارم بود
تو نبودی که بیایی به خربداری من
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
توانگری به هنر است،نه به مال
بزرگی به عقل است،نه به سال
لذت اندر ترک لذت بود ، ای آزادگان
ما گدایان ترک این لذت نمی دانسته ایم
من و این شهپر و این شوکت و جاه
عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟
حیفــند روزهـای جـوانی، نـمیشوند
این روزهـا دو مرتـبه تکــرار هیـچوقـت
تو ، خودت را هدیه ام کردی ، ولی من هم
شعرهایم را که بی پرواست ، می دانی؟
هر چه می خواهیم – آری – از همین امروز
از همین امروز ، مال ماست ، می دانی؟
گرچه من ، یک عمر همزاد عطش بودم
روح تو ، هم – سایه دریاست می دانی؟
« دوستت دارم!» - همین ! – این راز پنهانی
از نگاه ساکتم پیداست ، می دانی؟
یک نفر آمد صدایم کرد و رفت
در قفس بودم رهایم کرد و رفت
تو كيستي كه من اينگونه بي تو بيتابم
شب از هجوم خيالت نمي برد خوابم
تو كيستي كه با هر تبسم تو
مثال قايق شكسته روي گردابم
من آن گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی آبی
ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم