Artmis.
15th July 2011, 01:51 AM
صبح يک روز زمستاني بود. از صورتهاي قرمز شده و سرهاي در گريبان فرو رفته مردم مشخص بود که هوا خيلي سرد است. تنم يخ بود اما خودم خيس عرق بودم!
***
پسر نگاهي عاشقانه به دختر انداخت. دختر کمي مکث کرد و سپس همان جمله تکراري را گفت. همان جملهاي که همه دخترها آرزوي گفتنش را دارند. پدر دختر لبخند زد و آرام گفت: «اميدوارم خوشبخت بشي دخترم» و بعد دستهايشان را به هم گره زد...
***
زن لحظهاي آرام و قرار نداشت. مدام گريه ميکرد. براي پسرش. پسر نوجواني که بيرمق در دامن مادر افتاده بود.
***
ناگهان يک نفر را ديدم که او هم خيس عرق بود. خداي من چطور ميشود در اين هواي سرد...؟! هنوز نزديکش نرسيده بودم که فرياد کشيد: «تو هم مثل من مُردي مگه نه؟!»
***
صداي آونگ ساعت مرا به خودم آورد. دوباره آن زن را ديدم. فرياد ميکشيد. پسر نوجوانش کنارش نشسته بود. بوي عطرش هوش از سر آدمي ميبرد. مردم شيون ميکشيدند.
***
روحاني طفل شير خوار را بغل گرفت. طفل گويي در دنياي ديگري بود. آرام و بيحرکت. قنداق را که کنار زد، چشمهاي کوچکش از سوزش آفتاب بهم لرزيد. روحاني سرش را کنار صورت طفل برد...
«اشهد ان لا اله الا اله»
***
صداي آونگ ساعت دوباره در گوشم پيچيد. راست ميگفت من مرده بودم. تنم يخ بود اما خودم خيس عرق! يک نفر براي آخرين بار کفن را کنار زد. اين بار آفتاب کاري به چشمهايم نداشت. در ميان تشييع کنندگان صداي پيرمردي را شنيدم که از سرما به خود ميلرزيد.
«زودتر جنازه را برداريد خوبيت نداره ميت معطل بشه» دوباره روي دست رفتم.
«بلند بگو لا اله الا اله»
***
تابوت را روي زمين گذاشتند. تشييع کنندگان به احترام آقا دستها را روي قلب نهادند و قامتهايشان را شکستند. لحظه خداحافظي بود. اما من گره پيچ بودم، دستم به قلبم نميآمد.
دلم براي حرم پرکشيد.
ميخواست دوباره برگردد.
مثل آن روز که همين جا توي گوشم اذان گفتند، مادرم شفايم را گرفت، همسرم بله را گفت، کار پيدا کردم و ...
و در تمام اين سالها يک چيز را گم کرده بودم.
دلم ميخواست برگردم و براي يک بار هم که شده «زيارت» کنم...
«السلام عليک يا علي بن موسي الرضا»
http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1386/9/13/2098_875.jpg
http://www.andishenovin.ir/up/uploads/1391944212.jpg
***
پسر نگاهي عاشقانه به دختر انداخت. دختر کمي مکث کرد و سپس همان جمله تکراري را گفت. همان جملهاي که همه دخترها آرزوي گفتنش را دارند. پدر دختر لبخند زد و آرام گفت: «اميدوارم خوشبخت بشي دخترم» و بعد دستهايشان را به هم گره زد...
***
زن لحظهاي آرام و قرار نداشت. مدام گريه ميکرد. براي پسرش. پسر نوجواني که بيرمق در دامن مادر افتاده بود.
***
ناگهان يک نفر را ديدم که او هم خيس عرق بود. خداي من چطور ميشود در اين هواي سرد...؟! هنوز نزديکش نرسيده بودم که فرياد کشيد: «تو هم مثل من مُردي مگه نه؟!»
***
صداي آونگ ساعت مرا به خودم آورد. دوباره آن زن را ديدم. فرياد ميکشيد. پسر نوجوانش کنارش نشسته بود. بوي عطرش هوش از سر آدمي ميبرد. مردم شيون ميکشيدند.
***
روحاني طفل شير خوار را بغل گرفت. طفل گويي در دنياي ديگري بود. آرام و بيحرکت. قنداق را که کنار زد، چشمهاي کوچکش از سوزش آفتاب بهم لرزيد. روحاني سرش را کنار صورت طفل برد...
«اشهد ان لا اله الا اله»
***
صداي آونگ ساعت دوباره در گوشم پيچيد. راست ميگفت من مرده بودم. تنم يخ بود اما خودم خيس عرق! يک نفر براي آخرين بار کفن را کنار زد. اين بار آفتاب کاري به چشمهايم نداشت. در ميان تشييع کنندگان صداي پيرمردي را شنيدم که از سرما به خود ميلرزيد.
«زودتر جنازه را برداريد خوبيت نداره ميت معطل بشه» دوباره روي دست رفتم.
«بلند بگو لا اله الا اله»
***
تابوت را روي زمين گذاشتند. تشييع کنندگان به احترام آقا دستها را روي قلب نهادند و قامتهايشان را شکستند. لحظه خداحافظي بود. اما من گره پيچ بودم، دستم به قلبم نميآمد.
دلم براي حرم پرکشيد.
ميخواست دوباره برگردد.
مثل آن روز که همين جا توي گوشم اذان گفتند، مادرم شفايم را گرفت، همسرم بله را گفت، کار پيدا کردم و ...
و در تمام اين سالها يک چيز را گم کرده بودم.
دلم ميخواست برگردم و براي يک بار هم که شده «زيارت» کنم...
«السلام عليک يا علي بن موسي الرضا»
http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1386/9/13/2098_875.jpg
http://www.andishenovin.ir/up/uploads/1391944212.jpg