پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
اورنگ اول: "سلسلةالذهب"
در نعمت سيدالمرسلين و خاتم النبيين (ص)
جامی از گفت و گو ببند زبان! / هيچ سودی نديده، چند زيان؟
پای کش در گليم گوشه ی خويش! / دست بگشا به کسب توش هی خويش!
روی دل در بقای سرمد باش! / نقد جان زير پای احمد پاش!
فيض ا مالکتاب پروردش لقب / امی خدای از آن کردش
لوح تعليم ناگرفته به بر / همه ز اسرار لوح داده خبر
قلم و لوح بودش اندر مشت / ز آن نفر سودش از قلم انگشت
از گنه شست دفتر همه پاک / ورقی گر سيه نکرد چه باک؟
بر خط اوست انس و جان را سر / گر نخواند خطی، از آن چه خطر؟
جان او موج خيز علم و يقين / سر لاريب فيه اينست، اين!
قم فانذر ، حديث قامت او / فاستقم، شرح استقامت او
جعبه ی تير مارميت، کفش / چشم تنگ سيه دلان، هدفش
وصف خلق کسی که قرآن است / خلق را وصف او چه امکان است؟
لاجرم معترف به عجز و قصور / می فرستم تحيتی از دور
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
اورنگ اول: "سلسلةالذهب"
گفتار در ترغيب مستر شدان آگاه بر مداومت تکرار لا اله الا الله
ای کشيده به کلک وهم و خيال / حرف زايد به لوح دل همه سال!
گشته در کارگاه بوقلمون / تخته ی نقش های گوناگون!
چند باشد ز نقش های تباه / لوح تو تيره، تخت هی تو سياه؟
حرف خوان صحيفه ی خود باش! / هر چه زائد، بشوی يا بتراش!
دلت آيين هی خدای نماست / روی آيين هی تو تيره چراست؟
صيقلی وار صيقلی میزن! / باشد آيين هات شود روشن
هر چه فانی، از او زدوده شود / وآنچه باقی، در او نموده شود
صيقل آن اگر نه ای آگاه / نيست جز لا اله الا الله
لا نهنگ یست کاينات آشام / عرش تا فرش درکشيده به کام
هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ / از من و ما، نه بوی مانده، نه رنگ
هست پرگار کارگاه قدم گرد / اعيان کشيده خط عدم
نقطه ای زين دواير پرکار / نيست بيرون ز دور اين پرگار
چه مرکب، درين فضا، چه بسيط / هست حکم فنا به جمله محيط
گر برون آيی از حجاب تويی / مرتفع گردد از ميانه، دويی
در زمين و زمان و کون و مکان / همه او بينی آشکار و نهان
هست از آن برتر، آفتاب ازل / که در او افتد از حجاب، خلل
تو حجابی، ولی حجاب خودی / پرده ی نور آفتاب خودی
گر زمانی ز خود خلاص شوی، / مهبط فيض نور خاص شوی
جذب آن فيض، يابد استيلا / هم ز لا وارهی هم از الا
نفی و اثبات، بار بربندند / خاطرت زير بار نپسندند
گام بيرون نهی ز دام غرور / بهره ور گردی از دوام حضور
هم به وقت شنيدن و گفتن / هم به هنگام خوردن و خفتن
از همه غايب و به حق حاضر / چشم جانت بود به حق ناظر
سکر و هشيار یات يکی گردد / خواب و بيداری ات يکی گردد
ديده ی ظاهر تو بر دگران / ديده ی باطنت به حق نگران
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
اورنگ اول: "سلسلةالذهب"
در مراقبت حال
سر مقصود را مراقبه کن! / نقد اوقات را محاسبه کن!
باش در هر نظر ز اهل شعور! / که به غفلت گذشته يا به حضور!
هر چه جز حق ز لوح دل بتراش! / بگذر از خلق و، جمله حق را باش!
رخت همت به خطه ی جان کش / بر رخ غير، خط نسيان کش!
در همه شغل باش واقف دل! / تا نگردی ز شغل دل غافل!
دل تو بيض های ست ناسوتی / حامل شاهباز لاهوتی
گر ازو تربيت نگيری باز / آيد آن شاهباز در پرواز
ور تو در تربيت کنی تقصير / گردد از اين و آن فسادپذير
تربيت چيست؟ آنکه بی گه و گاه / داری اش از نظر به غير نگاه
بگسلی خويش از هوا و هوس / روی او در خدای داری و بس!
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
اورنگ اول: "سلسلةالذهب"
در تحقيق معنی اختيار و جبر
آن بود اختيار در هر کار / که بود فاعل اندر آن مختار
معنی اختيار فاعل چيست؟ / آنکه فاعل چو فعل را نگريست،
ايزد اندر دلش به فضل و رشاد / درک خيريت وجود نهاد
يعنی آ ناش به ديده خير نمود، / کيد آن علم از عدم به وجود
منبعث شد از آن ارادت و خواست / کرد ايجاد فعل، بی کم و کاست
درک خيريت، اختيار بود / و آن به تعليم کردگار بود
هر چه اين علم و خواست، شد سبب اش / اختياری نهد خرد لقب اش
وآنچه باشد بدون اين اسباب / اضطراری ست نام آن، درياب!
باشد از اختيار قدرت دور / فاعل آن بود بر آن مجبور
هر که در فعل خود بود مختار / فعل او دور باشد از اجبار
گرچه از جبر، فعل او دورست / اندر آن اختيار مجبورست
ورچه بی اختيار کارش نيست / اختيار اندر اختيارش نيست
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
اورنگ اول: "سلسلةالذهب"
در بيان به عيب خود پرداختن و نظر به عيب ديگران نينداختن
شيوه ی واعظ آن بود که نخست / فعل خود را کند به قول، درست
چون شود کار او موافق گفت / گرد دهد پند غير، نيست شگفت
زشت باشد که عيب خودپوشی / واندر افشای ديگران کوشی
شب عمرت به وقت صبح رسيد / صبح شيب از شب شباب دميد
چرخ گردان جز اين نمی داند / کسيا بر سر تو گرداند
به طبيبان ميار روی و، مجوی! / دارويی کان سياه سازد موی
هست عيبی به هر سر مو،شيب / اينت يک پيری و هزاران عيب!
می کنی از بياض شعر اعراض / روز و شب شعر م یبری به بياض
گاه می خواهی از مداد، امداد / می کنی شعر را چو شعر، سواد
چون زمانه سواد شعر ربود / خود بگو از سواد شعر چه سود؟
چه زنی در رديف قافيه چنگ؟ / کار بر خود کنی چو قافيه تنگ؟
هست نظمی لطيف، عمر شريف / که ش مرض قافي هست و مرگ رديف
دل گرو کرد های به نظم سخن / فکر کار رديف و قافيه کن
کاملان چون در سخن سفتند / اعذب الشعر کذبه گفتند
آنچه باشد جمال آن ز دروغ / پيش اهل بصيرتش چه فروغ؟
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
اورنگ اول: "سلسلةالذهب"
در مذمت شعرای روزگار
« شعر در نفس خويشتن بد نيست » / پيش اهل دل اين سخن رد نيست
« ناله ی من ز خست شرکاست » / تن چو نال ام ز شر ايشان کاست
پيش از اين فاضلان شعر / شعار کسب کردی فضايل بسيار
مستمر بر مکارم اخلاق / مشتهر در مجامع آفاق
همه را دل ز همت عالی / از قناعت پر، از طمع خالی
وه کز ايشان بجز فسانه نماند / جز سخن هيچ در ميانه نماند
لفظ شاعر اگر چه مختصرست / جامع صد هزار شين و شرست
نيست يک خلق و سيرت مذموم / که نگردد ازين لقب مفهوم
شاعری گرچه دلپذيرم نيست / طرفه حالی کز آن گزيرم نيست
می کنم عيب شعر و، می گويم! / می زنم طعن مشک و، مي بويم!
طعنه بر شعر، هم به شعر زنم / قيمت و قدر آن ، بدو شکنم
چکنم؟ در سرشت من اينست! / وز ازل سرنوشت من اينست!
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
اورنگ اول: "سلسلةالذهب"
در مذمت کم آزاری و نکوهش آزار مسلمانان
ترک آزار کردن خواجه / دفتر کفر راست ديباجه
منکر آمد به پيش او معروف / شد به منکر عنان او مصروف
نفس محنت گريز راحت جوی / داردش در ره اباحت روی
گاه لافش ز مذهب تجريد / گه گزافش ز مشرب توحيد
از علامات عقل و دين عاری / مذهبش حصر در کم آزاری
ورد او از مباحيان کهن: / کس ميازار و هر چه خواهی کن!
نسبت خود کند به درويشان / دم زند از ارادت ايشان
هر که درويش، از او بود بيزار / کی ز درويش آيد اين کردار؟
نيست درويشی اين، که زندقه است / نيست جمعيت اين، که تفرقه است
دلش از سر کار واقف نه / معرفت بی شمار و عارف نه
همچو جوز تهی نمايد نغز / ليک چون بشکنی، نيابی مغز
لفظ ها پاک و معن یاش گرگين / نافه ی چين ، لفافه ی سرگين
نافه نگشاده، مشک افشاند / ور گشايی، جهان بگنداند
آنکه شرع خدای ازوست تباه / نيست گويا ز سر شرع آگاه
کرده در کوی و خانه و بازار / شرع و دين را بهانه ی آزار
کار باطل کند به صورت حق / برد از شرع مصطفی رونق
می کند پايه ی شريعت پست / تا دهد دايه ی طبيعت، دست
مير بازار و شحن هی شهر است / شرع از او، او ز شرع، بی بهره ست
فی المثل گر يکی ز عام الناس / بفروشد سه چار گز کرباس
خالی از داغ صاحب تمغا، / در همه شهر افکند غوغا
اول از شرع دست موزه کند / زو سال نماز و روزه کند
بعد از آ ن اش سوی عسس خانه / بفرستد برای جرمانه
خصم دين شد به حيله و دستان / ای خدا داد دين از او بستان
شرع را خوار کرد، خوارش کن! / شرم بگذاشت، شرمسارش کن!
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
اورنگ اول: "سلسلةالذهب"
در بيان عشق و رهايی از خودپرستی
قصه ی عاشقان خوش است بسی / سخن عشق دلکش است بسی
تا مرا هوش و مستمع را گوش / هست، ازين قصه کی شوم خاموش؟
هر بن موی، صد دهانم باد! / هر دهان، جای صد زبانم باد!
هر زبانی به صد بيان گويا / تا کنم قصه های عشق املا
آنکه عشاق پيش او ميرند، / سبق زندگی از او گيرند،
تا نميری نباشی ارزنده / که به انفاس او شوی زنده
هست ازين مردگی مراد مرا / آنکه خواهند صوفيان به فنا
نه فنايی که جان ز تن برود / بل فنايی که ما و من برود
شوی از ما و من به کلی صاف / نشود با تو هيچ چيز مضاف
نزنی هرگز از اضافت دم / از اضافت کنی چون تنوين رم
هم ز نو وارهی و هم ز کهن / نگذرد بر زبانت گاه سخن:
کفش من، تاج من، عمام هی من / رکوه ی من، عصا و جام هی من
زآنکه هر کس که از منی وارست / يک من او را هزار من بارست
صد م ناش بار بر سر و گردن، / به که يک بار بر زبانش من!
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
اورنگ اول: "سلسلةالذهب"
خرسی از حرص طعمه بر لب رود
خرسی از حرص طعمه بر لب رود / بهر ماهی گرفتن آمده بود
ناگه از آب ماه یای برجست / برد حالی به صيد ماهی دست
پايش از جای شد، در آب افتاد / پوستين ز آن خطا در آب نهاد
آب بس تيز بود و پهناور / خرس مسکين در آب شد مضطر
دست و پا زد بسی و سود نداشت / عاقبت خويش را به آب گذاشت
از بلا چون به حيله نتوان رست / بايد آنجا ز حيله شستن دست
بر سر آب چر خزن می رفت / دست شسته ز جان و تن می رفت
دو شناور ز دور بر لب آب / بهر کاری همی شدند شتاب
چشمشان ناگهان فتاد بر آن / از تحير شدند خيره در آن
کن چه چيز است، مرده يا زنده ست؟ / پوستی از قماش آگنده ست؟
آن يکی بر کناره منزل ساخت / و آن دگر خويش را در آب انداخت
آشنا کرد تا به آن برسيد / خرس خود مخلصی همی طلبيد
در شناور دو دست زد محکم / باز ماند از شنا، شناور هم
اندر آن موج، گشته از جان سير / گاه بالا همی شد و، گه زير
يار چون ديد حال او ز کنار / بانگ برداشت کای گرامی يار!
گر گران است پوست، بگذارش! / هم بدان موج آب بسپارش!
: گفت« من پوست را گذشته ام / دست از پوست بازداشت هام »
«پوست از من همی ندارد دست / بلکه پشتم به زور پنجه شکست!
جهد کن جهد، ای برادر! بوک / پوست دانی ز خرس و خيک ز خوک
نبری خرس را ز دور گمان / پوستی پر قماش و رخت گران
نکنی خوک را ز جهل، خيال / خيکی از شهد ناب، مالامال
گر تو گويی: « ستوده نيست بسی / که نهی خرس و خوک نام کسی »
گويم : آری، ولی بدانديشی / که ش نباشد بجز بدی کيشی، »
جز بدی و ددی نداند هيچ / مرکب بخردی نراند، هيچ،
«! خرس يا خوک اگر نهندش نام / باشد آن خرس و خوک را دشنام
ای خدا دل گرفت ازين سخن ام! / چند بيهود گفت و گوی کنم؟
زين سخن مهر بر زبانم نه! / هر چه مذموم، از آن امانم ده!
از بدی و ددی، مده سازم! / وز بدان و ددان رهان بازم!