100
گر چه بدمستی است عیب حریف
کندن ریش محتسب هنر است
نمایش نسخه قابل چاپ
100
گر چه بدمستی است عیب حریف
کندن ریش محتسب هنر است
101
باغمت شادی جهان هوس است
شادی من همین غم تو بس است
از سرخشم اگر بخایی لب
بر لبت بوسه دادنم هوس است
102
گر چه خفتن خوش بود با یار در شبهای وصل
لیک در شبهای غم بیدار بودن هم خوش است
اندک اندک گه گهی بایار بودن خوش بود
ور میسر گرددم بسیار بودن هم خوش است
103
میگدازد لبت از بوسه زدن
چه توان کرد از آن نمک است
چشم من بین ز خیال لب تو
که شب و روز میان نمک است
104
گرفته در بر اندام تو سیم است
برادر خواندهٔ زلفت نسیم است
105
تن پاکت که زیر پیرهن است
وحده لاشریک له چه تن است
هست پیراهنت چو قطرهٔ آب
که تنگ گشته برگل و سمن است
با خودم کش درون پیراهن
که تو جانی و جان من بدن است
تازیم در غم تو جامه درم
وز پس مرگ نوبت کفن است
دل بسی بردهای نکو بشناس
آنکه خسته تر است ازان من است
اندرا و میان جان بنشین
که تو جانی و جان ترا بدن است
106
در شهر چو تو فتنه و مردم کش و بیداد
من زیستن خلق ندانم که چسان است
ترکی که دو ابروش نشسته است به دلها
قربانش هزارست اگر چش دو کمان است
107
به سرو باغ که بیند کنون که در هرباغ
هزار سرو بهر گوشهای خرامان است
108
گفتهای ترک تو نخواهم گفت
ترک من گوچه جای این سخن است
109
خبری ده به من ای باد که جانان چون است؟
آن گل تازه و آن غنچهٔ خندان چون است؟
رخ و زلفش را میدانم باری که خوشند
دل دیوانهٔ من پهلوی ایشان چون است؟
هم به جان و سرجانان که گمانیش مگوی
گو همین یک سخن راست که جانان چون است؟
با که میخورد آن ظالم و در خوردن می
آن رخ پرخوی و آن زلف پریشان چون است؟
چشم بد خوش که هشیار نباشد مست است
لب می گونش که دیوانه کند آن چون است؟
روزها شد که دلم رفت و دران زلف بماند
یارب آن یوسف گمگشته بزندان چون است؟
خشک سالی است درین عهد وفا را ای اشک
زان حوالی که تومیآیی یاران چون است؟
پست شد خسرو مسکین به لگد کوب فراق
مور در خاک فرو رفت سلیمان چون است