پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
در آستانه
خاطره
شب
سراسر
زنجیر زنجره بود
تا سحر ،
سحرگه
به ناگاه با قُشَعریره ی درد
در لطمه ی جان ما
جنگل
از خواب واگشود
مژگان حیران برگ اش را
پلک آشفته ی مرگ اش را ،
و نعره ی اُزگل اره زنجیری
سرخ
بر سبزی نگران دره
فرو ریخت .
تا به کسالت زرد تابستان پناه آریم
دل شکسته
به ترک کوه گفتیم .
12 شهریور 1372
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
در آستانه
بر کدام جنازه زار می زند ...
بر کدام جنازه زار می زند این ساز ؟
بر کدام مرده ی پنهان می گرید
این ساز بی زمان ؟
در کدام غار
بر کدام تاریخ می موید این سیم و زه ، این پنجه ی نادان ؟
بگذار برخیزد مردم بی لبخند
بگذار برخیزد !
زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمه ی صافی
زاری بر لقاح شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراع بلند نسیم
زاری بر سپیدار سبز بالا بس تلخ است .
بر برکه ی لاجوردین ماهی و باد چه می کند این مدیحه گوی تباهی ؟
مطرب گورخانه به شهر اندر چه می کند
زیر دریچه های بی گناهی ؟
بگذار برخیزد مردم بی لبخند
بگذار برخیزد !
18 شهریور 1372
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
در آستانه
ما نیز روزگاری ...
ما نیز روزگاری
لحظه ای سالی قرنی هزاره یی از این پیش ترک
هم در این جای ایستاده بودیم ،
بر این سیاره بر این خاک
در مجالی تنگ - هم از این دست _
در حریر ظلمات ، در کتان آفتاب
در ایوان گسترده ی مهتاب
در تارهای باران
در شادروان بوران
در حجله ی شادی
در حصار اندوه
تنها با خود
تنها با دیگران
یگانه در عشق
یگانه در سرود
سرشار از حیات
سرشار از مرگ .
ما نیز گذشته ایم
چون تو بر این سیاره بر این خاک
در مجال تنگ سالی چند
هم از اینجا که تو ایستاده ای اکنون
فروتن یا فرومایه
خندان یا غمین
سبک پای یا گران بار
آزاد یا گرفتار .
ما نیز
روزگاری
آری .
آری
ما نیز
روزگاری ...
22 مهر 1372
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
در آستانه
قناری گفت : ...
قناری گفت : _ کره ما
کره ی قفس ها یا میله های زرین و چینه دان چینی .
ماهی سرخ سفره ی هفت سین اش به محیطی تعبیر کرد
که هر بهار
متبلور می شود .
کرکس گفت : _ سیاره ی من
سیاره ی بی هم تایی که در آن
مرگ
مائده می آفریند .
کوسه گفت : _ زمین
سفره ی برکت خیز اقیانوس ها .
انسان سخنی نگفت
تنها او بود که جامه به تن داشت
و استین اش از اشک تر بود .
1373
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
در آستانه
نه عادلانه نه زیبا ...
نه عادلانه نه زیبا بود
جهان
پیش از آنکه ما به صحنه برآییم .
به عدل دست نایافته اندیشیدیم
و زیبایی
در وجود آمد .
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
در آستانه
ان روی دیگرت
آن روی دیگرت
زشتی هلاکت باری ست
ای نیم رخ حیات بخش ژانوس !
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
در آستانه
یکی کودک بودن
یکی کودک بودن
آه !
یکی کودک بودن در لحظه ی غرش آن توپ آشتی
و گردش مبهوت سیب سرخ
بر آیینه .
یکی کودک بودن
در این روز دبستان بسته
و خش خش نخستین برف سنگین بار
بر آدمک سرد باغچه .
در این روز بی امتیاز
تنها
مگر
یکی کودک بودن
26 فروردین 1373
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
در آستانه
ترانه
بر این کناره تا کرانه ی آمو دریا
آبی می گذشت که دگر نیست :
رودی که به روزگاران دراز سرید و از یاد شد
رودی که فرو خشکید و بر باد شد .
بر این امواج تا رودباران سند
زورقی می گذشت که دگر نیست :
زورقی که روزی چند دز خاطری نقش بست
و ان گه به خرسنگی برآمد و درهم شکست .
بر این زورق از بندری به شهر بندری
زورق بانی پارو می کشید که دگر نیست :
پاروکشی که هر سفر شوریده دختری ش دیده به راه داشت
که به امیدی مبهم نهال آرزویی به دل می کاشت .
بر این رود پا در جای
امیدی درخشید که دگر نیست :
امید سعادتی که پابرجا می نمود
لیکن در بستر خویش به جز خوابی گذرا نبود .
تیر 1373
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
در آستانه
سفر شُهود
زمین را انعطافی نبود
سیاه یی آتی بود
لکه سنگی بود
آونگ
که هنوز مدار نمی شناخت زمین ،
و سرگذشت سرخ اش
تنها
التهابی درک نا شده بود
فراپیش زمان .
سنگ پاره یی بی تمیز که در خشکای خمیره اش هنوز
" خود " را خبر از " خویشتن " نبود ،
که هنوز نه بهشتی بود
نه ماری و سیبی ،
نه انجیربنی که برگ اش
درز گندم را
شرم آموزد
از آن پس که بشکافد
از آن پس که سنگ پاره واشکافد
و زمین به الگوی ما شیار و تخمه شود :
سیاره یی به عشوه گریزان
بر مدار خشک و خیس اش
نا آگاه از میلاد و
بی خبر از مرگ
چه به یک دیگر ماننده ! شگفتا ، چه به یک دیگر ماننده !
حضوری مشکوک در درون و
حضوری مشکوک در برون
مرزی مشکوک میان برون و درون _
عشق را چه گونه باز شناختی ؟
کجا پنهان بود حضور چنین آگاه ات
بر آن توده ی بی ادراک
در آن رستاق کو تا هنوز ؟
خفته ی بیدار کدام بستر بودی
کدام بستر ناگشوده ؟
نوزاده ی بالغ کدام مادر بودی
کدام دوشیزه مادر نابسوده ؟
سنگ
از تو
خاک بستانی شدن چه گونه آموخت ؟
خاک
از تو
شیار پذیرا شدن چه گونه آموخت ؟
بذر
از شیار
امان محبت جستن
جهان را
مضیف مهربان گرسنه گی خواستن
زنبور و پرنده را
بشارت شهد و سرود آوردن
ریشه را در ظلمات
به ضیافت آب و آفتاب بردن
چشم
بر جلوه ی هستی گشودن و
چشم از حیات بربستن و
باز
گرسنه گداوار
دیده به زنده گی گشودن
مردن و باز آمدن و دیگرباره بمردن ...
این همه را
از کجا آموختی ؟
آن پاره سنگ بی نشان بودم من در آن التهاب نخستین
آن پاره سکون خاموش بودم من در آن ملال بی خویشتنی
آن بوده ی بی مکان بودم من
آن باشنده ی بی زمان . _
به کدام ذکرم آزاد کردی
به کدام طلسم سر انگشت جادوی ؟
از کجا دریافتی درخت اسفندگان
بهاران را با احساس سبز تو سلام می گوید
و ببر بیشه
غرورش را در آیینه ی احساس تو می آراید ؟
از کجا دانستی ؟
هنوز این آن پرسش سوزان است ،
و چراغ کهکشان را
به پفی چه دردناک خاموش می کند اندوه این ندانستن :
برگ بی ظرافت آن باغ هرگز تا هنوز
عشق را
ناشناخته
برابر نهاد آزرم
چه گونه کرد ؟
( هنوز
این
آن پرسش سوزان است . )
7 دی 1373
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
در آستانه
قفس
قفس این قفس این قفس ...
پرنده
در خواب اش از یاد می برد
من اما در خواب می بینم اش
که خود
به بیداری
نقشی به کمال ام
از قفس .
از ما دو
کدام ؟ _
تو که زندان ات تو را زمزمه می کند
یا من
که غریو خود را نیز
نمی شنوم ؟
تو که زندان ات مرا غریو می کشد ،
یا من
که زمزمه ی تو
در این بهاران ام
مجال باغ و دماغ سبزه زار نمی دهد ؟ _
از ما دو
کدام ؟
قفس
این زمزمه
این غریو
این بهاران
این قفس این قفس این قفس ای امان !
22 فروردین 1374