یک سینه غرق مستی دارد هوای باراناز این خراب رسوا امشب دلم گرفتهامشب خیال دارم تا صبح گریه کردنشرمنده ام خدایا امشب دلم گرفته
نمایش نسخه قابل چاپ
یک سینه غرق مستی دارد هوای باراناز این خراب رسوا امشب دلم گرفتهامشب خیال دارم تا صبح گریه کردنشرمنده ام خدایا امشب دلم گرفته
هر که آزرده کند روح بلندت گل من
به خدا تیشه زنم ریشه هر بیگانه
هر تار موی حافظ در دست زلف شوخی
مشکل توان نشستن در اینچنین دیاری
يار درآمد ز باغ بي خود و سر مست دوش
توبه كنان توبه را ســـيل ببرده است دوش
شبی به کلبه احزان عاشقان آیی
دمی انیس دل سوگوار من باشی
شود غزاله خورشید صید لاغر من
گر آهویی چو تو یک دم شکار من باشی
سه بوسه کز دو لبت کرده ای وظیفه من
اگر ادا نکنی قرض دار من باشی!
من این مراد ببینم به خود که نیم شبی
به جای اشک روان در کنار من باشی؟
یارب سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از بند ملامت
تو را چنان که تویی هر نظـــر کجا بیند
به قدر دانش خود هرکسی کند ادراک
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شاد خواران یاد باد
در گفــــتن عــيب دگران بستـــــه زبـــان باش
با خـــــوبي خـــود عـــيب نــمــاي دگران باش
شبها براي باران گويم حكايت خويش
با برگها بپيوند تا بشنوي صدايم
ما که ای زندگی به خاموشی
هر سوال تو را جواب شدیم
دیگر از جان ما چه می خواهی ؟
ما که با مرگ بی حساب شدی
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتیم
در میان لاله و گــــــل آشیانی داشتیم
من تمنا کردم
که تو با من باشی
تو به من گفتی
هرگز هرگز
پاسخی سخت و درشت
و مراغصه این هرگز کشت
تو را گم میکنم هر روز و پیدت میکنم هرشب
بدینسان خوابها را با تو زیــــبا میکنم هر شب[negaran]
بی بی جان جانم بی بی جان
دستا چروکیده ولی مهربون
چشما خسته اما چه قدر هم زبون
مونده پای اون درگاهی بی بی جان
بازم اون دو جفت دمپایی بی بی جان
سید بابا از راه می رسه چه خسته
دلش از نامردمی ها شکسته
بی بی جان جانم بی بی جان
نهيب زد دريا،
كه : - « مرد !
اين همه در پيچ تاب آب مگرد !
چنين درين خس و خاشاك هرزه پوي، مپوي !
مرا در آينه آسمان تماشا كن !
دري به روي خود از سوي آسمان واكن !
دهان باز زمين در پي تو مي گردد !
از آنچه بر تو نوشته ست، ديده دريا كن !
زمين به خون تو تشنه ست ، آسماني باش !
بگرد و خود را در آن كرانه پيدا كن ! »
نمی داند به قربانگاه می رود
گوسفندی
که از پی کودکا ن می دود
که عقب نماند
شمس لنگرودی
درين بهشت برين، چون نسيم مي گذرم،چه ارمغان برم آن خنده گل افشان را ؟
آسوده مباش که بی نیازی...یک آن دگر پر از نیازی
آنجا که تو فرعون زمانی.....در تیر رس باد خزانی..
يكباره آسمان دلش بي ستاره شد
در لحظه اي دگر
سيماي دخترش كه به اميد مانده بود
باچشم منتظر
در پيش ديدگان پدر رنگ ميگرفت
و آن گفته ها كه از سر حسرت سروده بود
آن عرصه را براي پدر تنگ ميگرفت
تا تو نگاه میكنی, كار من آه كردن است
ای به فدای چشم تو, این چه نگاه كردن است؟؟[nishkhand]
تو بی وفا بودی ولی اونی که برات میمرد منم
تا زنده ام دوست دارم اینم کلام اخرم
مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز
مرگ خود میبینم و رویت نمیبینم هنوز
زلیخا مرد ازحسرت که یوسف گشت زندانی
چراعاقل کندکاری که بازآردپشیمانی
یاد باد آنکه به هنگام سفر
به سلامی دل غمدیده ی ما شاد نکرد
در این دنیا کســـی بی غم نباشد
اگــــــر باشَـــد بـــنی آدم نـــباشد
دلم خوش بود با عشقت غم دنیا حریفم نیست
شنیدم عاقبت گفتی که عاشق مثل من کم نیست..
بی تو مهتاب شبی باز از ان کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
ما به فلک بوده ایم، یار مَلَک بوده ایم
باز همان جا رویم جمله، که آن شهر ماست.
تو را از دست دادم من
و توهرگز نفهمیدی کسی تا آخر عمرش برایت شعر خواهد گفت
برایت شعر خواهد خواند
کسی تا آخر عمرش برایت ((ان یکاد عشق)) خواهد خواند
ديدن روی گل و سير چمن نيست بهار
به خدا بی رخ معشوق ، گناه است ! گناه !
آن بهار است كه بعد از شب جانسوز فراق
به هم آميزد ناگه ... دو تبسم : دو نگاه !
هـر چند که دلـتنگ تر از تنـگ بلـورم
بـا کـوه غـمت سنگ تر از سنگ صبـورم
انـدو ه مـن انبوه تر از دامـن الـوند
بشکوه تر از کــوه دمـاوند غـرورم
ما به فلک بوده ایم، یار ملک بوده ایم
باز همان جا رویم جمله، که آن شهر ماست.
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سربه مهر به عالم سمرشود...
در پهنه ساحل
چشمي بر امواج پريشان دوخته
،- لبريز از خونابه غم – كام دريا را
با قطره هاي بي امان اشك ، تر ميكرد !
جاني ز حيرت سوخته ، شب را و شب هاي پياپي را
سحر مي كرد … !
دلم در حسرت دیدار او ماند
مرا چشم انتظار کوچه ها کرد
به من می گفت تنهایی غریب است
ببین با غربتش با من چه ها کرد
تمام هستییم بود و ندونست
که در قلبم چه آشوبی به پا کرد
و او هرگز شکستم را نفهمید
اگر چه تا ته دنیا صدا کرد
در دل تاريك اين شبهاي سرد؛
اي اميد نااميديهاي من،
برق چشمان تو همچون آفتاب،
ميدرخشد بر رخ فرداي من
نه از قبیله ی ابرم....نه از تبار کویرم
که بی بهانه بگریم....که بی ترانه بمیرم
دلم گرفته برایت.....ولی اجازه ندارم
که از نسیم و پرنده....سراغی ازتو بگیرم!!!!!
ما قلم هایم در دست ولی / کز لب ما میچکد ذکر علی
یادگار از تو همین سوخته جانیست مرا
شعله از توست اگر گرم زبانیست مرا