كي شعر ترانگيزد خاطر كه حزين باشد
صد نكته از اين معني گفتيم و همين باشد
نمایش نسخه قابل چاپ
كي شعر ترانگيزد خاطر كه حزين باشد
صد نكته از اين معني گفتيم و همين باشد
در پای لطافت تو میراد
هر سرو سهی که بر لب جوست
تا تو رفتی همه گفتند
که از دل برود هر که از دیده برفتـــــــ..
ودر آن لحظــــه ی ناباوری و غصـــه ی من خندیدند. . .
و تو ایـــــــ کاش میدانستی که در این تنگ بلور شفافـــــــ
ماهی ســــــرخ تو زندست هنوز...
ودر این کلبه ی سرد. . . یادگار تو به جاستـــــــ..
و تو ای کاش می آمدی و می دیدی
"که از دل نرود هر که از دیده برفتــــــــ". . .
تنها نه منم اسیر عشقت
خلقی متعشقند و من هم
مشتاقی وصبوری از حد گذشت یارا
گر تو شـکیب داری طاقت نماند مارا
امان از دل غم دیده من
که از خود نبراند یادت را
ای دوست.... بیا
شاید نفست زنده کنداین نوای خونین را
<ساحل>
ای نامه که می روی به سویش
از جانب من ببوس رویش
[khande][khande][khande]
شبی یاد دارم که چشمم نخفت ...
شنیدم که شمع با پروانه بگفت...
تنگ پراز اشک و چشم های تماشا
ماهی دلمرده ام،چگونه نگریم؟
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است ...[nishkhand]
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند ادمی[sootzadan]
کابوس نبودی که رهایت بکنم
ازخاطره عشق جدایت بکنم
انقدر عزیزی که دلم میخواهد
هرچیزکه دارم فدایت بکنم[golrooz]
محبوب منی چو دیدهی راست
ای سرو روان به ابروی خم
دستان که تو داری از پریروی
بس دل ببری به کف و معصم
من در این وسوسه ی شهر دنبال کسی میگردم
که شبیه همه نیست
مثل آب است دلش مثل پروانه ظریف ......
مثل شب رویایی
و نفس میکشد از عشق خدا
من در این وسوسه ی شهر
پی نیمه ی گمشده ی آینه ها میگردم
من به دنبال تو می گردم ..... تو
و فكر كن كه چه تنهاست
اگر كه ماهي كوچك، دچارآبي درياي بيكران باشد.
- چه فكر نازك غمناكي!
- و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است.
و غم اشاره محوي به رد وحدت اشياست
- خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند
و دست منبسط نور روي شانه آنهاست
تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است
گفــــــتم کنایتی و مـــــــــکرر نــمی کنم
مهر از همه خلق برگرفتم
جز یاد تو در تصورم نیست
گویند بکوش تا بیابی
میکوشم و بخت یاورم نیست
تو نيكي ميكن و در دجله انداز
كه ايزد در بيابانت دهد باز
زانگه که برفتی از کنارم
صبر از دل ریش گفت رفتم
میرفت و به کبر و ناز میگفت
بیما چه کنی؟ به لابه گفتم
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهی کار خویش گیرم
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مـــــــبتلا خود را
وحشی بافقی
ای سرو بلند قامت دوست
وه وه که شمایلت چه نیکوست
در پای لطافت تو میراد
هر سرو سهی که بر لب جوست
تو كز محنت ديگران بي غمي
نشايد كعه نامت نهند ادمي
یارب! این کعبه مقصود تماشاگه کیست؟
که مُغیلان طریقش گُل و نسرین من است
تو عهد وفای خود شکستی
وز جانب ما هنوز محکم
مگذار که خستگان بمیرند
دور از تو به انتظار مرهم
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
به تماشای تو، آشوب قیامت برخاست
دنیا را میدهم به یک لبخندت
خیالی نیست بازم دنیا از آن من است[golrooz]
تا آسمان خویش مرا با خودت ببر
از آفتاب رد شده شبنم کنار تو
وای از روزی که قاضی مان خدا بو
سر پل صراطم ماجرا بو
بنوبت بگذرند پیر و جوانان
وای از آندم که نوبت زان ما بو
و کسي مي آيد ،
روشني مي آرد ،
ديرگاهيست که من ،
پشت اين پنجره ها منتظرم ،
ولي اينجا حتي ،
رد پايي هم نيست..
تن آدمی شریفست به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشمست و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و آدمیت
تو را توش هنر میباید اندوخت
حدیث زندگانی میباید آموخت
تو نیک و بد خود هم از خود بپرس
چرا بایدت دیگری محتسب
و من یتق الله یجعل له
و یرزقه من حیث لا محتسب
به تقریر لطایف لب گشاید
هزاران گوهر معنی نماید
تویی که برسر خوبان کشوری چون تاج
سزد اگر همه دلبران دهندت باج
جوانی حسرتا با من وداع جاودانی کرد
وداع جاودانی حسرتا با جوانی کرد
بهار زندگانی طی شد و کرد آفت ایام
به من کاری که با سرو سمن باد خزانی کرد.
در تُنگ، دیگر شور دریا غوطهور نیست
آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مرده است
یک عمر زیر پا لگد کردند او را
اکنون که میگیرند روی شانه، مرده است
گنجشکها! از شانههایم برنخیزید
روزی درختی زیر این ویرانه مرده است
دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش
آن شمع را خاموش کن! پروانه مرده است
[negaran]
تشنه سوخته در چشمه روشن چو رسید
تو مپندار که سیل دمان اندیشد
ملحد گرسته و خانه خالی و طعام
عقل باور نکند کز رمضان اندیشد
دلم گرفته،
دلم عجيب گرفته است
و هيچ چيز،
نه اين دقايق خوشبو، كه روي شاخه نارنج مي شود خاموش،
نه اين صداقت حرفي، كه در سكوت ميان دو برگ اين گل شب بوست،
نه، هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف نمي رهاند.
و فكر مي كنم
كه اين ترنم موزون حزن تا به ابد
شنيده خواهد شد.»
نگاه مرد مسافر به روي ميز افتاد:
چه سيب هاي قشنگي ! [labkhand]
یک دم رها ز همهمه قیل و قال باش
غوغاست در قیامت عشاق ، لال باش
یکی را دیدم اندر جایگاهی
که می کاوید قبر پادشاهی
به دست از بارگاهش خاک می رفت
سرشک از دیده می بارید و می گفت
ندانم پادشه یا پاسبانی
همی بینم که مشتی استخوانی