درد عالم در سرم پنهان بود
در هر افغانم هزار افغان بود
نيست درد من ز نوع درد عام
اين چنين دردي كجا گردد تمام ؟
نمایش نسخه قابل چاپ
درد عالم در سرم پنهان بود
در هر افغانم هزار افغان بود
نيست درد من ز نوع درد عام
اين چنين دردي كجا گردد تمام ؟
می خوری ببانگ چنگ و مخور غصه ور کسی
گوید تورا که باده مخور گو هو الغفور
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت
دلا بـسوز کـه سوز تو کارها بـکـند
نياز نيم شـبي دفـع صد بـلا بـکـند
تو با خداي خود انداز کار و دل خوش دار
کـه رحـم اگر نکـند مدعي خدا بکـند
درو کرد گندمزار دلهايمان را
و تهي شد همه جا از عطر گل عشق
و در کوچ پرنده هاي غمگين
در آن کوير آرزو
شاعري دل شکسته و تنها
مي نوشت شعري به ياد با هم بودن ها
آن يار کز او خانـه ما جاي پري بود
سر تا قدمـش چون پري از عيب بري بود
هر گنـج سـعادت که خدا داد به حافـظ
از يمـن دعاي شـب و ورد سـحري بود
دل از این عمر شیرین بر نگیرم
به این زودی نمی خواهم بمیرم
مده جام مي و پاي گل از دست ------------ ولي غافل مباش از دهر سر مست
حافظ
تا ننگرد سرشک مرا کس میان جمع
همچون بنفشه سر به گریبان گریستم
لب بر لبش نهادم و اشکم ز دیده ریخت
بر روی گل چو ابر بهاران گریستم
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام !