پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
حدیث بی قراری ماهان
نخستین / از غلظه ی پنیرک ...
نخستین
از غلظه ی پنیرک و مامازی سر برآورد .
( نخستین خورشید ...
بی خبر ... )
و دومین
از جیفه زار مداهنت سر بر کرد .
( دیگر روز ...
از جیفه زار مداهنت ...
خورشید روز دیگر ... )
سومین
اندوه انتظار را بود از اندوه انتظار بی خبر .
و چارمین
حیرت بی حاصلی را بود
از حیرت بی حاصلی
بهره سوته تر .
پنجمین
آه سیاهی را مانستی
یکی آه سیاه را .
آن گاه
خورشید ششم
ملال مکرر شد :
اونگ یکی ماه ناتمام
به بدل چینی کاسه ی آسمانی شکسته درآویخته .
و آن گاه
خورشید هفتمین در اشکی بی قرار غوطه خورد :
اشکی بی قرار ،
بدری سیا قلم
جویده جویده ریخته واریخته .
و بی هوده
ما
هنوز
انتظاری بی تاب می بردیم :
ما
هنوز
هشتمین خورشید را چشم همی داشتیم :
( شاید را و مگر را
بر دروازه ی طلوع ) -
که خورشید نخستین
هم به تکرار سر برآورد
تا عرصه کند
آسمان پیرزاد را
به بازی بازی
در غلطه ی بوناک پنیرک و مامازی
24 فروردین 1378
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
حدیث بی قراری ماهان
کژ مژ و بی انتها
کژ مژ و بی انتها
به طول زمان های پیش و پس
ستون استخوان ها
چشم خانه ها تهی
دنده ها عریان
دهان
یکی بر نامده فریاد
فرو ریخته دندان ها همه ،
سوت خارج خوان ترانه ی روزگاران از یاد رفته
در وزش باد کهن
فرو نستاده هنوز
از کی باستان .
باد اعصار کهن در جمجمه های روفته
بر ستون بی انتهای آهکین
فرو شده در ماسه های انتظاری بدوی .
دفترهای سپید بی گناهی
به تشتی چوبین
بر سر
معطل مانده بر دروازه ی عبور :
نخ پرکی چوکین
بر سوراخ جوال دوزی .
اما خیال ات را هنوز
فرا گرد بسترم حضوری به کمال بود
از آن پیش تر که خواب ام به ژرفای ژرف اندر کشد .
گفتم اینک ترجمان حیات
تا قیلوله را بی بایست نپنداری .
آن گاه دانستم
که مرگ
پایان نیست .
1378
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
در آستانه
حکایت
مطرب درآمد
با چکاوک سر زنده یی بر دسته ی سازش .
مهمانان سرخوشی
به پایکوبی برخاستند .
از چشم ینگه ی مغموم
آنگاه
یاد سوزان عشقی ممنوع را
قطره یی
به زیر غلتید .
عروس را
بازوی آز با خود برد .
سرخوشان خسته پراکندند .
مطرب بازگشت
با ساز و
اخرین زخمه ها در سرش
شاباش کلان در کلاه اش .
تالار آشوب تهی ماند
با سفره ی چیل و
کرسی باژگون و
سکوب خاموش نوازنده گان
و چکاوکی مرده
بر فرش سرد آجرش .
6 فروردین 1364
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
در آستانه
هاسمیک
با خوشه های یاس آمده بودی
تأیید حضورت
کس را به شانه بر
باری نمی نهاد .
بلور سر انگشتان ات که ده هلاکت ماه بود
در معرض خورشید از حکایت مردی می گفت
که صفای مکاشفه بود
و هراس بیشه ی غربت را
هجا به هجا
دریافته بود .
می خفتی
می آمدیم و می دیدیم
که جان ات
ترنم ، بی گناهی ست
راست همچون سازی در توفان سازها
که تنها
به صدای خویش
گوش نمی دهد :
کلافی سر در خویش
گشوده می شود ،
نغمه یی هوش ربا
که جز در استدراک همه گان
خودی نمی نماید .
نگاه ات نمی کردیم ، دریغا !
به مایه یی شیفته بودیم که در پس پشت حضور مهتابی ات
حیات را
به کنایه درمی یافت .
کی چنین بربالیده بودی ای هلاکت ناخن هایت ده بار بلور حیات !
به کدام ساعت سعد
بربالیده بودی ؟
آذر 1368
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
در آستانه
ظلمات مطلق نابینایی
ظلمات مظلق نابینایی .
احساس مرگ زای تنهایی .
" _ چه ساعتی ست ؟ ( از ذهن ات می گذرد )
چه روزی
چه ماهی
از چه سال کدام قرن کدام تاریخ کدام سیاره ؟ "
تک سرفه یی ناگاه
تنگ از کنار تو .
آه احساس رهایی بخش هم چراغی !
1 مهر 1370
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
در آستانه
حجم قیرین نه در کجایی ...
حجم قیرین نه در کجایی ،
نادر کجایی و بی در زمانی .
و آن گاه
احساس سر اگشتان نیاز کسی را جستن
در زمان و مکان
به مهربانی :
" _ من هم این جا هستم ! "
پچپچه یی که غلتا غلت تکرار می شود
تا دوردست های لامکانی .
کشف سحابی مرموز هم داستانی
در تلنگر زودگذر شهابی انسانی .
1 مهر 1370
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
در آستانه
در پیچیده به خویش ...
در پیچیده به خویش جنین وار
که پیرامن ات انکار تو می کند ،
در چنبره ی خوف سیاهی به زهدان ماننده
در ظلماتی از غلظت سرخ کینه یا تحقیر .
" _ رها شو تا به معرکه ی جدال درآیی
حتا به هیأت شکل نایافته جنینی ! "
میلادت مبارک ای واحد آماری
ای قربانی کاهش نوزادمرگی !
1 مهر 1370
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
در آستانه
طبیعت بی جان
دسته ی کاغذ
بر میز
در نخستین نگاه آفتاب .
کتابی مبهم و
سیگاری خاکستر شده کنار فنجان چای از یاد رفته .
بحثی ممنوع
در ذهن .
آذر 1371
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
در آستانه
خلاصه ی احوال
چیزی به جا نماند
حتا
که نفرینی
بدرقه ی راه ام کند .
با اذان بی هنگام پدر
به جهان آمدم
در دستان ماماچه پلیدک
که قضا را
وضو ساخته بود
هوا را مصرف کردم
اقیانوس را مصرف کردم
سیاره را مصرف کردم
خدا را مصرف کردم
و لعنت شدن را ، بر جای ،
چیزی به جای بنماندم .
4 آبان 1371
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
در آستانه
آن روز در این وادی ...
آن روز در این وادی پاتاوه گشادیم
که مرده یی این جا در خاک نهادیم .
چراغ اش به پفی مرد و
ظلمت به جان اش در نشست
اما
چشم انداز جهان
هم چنان شناور ماند
در روز جهان .
مرده گان
در شب خویش
از مشاهده بی بهره می مانند
اما بند ناف پیوند
هم از آن دست
به جای است . _
یکی واگرد و به دیروز نگاهی کن :
آن سوی فرداها بود که جهان به آینده پا نهاد .
7 فروردین 1372