سلام به همه دوستان
تمام اشعار مندرج در این تاپیک متعلق به نویسنده ( هادی طهماسبی - hadi elec ) میباشد و هرگونه برداشت تنها با ذکر نام صاحب اثر بلامانع است.
*با تشکر از همکاری همه دوستان*
لطفا در این دفتر چیزی ننویسید
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام به همه دوستان
تمام اشعار مندرج در این تاپیک متعلق به نویسنده ( هادی طهماسبی - hadi elec ) میباشد و هرگونه برداشت تنها با ذکر نام صاحب اثر بلامانع است.
*با تشکر از همکاری همه دوستان*
لطفا در این دفتر چیزی ننویسید
سلام من به تو که رفته ای ز شهر و دیار
سلام من به تو که بوده ای مرا بکنار
کنون که از گذر این زمان عبورت شد
ندانی و همه دانند که آمدم شب تار
دگر ستاره ی امّید من نمیبینم
بیا تو همره من ابر غصه ها تو ببار
به صاعقه تو بگو که تلاطمی فکند
زمین بلرزد و بادی برد مرا به شکار
شکار آن دل سنگی که رنج من را دید
خزان نموده مرا خود برفته سوی بهار
به کوه و دشت و دمن آتشی چنان فکنم
دگر بهار ننشیند به این زمین و دیار
تو رفته ای و مرا در غمم رها کردی
بدان کزین دم و لحظه گذارمت بکنار
ای آسمان دوباره دلم بی نوا شده
از بس که گریه کرده به غم مبتلا شده
آری دلم به حال خودش گریه میکند
زیرا بر او ز هر کس و نا کس جفا شده
با نام دوستی همه خنجر براو زدند
بر سر نشسته خاک و به جانش بلا شده
مهر و محبتی ز کسی هیچ او ندید
گفتم بگویمت که بدانی چه ها شده
قلب شکسته ای دگرش صبر بهر چیست؟
ای آسمان دوباره دلم بی نوا شده
گویی میان سینه ی من زخم خورده دل
هر لحظه میکشد ز جگر آه پر شرر
با هر تپش چه حال عجیبی شوم خدا
گویی که دل ز سینه ی من میشود به در
هر وقت چشم من به رهش خورد سینه سوخت
گویا که این عمل کندم زخم تازه تر
افسوس میخورم , گله دارم ز جاده ها
نفرین نمیکنم که کنم ناله از جگر
مرغ شکسته پر همه شب ناله میکند
آیا شنیده ای که شدم من شکسته پر؟
دانی؟ به راه او همه شب چشم میدهم
سویی دگر نمانده برین چشم بی ثمر
تنهایم و به دور تنم تار میتند
ترس تقابل من و تو کامدم به سر
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
توانم رفته از دستم چه سازم بین مشکلها
شب تاریک و بیم غصه ای دیگر بود در دل
کجا دانند حال ما سبک عقلان و خوشدلها
چنان از فرط غمها دیده می بارد که بارانی
بدین شدت نبیند چشم دریا ها و ساحل ها
به دیدی چون سفیهی دون فلک بر ما نظر دارد
چه باشد فرقمان مردم؟ میان ما و عاقلها
سوالم گرچه تلخ است و جوابی تلخ تر دارد
به این پرسش تلنگر میزنم بر جملگی دلها
به بازار محبت گر گذر کردی تو میبینی
که راکد مانده بازارش و بسیارند سائلها
بروی اینه ی دل غبار بنشسته
بیا ببین که چه سان اشکار بنشسته
دلم سیاه سیاهست از همین غم که
غبار سرد بدور از بهار بنشسته
دریغ ز اینه و این دلی که پژمرده
چگونه شد که چنینش غبار بنشسته؟
دلم گرفته خدایا ازین غبار غریب
بروی دیده ی من دید تار بنشسته
ز بس دلم به سیاهی گرفته خو اینک
گنه همیشه مرا در کنار بنشسته
شبی دلم گرفته بود و غصه ام فسانه گفت *** به یاد روز غم فتاد و شکوه از زمانه گفت
بیا نشین که درد دل بگویمت زغصه ها *** بدون هر بهانه ای، چرا که بی بهانه گفت
اگر که محرمی به دل به گریه ناله کن که او *** تمام نکته ها مرا به گریه عاشقانه گفت
دلی نشسته بود کنج یک قفس و ناله کرد: * "خدا چگونه می توان به این سرای، خانه گفت؟"
درآن زمان که در هوا شراره ای ز غصه بود *** دلی به کنج آن قفس به گریه یک ترانه گفت
ز تیر غصه هر دلی خورد هماره زخمها *** نمی توان ز درد آن فقط یکی نشانه گفت
اگر کسی بدون گریه گفت نکته ای ز غم *** به گوش جان شنو ولی بدان که ناشیانه گفت
مارا میان شور و شرر ها رها کنید
ما را به حال خود تک تنها رها کنید
ما عاشق سکوت نبودیم و نیستیم
ما را میان هجمه و غوغا رها کنید
در بین خشکی و لب دریا مرا چه فرق؟
از خشکی ام ببرده به دریا رها کنید
مرغ دل ار میان دو دستم گرفته ام
من میدهم به دست شما تا رها کنید
ما از ازل ز نسل زمینی نبوده ایم
ما را ز اوج اوج و ز بالا رها کنید
شهریار یه شعر معروف داره که خیلی خیلی قشنگ عشق رو تعریف میکنه
خیلی دوست داشتم یه شعری نزدیک به شعر شهریار از نظر مفهوم بگم
نمیدونم حالا این چقدر شبیه شد
ولی فکر کنم خوب شد
با یاد و خاطرت همه شب را سحر کنم******* از درد دوریت دل خود خون جگر کنم
گفتی که خواهی آمد و اما نیامدی ******* با خود ببستم عهد فلک را خبر کنم
ازآسمان بپرس چه شبها که تا سحر********* کوشیده ام که یاد تو بیرون ز سر کنم
صد ها غزل ز درد فراق تو گفته ام *******باید نشینم و همه اش را ز بر کنم
تکرار گشته واژه غربت به قافیه ******** باید که فکر قافیه ای تازه تر کنم
رنجور عشق گشته ام و در خیال خود ******** وامانده ام چگونه به قلبت اثر کنم
در یک شبی که صحبت من با ستاره شد********** گفتا که صحبتی ز غمم با قمر کنم
عمرم رسد به آخر خود در خیال وصل ********جان نیست بعد این همه عزمی دگر کنم
جانی به تن نمانده که همواره باز هم******** با یاد و خاطرت همه شب را سحر کنم
دیـــــــوار میکشم به میان تو و خودم
رنجــــــور میشوم ز فغان تو و خودم
روزی گمـــــــان عاشقی ما چگونه بود؟
خندیدنی است حدس و گمان تو و خودم
بهر من و تـــــــو خنده سردی شد ارزو
از بس مشــــوش است روان تو و خودم
روزی قرار بود به هم جــــــان فدا کنیم
سر پر ز باد بود به جــــــان تو و خودم
ما اشنا به صحبت دلهـــــــــــا نبوده ایم
بیهوده بود کار زبـــــــــــان تو و خودم
ما از ازل میان دل هـــــــــــم نبوده ایم
بی معنی است لفظ بمـــــــان تو و خودم
روزی برای هم دل مــــــــا در تپش فتاد
دیگر چه خسته شد ضربــــان تو و خودم
آن صبح عاشقی به شــــــــب تیره ختم شد
وه تلخیش ببسته دهـــــــــــــان تو و خودم
اکنون دگر رها شدم از لــــــــــفظ عاشقی
بیزار گشته ام ز بیــــــــــــــــان تو و خودم