دل در این پیر زن عشوه گر دهر مبند
کاین عروسی است که در عقد بسی داماد است
نمایش نسخه قابل چاپ
دل در این پیر زن عشوه گر دهر مبند
کاین عروسی است که در عقد بسی داماد است
تا که بودیم نبودیم کسی
کشت ما را غم بی همنفسی
یکی از دوستان مخلص را /// مگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که تو را/// بانگ مرغی چنین کند مدهوش
شب بود و شمع بود و من بودم و غم
شب رفت و شمع سوخت و من ماندم و غم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هـوادارن کویش را چو جان خویشتـن دارم صفـای خلوت خـاطر از آن شـمع چگل بینم
فـروغ چشم و نـور دل از آن ماه خُتن دارم به کــام و آرزوی دل چو دارم خلـوتی حاصل
چه فکر از خُـبث بدگویان میان انجمن دارم مرا در خـانه سـروی هست کاندر سایه قدش
فــراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم گرم صدلشکرازخوبان به قصددل کمین سازند
بـحمــدالله و المـنة بتی لشکر شکن دارم سزد کــز خـاتم لعلـش زنـم لاف سلـیمانی
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم الا ای پیــر فـرزانه مکــن عیبم ز میــخانه
که من در تَرکِ پیمانه دلی پیمان شکن دارم خدا را ای رقـیب امشب زمانی دیـده بر هم نِه
که من بالعل خاموشش نهانی صد سخن دارم چو در گلـزار اقـبالش خـرامانم بـحمــد الله
نه میل لاله و نسـرین نه بـرگ نسترن دارم به رنـدی شُـهره شد حافظ میان همدلان لیکن
چه غـم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم
منو یک دل هوایی حاصل یک آشنایی
ممنونم ازت خدایا که شدم امام رضایی
یار مرا ،غار مرا ، عشق جگر خوار مرا ...
یار تویی غار تویی ، خواجه نگه دار مرا ...
اینان مگر زرحمت محض آفریده اند....که انیس دل وآرام جان ونور دیده اند
آیینه سر بدزد که کورند سنگها
فرسنگها ز عاطفه دورند سنگها
تـا آبها دوبـاره بیفتند از آسیاب
این روزها چقدر صبورند سنگها
آیینه چون شکست،به تکثیر می رسد
بیهـــوده در تـدارک گـــــورند سنــگهــا
باید قدم گذاشت ولیکن به احتیاط
کـز دیـر بــــاز سّد عبــورند سنگها
این است حرف تیشه ی آتش زبان که گفت
مثـــل همـیشه تـــــــــــــابع زورنــد سنگها
از سنگ جز سقـوط تـوقّع نمی رود
در قلّه بسکه مست غرورند سنگها
این زمینم واسه خودش یه آسمون رنگیه...
آسمونه این پایینا پر از ستاره سنگیه.
هرگز نگويمت دست من بگير.
عمري گرفته اي، مبادا رها كني.....
یک نخ از جامه احرام تو ما را کافیست
رشته ی مهری از آن عالم بالا کافیست
تا تو نگاه می کنی ، کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو، این چه نگاه کردن است
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بـيـچاره دلم در غم بسيار افتاد
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد؟
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد؟
داریم دلی، صاف تر از سینه صبح
در پاکی و روشنی، چو آئینه صبح
پیکار حسود با من امروزی نیست
خفاش بود دشمن دیرینه صبح
حاصل کار جهان غير پريشاني نيست
فکر شـغل دگر و کــار دگـر بايد کرد
داغ حسرت سوخت جان آرزومند مرا
آسمان با اشک غم آمیخت لبخند مرا
.................................................. .
از بیم مرگ نیست که سرداده ام فغان
بانگ جرس زشوق به منزل رسیدن است
دستم نمی رسد که دل از سینه برکنم
باری علاج شکر گریبان دریدن است
شامم سیه تر است ز گیسوی سرکشت
خورشید من برآی که وقت دمیدن است
سوی تو ای خلاصه گلزار زندگی
مرغ نگه در آرزوی پرکشیدن است
بگرفته آب و رنگ زفیض حضور تو
هرگل دراین چمن که سزاوار دیدن است
با اهل درد شرح غم خود نمی کنم
تقدیر قصه دل من ناشنیدن است
آن را که لب به جام هوس گشت آشنا
روزی (امین) سزا لب حسرت گزیدن است
س.ع.ح
آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست.....عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی......
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز *** هر که دل بردن او دیده در انکار من است
تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل
باری به غلط صرف شد ایام شبابت
ترکان پارسی گوی بخشندگان عمرند *** ساقی بشارتی ده رندان با صفا را
اندر سر ما خیال عشقت
هر روز که باد در فزون باد
دلا تا کـــــــی در این زندان فریب این و آن بینی
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
یار بی پرده از در و دیوار *** در تجلیست یا اولاالباب
بر دوش زمانه لحظه ها سنگین بود
خورشید وزمین و آسمان غمگین بود
از خون وگل و شکوفه تابوت شهید
بر موج بلند دستها رنگین بود
آموخته ام که …با پول مي شود خانه خريد ولي آشيانه نه، ساعت خريد ولي زمان نه، مي توان مقام خريدولي احترام نه، مي توان کتاب خريد ولي دانش نه، دارو خريد ولي سلامتي نه، خانه خريد ولي زندگي نه و بالاخره ، مي توان قلب خريد، ولي عشق را نه.
من نه آنم که دو صد مصرع رنگین گویم
من چو فرهاد یکی گویم و شیرین گویم
ما عیب و نقص خویش و کمال و جمال غیر *** پنهان نموده ایم چو پیری پس خضاب
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم ****همه تن چشم شدم خیره بدنبال تو گشتم
مرا به كشتي باده در افكن اي ساقي
كه گفته اند نكويي كن و در آب انداز
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
تو به اندازه ی تمام تنهایی من،
شاد بمان...
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگراکنون باجوانان ناز کن باماچرا؟
آخر از راه دل و دیده سرآرد بیرون
نیش آن خار که از دست تو در پای من است
تو حکیمی تو عظیمی تو کریمی تو رحیمی--- تو نماینده ی فضلی تو سزاوار ثنائی..
یکی خار پای یتیمی بِکَند
به خواب اندرش دید صدر خُجند