ياري اندر کـس نـميبينيم ياران را چـه شد
دوسـتي کي آخر آمد دوستداران را چـه شد
نمایش نسخه قابل چاپ
ياري اندر کـس نـميبينيم ياران را چـه شد
دوسـتي کي آخر آمد دوستداران را چـه شد
در حضور تو ، ساعت زمان خوابیده است ، یقین .
هیچ چیز مثل تو نیست و با وجود این ، به همه می مانی تو .
مکن قصّه زاهدان هيچ گوش
قدح تا توانی بنوشان و نوش
شکر اندر دهنت باز نــــهد شیره به دنـــدان
چه کنم جز لب تو نیست مرا حاجت شیرین
نکته دانی بزله گو چون حافظ شیرین سخن
بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم
با ما منشین اگر نه بد نام شوی....
یارب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
ترک من چون جعد مشکین گرد کاکل بشکند
لاله را دل خون کند بازار سنبل بشکند
درخور عشق نديدم كس و يك عمر مرا.......دل سراپرده اين شاهد پنداري بود
عشق اگر ره نه به سر چشمه عرفان ميداشت.....شعر هذيان تب و ناله بيماري بود
ديد چو لعل لبان خشك تو عباس
تشنه برون آمد از فرات حسين جان
قامت زينب خميد ديد چو از غم
گشت كمان قامت رسات حسين جان