PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ارسطو در بوطیقا



ریپورتر
14th July 2011, 11:19 AM
● مقدمه


دريافت جامع از ديدگاه ارسطو در باب هنر منوط به بررسي همة آثار اوست؛ زيرا بوطيقا فقط دربارة يك نوع از صناعت (تخنه) ، هنر مبتني بر بازنمايي و محاكات، است. ارسطو در بوطيقا از نقش عاطفه و احساس در آفرينش و دريافت هنري غافل نمانده است و بحثش در باب ميمسيس پاسخ مستقيم به افلاطون نيست. امروزه ارسطوي واقعي، بلكه «ميراث ارسطويي» حيات نظري و فعال دارد و فقط در چنين زمينه‌اي مي‌توان، هم‌صدا با ريكور، از پيوند ميمسيس و ميتوس / موتوس و پوئسيس سخن گفت. ارسطو مرز شعر و تاريخ را روشن و نتيجة كار شاعر را برتر از كار مورخ مي‌داند. او از سه حوزة شناخت سخن مي‌گويد: نظري، عملي، ابداعي. به اين‌كه ابداع نوعي شناخت است كمتر توجه كرده‌اند. پذيرفته‌ايم كه ارسطو با علل چهارگانه هنرهاي مفيد و زيبا را از هم تفكيك مي‌كند. نوسباوم استنباطي ديگر دارد و هايدگر تفسيري بديع و شاعرانه از علل اربعه و فوزيس و تخنه (هنر) عرضه مي‌كند.
ميراث ارسطو در حوزة محاكات شاخه‌هاي گوناگون دارد. از شكوفايي رسانه‌شناسي (واسطه‌هاي تقليد) مدتي كوتاه مي‌گذرد، اما ميراث نظري آن در دو جريان ناهمگن بوطيقايي و ريطوريقاني سابقه‌اي كهن دارد. ژانرشناسي، با ميراثي غني، در بحث از متعلقات تقليد ريشه دارد. تقسيم‌بندي آلماني ليريك و اپيك و دراماتيك به غلط به ارسطو منسوب است، اما بخشي از ميراث غني او شمرده مي‌شود.
اجزاي تراژدي از نظر ارسطو (طرح، شخصيت، فكر، كلام، موسيقي، منظر نمايش) هنوز اعتبار دارد. طرح روح و جوهر اثر نمايشي و از كنش قابل تفكيك است. وحدت طرح به اعتبار شروع و ميانه و پايان يا، در فرم ارسطويي، امكان و احتمال و ضرورت تضمين مي‌شود. حركت سازمان دهندة طرح،‌ ساده يا پيچيده، افقي است، نه عمودي يا پيكربندي شده. كنش درك ماست از كل و آن‌چه در حال وقوع است. كاتارسيس و هامارتيا دو اصطلاح بحث‌برانگيز بوطيقاست. كاتارسيس را مي‌توان به «پالايش» و «آلايش‌زدايي» و «تيرگي‌زدايي» تعبير كرد. حملات نظريه‌پردازان چپ‌گرايي چون برشت و بوئال بيشتر معطوف به معناي بقراطي آن است. هامارتيا به غلط خطاي تراژيك ترجمه شده: به تعبيري امروزي، هامارتيا شكاف يا رخنه‌اي در كمال شخصيت تراژيك و نيز، در تطبيق با آته، «شيفتگي مهلك» يا «كوري باطن» است. بوطيقاي تراژيك و دراماتيك در ترجمه‌هاي اسلامي با مقتضيات ليريك تطبيق يافته؛ اما در خاور دور، به ويژه هند، مقايسة بوطيقا و ناتياساسترا مباحث جديدي را پيش كشيده است.

ریپورتر
14th July 2011, 11:20 AM
1) آيا بوطيقا تصوير كاملي از فلسفة ارسطو در باب هنر به دست مي‌دهد؟


معمولاً در بحث از فلسفة ارسطويي هنر، مرجع و ملاك اصلي همان رسالة ناتمام يا ناقص بوطيقا(1) ست؛ و شايد علت آن اين باشد كه رسالة مذكور با نفوذترين و ماندگارترين اثر دربارة مقولة هنر است. اما واقعيت آن است كه رسالة بوطيقا به تنهايي تصوير ناقصي از انديشه‌هاي ارسطو در باب هنر به دست مي‌دهد؛ زيرا وي در كتاب‌ها و رسالات ديگر خود به تعريف هنر، رابطة هنر و طبيعت، مفهوم زيبايي و معيار خير هنري پرداخته و براي كسي كه مايل است تصوير جامعي از ديدگاه ارسطو كسب كند، رجوع به آثار ديگر او، هم‌چون ريطوريقا(2) ، مابعد‌الطبيعه(3) ، سياست(4) ، اخلاق نيكوماخوسي(5) ، طبيعيات(6) ، ضروري مي‌نمايد. فقط در زمينة اين تصوير جامع است كه مي‌توان مقام بوطيقا را در انديشة ارسطو تعيين كرد: بوطيقا رساله‌اي است كه ارسطو در آن به نوع خاصي از صناعت (تخنه7) مي‌پردازد كه همان صناعت يا هنر مبتني بر بازنمايي يا محاكات(8) است.
با اين‌كه نمي‌توان يك نظرية زيبايي شناسانة كامل در نوشته‌هاي ارسطو يافت، كتمان نمي‌توان كرد كه ديدگاه او يا دست‌كم ميراث او اساساً با نظرية محاكات يا بازنمايي پيوند خورده است. حال پرسش اين است كه آيا او نظريه‌هاي ديگر را رد مي‌كند؟ در اين باره نمي‌توان به پاسخي يقيني دست يافت. مثلاً مي‌توان ديد كه ارسطو به رابطة جنون و هنر انديشيده است – هر چند اهميت «زيبايي» و «شيدايي شاعرانه» كه در بحث‌هاي افلاطون دربارة هنر چنان برجسته است و ميراث آن به رمانتيك‌ها مي‌رسد، در نظر ارسطو ناچيز مي‌نمايد؛ اما نمي‌توان نتيجه گرفت كه او به كلي منكر اين رابطه بوده است. به علاوه، ما عادت كرده‌ايم كه ارسطو را در سنتي عقلاني قرار دهيم و آراء او را در باب هنر در همين زمينه فهم كنيم، حال آن‌كه واقعيت امر چيز ديگري است.









2) آميزة عقل و احساس


ديويد كوپر(9) در كتاب زيبايي شناسي: بازخواني متون كلاسيك(10) مي‌نويسد: ارسطو مشتاق است اين نكته را ثابت كند كه هنر خوب هم مي‌تواند براي قوة فهم مفيد باشد و هم براي عواطف يا، به عبارت بهتر، به جاي اين‌كه يك فايده داشته باشد، از هر دو فايده برخوردار است؛ زيرا ارسطو تفكيك افلاطوني و مانوي(11) عقل(12) از احساس(13) را رد مي‌كند… ]از نظر او[ فهم عقلاني شكوفا و حساسيت عاطفي رشد يافته جزء جدايي‌ناپذير زندگي مطلوب است و هنر در اين هر دو حوزه دخالت دارد.(14)
دربارة بوطيقا، فوراً اين پرسش پيش مي‌آيد كه در فرايند آفرينش هنري محل بروز و دريافت عواطف كجاست؟ در اين مورد ارسطو نخست به شخصيت‌هاي آثار داستاني يا روايتي توجه مي‌كند و مي‌گويد موضوع يا متعلّق محاكات همان منش، عاطفه و احساس، و نيز اعمال آدمي است.(15) بنابراين متن يا اثر هنري محل بروز عواطف و احساسات هنرمند نيست، بلكه در آن عواطف و احساسات شخصيت‌ها تحقق مي‌يابد. هر نوع واكنش عاطفي در نمايش‌نامة شاه‌اوديپوس(16) سوفوكلس(17) به شخصيت‌ها تعلق دارد نه به سوفوكلس.
از طرف ديگر، در محاكات، سرمشق اثر هنري نه همان‌طور كه هست، بلكه به شكلي بازسازي مي‌شود كه براي قوة خيال لذت‌بخش باشد.(18) غايت هنرهاي زيبا لذت است، گونه‌هاي نازل هنري مي‌توانند لذت‌هاي سرگرم‌كننده پديد آورند، اما گونه‌هاي عالي‌تر موجد لذت‌هاي والا مي‌شوند.(19)
تضاد ميان افلاطون و ارسطو در خصوص ارزش لذت و نيز در نگاه به هنر به منزلة سرگرمي مشهور است. افلاطون به اين دليل لذت هنري را نكوهش مي‌كند كه در اخلاق و تربيت و منش خردپسند آدمي اثر سوء مي‌گذارد؛ اما ارسطو نمي‌پذيرد كه ما بايد لذت را به اين دليل كه في‌نفسه زيان‌بار است سركوب كنيم و در حالي كه بر ضرورت تربيت و پرورش عواطف تأكيد مي‌كند و مي‌پذيرد كه عقل نمي‌تواند هر نوع لذتي را اخلاقي و مقبول بداند، حكم مي‌كند كه لذت مكمل زندگي سالم و توأم با شادماني (سعادت) است. ارسطو در قطعه‌اي از مابعد‌الطبيعة خود (كتاب اول، فصل اول) كاشفان هنرهاي زيبا را فرزانه‌تر از كاشفان هنرهاي مفيد مي‌داند، آن هم به اين دليل كه هنرهاي زيبا به خدمت «لذت» درمي‌آيند نه «سودمندي».(20) پس، بنا بر آموزة ارسطو، غايت هنر زيبا در تأثير لذت‌بخشي است كه در شنونده و بيننده دارد. هنرمند نه براي لذت و خرسندي خود، بلكه براي لذت و خرسندي مخاطب است كه به كار هنري مي‌پردازد. بوچر(21) مي‌نويسد:
نظرية ارسطو نه بر لذت سازندة اثر،‌بلكه بر لذت «تماشاگر»ي مبتني است كه در بحر محصول تمام شده فرو مي‌رود. بدين‌سان، در حالي كه لذت فلسفه به كسي كه تفلسف مي‌كند تعلق دارد- زيرا عمل عقلاني خود غايتي في‌نفسه است – لذت‌هاي هنري نه به هنرمند، بلكه به كساني تعلق دارد كه از آن‌چه او آ‏فريده لذت مي‌برند؛ حتي اگر هنرمند در لذت شاخصي كه به هنرش تعلق دارد سهيم شود، او اين لذت را نه در مقام هنرمند، بلكه در مقام يكي از ناظران مي‌چشد.(22)
البته پاسخ به اين پرسش كه ارسطو غايت شعر را چه مي‌دانست تقريباً پيچيده و بغرنج است. مي‌توان مطمئن بود كه او ميل داشت بر اين نكته تأكيد كند كه غايت شعر خود شعر است، بدين معنا كه شعر مستقيماً نمي‌تواند ابزار مؤثري براي هدفي بيروني و قابل تشخيص باشد. در عين حال، در پاسخ ارسطويي ديگر به اين پرسش، بر لذت(23) تأكيد مي‌شود؛ زيرا لذت، كه نقطة مقابل هدف عملي يا هدف ضروري به لحاظ زيست‌شناسي قرار مي‌گيرد، براي هستي همة هنرهاي تقليدي(24) الزامي و اجتناب‌ناپذير است. استيون هاليول(25) در مقاله‌اي با عنوان «لذت، فهم، و عاطفه در بوطيقاي ارسطو»(26) مي‌نويسد:
اما ارسطو به جد از لذت خاص و شايستة گونه‌هاي هنري خاص سخن مي‌گويد؛ و اين لذتي است كه… در كانون نظرية او در باب شعر جاي مي‌گيرد. به نظر من، كه مي‌دانم مخالفاني نيز دارد، اين لذت به هنگام درگيري ما با امكانات تجسم‌يافته‌اي كه هنر بازنمايي مي‌كند از به كار رفتن قابليت‌هاي ما هم در فهم اثر و هم در دريافت عاطفي آن ناشي مي‌شود. لذت شايستة هر فعل، به اعتبار ديدگاه به كمال رسيدة ارسطو در كتاب دهم اخلاق نيكوماخوسي، به كمال رساندن ماهيت آن فعل است: اگر بخواهيم به لذتي خاص دست يابيم، بايد متناسب با آن به فعاليتي بپردازيم كه لذت به آن تعلق دارد و آن را كامل مي‌كند. بر طبق استدلال من در اين نوشتار، بهترين پاسخي كه مي‌توانيم از طرف ارسطو به اين پرسش بدهيم كه «شعر در خدمت چيست؟» بايد هر سه عنصر موجود در عنوان نوشته ام ]يعني لذت و فهم وعاطفه[ را در برداشتي تركيبي و هوشمندانه از تجربة زيبايي شناختي سازگار و يك‌پارچه كند.(27)

ریپورتر
14th July 2011, 11:20 AM
3) ميمسيس(28)


يكي از اصطلاحات بحث‌بر‌انگيز بوطيقاي ارسطو واژة يوناني «ميمسيس» است كه در ترجمة اين رساله، معادل‌هاي گوناگوني براي آن آورده‌اند. در ترجمه‌هاي انگليسي، علاوه بر «imitation» (تقليد، محاكات) ، به معادل‌هاي ديگري از اين دست برمي‌خوريم: «representation» (بازنمايي) ؛ «reproduction» (بازسازي، بازتوليد) ؛ «expression» (بيان، ابزار) ؛ «fiction» (قصه، افسانه‌سازي) ؛ «emulation» (سرمشق گرفتن، نسخه‌برداري) ؛ «make-believe» (وانمود كردن، خيال‌پردازي) .
غالب مفسران استدلال مي‌كنند كه ارسطو اين اصطلاح را از افلاطون به وام گرفت و بنابراين پژواك معاني افلاطوني در كاربرد ارسطويي به گوش مي‌رسد. قراين حاكي از آن است كه افلاطون ميان ميمسيس (وقتي شاعر براي اداي گفتار از نقاب بهره مي‌برد واز كنش(29) ها و اعمالي تقليد مي‌كند) و «diegesis» (نقل كردن، وقتي شاعر از جانب خود سخن مي‌گويد) تمايز قايل مي‌شود. اما از نظر ارسطو همة هنرها ميمتيك(30) ‌اند و روايت‌گري(31) شفاهي نيز تقليد كنش است، منتها به واسطة ابزار زبان. پال وودراف(32) در مقالة «آراء ارسطو در باب ميمسيس»(33) ، استدلال مي‌كند كه نمي‌توان مدركي يافت دال بر آن‌كه ارسطو در بوطيقا در حال پاسخ‌گويي به افلاطون است و اين نكته به خصوص در كاربرد ميمسيس نمايان مي‌شود: آن‌چه ارسطو دربارة ميمسيس مي‌گويد كاملاً از تأُثير افلاطون بري و آزاد است و فصل مشترك او با افلاطون از حد زبان مشترك در نمي‌گذرد. در عين حال، واژة ميمسيس در نزد ارسطو معاني و كاربردهايي پيدا مي‌كند كه با معاني وكاربردهاي واژه‌هاي امروزي‌اي از قبيل «fiction» و «representation» و «expression» فاصلة بسيار دارد.(34)
وودراف نخست به معاني ميمسيس در نزد افلاطون مي‌پردازد: در آثار افلاطون، غالباً اين واژه در رابطه با «فريب» و «فريب‌كاري» فهم مي‌شود و اغلب معناي ناشايستي به خود مي‌گيرد. با اين همه، كاربردهاي افلاطوني واژه نيز از نظر معنايي سازگار و هم‌خوان نيست. افلاطون در كتاب سوم جمهور(35) واژة ميمسيس را به معناي «نقش‌پذيري»(36) به كار مي‌برد، حال آن‌كه در كتاب دهم همين رساله آن را به معناي «تصويرسازي»(37) مي‌گيرد. چنان‌كه مي‌بينيم، اين دو معني يكسان نيست، اما هر دو بار منفي دارند.با اين همه، آثار ديگر افلاطون نشان مي‌دهد كه او ميمسيس را في‌نفسه بد تلقي نمي‌كرد و در جاهايي با نگرشي مثبت به آن پرداخته است.(38)
خطري كه افلاطون در كتاب سوم جمهور در شعر ميمتيك مي‌بيند فريب‌كاري آن نيست: او از اين امر هراس ندارد كه ميمسيس (نقش‌پذيري) باعث اغفال و فريب تماشاگر مي‌شود، افلاطون مي‌داند كه هيچ تماشاگري از اين چيزها فريب نمي‌خورد؛ نگراني او از اين است كه تماشاگر با اجراكننده همانندسازي يا هم ذات‌پنداري كند و اين انگيزش او را اغوا كند كه بخواهد همان اجراكننده باشد و در نتيجه، فريب‌كاري را هدف خود قرار دهد كه اين اخلاقاً هدفي است نادرست. افلاطون مي‌ترسيد كه جويندگان علم تمايل پيدا كنند كه به شخصيت‌هايي بدل شوند كه نقش آنان را به هنگام اجراي شعر ميمتيك پذيرفته‌اند؛ در حالي كه جويندة علم بايد بياموزد كه فقط نقش خود را بازي كند و از پذيرش نقش ديگران اجتناب ورزد، زيرا نقش‌پذيري براي زندگي كسي كه بايد نگاهبان مدينه باشد ناشايست است.(39)
اما دركتاب دهم جمهور، افلاطون معناي متفاوتي از ميمسيس اراده مي‌كند؛ زيرا او از امثال ايجاد تصوير در آينه بهره مي‌گيرد تا شيوة تصويرسازي نقاش و نيز شعرسرايي هومر(40) و تراژدي‌نويس‌ها را روشن سازد. در اينجا شعر نه به اين دليل كه فريب‌كار است، بلكه به اين دليل محكوم مي‌شود كه هنرمند ميمتيك ممكن است بدون معرفت كامل به متعلّق تصويرسازي، كه اصل و اصيل است، خود را معلم اخلاق و هدايت‌كننده به سوي حقيقت نشان دهد؛ در حالي كه او هم‌چون آينه نه وجود حقيقي، بلكه تصوير مجازي آن را باز مي‌نماياند.(41)
با اين همه نمي‌توان گفت تلقي افلاطون از ميمسيس سراسر منفي است. وقتي او اين واژه را به معناي بازسازي به كار مي‌برد (مثلاً در قوانين(42) و در تيمائوس43) نگرش او مثبت‌تر است، زيرا اين نوع بازسازي ممكن است درست و صحيح نيز باشد. ميمسيس دست‌كم مي‌تواند بازسازي برخي از ويژگي‌هاي سرمشق اصلي باشد، گاهي هدف آن فريفتن بيننده – شنونده است و گاه نه. پس ميمسيس به خودي خود نه خوب است و نه بد.(44)
جالب آن است كه ارسطو هيچ اشاره‌اي به تفاوت كاربردهاي واژة «ميمسيس» در نزد خود و افلاطون نمي‌كند. در طبيعيات از اين نكته سخن مي‌گويد كه پيشه (تخنه) ، مانند طب و معماري، از اين حيث مانند طبيعت عمل مي‌كند كه به لحاظ غايت‌شناسي تابع فرآورده‌هاي خويش است؛(45) و او اين نوع رابطه ميان تخنه و طبيعت را با لفظ «ميمسيس» وصف مي‌كند. بعد اضافه مي‌كند كه تخنه طبيعت را از طريق ميمسيس و با پديد آوردن آن‌چه طبيعت نمي‌تواند پديد آورد كامل مي‌كند.(46) در اين‌جا ميمسيس ربطي به بازنمايي و تقليد ندارد و در عين حال، هيچ پيوندي نمي‌توان ميان اين نوع ميمسيس و نوع مورد بحث افلاطون برقرار كرد.(47)
اما ارسطو در بوطيقا، كه حاوي قسمت اعظم بحث او در باب ميمسيس است، اين اصطلاح را تحت سه عنوان بررسي مي‌كند: «رسانه‌ها يا واسطه‌هاي ميمسيس»، «متعلّقات ميمسيس»، «شيوه‌هاي ميمسيس». رسانه‌ها يا واسطه‌هاي ميمسيس عبارت است از: رقص، موسيقي، نقاشي، و شعر؛ متعلقات ميمسيس عبارت از: امور يا به همان‌گونه كه هستند يا به گونه‌اي بهتر از آن‌چه هستند يا به گونه‌اي بدتر از آن‌چه هستند. شيوه‌هاي ميمسيس نيز عبارت است از: شيوة روايتي، شيوة نمايش مستقيم، و نيز شايد شيوة نقش‌پذيري. مي‌توان انعكاسي از طبقه‌بندي سه لاية افلاطون در جمهور (كتاب سوم) را در رده‌بندي ارسطو از شيوه‌هاي شعرسرايي مشاهده كرد. متن ارسطو را مي‌توان به دو طريق قرائت كرد:
1) قرائت دولايه. مي‌توان متعلّقي واحد را در رسانه‌اي واحد به دو شيوه عرضه كرد: الف) از طريق روايت‌گري، چنان كه شاعر يا هم‌چون هومر در زير نقاب شخصيتي ديگر درآيد يا فقط در مقام شاعر سخن گويد؛ ب) عملاً با بازنمايي اعمالي كه شخصيت‌ها انجام مي‌دهند.
2) قرائت سه‌لايه. مي‌توان متعلّقي واحد را در رسانه‌اي واحد به سه شيوه عرضه كرد: الف) از طريق روايت‌گري، به گونه‌اي كه شاعر ]گاه[ نقاب شخصيتي ديگر را برگيرد، چنان‌كه هومر مي‌كند؛ ب) فقط در مقام شاعر سخن گويد؛ ج) عملاً اعمالي را كه شخصيت‌ها انجام مي‌دهند بازنمايي كند.
غالب پژوهندگان قرائت اول را ترجيح مي‌دهند؛ اما پژوهندگاني كه پژواك نظرية افلاطون را در اين قطعه شنيده‌اند، قرائت سه‌لايه را ترجيح داده‌اند. ولي حتي در اين صورت نيز پژواك آراء افلاطون بسيار ضعيف است؛ زيرا ارسطو همه يا هر دو شيوة مورد بحث را شيوه‌هاي ميمسيس مي‌داند، در حالي كه افلاطون در كتاب سوم جمهور ميمسيس را فقط به نقش‌پذيري محدود و منحصر مي‌كند. مثلاً روايت‌گري شاعر در مقام شاعر با مفهوم روايت‌گري در نزد افلاطون مشابهت دارد، اما در طبقه‌بندي افلاطون ميمتيك تلقي نمي‌شود. باري، در حالي كه افلاطون تأثيرات شعر ميمتيك را مستقيماً به اجرا پيوند مي‌زند، بحث ارسطو در باب ميمسيس در تراژدي كاملاً مستقل از امكان آن براي اجراست. اگر شاعر كار خود را خوب انجام دهد، مخاطب صرفاً با شنيدن آن‌چه در نمايش‌نامه روي مي‌دهد متأثر مي‌شود و ترس و ترحم خود را نشان مي‌دهد. ميمسيس ارسطويي ممكن است كاملاً ادبي باشد و به مفهوم دقيق كلمه، نيازمند هيچ نوع اجرا يا ايفاي نقشي نيست.(48)
تلاش براي يافتن نظر حقيقي ارسطو در پوستة ستبر تفاسيري كه به ويژه بوطيقاي او را فرا گرفته است هيجان‌انگيز مي‌نمايد؛ اما در عرصة هنر و زيبايي‌شناسي، ميراث ارسطو، يعني همة آن‌چه ما «ارسطويي» مي‌ناميم، حضوري فعال‌تر و زنده‌تر دارد. شايد به همين علت باشد كه وقتي به بحث از تاريخ زيبايي‌شناسي يا نظريه‌هاي نقد مي‌پردازيم، همة آن چه به درست يا غلط «ارسطويي» ناميده شده خواه‌ناخواه به ميدان مي‌آيد و ما «ارسطويي» را زنده‌تر از «ارسطو» مي‌يابيم. رامان سلدن(49) ميراث ارسطويي ميمسيس را چنين شرح مي‌دهد:
با نفوذترين نظرية بازنمايي از بوطيقاي ارسطو نشئت گرفته است. اثر او در نخستين ترجمه‌هاي دورة رنسانس كمتر شناخته شد، اما مفهوم ميمسيس به طور وسيع به كار مي‌رفت. به علاوه، استدلال‌هاي بوطيقا بر آن‌چه در قرن‌هاي نوزدهم و بيستم نويسندگاني از قبيل اميل زولا(50) و گئورگ لوكاچ(51) پيش كشيدند مقدم است و با آن‌ها مشابهت دارد.
در جمهور افلاطون، اصطلاح «تقليد» (ميمسيس) همواره بار معنايي منفي دارد: تقليد عبارت است از توليد نسخه‌اي ثانوي، ترجمه‌اي كه كمتر از اصل ناب و اصيل است. برعكس، ارسطو تقليد را نوعي توانايي بنيادي براي انسان مي‌ديد كه خود را در دامنة وسيع هنرها نشان مي‌دهد. او اصطلاح «ميمسيس» را به مفهومي محدود به كار نمي‌برد. تقليد نسخه‌برداري يا بازتاب آينه وار چيزي نيست، بلكه ميانجي پيچيدة واقعيت است. اين نكته از تقسيم ميمسيس به اين سه وجه به خوبي آشكار مي‌شود: «وسايل»، «متعلّقات»، «شيوه». نه فقط به «وسيلة» كلمات و نقاشي مي‌توان تقليد كرد، بلكه نيز به «وسيلة» ني‌نوازي و رقص. در ثاني، او تصديق مي‌كند كه تقليد همواره مستلزم «گزينش» دقيق آن متعلّقاتي است كه شايستة تقليد قلمداد مي‌شوند. مثلاً ارسطو بر اين گمان است كه در تراژدي، نويسنده بيشتر از كنش آدميان تقليد مي‌كند تا از منش(52) آنان. به علاوه، او با بسط نظريات افلاطون آن‌چه را ما امروزه اسلوب‌ها (يا شيوه‌ها) ي قصه‌گويي مي‌ناميم طرح مي‌افكند؛ يعني گسترة ممكن اسلوب‌هاي عرضه داشت روايت، از حضور يا غيبت نويسنده (راوي) گرفته تا عرضه داشت خالص نمايشي.(53)
سلدن وقتي تاريخچة صور بازنمايي را بيان و آن‌ها را در شش رده طبقه‌بندي مي‌كند منشأ سه ردة آن را به ارسطو نسبت مي‌دهد:
الف) بازنمايي مستقيم يا علمي اعيان طبيعي و زندگي اجتماعي (ناتوراليسم54) ؛
ب) بازنمايي كليت‌يافتة(55) طبيعت يا عواطف آدمي (كلاسيسيم56) ؛
ج) بازنمايي كليت‌يافتة طبيعت يا عواطف آدمي، با ديدگاهي ذهني (نقد ماقبل رمانتيك) ؛
د) بازنمايي صور آرماني سرشته با طبيعت و ذهن (رمانتيسيسم57 آلمان) ؛
هـ) بازنمايي صور آرماني استعلايي (يا متعالي) (ايدئاليسم58 افلاطون) ؛
و) بازنمايي دنياي خاص هنر (هنر براي هنر) .
](او اضافه مي‌كند:) [ سه ديدگاه نخست را مي‌توان ديدگاه‌هاي مبتني بر ميمسيس دانست و رد آن‌ها را تا ارسطو پي گرفت. سه ديدگاه دوم را مي‌توان «آرمان‌گرا» ناميد و رد آن‌ها را تا افلاطون جستجو كرد.(59)
پل ريكور(60) ، در بازخواني ارسطو، سرمشقي سه‌لايه براي ميمسيس پيشنهاد مي‌كند كه در آن، طرح(61) (فرايند روايت‌گري، كه به ما كمك مي‌كند تجربة خود را از زمان انساني پيكربندي كنيم) در بين حوزة عملي فعاليت انساني و تجربة زمان در آثار روايتي ميانجي‌گري مي‌كند؛ و به اين ترتيب، سه اصطلاح ارسطويي ميمسيس و ميتوس يا موتوس(62) و پوئسيس(63) را به هم پيوند مي‌دهد:
… ارسطو ميمسيس را فقط در حوزة كنش انساني،‌ يا توليد و ابداع و يا پوئسيس، قرار مي‌دهد. بنابراين ميمسيس نوعي عملكرد(64) است… از نظر ارسطو، ميمسيس فقط در جايي كه پوئسيس هستي دارد وجود پيدا مي‌كند. از طرف ديگر، ميمسيس تصوير ضعيف‌تر از امور و اشياي از قبل موجود را به وجود نمي‌آورد، بلكه موجب افزايش و بالندگي معنا در حوزة كنش مي‌شود كه حوزه‌اي است ممتازتر. ميمسيس با چيزي از قبل معلوم هم‌سنگ نمي‌شود. اگر بخواهيم هم‌چنان در برابر ميمسيس واژة «تقليد»(65) را بگذاريم، بايد بگوييم ميمسيس را تقليد مي‌كند مي‌آفريند… ميمسيس همان ميمسيس كنش است و آن‌چه اين تقليد به بار مي‌آورد پوئسيس است؛ يعني كنش بارآور همانا كنش آ‎رايش وقايع است در درون طرح؛ و اين همان كنش طرح‌ريزي خط داستاني(66) است كه ارسطو «ميتوس» مي‌نامد. او از اصطلاح «ميتوس»-دست‌كم در بوطيقا – از آن‌رو با دقت تمام استفاده مي‌كند كه بتواند طرز كار ميمسيس را مشخص كند، يعني طرز كار عمل تأليف، تركيب، و ترتيب وقايع را در درون كنشي يگانه و كامل. بر اين اساس، در فصل ششم بوطيقا، ميتوس را چنين تعريف مي‌كند: «Synthesis ton Pragmaton »، كه به معني آرايش وقايع است. اكنون مسئلة ما مشخص‌تر مي‌شود: چگونه ممكن است كه عمل طرح‌ريزي خط داستاني در آن واحد به تقليد يك كنش شكل دهد؟ به عبارت ديگر، چگونه ممكن است ميتوس و ميمسيس را باهم جمع كرد، در حالي كه ميتوس تركيب وقايع در داستان است و ميمسيس تقليد كنش؟ دست‌كم يك پاسخ منفي مي‌توان كنار گذاشت: چنين پرسشي را نمي‌توان دربارة تقليد به منزلة نسخه‌برداري، انعكاس، نسخة بدل يا مفاهيمي از اين دست مطرح كرد. شاعر تا آن حد تقليد يا بازنمايي مي‌كند كه خود سازنده يا مؤلف طرح باشد. بدين سان، سه اصطلاح پوئسيس، سوستاسيس(67) ، كه مي‌تواند جانشين ميتوس شود، و ميمسيس به زنجيره‌اي شكل مي‌دهند كه با پراكسيس(68) سروكار دارد و در آن، هر اصطلاح بايد برحسب رابطة خود با اصطلاحات ديگر فهم شود.(69)

ریپورتر
14th July 2011, 11:21 AM
4) شعر و تاريخ


ارسطو در قطعة مشهوري از فصل نهم بوطيقا شعر و تاريخ را با هم مقايسه مي‌كند و مي‌گويد وظيفة شاعر آن نيست كه آن‌چه را روي داده وصف كند، بلكه او به اموري مي‌پردازد كه به حسب احتمال يا ضرورت امكان وقوع دارند. از نظر او، تفاوت تاريخ‌نويس با شاعر در اين نيست كه اولي به نثر مي‌نويسد و دومي به نظم، بلكه در اين است كه تاريخ‌نويس به آن‌چه روي داده مي‌پردازد و شاعر به آن‌چه ممكن است روي دهد. به اين ترتيب، ارسطو نتيجه مي‌گيرد كه شعر فلسفي‌تر و ارزشمند‌تر از تاريخ است؛ زيرا شعر با كليات سروكار دارد و تاريخ با جزئيات. آن‌گاه منظور خود را از «كلي» و «جزئي» روشن مي‌كند: گزارة كلي از آن‌چه نوع جزئي انسان «بر حسب احتمال يا ضرورت» مي‌گويد يا مي‌كند سخن مي‌گويد، اما گزارة جزئي از آن‌چه مثلاً الكيبيادس(70) مي‌كند يا از آن‌چه بر او واقع مي‌شود سخن مي‌گويد. از اينجاست كه ارسطو نتيجه مي‌گيرد «ناممكن محتمل» بر «ممكن نامحتمل» ترجيح دارد (توجه شود كه قابليت احتمال امري رواني است كه در ناظر يا تماشاگر جاي دارد) .
با اين‌كه به نظر نمي‌رسد ارسطو قصد داشته تاريخ‌نويس را بي‌اهميت و تاريخ را ناچيز قلمداد كند، آشكار است كه به برتري شعر رأي داده است. روايت‌شناسي مدرن، به ويژه نظرية فرماليستي، نيز بر اين تمايز انگشت گذاشته و كوشيده است بدين وسيله خودبسندگي جهان اثر هنري را ثابت كند. ديويد ديچز(71) مي‌نويسد:
…شاعر «بر طبق قانون احتمال و ضرورت» كار مي‌كند، نه بر اساس نظري اتفاقي و يا ابداعي بي‌هدف. بنابراين او كارش اساساً علمي‌تر و جدي‌تر از مورخ است – مورخي كه بايد خود را به آن‌چه بالفعل روي داده محدود كند و نمي‌تواند به منظور ارائة آن‌چه از لحاظ روان‌شناسي انسان و ماهيت اشيا بيشتر احتمال وقوع دارد، واقعيات را تنظيم يا ابداع نمايد؛ زيرا شاعر خود داستاني را ابداع يا تنظيم مي‌كند، وي جهاني خودبسنده از خويشتن مي‌‎آفريند كه در آن احتمال و حتميت نوعي حكم‌روايي دارد؛ و آن‌چه در داستان شاعر روي مي‌دهد هم از لحاظ جهان او «محتمل» است و هم، به سبب آن‌كه آن جهان خود ساختماني تشكيل يافته مبني بر عناصر موجود در جهان واقعي است، نمايشي از يكي از جنبه‌هاي جهان است كه به صورتي كه واقعاً هست. به محض آن‌كه شخص منكر شود كه شاعر مقلدي غيرخلاق است و به طرح قضية احتمال به كامل‌ترين صورت آن بپردازد، نقد ادبي در سطحي ديگر قرار مي‌گيرد و اين متضمن دو نظر جديد است: اولاً دروغ تاريخي ممكن است حقيقتي مثالي باشد، يعني «غيرممكن محتمل» ممكن است حقيقتي عميق‌تر از «ممكن غيرمحتمل» را منعكس كند؛ ثانياً اين استنباط وجود دارد كه هنرمند ادبي اثري را پديد مي‌آورد كه وحدت و كمال صوري خاص خود را دارد – اثري كه به اين طريق جهان احتمالي ويژة خود را، كه در‌ آن حقيقت را مي‌توان شناخت و درك كرد، مي‌‎آفريند.(72)
براي درك تفاوت ميان تاريخ و شعر و فهم خودبسندگي جهان داستاني، بهترين راه مقايسه شخصيت تاريخي و شخصيت داستاني است: چهرة شخصيتي تاريخي، به سبب وابستگي به تاريخ و مدارك تاريخي، ممكن است با كشف مدارك جديد دگرگون شود؛ حال آن‌كه مدارك و منابع تاريخي ممكن نيست هيچ‌ خدشه‌اي بر شخصيت داستاني وارد كنند، زيرا شخصيت داستاني در جهان بسته و مستقل داستان زندگي مي‌كند – جهاني كه به اعتبار روابط دروني خود، كه همان روابط محتمل و ضروري است، مستقل از تاريخ و واقعيت روزمره است.
به اعتبار همين استدلال‌هاي ارسطويي است كه فرماليست‌ها مدعي شدند متن ادبي به هيچ زمان خاصي تعلق ندارد، بلكه از تاريخ فراتر مي‌رود. اما تاريخ باوران(73) جديد استدلال مي‌كنند كه اساساً پرسش دربارة رابطة ميان ادبيات و تاريخ نادرست است. اين سؤال بر اين فرض مبتني است كه ادبيات در يك‌سو و تاريخ در سوي ديگر قرار دارد؛ در حالي كه هر نوع شناخت ما از گذشته لزوماً به واسطة «متون» حاصل مي‌شود و تاريخ از بسياري جهات «متن بنياد»(74) است و از ‌اين‌رو شناخت تاريخي بدون تفسير ميسر نيست. ما ناچاريم «واقعيت‌ها»ي تاريخي را هم‌چون متن ادبي بخوانيم و تفسير كنيم. به اين ترتيب، نظريه‌پردازاني چون هيدن وايت(75) استدلال مي‌كنند كه شناخت و دانش ما از گذشته با پيكربندي‌هاي روايتي خاص تعيين مي‌شود، يعني ما وقتي از گذشته سخن مي‌گوييم در واقع مشغول روايت داستانيم. بنابراين راهبرد‌ها و ابزارهاي تحليل انتقادي همان‌قدر براي مطالعات تاريخي مناسب است كه براي مطالعات ادبي. به علاوه، هر نوع خوانش متن ادبي با مسئلة گفتگوپذيري(76) رودرروست: گفتگوپذيري ميان متن و خواننده در درون اين يا آن زمينة تاريخي.(77)
بحث دربارة رابطة ميان هنر و تاريخ نگاري پيوند نزديكي با گرايش‌هاي پست‌مدرنيستي دارد، زيرا تفكيك اين دو تفكيكي سنتي است. ارسطو، كه نخستين بار اين دو را از هم تفكيك كرد، بر آن نيست كه تراژدي‌نويس نمي‌تواند از شخصيت‌هاي تاريخي استفاده كند؛ بلكه او شاعر را مقيد به قانون احتمال و ضرورت مي‌داند، حال آن‌كه تاريخ‌نويس به چنين قانوني متعهد نيست. اگر چنان كه وايت مي‌گويد تاريخ‌نويسي نوعي روايت‌گري باشد و از پيكر‌بندي‌هاي خاص روايتي تبعيت كند، پس تاريخ‌نويس نيز مي‌تواند اصل احتمال و ضرورت را در حكم راهبرد تاريخ‌نگاري خويش برگزيند. روابط محتمل و ضروري ممكن است بخشي از پيكر‌بندي‌هاي روايتي ما باشد يا نباشد. رمان و تاريخ‌نويسي پست‌مدرن با بود و نبود اين روابط مواجه بوده‌اند.(78)
ريكور مي‌نويسد:
مي‌توان نشان داد كه دلايل ما براي تاريخ‌نويسي و دلايل ما براي قصه‌گويي در ساختار زماني يكساني ريشه دارند كه «شور و شوق» ما را به آينده و توجه و عنايت ما را به زمان حال و توانايي و قابليت ما را براي تأكيد بر گذشته و يادآوري آن به هم پيوند مي‌دهد. پس «تكرار و بازگويي» هم‌چون راه و رسم مشكوكي كه ميان بازگويي داستاني و بازگويي تاريخي تقسيم شده باشد ظاهر نمي‌شود، بلكه ممكن است تاريخ و قصه را تا آن حد در برگيرد كه هر دو در وحدت ازلي ميان آينده و گذشته و حال ريشه داشته باشند.(79)

ریپورتر
14th July 2011, 11:21 AM
5) هنرهاي مفيد و هنرهاي زيبا


ارسطو علم يا شناخت را به سه حوزه تقسيم مي‌كند. او به موضوع انواع شناخت، ماهيت هر يك، قواي فكري درگير در آن‌ها، و نيز هدف آن‌ها توجه مي‌كند. سه حوزة علم يا شناخت انساني عبارت است از: نظري و عملي و ابداعي (توليدي) ، كه در يوناني به ترتيب «تئوريا»(80) و «پراكسيس» و «پوئسيس» خوانده مي‌شد. اين سه فعل بشري را مي‌توان با افعال «شناختن»(81) و «انجام دادن»(82) و «ساختن»(83) مشخص و متمايز كرد. علم نظري درگير شناخت في‌نفسه است و شامل همة مطالعات نظري و فلسفي است. در اين علم، هدف خود شناخت است. علوم نظري عبارت است از: مابعد‌الطبيعه، الهيات، زيبايي‌شناسي، رياضيات نظري و نظير اين‌ها.(84) با آن‌كه ارسطو در بوطيقا به مباحث نظري بسياري ميدان داده و بسياري را برانگيخته است، اما چنان كه گفتيم نمي‌توان از آن نظرية زيبايي‌شناسانة كاملي استنتاج كرد.
در علم عملي، شناخت تابع فعل يا كنش است. علم اخلاق، علم سياست،‌خطابه، و رياضيات كاربردي از علوم عملي به شمار مي‌رود. هدف از علوم عملي موفقيت در عمل يا كنش است.(85) بنابراين فنوني از قبيل نمايش‌نامه‌نويسي، داستان‌نويسي، بازيگري، كارگرداني در شمار علوم عملي قرار مي‌گيرد؛ و با اين‌كه ارسطو بوطيقاي خود را به قصد آموزش عملي ننوشت، تأثيرآن در اصول و روش‌هاي آموزش عملي وسيع و ماندگار بوده است و هنوز مباني نمايش‌نامه‌نويسي و بازيگري و كارگرداني، به خصوص در حوزه‌هاي دانشگاهي، به طور كامل از سيطرة اصول ارسطويي خلاص نشده است.
علوم ابداعي همان صناعات و هنرهاست. در اين نوع علوم، هدف ابداع چيزي است. ارسطو نخستين كسي است كه ميان هنر مفيد و هنر زيبا تفاوت قايل شده است. غايت در هنرهاي مفيد (مانند درودگري، بنّايي) سودمندي است و در هنرهاي زيبا، زيبايي.(86) (دربارة غايت هنرهاي زيبا از نظر ارسطو اختلاف نظر بسيار است. نيز منظور ارسطو از آن‌چه به «علت غايي»(87) ترجمه مي‌شود و اين‌كه غايت در فلسفة او به چه معناست محل اختلافات جدي بوده و هست.)
واضح است كه ارسطو براي نفس ابداع (اعم از هنر مفيد و هنر زيبا) ارزش شناختي قايل بوده و اين نوع شناخت را از شناخت نظري و عملي تفكيك كرده است. منظور ارسطو آن نيست كه حوزه‌هاي سه‌گانة شناخت با هم ارتباطي ندارند و وقتي ما درگير يكي از اين حوزه‌ها باشيم مي‌توانيم كاملاً مستقل از دو حوزة ديگر عمل كنيم، بلكه او شناخت ابداعي را در ذيل شناخت عملي قرار نمي‌دهد و آن را امكاني براي شناخت مي‌داند كه شناخت نظري و عملي هيچ‌گاه جانشين آن نمي‌شود. اگر صنعت‌گر يوناني درگفتگو با طبيعت (نه غلبه بر آن) اشيا و فرآورده‌هاي مفيد ابداع كرده است، هنرمند يوناني كوشيده است با عمل ابداع به حقيقت شعري جهان نزديك شود. اگر حقيقت نوعي انكشاف باشد، پس بين حقيقت و هنر نسبتي مستقيم وجود دارد.
شناخت ابداعي دو سويه دارد: هنرمند با آفرينش هنري مي‌تواند نظمي در جهان كشف كند – لزومي ندارد اين جهان فقط جهان محسوسات باشد؛ از سوي ديگر، ممكن است آفرينش هنري پي‌افكندن نظمي نو باشد در آشوب جهان واقعي. بديهي است كه اين دو تلقي يكسان نيست. نظرية مدرن به تلقي دوم گرايش دارد. جي. هيليس ميلر(88) مي‌نويسد:
چرا ما به قصه‌پردازي نياز داريم و از آن اين قدر لذت مي‌بريم؟ پاسخ ارسطو در شروع بوطيقا پاسخي دوگانه بود. ما به دو دليل از تقليد، از ميمسيس (واوژة ارسطو تقريباً براي آن‌چه من قصه‌پردازي ناميده‌ام) ، لذت مي‌بريم: اولاً همة انواع تقليد موزون و منظم‌اند و اقتضاي طبيعت بشر اين است كه از شكل‌هاي موزون لذت مي‌برد؛ به علاوه، آدمي به كمك تقليد تعليم مي‌بيند و اين اقتضاي طبيعت آدمي است كه از يادگيري لذت مي‌برد. ما از قصه‌پردازي چه مي‌آموزيم؟ ما ماهيت امور را چنان كه هست مي‌آموزيم. ما به اين منظور به قصه‌پردازي نياز داريم كه با نفس امور ممكن تجربه‌ورزي كنيم و ياد بگيريم كه خود را در دنياي واقعي جاي‌گير كرده و در آن‌جا نقش‌هايمان را بازي كنيم. توجه كنيد كه چه ميزان آثار داستاني قصه‌هايي در باب آشناسازي يا رشديافتگي هستند؛ از جمله قصه‌هاي پري‌وار، و حتي رمان‌هاي بزرگي از قبيل آرزوهاي بزرگ(89) هكلبري فين(90) . مي‌توان تدوين امروزي‌تر آن‌چه را ارسطو ادعا كرد بدين‌گونه بيان داشت كه ما در قصه‌پردازي‌ به داده‌هاي تجربه نظم يا نظم دوباره مي‌بخشيم. ما به تجربه شكل و معنا، نظمي خطي و شكيل، با شروع و ميانه و پايان، و مضموني محوري مي‌بخشيم. استعداد قصه‌گويي انسان راهي است كه به كمك آن همة مردان و زنان دنيايي بامعنا و منظم پيرامون خويش بنا مي‌كنند. ما با قصه‌پردازي در معناي زندگي آدمي تفحص مي‌كنيم و شايد اين معنا را ابداع مي‌كنيم.
به راستي ما كدام عمل را انجام مي‌دهيم: آفرينش يا آشكارسازي؟ در اين‌كه ما كدام يك را انتخاب كنيم تفاوت زيادي وجود دارد. وقتي از آشكارسازي سخن مي‌گوييم، از پيش فرض مي‌گيريم كه جهان از نوعي نظم از پيش موجود برخوردار است و اين‌كه عمل قصه‌پردازي به طريقي تقليد، نسخه‌برداري، يا بازنمايي دقيق اين نظم است. در اين صورت محك قصه‌پردازي خوب اين است كه آيا مشابهتي با امور، چنان كه هست، دارد يا نه. از طرف ديگر، وقتي از آفرينش سخن مي‌گوييم از پيش‌فرض مي‌گيريم كه جهان نمي‌تواند به خودي خود منظم باشد… داستان باعث مي‌شود كه چيزي در دنياي واقعي روي دهد… اگر ما رمان نمي‌خوانديم، اصلاً نمي‌دانستيم كه عاشق شده‌ايم. بر اساس اين ديدگاه مي‌توان گفت كه انواع قصه‌پردازي نه به عنوان بازتابنده‌هاي دقيق فرهنگ، بلكه به عنوان سازندگان آن فرهنگ و به عنوان پاسبانان پنهان و بنابراين بسيار مؤثرتر آن فرهنگ است كه مي‌تواند اهميتي عظيم پيدا كند. قصه‌پردازي ما را در مسيري معين حفظ مي‌كند و كمك مي‌كند كه ما بيشتر شبيه هم‌جواران و همسايگانمان شويم.(91)
چنان‌كه گفتيم، ارسطو نخستين كسي است كه هنر مفيد را از هنر زيبا تفكيك مي‌كند. در تاريخ هنر يونان، ما بيشتر با وحدت اين دو نوع صناعت(تخنه) برخورد مي‌كنيم تا با جدايي آن‌ها. ارسطو مي‌گويد «هنر از طبيعت تقليد مي‌كند» و اين مفهوم در آموزه‌هاي ارسطويي تكرار مي‌شود؛ اما او اين عبارت را براي جداسازي هنرهاي زيبا از هنرهاي مفيد به كار نمي‌برد. منظور ارسطو آن نيست كه آثار هنري (اعم از مفيد و زيبا) نسخه‌برداري از اعيان طبيعي يا بازسازي آنهاست. طبيعت در نزد ارسطو همان دنياي بيروني مخلوقات نيست، بلكه طبيعت نيروي خلاق و اصل بارآور جهان است؛ بنابراين وظيفة هنر آن است كه از فرايند خلاق طبيعت تقليد كند.(92) حال اين پرسش پيش مي‌آيد كه چه اصولي بر اين فرايند حاكم است. ارسطو از چهار علت نام مي‌برد كه ما به طور سنتي آن‌ها را «علت مادي»(93) ، «علت صوري»(94) ، «علت فاعلي»(95) ، و «علت غايي» مي‌ناميم. اما منظور ارسطو از «علت» چيست؟ مارتا نوسباوم(96) مي‌نويسد:
بر سر ترجمة درست واژه‌هاي «آيتياي»(97) و «آيتيون»(98) ، كه اصطلاحات محوري ارسطو در اين بحث‌هاست، گفتگو‌هاي بسيار بوده است. ترجمة متداول، بر طبق سنت در سياق عبارات ارسطو، لفظ «علت» بوده است؛ و از اين‌جاست كه مي‌شنويم دربارة «نظرية علل چهارگانة» ارسطو سخن مي‌رود. اشكال اين تعبير اين است كه استعمال واژه را نزد ارسطو از استعمال عادي‌آن در يوناني جدا مي‌كند و هم‌چنين موجد اين پندار نادرست در ما مي‌شود كه دامنة اموري كه او بدان‌ها علاقه دارد محدودتر از آن است كه در واقع هست. متداول‌ترين معناي صفت آيتيوس(99) در يوناني پيش از ارسطو چيزي بوده مانند «مسئول» يا «تبيين‌كننده». در خواست دانستن آيتيون فلان رويداد، درست چنان كه ارسطو مي‌گويد، مساوي با توضيح خواستن يا سؤال از «چرايي» است؛ و شخص يا رويداد يا چيزي كه آيتيون است به اين دليل چنين است كه در پاسخ به سؤال «چرا» ظاهر مي‌شود.(100)
مارتين هايدگر(101) ،در مقالة مشهور خود به نام (پرسش از تكنولوژي(102) ، با تكيه بر همين واژه‌هاي يوناني، تفسيري بديع از علل چهارگانه و فوزيس(103) (طبيعت) و تخنه(هنر) عرضه مي‌كند:
فلسفه قرن‌هاست تعليم مي‌دهد كه علت بر چهار نوع است:
1) علت مادي، يعني ماده‌اي كه از آن، براي مثال، جامي نقره‌اي مي‌سازيم؛
2) علت صوري، يعني صورت يا شكلي كه ماده به آن در‌ مي‌آيد؛
3) علت غايي،‌ هدف {يا غايت}، براي مثال، مناسك قرباني كه صورت و مادة جام مورد نياز را تعيين مي‌كند؛
4) علت فاعلي،‌ كه خود معلول، يعني جام واقعي ساخته شده را پديد مي‌آورد و در اين مورد همان نقره‌ساز است…
…نظرية علل اربعه به ارسطو باز‌مي‌گردد،‌ اما هر آن‌چه متفكران اعصار بعد تحت مفهوم و عنوان «عليت» در قلمرو تفكر يوناني جستجو كرده‌اند، از ديد تفكر يوناني و در قلمرو آن، هيچ ارتباطي با كاري كردن يا سبب شدن ندارد. آن‌چه ما «علت» مي‌ناميم و روميان «Causa» مي‌ناميدند يونانيان «آيتيون» مي‌خواندند،‌ يعني چيزي كه چيز ديگري به آن مديون است. علل اربعه شكل‌هاي انحاي مديون بودن به چيزي ]يا مسئول چيزي بودن[ هستند- انحائي كه به يكديگر تعلق دارند. اين مطلب را مي‌توان به كمك مثال زير روشن كرد.
نقره آن است كه جام نقره‌اي از آن ساخته شده است و به عنوان ماده يا هيولي(104) يكي از مسئولين جام به شمار مي‌آيد. يعني آن‌كه اين جام به نقره، به عنوان عنصر سازندة آن، مديون است. اما اين ظرف مناسك قرباني فقط به نقره مديون نيست. به عنوان جام، آن چيزي كه به نقره مديون است به {صورت يا} شكل جام ظهور مي‌كند و نه به شكل گل سينه يا حلقه. در نتيجه، اين ظرف مقدس در عين حال به هيئت(105) {يا شكل} جامي خود نيز مديون است. نقره‌اي كه شكل جام را به خود گرفته و هيئتي كه نقره در آن ظهور كرده است هر يك به شيوة خود جزو مسئولين ظرف مقدس به شمار مي‌آيند.
ولي هنوز مورد سومي از مديون بودن به جا مانده كه از همه مهم‌تر است؛ و اين همان است كه از قبل،‌ جام مزبور را به قلمرو تقديس و بركت مربوط و محدود مي‌كند. از اين‌ طريق، حدود آن به عنوان ظرفي مقدس تعيين مي‌شود… آن‌چه حدود و ثغور را معين مي‌سازد، آن‌چه تكميل مي‌كند، به معنايي كه بيان شد، به يوناني تلوس(106) خوانده مي‌شود كه غالباً به «هدف» و «غايت» ترجمه مي‌گردد و در نتيجه، ]از آن[ سوءتعبير مي‌شود. تلوس مسئول آن چيزهايي است كه به عنوان ماده و به عنوان صورت با هم مسئول ظرف مقدس هستند. و بالاخره، چهارمين مسئول اين ظرف مقدس ساخته شده، كه پيش روي ما آمادة استفاده است، همان نقره‌ساز است؛ ولي البته نه به اين دليل كه او با كار كردن ظرف مقدس تمام شده را به عنوان نتيجة كار سبب مي‌شود، او يك علت فاعلي نيست…
نقره‌ساز با تأمل كردن اين سه نحوة مذكور مسئول بودن و مديون بودن را گرد هم مي‌آورد…
نقره‌ساز هم يكي از عوامل مسئول است،‌ به اين اعتبار كه ظرف مقدس نخستين منشأ فرآوردن(107) و بر پاي ايستادن خود را از او مي‌گيرد و از او دارد…
به اين ترتيب، در اين ظرف مقدس پيش روي ما، چهار نحوة مديون بودن حاكم است. آن‌ها با يكديگر فرق دارند، ولي متعلق به يكديگر هستند…
آن‌ها مسئول آماده بودن و دم‌دست بودن جام نقره‌اي هم‌چون شيئي مقدس هستند. آماده و دم‌دست بودن، حضور يافتن امري حاضر را مشخص مي‌كند. اين چهار نحوة مسئول بودن امري را به ظهور مي‌آورند و به آن امكان مي‌دهند تا به قلمرو حضور درآيد و آن را در اين قلمرو رها كرده در راه رسيدن به حضور كامل قرارش مي‌دهند…
اما اين هم‌آوايي چهار نحوة ره – آوردن خود دركجا نقش دارد؟ آن‌ها امكان مي‌دهند تا آن‌چه حضور ندارد حضور يابد. به اين ترتيب، آن‌ها به اتفاق تحت نظارت نوعي «آوردن» قرار دارند – آوردني كه امر حاضر را به ظهور مي‌آورد. افلاطون در يكي از عبارات رسالة مهماني(108) به ما مي‌گويد كه اين آوردن چه نوع امري است: «هرگونه به – راه – آوردن آن‌چه از عدم حضور در مي‌گذرد و به سوي حضور يافتن پيش مي‌رود نوعي پوئيسيس يا فرا – آوردن است.»(109)
اين توصيف شاعرانه از علل چهارگانه ما را به معناي فوزيس (طبيعت) و تخنه (هنر) در نزد يونانيان راه مي‌برد و شايد بيش از هر تعبير ديگري، عبارت ارسطو را كه مي‌گويد «هنر از طبيعت تقليد مي‌كند» روشن مي‌سازد. هايدگر در ادامة بحث مي‌گويد:
بسيار مهم است كه ما فرا – آوردن را به معناي كاملش درك كنيم و آن را همانند يونانيان استنباط كنيم. فرا – آوردن يا پوئيسيس فقط به توليد دست‌افزاري يا به ظهور آوردن و به تصوير درآوردن هنري و شعري اطلاق نمي‌شود. بلكه فوزيس، يعني از- خود – بر- آمدن، هم نوعي فرا- آوردن يا پوئيسيس است. در حقيقت، فوزيس همان پوئيسيس به والاترين مفهوم كلمه است؛ زيرا آن‌چه به اعتبار فوزيس حضور مي‌يابد خصوصيت شكوفايي را در خود دارد – خصوصيتي كه به نفس فرآوردن تعلق دارد، مانند غنچه‌اي كه مي‌شكفد. در حالي كه فرا – آوردة دست‌افزاري و هنري، براي مثال، همان جام نقره‌اي، شكوفايي فرا – آوردن را نه در خود، بكله در ديگري، در صنعت‌گر يا هنرمند، دارد.
به اين ترتيب، چهار نحوة ره‌ - آوردن يا علل اربعه در فرا – آوردن نقش دارند. موجودات نامي طبيعت و ساخته‌هاي صنعت‌گر هر دو هر زمان از همين طريق ظهور مي‌يابند.
… فرا – آوردن آن‌چه را مستور است به عدم استتار مي‌آورد. فرا – آوردن فقط وقتي به وقوع مي‌پيوندد كه امري مستور نامستور شده به ظهور درآيد. اين درآمدن در قلمرويي واقع مي‌شود و در جريان است كه ما «كشف حجاب»(110) مي‌ناميم…
… تكنيكون(111) عبارت است از امري كه به تخنه تعلق دارد. در مورد معني اين كلمه، دو نكته را بايد مورد توجه قرار دهيم: نخست آن‌كه تخنه نه تنها نام كار و مهارت صنعت‌گر است، بلكه افزون بر اين نامي است براي مهارت‌هاي فكري و هنرهاي زيبا؛ تخنه به فرا – آوردن تعلق دارد، به پوئيسيس؛ تخنه امري شاعرانه (پوئتيك112) است.
نكتة دومي كه در مورد كلمة تخنه بايد مورد توجه قرار دهيم از اين همه مهم‌تر است. كلمة «تخنه» از ابتدا تا زمان افلاطون با كلمة «اپيستمه»(113) مرتبط بود. هر دو كلمه بر شناختن به معناي وسيع كلمه دلالت مي‌كنند و به معناي زيروزبر چيزي را دانستن، به چيزي معرفت داشتن هستند. چنين معرفتي امري گره‌گشاست و به عنوان امري گره‌گشا نوعي انكشاف است. ارسطو در يكي از بحث‌هاي بسيار مهمش (اخلاق نيكوماخس، كتاب ششم، فصل سوم و چهارم) ميان اپيستمه و تخنه تمايز قايل مي‌شود؛ و در واقع، اين تمايز را بر آن‌چه توسط آن‌ها منكشف مي‌شود و نحوة اين انكشاف استوار مي‌سازد. تخنه نحوي آلتوئين(114) است. تخنه از امري كشف حجاب مي‌كند كه خود را فرا – نمي‌آورد و هنوز فراروي ما قرار ندارد، چيزي كه گاهي چنين و گاهي چنان مي‌نمايد و گاهي چنين و گاهي چنان مي‌شود. كسي كه خانه‌اي يا زورقي يا جامي نقره‌اي مي‌سازد، بر مبناي مقتضيات چهار نحوة ره – آوردن،‌ از امري كه بايد فراآورده شود كشف حجاب مي‌كند. اين كشف حجاب، اين انكشاف، از قبل، صورت و مادة زورق يا خانه را با چشم‌داشت به شكل نهايي محصول مورد نظر در آن شيء گرد مي‌آورد؛ و بر اين مبنا، نحوة ساخت آن را تعيين مي‌كند. بنابراين امري كه در تخنه تعيين كننده است به هيچ وجه نه در ساخت و پرداخت و نه در كاربرد وسايل، بلكه در همين انكشاف نهفته است. به عنوان انكشاف و نه به مثابة ساخت توليدي است كه تخنه نوعي فراآوردن به شمار مي‌رود.(115)

ریپورتر
14th July 2011, 11:22 AM
6) محاكات و ميراث ارسطويي


6-1. ديد‌ه‌فريبي و توهم
اين نظر كه ارسطو نمايش را در زمرة هنرهاي تقليدي(116) جاي داده است در دورة رنسانس به اين انگاره دامن زد كه وقتي تماشاگر رويدادهاي صحنه را واقعي قلمداد مي‌كند، از برخي جهات فريب مي‌خورد يا اغفال مي‌شود. مفسران ارسطو به اين نتيجه رسيدند كه نمايش‌نامه حتي‌الامكان بايد به احتمالات زندگي «واقعي» محدود شود؛ و بر اين مبنا، از وحدت‌هاي سه‌گانه (وحدت كنش و وحدت زمان و وحدت مكان) سخن گفتند؛ و منظور آن‌ها اين بود كه نمايش‌نامه براي تضمين باورپذيري خود بايد بركنشي واحد و مكاني واحد استوار باشد و در آن، زمان كنش يا زمان رويداد‌هاي داستاني با زمان اجرا مطابقت داشته باشد. ديدرو(117) با طرح اصطلاح «ديوار چهارم»(118) مهم‌ترين اصل تئاتر رئاليستي را بنيان گذاشت. منظور او اين بود كه نمايش بايد چنان اجرا شود كه تماشاگر كاملاً توهم صحنه‌اي را بپذيرد، چنان كه گويي به زندگي واقعي در اتاقي مي‌نگرد كه يك ديوار آن را برداشته‌اند. در زماني كه نظريه‌پردازان با شدت و حدت از وحدت‌هاي سه‌گانه سخن مي‌گفتند، شكسپير(119) وحدت زمان و مكان را عملاً زير پا گذاشته بود و مفسري نئوكلاسيك چون ساميوئل جانسون(120) با استناد به شكسپير در اين دعوي شك كرد ك تماشاگر دچار توهم و اغفال مي‌شود:
حقيقت اين است كه تماشاگران هميشه هوشيارند و از پردة اول تا آخر مي‌دانند كه صحنه فقط صحنه است، كه بازيگران فقط بازيگرند…
لذت تراژدي از آگاهي‌ ما به داستان بودن آن ناشي مي‌شود:
اگر ما كشتارها و خيانت‌ها را واقعي مي‌پنداشتيم، آن‌ها ديگر خوشايند نبودند.(121)
كولريج(122) ، شاعر و رمانتيك انگليسي، كه هنوز تبيين جانسون را رضايت‌بخش نمي‌ديد، سازوكار درگيري تماشاگر را چنين شرح داد:
وهم صحنه‌اي حقيقي… عبارت از تصديق ذهن مبني بر اين‌كه فلان چيز جنگل باشد نيست، بلكه چشم‌پوشي از تصديق ذهن است مبني بر جنگل نبودن فلان چيز.(123)
نظر كولريج بر قراردادي ضمني ميان تماشاگر و صحنه (يا بيننده و اثر) اشاره دارد و در همين خصوص است كه او از «تعليق ارادي ناباوري»(124) سخن مي‌گويد كه در اين بحث مقامي كلاسيك يافته است:
اشتباه است كه بگوييم هنرمند تماشاگر را فريب مي‌دهد، تماشاگر مي‌خواهد فريب خورد و او خود در اين فريب سهيم مي‌شود. موقعيت بيشتر شبيه بازي‌اي است با قراردادهايي كه هر دو طر ف قبل از شروع آن‌ها را پذيرفته‌اند. اگر هنرمند قراردادها را رعايت كند، تماشاگر واقعيت يا، به بيان بهتر، اعتبار آن‌چه را مي‌بيند مي‌پذيرد… اين نكته آشكار است كه تأثر حسي از امر يا حادثه‌اي و باور ذهني آن دو امر متفاوت است؛ گرچه با هم روي مي‌دهند و در هم تأثير متقابل دارند و با هم مي‌آميزند. در اغلب موارد، گرايش ذهني ما نه باور، بلكه «تعليق ناباوري» است.(125)
اما اگر تبيين كولريج را كاملاً قراردادي تعبير كنيم، حق آن را به درستي ادا نكرده‌ايم: علاوه بر قرارداد، مشاركت تخيلي مخاطب نيز عاملي است كه ارتباط شايستة اثر بازنمايانه با مخاطب را برقرار مي‌سازد. آن شپرد(126) مي‌نويسد:
نظريه‌هاي مختلفي كه دربارة ماهيت بازنمايي در هنر مطرح شده‌اند، از باب نقشي كه براي شباهت قايل مي‌شوند، تفاوت اساسي با يكديگر دارند. در يك قطب، اين نگرش وجود دارد كه بازنمايي در هنر هدفش توهم است، يعني مي‌خواهد چيزي را به وجود آورد كه چنان به مدل اصلي شبيه باشد كه نظاره‌گر، خواننده، يا مخاطب آن را به جاي مدل اصلي قبول كند. اين نگرش ما را به كتاب دهم جمهور و هنر ديد فريب بازمي‌گرداند. در قطب ديگر، اين نظريه قرار داد كه بازنمايي تماماً به قرارداد(127) مربوط مي‌شود. در هنر اروپاي غربي، قرار و رسم بر اين است كه شخصيت‌هايي كه حلقه‌هاي طلايي برگرد سر دارند بازنماي قديسيني هستند كه اكليل مقدس سر مي‌كنند… هركس كه از اين سنت‌ها و قراردادها بي‌اطلاع باشد بسياري از آثار تصويري قرون وسطا و رنسانس را به غلط تعبير خواهد كرد.(128)
به زعم شپرد، تمثيلي كه با آن مي‌توان ارتباط توهمي مخاطب را بيان كرد «آينه» است؛ در حالي كه تمثيل ارتباط قراردادي را مي‌توان «زبان» گرفت، هم‌چون زبان علائم رياضي يا علائم راهنمايي و رانندگي يا نشانه‌ها و رنگ‌هاي نقشة جغرافيايي. ولي ارتباط مناسب مخاطب را در هنر بازنمايانه نمي‌توان فقط با يكي از اين تمثيل‌ها بيان كرد. اگر تماشاگري چنان دچار توهم صحنه‌اي شود كه بخواهد اتللو(129) را از كشتن دزدمونا(130) باز دارد، ارتباط درستي با صحنه برقرار نكرده است. او در همان حال كه تأثير عاطفي صحنه را تجربه مي‌كند، آگاه است كه مرگ شخصيت در روي صحنه قرارداد است. بنابراين هر نوع ارتباط درست نيازمند مشاركت عاطفي و تخيلي مخاطب است. ويتگنشتاين(131) در بحث مشهور خود دربارة تصوير خرگوشي كه مي‌توان آن را مرغابي هم ديد به خوبي مشاركت فعال و تخيلي مخاطب را در برقراري چنين ارتباطي نشان مي‌دهد. شپرد نتيجه مي‌گيرد:
هنگامي كه ما در برابر «الف» به عنوان بازنمود «ب» واكنش نشان مي‌دهيم، كارمان صرفاً گشودن يك رمز يا شناخت يك همانندي نيست؛ تخيل ما «الف» و «ب» را به هم پيوند مي‌دهد و راهنماي آن نشانه‌هايي است كه هنرمند در اثر خود مندرج كرده است. ما هنر بازنمايي را از آن جهت ارج مي‌نهيم كه به اين توانايي مخيله ميدان مي‌دهد. هنر ديد فريب دقيقاً بدان علت ارزش والايي ندارد كه به سادگي تصوير را به جاي حقيقت مي‌نماياند. در هنر ديدفريب، فضاي چنداني براي بهره‌گيري از مخيله و فرصتي براي توازن وجود ندارد كه در ديدن يك تصوير، هم به عنوان بازنمود چيزي ديگر و هم به عنوان هيئتي از شكل‌ها و رنگ‌ها دخيل‌اند.(132)
به رغم همة اين بحث‌ها، ميراث ارسطويي محاكات كاملاً از اين اتهام مبرا نشده كه مدعي است ارتباط هنر بازنمايانه با مخاطب بر وهم يا فريب مبتني است. هنوز اين فرض زنده و پابرجاست كه هنرمند مي‌تواند با توهمي چنان اغفال كننده مخاطب را در اختيار گيرد كه او نتواند عقل و انديشة خود را به ميدان آورد و از پذيرندگي و تسليم محض به درآيد. بخش عمده‌اي از حملات جناح چپ به ميراث ارسطو معطوف به هنر توهم‌زايي بوده است كه هنر مطلوب بورژوايي قملداد مي‌شود. واقعيت آن است كه تئاتر يونان باستان، كه ارسطو بخش عمده‌اي از مصاديق خود را از آن گرفته است، سخت قراردادي و به اصطلاح سبك پرداخته (استيليزه(133) بود و با آن‌چه «تئاتر توهم‌زاي بورژوايي» خوانده مي‌شود بسيار فاصله داشت. اما در اين نيز شكي نيست كه يونانيان هنر ديده‌فريب را مي‌شناخته‌اند. برتولت برشت(134) از اين امر كه قانون وحدت‌هاي سه‌گانه را نمي‌توان به ارسطو نسبت داد آگاه بود و هم‌چنين از اين‌كه سخن ارسطو دربارة شيوة پذيرش اثر هنري در نزد تماشاگر همان استغراقي نيست كه تئاتر دوران سرمايه‌داري ايجاد مي‌كند؛ با اين همه، بر اين نكته انگشت‌ مي‌گذارد كه در هر حال، شالودة بوطيقا، به اعتبار آن‌چه ارسطو «كاتارسيس»(135) مي‌نامد، هنر مبتني بر استغراق و توهم است. لذا او با حملات خود به اين نوع تئاتر خواهان تئاتري است كه به تماشاگر مجال بيشتري براي تفكر انتقادي بدهد.
… اگر شباهت محل وقوع حادثه در نمايش و اصل آن به حدي باشد كه توهمي ايجاد شود و اگر بر اثر نحوة بازي، اين توهم به بيننده دست بدهد كه شاهد يك رويداد آني و تصادفي و «واقعي» است؛ تمامي نمايش براي او چنان طبيعي مي‌شود كه ديگر نمي‌تواند با قضاوت، با تخيل، و با محرك‌هاي شخصي خود، در آن دخالت كند، بلكه در نمايش حل مي‌شود، در زندگي آدم‌هاي واقعة آن فقط و فقط شركت مي‌كند، و شيئي از اشياي طبيعت آن مي‌شود. واقعيت، با همة كامل بودنش، آن‌جا كه قرار است به صورت هنر درآيد، بايد تغيير كند تا تغييرپذير بودن و تغيير دادنش به چشم بيايد. اگر ما براي طبيعي نمايي لزومي مي‌بينيم، به اين علت است كه مي‌خواهيم طبيعت زندگي اجتماعي خود را تغييردهيم.(136)
تاريخ سينما و نظرية فيلم نيز شاهد كشاكش‌هاي بسيار بر سر توهم‌زايي يا توهم‌زدايي اين رسانه بوده است. مي‌دانيم كه نمايش فيلم خود نوعي فرايند توهم (خطاي باصره) است و بر نقص دريافت بصري ما مبتني است (ناتواني چشم در تفكيك تصاويري كه با سرعت 16 يا 24 قاب در ثانيه در پس هم مي‌آيد) . به همين علت، سينما انگيزه و امكان بيشتري براي آفرينش هنر توهم‌زا دارد و چنان كه مي‌دانيم، هنوز هم جريان اصلي در سينما شور و شوق خود را براي ايجاد توهمات قوي در تماشاگر از دست نداده است. ژان لوك گودار(137) كوشيده است معادل سينمايي آن‌چه را برشت «بيگانه‌سازي»(138) مي‌ناميد در سينما پديد آورد؛ و هم‌ اكنون، بخش اعظم تلاش جريان سينمايي معروف به «ضدسينما» معطوف به مبارزه با سينماي توهم‌زاست.

6-2. رسانه يا واسطة تقليد
ارسطو رسانه را از جمله عواملي به حساب مي‌آورد كه در كنش محاكات دخيل و مؤثر است، اما دربارة آن نظريه‌پردازي نكرده است. با اين همه پذيرش اهميت رسانه در بوطيقا نشان مي‌دهد كه ارسطو مقام آن را تشخيص داده بود. ما مي‌توانيم خطابه و شعر يا نثر و نظم يا گفتار و نوشتار را دو رسانة مجزا محسوب كنيم؛ چنان كه از نظر ما راديو، مطبوعات، سينما، تلويزيون و… نيز رسانده‌اند. اما دامنة رسانه‌هايي كه ارسطو نام برده بسيار محدودتر است؛ چرا كه او فقط از رقص، موسيقي،‌ نقاشي، و شعر (تراژدي) سخن گفته است. به علاوه، او نشان مي‌دهد كه از تركيبي بودن رسانه‌هايي چون تئاتر آگاه است و مي‌داند كه اين نوع هنرها از درآميختن رسانه‌هاي ديگر به وجود مي‌آيند و در عين حال، ماهيت رسانه‌اي يگانه‌اي نيز پيدا مي‌كنند. به علاوه، اگر ما خطابه و شعر را دو رسانة مجزا بدانيم، به نظر مي‌رسد كه ارسطو در بوطيقا در حال طرح اصول رسانه به منزلة «شعر» است؛ حال آن‌كه در ريطوريقا اصول «خطابه» و «سخنوري» را در حكم نوعي رسانه طرح مي‌كند. معناي ضمني اين تقسيم‌بندي آن است كه ارسطو هدف خطيب را اقناع و هدف شاعر (تراژدي نويس) را محاكات مي‌دانسته است. مفسران كوشيده‌اند با تكيه بر اين تقسيم‌بندي ارسطويي، رابطة هنرمند و رسانه را تبيين كنند: هنرمند برحسب رسانة خاص خود مي‌انديشد، نه آن‌كه رسانه را حامل يا ناقل انديشه‌هاي خود قرار دهد. فرايند خلاقيت هنري همانا انديشيدن «با» رسانه است، نه داشتن انديشه‌ها و احساساتي و آن‌گاه جستجوي «لباسي» هنري براي آن‌ها. تفاوت ميان اين دو فرايند همان تفاوت ميان كنش شاعر و خطيب است كه به نظر مي‌رسد مورد توجه ارسطو نيز بوده است. اريك بنتلي(139) اين تفاوت را به زباني امروزي بيان مي‌كند:
درست گفته‌اند كه سخنور ]خطيب[ انديشه‌ها را به لباس كلمات مناسب مي‌آرايد، كه تلويحاً بدين معناست كه انديشه‌ها قبلاً موجود بود و براي قضاوت ما كاملاً كفايت مي‌كرد – انديشه‌‌هايي كه اكنون «به شكل مناسبي» آراسته شده است. پس اگر انديشه‌ها موجود بود، در قالب كلمات وجود داشت، احتمالاً دركلمات ديگر – كلماتي كمتر مناسب. بنابراين سخنور اصلاح كنندة شيوة عبارت‌پردازي است… از طرف ديگر، شاعر… مايل است تا به يك انديشه، پيش از آن‌كه به تمامي يك انديشه باشد، نايل آيد، و پيش از آن‌كه اين انديشه در كلمات محصور شده باشد. با او، كشف كلمه و تفكر انديشه توأمان جريان مي‌يابد و نتيجه لزوماً واژگان نو نيست، بلكه زبان‌نو،‌ عبارت‌پردازي نو، تركيبات واژگاني نو، اوزان نو و معناي نو نيز هست.(140)

6-3. متعلّقات تقليد
از نظر ارسطو، متعلّق تقليد اعمال آدمي يا انسان در حال عمل است و آدمياني كه متعلّق تقليد قرار مي‌گيرند از سه گروه بيرون نيستند: يا برتر از ما هستند يا فروتر از ما يا همسان با ما. ارسطو تأكيد مي‌كند كه تقسيم‌بندي او اخلاقي نيست و بنابراين نمي‌توان اين طبقه‌بندي را ارزش‌گذاري اخلاقي كرد. (با اين همه عده‌اي از مفسران كوشيده‌اند نگرش اجتماعي – طبقاتي ارسطو را در اين تقسيم‌بندي بازيابند) . به زعم ارسطو، نقاشان نيز به همين گونه عمل مي‌كنند؛ چنان كه مثلاً پوليگنوتوس(141) آدميان را بهتر از آن‌چه هستند (آرماني) و پوزون(142) بدتر از آن‌چه هستند (كاريكاتور) ترسيم مي‌كند، در حالي كه ديونيسيوس(143) آدميان را شبيه آن‌چه هستند (رئاليستي) ترسيم مي‌كند. نيز وقتي سوفوكلس و اوريپيدس(144) را مقايسه مي‌كند، نتيجه مي‌گيرد كه سوفوكلس آدميان را چنان كه بايد باشند ارائه مي‌كند و اوريپيدس چنان كه هستند.
به اين ترتيب، ارسطو بنيان گونه‌شناس آثار روايتي را محكم مي‌كند و اين تقسيم‌بندي او به پايه‌اي براي مرز‌بندي‌هاي روشن گونه‌هاي داستاني و نمايشي بدل مي‌شود. از آن‌جا كه وي تراژدي را بر همة گونه‌هاي ديگر ترجيح مي‌دهد، بديهي است كه بوطيقاي او در وهلة اول خود را بوطيقاي تراژدي نشان مي‌دهد؛ اما اين بدان معنا نيست كه ارسطو گونه‌هاي ديگر را ناديده گرفته است. نورتروپ فراي(145) ، منتقد كانادايي، براساس اين اصل ارسطويي پنج گونة داستاني ارائه مي‌دهد كه اگرچه با تقسيم‌بندي ارسطو تفاوت‌هايي دارد، كمك مي‌كند منظور ارسطو را بهتر درك كنيم:
ارسطو در بند دوم بوطيقا از تفاوت آثار داستاني سخن مي‌گويد كه به زعم او از تفاوت رفعت مقام شخصيت‌ها در اين آثار ناشي مي‌شود. وي مي‌گويد در برخي آثار داستاني، شخصيت‌ها بهتر از آن‌اند كه ما هستيم، در برخي، بدتر و، در برخي ديگر، هم‌تراز مايند. ابن عبارت چندان مورد توجه منتقدان مدرن قرار نگرفته است، زيرا به نظر مي‌رسد اهميتي كه ارسطو به خوبي و بدي مي‌دهد مبين نوعي نگرش تنگ‌نظرانة‌ اخلاقي است به ادبيات. اما واژه‌هاي يوناني ارسطو براي خوب و بد عبارت‌اند از:
«spoudaios» و «phaulos»، كه معناي مجازي آن‌ها به ترتيب «سنگيني» و «سبكي» است… بنابراين قصه‌ها را مي‌توان نه به لحاظ اخلاقي، بلكه با استفاده از قدرت عمل قهرمان، كه مي‌تواند برتر از ما باشد يا فروتر و يا كاملاً همانند ما، طبقه‌بندي كرد. بدين‌سان،
1) اگر قهرمان نوعاً از ديگر آدميان و از محيط ديگر آدميان برتر باشد، پس موجودي است الهي و داستان او يك اسطوره خواهد بود كه به معناي عام عبارت است از داستاني دربارة يك خدا. اين داستان‌ها مقام مهمي در ادبيات دارند، اما علي‌القاعده خارج از مقولات معمول ادبي قرار مي‌گيرند.
2) اگر قهرمان به لحاظ مرتبه از ديگر آدميان و از محيط خويش برتر باشد، پس قهرمان گونه‌نماي رمانس است كه اعمالي حيرت‌انگيز دارد، اما موجودي انساني شناخته مي‌شود. قهرمان رمانس در دنيايي به حركت درمي‌آيد كه در آن قوانين عادي طبيعت تا حدي به حالت تعليق درمي‌آيند: اعجوبه‌هاي شجاعت و پايداري، كه به نظر ما غيرطبيعي مي‌نمايند، براي قهرمان طبيعي هستند و همين كه شرايط مفروض رمانس استقرار يافت، ديگر جنگ‌افزارهاي سحرآميز، حيوانات سخن‌گو، غول‌ها و ساحرگان هولناك و طلسم‌هايي با قدرت معجزه‌آسا،‌ قانون احتمال را نقض نمي‌كنند. در اين‌جا،‌ ما از اسطوره پا به قلمرو،‌ به اصطلاح،‌ افسانه(146) ، قصة قومي(137) ، مارهن(148) (افسانة پريوار) ، و شقوق و خويشاوندان ادبي آن‌ها مي‌گذاريم.
3) اگر قهرمان به لحاظ مرتبه از ديگر آدميان، اما نه از محيط طبيعي خويش، برتر باشد، پس او يك رهبر است. او داراي قدرت و اعتبار، شور و احساس، و قدرت بياني است بسي بيش از ما؛ اما عمل او دستخوش انتقاد اجتماعي و هم نظم طبيعت است. اين همان قهرمان اسلوب محاكات عالي(149) است، يعني قهرمان اغلب حماسه‌ها و تراژدي‌ها و، در درجة اول، آن نوع قهرماني است كه ارسطو در ذهن داشت.
4) اگر قهرمان از ديگر آدميان و از محيط خود برتر نباشد، پس يكي از ماست. ما با درك مشتركات انساني او واكنش نشان مي‌دهيم و از شاعر همان قوانين احتمال را مطالبه مي‌كنيم كه در تجربة خود مي‌يابيم. اين مطالبه قهرمان اسلوب محاكات داني(150) را به ما عرضه مي‌كند كه قهرمان اغلب كمدي‌ها و قصه‌هاي واقع‌گرايانه است. «عالي» و «داني» متضمن ارزش مقايسه‌اي نيست، بلكه به طور خالص نمودارگونه است… در اين سطح، مشكل نگاه‌داشت واژة «قهرمان»، كه در اسلوب‌هاي پيشين معناي محدودتر دارد، گه‌گاه به ذهن نويسنده خطور مي‌كند. بدين‌سان تكري(151) احساس مي‌كند كه ناچار است بازار خودفروشي(152) را «رماني بدون قهرمان» بخواند.
5) اگر قهرمان به لحاظ قدرت يا به لحاظ فهم و درايت پايين‌تر از ما باشد، به طوري كه احساس كنيم از بالا به صحنة بندگي، درماندگي يا امور نامعقول مي‌نگريم، پس قهرمان به اسلوب كنايي(153) تعلق دارد…
](در پايان، فراي نگاهي تاريخي به اين طبقات مي‌اندازد:) [ به جدول بالا نگاهي بيندازيد: مي‌توان فهميد كه ادبيات داستاني اروپا در طول پانزده قرن گذشته پيوسته مركز ثقل خود را به پايين فهرست منتقل كرده است…(154)

6-4. شيوه‌هاي تقليد
چنان كه در بحث ميمسيس اشاره كرديم، پژوهندگاني كه پژواك آراء افلاطون را در بحث ارسطو از شيوه‌هاي تقليد مي‌شنوند مدعي آن‌اند كه ارسطو از سه شيوة تقليد سخن گفته است. افلاطون در كتاب سوم جمهور از سه شيوه سخن مي‌گويد:
پس شيوة بيان شعر يا داستان به يكي از سه نوع تواند بود: نوعي تقليد محض است، اين چنان كه گفتي خاص تراژدي و كمدي است؛ نوع دوم روايت و نقل ساده است، اين سبك را در اشعاري مي‌توان يافت كه در وصف آپولون(155) و ديونيزوس(156) مي‌سرايند؛ نوع سوم تلفيقي است از آن دو، و اين نوع را، اگر به كيفيت آن نيك پي برده باشي، در اشعار و داستان‌هاي حماسي مي‌تواني يافت.(157)
افلاطون شيوة غنايي و حماسي را برتري مي‌بخشد و شيوة سراسر تقليدي يا شيوة نمايشي را براي جامعة مطلوب مفيد نمي‌داند. اما ارسطو، كه به شيوة نمايشي برتري مي‌بخشد، از هر سه شيوه به عنوان شيوه‌هاي تقليد ياد مي‌كند:
تفاوت سوم ميان هنرها به شيوه‌اي مربوط است كه با آن مي‌توان هر يك از اين متعلّقات را تقليد كرد؛ زيرا اين امر ممكن است كه متعلّقات يكسان را در رسانه‌اي يكسان به شيوه‌هاي متفاوت بازنمايي كرد. بنابراين مي‌توان آن‌ها را يا با روايت‌گري تقليد كرد (خواه راوي گاه و بي‌گاه، به شيوة هومر، نقشي ساختگي به خود بگيرد و خواه همواره و بدون تغيير از زبان خود سخن گويد) يا به شيوه‌اي كه در آن همة شخصيت‌ها در حال ايفاي نقش و در حين عمل به نمايش درآيند.(158)
بر اين اساس مي‌توان از سه شيوة تقليد سخن گفت و آن‌ها را نام‌گذاري كرد: 1) شيوة غنايي (ليريك159) ، كه شيوة تقليد كاملاً غيرمستقيم است و آن را مي‌توان روايت صرف دانست؛ 2) شيوة حماسي (اپيك160) ، كه شيوة تقليد مستقيم و نيز غيرمستقيم است و آن را مي‌توان در حماسه و رمانس و رمان مشاهده كرد كه شامل هم روايت‌گري و هم گفتگو يا گفتار شخصيت‌هاست؛ 3) شيوة نمايشي(دراماتيك161) ، كه شيوة تقليد كاملاً مستقيم كنش است و آن را مي‌توان در نمايش‌نامه و تئاتر ديد.
بوطيقاي ارسطو، كه در واقع بوطيقاي تراژدي است، به تمامي وقف شيوة نمايشي (دراماتيك) شده است وچنان كه مي‌دانيم در نزد يونانيان باستان، تئاتر و تراژدي اهميت بسيار داشته است. از آن زمان به بعد، تاريخ ادبيات و هنر مغرب‌زمين شاهد بحث‌هاي فراوان بر سر شيوة برتر بوده و اين جدال هنوز هم در نظرية رمان به قوت خود باقي است.
هگل(162) نيز همچون ارسطو شيوة نمايشي را برتر مي‌دانست، اما اين برتري در نزد او شأن تاريخي داشت. او با توصيف اين شيوه‌ها بر حسب عينيت(163) و ذهنيت(164) نوعي اصطلاح‌شناسي آشنا براي نقد و نظرية امروز فراهم كرد:
اگرچه انواع فرعي و ميانگين شعر بسيارند، ولي شعر داراي سه نوع اصلي حماسي و غنايي و نمايشي است.
… اصل در شعر حماسي «عينيت» است. شاعر در اين شيوه به كناري مي‌نشيند و جهان «عيني» اشخاص و چيزها و رويدادها را براي ما توصيف مي‌كند. وي در اين‌جا فقط داستان‌سراست و از او توقع مي‌رود كه شائبة عقايد و نظرياتش را در شعر خود راه ندهد. بي‌گمان در اين‌جا، شاعر هم‌چنان آفرينندة‌ شعر است؛ ولي آن‌چه بايد پديدار باشد فرآوردة كار شاعر است، نه خود شاعر…
… بنياد شعر غنايي «ذهنيت» است. در اين‌جا، شاعر نه از صورت بيروني رويدادها،‌ بلكه از ژرفناي جان خود داستان مي‌گويد. شعر غنايي اصلاً مبين شخصيت خاص و يگانة شاعر و احساسات و حالات روحي و شادي و غم و بيم و اميد اوست…
شعر نمايشي… تا جايي كه اصول جداگانة عينيت و ذهنيت را با هم در‌مي‌آميزد جامع دو سبك غنايي و حماسي است. شعر نمايشي از يك‌سو عيني است،‌ زيرا رشتة معيني از وقايع را كه در جهان خارج روي داده است براي ما شرح مي‌‌دهد؛ و از سوي ديگر ذهني است، زيرا عمل خارجي از راه جان باطن اشخاص آن به وقوع مي‌پيوندد و از زبان ايشان بيان مي‌شود. وانگهي همين جان باطن اشخاص نمايش‌نامه است كه علت همة رويدادهاست. رويدادها فقط مظهر تحقق ارادة اين اشخاص در عالم عيني است. هر عملي بايد به تمامي از شخصيت عامل سرزند.(165)
اما چنان كه گفتيم برتري شيوة نمايشي از نظر هگل شأني تاريخي پيدا مي‌كند:
در هنر نمايشي، تحول هنر به فرجام خود مي‌رسد: شعر برترين هنرها و هنر نمايشي برترين نوع شعر است.(166)
استفان ددالوس(167) ، شخصيت رمان تصويري از هنرمند در عهد شباب(168) ،‌ توصيفي امروزي از شيوه دارد؛ اما جميز جويس(169) مايل است كه شيوه‌ها را بر حسب عمل هنرمند در حين خلاقيت شرح دهد:
شكل غنايي در واقع ساده‌ترين پوشش لفظي يك لحظة احساس است: فريادي موزون، همانند هلهلة تشويق‌آميزي كه در اعصار پيشين نثار مردي مي‌گشت كه پارو مي‌زد يا پاره‌هاي سنگ را بر فراز پهنه‌اي پرشيب مي‌كشاند. آن كه اين را بر زبان مي‌آورد نسبت به لحظة احساس هشيارتر است تا نسبت به خويش كه عاطفه را احساس مي‌كند. چنان كه مشاهده شده، ساده‌ترين شكل حماسي پديده‌اي است ناشي از ادبيات غنايي: آن‌جا كه هنرمند تأمل مي‌كند و بر خود به عنوان كانون رويدادي حماسي مي‌انديشد و اين شكل تا بدان‌جا گسترش مي‌يابد كه مركز ثقل عاطفي در فاصله‌اي مساوي با خود هنرمند و با ديگران قرار مي‌گيرد. اين داستان ديگر به طور خالص داستاني شخصي نيست. شخصيت هنرمند، چون دريايي حيات‌بخش با گردش گرداگرد شخصيت‌ها و كنش داستاني، مستحيل در خود داستان مي‌شود… شكل نمايشي زماني حاصل مي‌شود كه نيروي حيا‌ت‌بخشي كه گرد هر شخصيت در گردش و در جريان بوده است هر شخصيت را چنان سرشار از نيروي حيات مي‌كند كه آن مرد يا زن زندگي هنري كامل و لمس‌ناپذيري مي‌يابد. شخصيت هر هنرمند، كه در آغاز يك فرياد يا يك آهنگ يا يك حالت است و سپس داستاني سيال و روشن، سرانجام خود را از وجود مي‌پالايد، يعني وجودي رها از خويشتن مي‌يابد… هنرمند، چون خداي آفرينش، در درون يا پس يا فراسو يا فراز دست ساختة خويش بر جا مي‌ماند، نامرئي،‌ از وجود پالايش يافته، بي‌تفاوت و سرگرم گرفتن ناخن خويش.(170)
شكل نمايشي هر چه خالص‌تر باشد بيشتر به عينيت و بي‌طرفي ميل مي‌كند؛ البته اين به معناي بركنار بودن راوي نيست، بلكه بدين معني است كه راوي هرچند به موقعيت وجود و هستي مي‌بخشد، «خود» را در مقام راوي از وجود مي‌پالايد يا، به زعم جويس، وجودي مي‌شود رها از خويشتن. او در همان حال كه به موقعيت هستي و حركت مي‌بخشد و از نيروي جان خود در كالبد تك تك شخصيت‌ها نيرو و حيات مي‌دمد، هم‌چون خداي خلاق، در درون و هم در بيرون دنياي آفريده‌ي خويش باقي مي‌ماند. جدال بر سر شيوه‌ي برتر هنوز هم ادامه دارد. در دنياي رمان، گرايش‌هاي غيرارسطويي اغلب شيوه‌ي غنايي را به ميدان مي‌آورند. با اين حال، هنوز هم گرايش‌هاي نيرومندي وجود دارد كه خواهان شيوه و شرايط نمايشي‌اند. اما در تئاتر و نمايش، برتولت برشت بود كه تئاتر روايتي يا حماسي (اپيك) را در برابر تئاتر ارسطويي رايج قرار داد. اصول و روش‌هايي كه وي براي تئاتر حماسي (اپيك) وضع كرده تئاتر و هنرهاي نمايشي معاصر (از جمله فيلم) را عميقاً متاثر ساخته است.

ریپورتر
14th July 2011, 11:23 AM
7) عناصر يا اجزاي نمايش‌نامه


ارسطو اثر نمايشي را به شش عنصر اوليه تقسيم كرد كه عبارت است از:
1) ميتوس يا موتوس: طرح‌(171)
2) اتوس‌(172) : شخصيت يا منش‌(173)
3) ديانويا‌(174) : فكر‌‌(175)
4) لگزيس‌(176) : كلام يا زيان‌(177)
5) ملوپوئيا‌(178) : موسيقي‌(179)
6) اوپسيس‌(180) : منظر نمايش‌(181)
از آن‌جا كه طرح شكل يا سازمان كلي اثر نمايشي است، مهم‌ترين عنصر شكل‌دهنده نيز محسوب مي‌شود؛ هم از اين رو گاه مترادف فرم يا ساختار نيز به كار مي‌رود.
به زعم ارسطو، طرح مهم‌ترين عنصر و جوهر نمايش‌نامه است و موسيقي (جلوه‌هاي صوتي) و منظر نمايش (جلوه‌هاي بصري) در پايين‌ترين رده قرار دارند. وي بر آن است كه نمايش‌نامه‌ي خوب بايد در خواندن همان‌قدر مؤثر باشد كه در اجرا مؤثر است و اثرگذاري از طريق موسيقي و منظر نمايش (جلوه‌هاي صوتي و بصري) را از هنر شاعري به دور مي‌داند. ما نمي‌دانيم كه اگر او تئاتر پس از ميرهولد‌(182) و آنتونن آرتو‌(183) يا فيلم‌هاي سينمايي را ديده بود در اين مورد چگونه قضاوت مي‌كرد؛ اما حق آن است كه حمله‌ي ارسطو اساساً متوجه استفاده از عوامل صوتي و بصري به قصد شگفت‌انگيزي است، حمله‌ي او متوجه اجرايي چشم‌پركن و فاقد جوهر هنري است كه به جاي تاثير هنري يا زيبايي شناختي، تاثيري سطحي و شعبده‌بازانه ايجاد مي‌كند.
آشكار است كه ارسطو بر جامعيت و روابط متقابل اين عناصر پاي مي‌فشرده و به همين دليل، براي ترتبيت فوق اهميت زيادي قايل بوده است. اگر روابط ميان صورت و ماده را مد نظر قرار دهيم، خواهيم ديد كه نوعي پيوستگي متقابل ميان اجزاي مذكور وجود دارد و ترتيب آن‌ها بر حسب همين رابطه است كه معنا پيدا مي‌كند. اگر فهرست مذكور را از بالا به پايين بخوانيم، در مي‌يابيم كه هر عنصر براي عناصر پايين‌تر خود حكم «صورت» را دارد؛ و اگر آن را از پايين به بالا بخوانيم، پي مي‌بريم كه هر عنصر براي عنصر بالاتر «ماده» به شمار مي‌رود. طرح همان سازمان كلي اثر و شخصيت مهم‌ترين ماده‌ي طرح است. وقتي همه‌ي اعمال و گفته‌هاي شخصيت‌ها را كلي اندام‌وار در نظر آوريم، اين كل همان طرح است. اما شخصيت براي همه‌ي عناصر پايين‌تر از خود صورت به حساب مي‌آيد. فكر عبارت است از هر چيزي كه در درون شخصيت روي مي‌دهد. پس منظور از فكر همان احساس و انديشه‌ي شخصيت است و همين احساس و انديشه است كه ماده‌ي شخصيت را تشكيل مي‌دهد. اما فكر خود صورتي است براي سازمان دادن به كلمات. از طرف ديگر، انديشه‌ها و احساسات از كلماتي تشكيل مي‌شوند كه در الگوهاي معنادار آرايش مي‌يابند. از اين جهت، زبان ماده‌ي فكر به حساب مي‌آيد. زبان از اصوات تشكيل مي‌شود. بنابراين زبان صورت است براي اصوات و اصوات ماده‌اند براي زبان. به عبارت ديگر، كلماتي كه قالب يك گفتار را تشكيل مي‌دهند با اصوات گوناگون شكل مي‌گيرند. اصواتي كه وظيفه‌ي بيان احساس و انديشه را بر دوش دارند نوعي وزن (ريتم) به خود مي‌گيرند. آهنگ و وزن را مي‌توان «موسيقي» ناميد و موسيقي ماده‌ي زبان است – زباني كه آن را آرايش بامعناي كلمات دانستيم. اگر منظر نمايش را همان كنش‌ها و رفتارهاي صحنه‌اي بدانيم، كنش بدون كلام، كه همان حركت است، به اقتضاي موسيقي كلام شكلي موزون به خود مي‌گيرد. به اين ترتيب، موسيقي صورت است براي منظر نمايش و منظر نمايش ماده است براي موسيقي.‌(184) گفتني است كه قسمت اعظم تاثير تئاتر يونان باستان شنيداري و موسيقايي بود. بديهي است كه در اين نوع تئاتر، تصوير صحنه به خدمت كلام و گفتار در مي‌آمد. منظر نمايش، به خصوص در تئاتر مدرن، با مفاهيم بصري گوناگوني در آميخته است كه به هيچ وجه نمي‌توان آن را به حركت صرف تقليل داد. مهم آن است كه ترتيب ارسطويي حاوي نوعي پيوستگي بامعناست و به همين علت در تاريخ تئاتر منازعات جدي پديد آورده است. مثلاً برتولت برشت كوشيد تئاتر آموزشي يا تعليمي خود را برابر تئاتر تقليدي ارسطو قرار دهد؛ و به اين منظور، در ترتيب مذكور، فكر را در مقام نخست نشاند. به اين ترتيب، در تئاتر آموزشي، فكر به عنصر نظم دهنده‌ي اصلي بدل شد و طرح و شخصيت ماده‌ي آن شدند. نيز طرف‌داران جنبش تئاتر يكاليستي‌(185) ، كه معمولاً به آراء آرتو و ميرهولد ربط مي‌يابد، كوشيدند تاثير ديداري تئاتر را به مرتبه‌ي زبان برسانند و در اين راه گام‌هايي مؤثر و نتيجه‌بخش برداشتند.

ریپورتر
14th July 2011, 11:23 AM
8) طرح


به نظر مي‌رسد كه منظور ارسطو از طرح سازمان كلي و جامع اثر نمايشي است. در اين صورت، طرح ارسطويي در معناي وسيع كلمه همان ساختار روايتي است كه امروزه روايت‌شناسان به كار مي‌برند. بنابراين، برخلاف آن‌چه امروز در روايت‌شناسي‌(186) معمول است، نمي‌توان به اعتبار بوطيقاي ارسطو، ميان طرح، ساختار روايتي، داستان، عناصر داستان بنياد‌(187) ، عناصر غيرداستاني بنياد‌(188) و امثالهم تفاوتي قايل شد.
طرح از نظر ارسطو علت صوري و، به همين دليل، روح و جوهر تراژدي است. مي‌توان دلايلي را كه ارسطو براي اهميت و مقام طرح قايل شده است درباره‌ي گونه‌ي خاصي از آثار نمايشي، كه همان تراژدي باشد، به خوبي درك كرد؛ چرا كه تراژدي كلاسيك غالباً با مضمون انسان و سرنوشت سروكار داشت و بنابراين به شكلي نياز داشت كه در آن طرح، كه بنا به تعريف ارسطو آرايش يا ترتيب و تنظيم وقايع است، هم‌چون تقديري محتوم، شخصيت‌ها را در بر گيرد: آدميان مي‌كوشند كه با اراده‌ي فردي سرنوشت خود را چنان كه مي‌خواهند رقم زنند، اما تلاش تراژيك آن‌ها براي گريز از سرنوشت مقدر بي‌نتيجه مي‌ماند. اين تصويري است كه به خوبي در تراژدي شاه‌اوديپوس سوفوكلس، كه تراژدي كمال مطلوب ارسطو محسوب مي‌شود، انعكاس يافته است.
از طرف ديگر، ارسطو مي‌گويد كه طرح بايد داراي موحدت باشد و وحدت ساختاري اجزا بايد به گونه‌اي باشد كه اگر يك جزء برداشته يا جابه‌جا شود، كل از هم بپاشد يا نقص شود. پس آشكار است كه او كمال مطلوب خود را در فرم اندام‌وار مي‌جويد – فرمي كه در آن روابط ميان اجزا چنان محكم و ضروري باشد كه نتوان هيچ نوع تغيير مكانيكي در آن اعمال كرد. اين‌كه آيا منظور ارسطو همان فرم اندام‌واري است كه رمانتيك‌هاي آلمان و كولريج انگليسي در نظر داشتند محل اختلاف است. به علاوه، با توجه به اين‌كه برخي آثار كلاسيك داراي طرح و ساختار ارسطويي را مي‌توان خلاصه كرد، يا حذف و اضافاتي در آن‌ها صورت داد، بي‌آن‌كه كل از هم بپاشد، در قطعيت اين اصل ارسطويي شك است. به نظر مي‌رسد كه اين اصل شامل اجزاي ضروري و به اصطلاح «فرمال» اثر (اجزاي صوري يا نظم دهنده) مي‌شود نه همه‌ي اجزا: آن‌چه ضرورت دارد سازمان و نظم كلي اجزاست، نه خود اجزا. با اين همه هستند ساختارهاي غيرارسطويي‌اي كه فراگيري اين اصل را با ترديد مواجه ساخته‌اند. در نمايش‌نامه‌ي آوازخوان‌طاس‌(189) ، اثر يونسكو‌(190) ، يا زندگي خصوصي نژاد برتر‌(191) ، اثر برشت، اساساً اين كل منسجم ارسطويي وجود ندارد كه بتوان وحدت يا ضرورت اجزا را از آن‌ها انتظار داشت. اين نمايش‌نامه‌ها را مي‌توان بسيار جرح و تعديل كرد، بي‌آن‌كه معنا از دست برود؛ زيرا در اين نمايش‌نامه‌ها عنصر نظم دهنده طرح و ساختار نيست.
ارسطو اصرار دارد كه طرح بايد داراي شروع و ميانه و پايان باشد. مي‌توان اين اجزاي سه‌گانه را از جمله اجزايي به حساب آورد كه مشمول قانون ارسطويي مذكور مي‌شوند.
در نمايش‌نامه‌هاي خوش‌ساخت، شروع به حركتي شكل مي‌دهد كه به ميانه منجر مي‌شود و از ميانه به سوي پايان ميل مي‌كند. نوع پايان، خود آن نوع شروعي را كه نمايش‌نامه‌نويس بايد برگيرد تعيين مي‌كند. بنابراين در آثار نمايشي، شروع و پايان، هر چند به طرق متفاوت، علت و منشا يكديگر محسوب مي‌شوند: شروع از اين حيث كه چيزي را راه مي‌اندازد و به حركت وا‌مي‌دارد و از اين حيث كه به پايان منجر يا منتج مي‌شود علت فاعلي پايان به حساب مي‌آيد؛ پايان از اين حيث كه ماهيتش نوع و شكل شروع را تعيين مي‌كند علت غايي شروع محسوب مي‌شود. از اين تحليل مي‌توان دريافت كه وحدت نمايش‌نامه بسي پيچيده‌تر از وحدتي است كه صرفاً از توالي زماني حوادث ناشي مي‌شود.‌(192)
بنابراين، شروع و ميانه و پايان متضمن احتمال نمايشي است و قابليت احتمال موجد باورپذيري مي‌شود. احتمال و وحدت خصوصياتي توامان‌اند كه موجد زيبايي و اثرگذاري مي‌شوند. شروع به معني امكان محض است: وقتي نورافكن‌ها صحنه‌ي تئاتر را روشن مي‌كنند، اين «امكان» وجود دارد كه هر واقعه‌ايي بر صحنه روي دهد: ورود به قصر السينور‌(193) و پي‌گيري وقايع زندگي هملت‌(194) يا ديدن آدم‌هاي مريخي كه بر زمين قدم مي‌گذارند. همين كه شروع موقعيت خاصي را بنا كرد، قلمرو «ممكن» به قلمرو «محتمل» بدل مي‌شود. بر حسب شروع مي‌توان خطوط متعددي را تصور و پيش‌بيني كرد كه در واقع همان خطوط احتمال است. در ميانه، هر چه نمايش‌نامه پيش‌تر مي‌رود، خطوط احتمال كم‌تر و دامنه‌ي احتمالات تنگ‌تر مي‌شود تا آن‌كه پايان خود به منزله‌ي تنها راه محتمل، يعني «ضرورت»، آشكار مي‌شود.‌(195)
وقتي شروع و ميانه و پايان را امكان و احتمال و ضرورت ببينيم، نه فقط نوعي وحدت ارسطويي در ساختار اثر مشاهده مي‌كنيم، بلكه مي‌توانيم هم فرايند آفرينش فرم را در كار نويسنده و هم فرايند درك فرم در بيننده را تبيين كنيم. نويسنده كار خود را با انتخاب‌هاي اوليه آغاز مي‌كند و در اين مرحله (مرحله‌ي امكان) او كاملاً آزاد است؛ اما بلافاصله پس از نخستين گزينش‌ها، آزادي او به دامنه‌ي احتمالات محدود مي‌شود و در اين مرحله، او ديگر با احتمال سروكار دارد نه با امكان. نويسنده هر چه پيش‌تر مي‌رود دامنه‌ي گزينش‌هايش محدود‌تر مي‌شود و به همين نسبت آزادي او كاستي مي‌گيرد؛ زيرا فرم، كه به تدريج در حال شكل گرفتن است، احتمالات خود را بر او تحميل مي‌كند. وقتي نويسنده احساس مي‌كند كه فقط يك انتخاب در پيش رو دارد، فرم به كمال خويش دست يافته و آخرين گزينش، محتوم، را بر نويسنده تحميل مي‌كند. عقل سليم حكم مي‌كند كه نويسنده زندگي فرم را به رسميت شناسد و با تحميل آزادي خود بر آن، موجب نابودي آن نشود. از سوي ديگر، تماشاگر در شروع هر اجرا كاملاً آماده است كه با هر موقعيتي موجه شود. همين كه تماشاگر موقعيت آغازين را درك كرد، احتمالات خود براي آينده را در ذهن مي‌سازد. هر چه نمايش جلوه مي‌رود، دامنه‌ي پيش‌بيني‌ها و احتمالات بيننده تنگ‌تر مي‌شود تا آن‌كه نزديك به پايان او احساس مي‌كند كه فقط يك احتمال باقي مانده است و بس، كه آن هم پاياني است حتمي. به همين علت، تماشاگران غالباً پيش از پايان كامل اجراي تئاتري يا فيلم واكنش‌هايي نشان مي‌دهند كه حاكي از آمادگي آن‌ها براي پايان اثر است.
بحث ديگري كه شروع و ميانه و پايان ارسطويي بر مي‌انگيزد، مربوط به حركت نظم دهنده يا سازمان دهنده‌ي اثر است. شروع و ميانه و پايان حاكي از نوعي حركت «افقي» است و آشكار است كه ارسطو همين ساختار را به رسميت مي‌شناسد و به ساختار متضاد آن، كه همان ساختار «عمودي» است، عنايتي ندارد. ساختار افقي علت و معلولي است و در آن، يك واقعه علت واقعه‌ي ديگر است و در ميان پيشامدها و پيامدها پيوندي محتمل يا ضروري برقرار است. «داستان» خود نمونه‌اي كلاسيك از ساختاري افقي است، زيرا بر پيشرفت و گسترش مبتني است. برعكس، ساختار عمودي علي نيست و در آن، واقعه به سبب خودش روي مي‌دهد، نه چون پيشامد واقعه‌ي بعدي يا پيامد واقعه‌ي قبلي. در ساختار عمودي، به جاي پيشرفت، بر تعميق و تراكم يا فشردگي تاكيد مي‌شود، عناصر داستاني اهميت چنداني ندارد، و ما حركت آن را نه نوعي پيشرفت، بلكه نوعي نفوذ يا تعميق تلقي مي‌كنيم. ساختار افقي معمولاً داراي شروع و ميانه و پايان است؛ اما ساختار عمودي معمولاً يك نقطه‌ي حركت دارد و يك مركز يا محور و يك توقف يا ايست، كه بيش‌تر تصادفي مي‌نمايد. نمايش‌نامه‌هايي چون پايان بازي‌(196) از ساموئل بكت‌(197) يا سياهان‌(198) از ژان ژنه‌(199) ساختار عمودي دارند و برخي نمايش‌نامه‌ها، چون مرگ فروشنده‌(200) از آرتور ميلر‌(201) ، از آميزه‌ي اين دو ساختار بهره مي‌برند. گاهي از ساختار افقي با عنوان «ساختار خطي» ياد كرده‌اند. بر اين مبنا، ساختار غيرخطي يا ساختار مبتني بر پيكربندي‌(202) نقطه‌ي مقابل آن است.‌(203)
تاكيد آشكار ارسطو بر طرح موجب اين استنباط فرماليستي شده است كه از نظر او، مقصود اصلي شاعر بايد آفرينش يك عين هنري باشد و بس و ديگر اين‌كه غايت هنر در خود آن نهفته است، نه در بيرون آن. اين استنباط به اين دليل قوت پيدا مي‌كند كه بوطيقا سراسر وقف «فرم تقليدي»‌(204) است و هيچ اشاره‌اي به «فرم تعليمي»‌(205) ندارد. به همين دليل است كه برشت ادعا مي‌كند تئاتر آموزشي خود را در برابر تئاتر ارسطويي برپا كرده است. اما چه تفاوتي است ميان فرم تقليدي و فرم تعليمي؟
قصد اصلي در نمايش‌نامه‌ي تقليدي آفرينش نمايش‌نامه است، نويسنده‌اش آن را به منزله‌ي عيني هنري بنا مي‌كند. قصد اصلي در نمايش‌نامه‌ي تعليمي متقاعد كردن است، نويسنده‌اش آن را به اين دليل مي‌نويسد كه ايده‌ها و افكاري را القا كند. در اولي، معنا ضمني و پنهان است و در دومي، عيان و آشكار‌.‌(206) چنان كه گفتيم، تفاوت اصلي ميان اين دو فرم به مقام «فكر» در سلسله‌ي مراتب ارسطويي باز مي‌گردد. در ساختار تقليدي، طرح عنصر نظم دهنده‌ي اصلي است؛ در حالي كه در ساختار تعليمي، فكر چنين مقامي دارد. كله‌گردها و كله‌تيزها‌(207) ، اثر برشت، و شيطان و خدا‌(208) ، اثر ژان پل سارتر‌(209) ، ساختار تعليمي دارند. حال اين سؤال پيش مي‌آيد كه اگر طرح و شخصيت در نمايش‌نامه‌هاي تعليمي ماده‌ي «فكر» محسوب مي‌شوند، آيا در اين صورت شكل دادن به فكر در نمايش‌نامه‌ي تعليمي دقيقاً مشابه شكل دادن به فكر در خطابه و سخن‌وري نيست؟ پاسخ البته مثبت است، زيرا اين هر دو اقناع را هدف خود را قرار مي‌دهند.
ارسطو در ريطوريقاي خود اصول خطابه را شرح مي‌دهد و مي‌توان بسياري از اصول آن را، با اندكي جرح و تعديل، به منزله‌ي اصول نمايش‌نامه‌هاي تعلمي برگرفت. مثلاً ارسطو از سه وجه اقناع سخن مي‌گويد كه عبارت است از: 1) منش شخصي گوينده؛‌(210) 2) قدرت او در تحريك عواطف شنونده؛‌(211) 3) خود «گفتار» به منزله‌ي استدلالي متقاعد كننده.‌(212) به علاوه، ارسطو از سه نوع خطابه‌ي سياسي و حقوقي و تشريفاتي سخن مي‌گويند، كه هر چند كاملاً مشابه همه‌ي انواع نمايش‌نامه‌هاي تعليمي نيستند، اصولشان تا اندازه‌اي در ساختار نمايش‌هاي تعليمي اثر گذاشته است.‌(213) حال مي‌توان پرسيد كه مقابله‌ي برشت با ارسطو واقعاً به كجا انجاميد؟ حمله‌ي جانانه‌ي برشت به بوطيقا بسيار مؤثر بوده است؛ اما وقتي او بديلي در برابر تئاتر ارسطويي قرار مي‌دهد، مي‌بينيم كه هنوز نتوانسته است از ميدان نفوذ ارسطو خلاصي يابد. ظاهراً برشت فقط توانست در ميدان خود ارسطو دست به يك جابه‌جايي بزند: او نقطه‌ي تاكيد ارسطو را از بوطيقا به ريطوريقا منتقل كرد.
ارسطو، برخلاف نظريه‌پردازان امروز، درباره‌ي آن‌چه ما «داستان»‌(214) مي‌ناميم سخني نگفت؛ هر چند اگر ميتوس را به ريشه‌ي آن، يعني «ميت»‌(215) و اسطوره بازگردانيم، مي‌توان نتيجه گرفت كه منظور ارسطو از اين اصطلاح «الگوهاي داستاني» بوده است، نه «طرح»؛ ولي حتي الگوهاي داستاني نيز تفاوتي را كه نظريه‌پردازان ميان طرح و داستان قايل مي‌شوند روشن نمي‌كند. در عين حال بايد اعتراف كرد كه كاربرد طرح و داستان در ميان رمان‌نويسان نشان مي‌دهد كه اكثر آن‌ها نيز اين دو اصطلاح را متفاوت نمي‌دانسته‌اند. ميريام آلوت‌(216) مي‌نويسد:
رمان‌نويسان عملاً زحمت چنداني به خود نداده‌اند كه روشن كنند وجود اين دو اصطلاح «طرح» و «داستان» متضمن چه تفاوتي است — عملاً هم آنان اين دو را اغلب به جاي يكديگر به كار مي‌برند…
گناه اين ابهام را بايد تا حدي به گردن نوكلاسيسيست‌هاي قرن هجدهم انداخت كه برداشت‌هاي‌شان از قواعد كلاسيك اغلب آشفته و پر از ضد و نقيض است و تا حدي هم به گردن خود ارسطو، كه سخنانش درباره‌ي رابطه‌ي ميان ميتوس و پراگماتا‌(217) (يعني بين «طرح» و «حوادث يا پيشامدها»‌يي كه به هم در مي‌آميزند تا داستاني را بسازند) بسياري چيزها را بي‌پاسخ رها مي‌كند. كم‌اند رمان‌نويساني كه توانسته باشند در حل اين مشكل آن‌قدر مؤثر باشند كه آقاي فورستر‌(218) بوده است.‌(219)
فورستر با رد پاره‌اي از ديدگاه‌هاي ارسطو و به خصوص با ترجيح شخصيت بر طرح كوشيد حتي‌الامكان از ارسطو فاصله گيرد و در عين حال، با تعريف و تبيين «طرح» و «داستان»، مرزهاي آن‌ها را روشن سازد. تعاريف او مقامي كلاسيك پيدا كرده است، چنان كه ديگر نمي‌توان بدون تكيه بر آن‌ها درباره‌ي اين دو اصطلاح بحث كرد. اريك بنتلي مي‌كوشد با تكيه‌ي بيش‌تر بر ارسطو، ميان زندگي و داستان و طرح ارتباطي برقرار كند — ارتباطي هم مديون ارسطو و هم مديون فورستر: زندگي وجود دارد با وقايعش، واقعاً وسيع و تا چشم كار مي‌كند گسترده — زندگي‌اي كه سراسر نمايش‌نامه است، اما نمايش‌نامه‌هايي كه هنوز نوشته نشده‌اند، به صحنه نرفته‌اند، و اجرا نشده‌اند. روايتگري نيز وجود دارد و من ابتدايي‌ترين شكل آن را با نمونه و مثال وصف كردم: انگيزه‌ي اصلي همانا تعليق است و شيوه عبارت است از آرايش وقايع بر حسب توالي زماني. سرانجام طرح وجود دارد و آن همان روايت است كه با آن «كاري كرده‌ايم»، بر آن چيزي اضافه كرده‌ايم. كاري كه كرده‌ايم همان آرايش دوباره‌ي وقايع است برحسب نظم و ترتيبي كاملاً حساب شده و براي دست‌يابي به تاثير شايسته. آن‌چه اضافه مي‌شود اصلي است كه به اعتبار آن، حوادث معنايي به خود مي‌گيرند: حتي اصل عليت داستان را به طرح بدل مي‌كند. چنان كه اي. ام. فورستر در كتابش، جنبه‌هاي رمان‌(220) ، مي‌گويد: «پادشاه مرد و سپس ملكه درگذشت» داستان است؛ اما اگر بنويسيم: «پادشاه مرد؛ و پس از چندي، ملكه از فرط اندوه درگذشت»، آن داستان به طرح بدل مي‌شود. پس طرح هيچ نيست، مگر پديده‌اي ساختگي؛ طرح از مداخله‌ي ذهن هنرمند نتيجه مي‌شود و اين ذهن از دل وقايعي كه طبيعت هم‌چون هاويه‌(221) ‌اي رها كرده كيهاني منتظم‌(222) بر مي‌آورد… طرح مثال عالي و پيچيده‌ي هنر است و به منزله‌ي «هنر» در تضاد با «زندگي» قرار مي‌گيرد. پس چگونه مي‌توان طرح را تقليد زندگي نيز به حساب آورد؟ نمي‌توان. طرح ممكن است برخي از آن تقليدهاي درستي را كه ارسطو ذكر كرد در بر بگيرد، اما اين نيز خود تغيير و اصلاح زندگي است و نيز تكميل آن.‌(223)
اما ارسطو محتاط‌تر از فورستر بود: او آرايش وقايع را نه بر اصل «عليت»، بلكه بر اصل «احتمال و ضرورت» بنا نهاد. وقايع بايد چنان تنظيم شوند كه محتمل يا ضروري به نظر آيند:
وظيفه‌ي شاعر نقل وقايع است نه به گونه‌اي كه روي داده‌اند، بلكه به گونه‌اي كه ممكن است روي دهند؛ يعني وقايعي كه برحسب قانون احتمال و ضرورت ممكن‌اند.‌(224)
ارسطو مي‌نويسد:
از ميان همه‌ي انواع طرح و كنش، طرح سلسله‌ي وقايع‌(225) بدترين نوع است؛ و من طرحي را «اپيزوديك» يا «سلسله‌ي وقايع» مي‌نامم كه در آن اپيزدودها يا پرده‌ها بدون توالي محتمل يا ضروري از پي يكديگر بيايند.‌(226)
واضح است كه ارسطو از طرح سلسله‌ي وقايع نفرت داشت، اما آثار نمايشي و داستاني معتبري وجود دارند كه از اين نوع طرح به خوبي بهره برده‌اند. اين نوع طرح در رمانس‌ها، سريال‌هاي تلويزيوني، رمان‌هاي معروف به «پيكارسك»‌(227) ، و حتي آن دسته كمدي‌هاي چاپلين‌(228) كه در آن‌ها چارلي در هيئت «ولگرد» ظاهر مي‌شود كارايي و تاثير خود را نشان داده است.
اما طرح مقبول ارسطو، يعني طرحي كه بر آن اصل احتمال و ضرورت حاكم باشد، يا ساده است يا پيچيده:
من كنشي را «ساده»‌(229) مي‌خوانم كه يكي و پيوسته باشد و در آن، تغيير بخت بدون «باژگوني موقعيت»‌(230) و بدون «بازشناسي»‌(231) وقوع يابد.‌(232)
مثال بارز اين نوع طرح پرومته در زنجير‌(233) اثر اشيل‌(234) است و نمونه‌هاي مشهور ديگر ريچارد سوم‌(235) شكسپير و دكتر فاستوس‌(236) مارلو‌(237) . با بياني ديگر نيز مي‌توان طرح ساده را تبيين كرد: طرحي كه توالي مستقيم حوادث را از يك نقطه‌ي شروع مقبول تا پاياني قابل پيش‌بيني بدون هيچ گونه انحراف عمده‌اي در توقعات و انتظارات عرضه مي‌كند. ارسطو در ادامه مي‌گويد:
كنشي پيچيده‌(238) است كه در آن، تغيير با «باژگوني» يا با «بازشناسي» يا با هر دو همراه باشد. اين دو بايد از ساختار دروني طرح ناشي شوند، به طوري كه آن‌چه در پي مي‌آيد نتيجه‌ي ضروري يا محتمل كنش قبلي باشد.‌(239)
آن‌گاه باژگوني و بازشناسي را تعريف مي‌كند:
باژگوني موقعيت عبارت است از تغيير كنش به موقعيتي كاملاً متضاد؛ و مثل هميشه اين تغيير نيز بايد بر قانون احتمال و ضرورت مبتني باشد. چنين است نمايش‌نامه‌ي شاه اوديپوس: پيك مي‌آيد كه اوديپوس را شاد سازد و وي را از هشدارهايي كه درباره‌ي مادرش داده مي‌شد خلاص كند، اما با آشكار كردن اين‌كه او كيست نتيجه‌اي متضاد را موجب مي‌شود.
… بازشناسي، چنان كه از نام آن بر مي‌آيد، تغييري از جهل به آگاهي است و در افرادي كه شاعر براي آنان بختي خوب يا بد رقم زده، موجد عشق يا نفرت مي‌شود؛ و بهترين نوع بازشناسي آن نوعي است كه با باژگوني موقعيت همراه باشد، هم‌چون شاه اوديپوس.‌(240)
به بيان ديگر، طرحي پيچيده است كه در آن، نتيجه دور از انتظار باشد و توالي وقايع با تغيير جهت يا تغيير جهت‌هايي غيرمنتظره پيچيده شود.
ارسطو از آن‌چه برخي نظريه‌پردازان «طرح مركب»‌(241) مي‌نامند سخني نگفته است؛ و آن طرحي است كه از دو يا چند خط كنش تركيب شده باشد، هم‌چون رؤياي شب نيمه‌ي تابستان‌(242) ، هر طور شما بخواهيد‌(243) ، يا شاه لير‌(244) . وي آشكارا بر وحدت كنش تاكيد مي‌كرد و نمي‌توانست اثري را كه بيش از يك كنش داشته باشد بپذيرد. به همين نحو، او وحدت نمايش‌نامه را نيز ناشي از وحدت كنش مي‌ديد. نظريه‌پردازان از دو نوع ديگر وحدت نمايش‌نامه، كه از دو امكان ناشي مي‌شود، ياد كرده‌اند: يكي وحدت ناشي از تغيير شخصيت است و ديگري وحدت ناشي از فكر، كه ويژگي اصلي نمايش‌نامه‌هاي تعليمي است. بوطيقا از اين دو امكان سخني نمي‌گويد، اما مكرراً بر كنش تاكيد مي‌كند. اما كنش چيست؟

ریپورتر
14th July 2011, 11:24 AM
9) كنش


ارسطو نگفت كه طرح تقليد «زندگي» است، او گفت كه طرح تقليد «كنش» است. اما كنش چيست؟ ارسطو يا فراموش كرده كه آن را شرح دهد يا آن را چندان واضح مي‌ديده كه نياز به شرحش نمي‌ديده است. ولي ما ناچاريم براي فهم آن به تفسير روي آوريم و ضروري است كه در همان قدم اول، ميان طرح و كنش تمايز قايل شويم. فرانسيس فرگوسون‌(245) اظهار مي‌دارد كه ارسطو اين تمايز را پذيرفته است.‌(246) خلاصه‌ي سخنان ارسطو بر اساس ترجمه‌ي بوچر بدين شرح است:
طرح همانا تقليد كنش است؛ و منظور من از «طرح» همان آرايش وقايع است… اما مهم‌تر از هر چيز ساختار وقايع است، زيرا تراژدي تقليدي است نه از آدميان، بلكه از كنش و از زندگي؛ و زندگي قائم است به كنش و غايت آن وجهي است از كنش، و نه وضعي كيفي.
پس طرح اصل اول و گويي روح تراژدي است.
وحدت طرح، چنان كه برخي گمان كرده‌اند، به معناي وحدت قهرمان نيست؛ زيرا وقايع زندگي فرد تنوع بي‌شمار دارد كه وحدت آن ناممكن است… اما هومر… خوش‌بختانه اين حقيقت را دريافته است… او اوديسه‌(247) و نيز ايلياد‌(248) را بر يك كنش، كه به مفهوم مورد نظر ما از واژه يكي بيش نيست، متمركز مي‌كند. بنابراين، هم‌چون ديگر هنرهاي تقليدي، تقليد يكي است، اگر متعلق تقليد يكي باشد. پس طرح، كه تقليدي است از يك كنش، بايد فقط كنش را، آن هم يك كنش كامل را تقليد كند.
به روشني مي‌توان نتيجه گرفت كه شاعر يا «سازنده» بيش‌تر سازنده‌ي طرح است تا شعر منظوم؛ زيرا وي از آن رو شاعر است كه تقليد مي‌كند و آن‌چه او تقليد مي‌كند همانا كنش است.‌(249)
اس. دبليو. داوسون‌(250) در كتاب نمايش‌نامه و ويژگي‌هاي نمايشي‌(251) مي‌كوشد سه اصطلاح «كنش» و «طرح» و «ساختار» را تميز دهد و تشريح كند:
اين هر سه اصطلاح به طرق گوناگون و گيج‌كننده‌اي به كار رفته… «كنش» البته مبهم است و بايد همه‌ي آن‌چه را كه در هر زمان مفروض عملاً در نمايش‌نامه روي مي‌دهد در بر گيرد. اما «كنش» كل نمايش‌نامه نيز هست و به عنوان آن‌چه كه در هر لحظه‌ي مفروض، موقعيت، يا گفتار به آن مربوط مي‌شود تا كاملاً فهم گردد مورد ملاحظه قرار گرفته است. انتزاع كردن «كنش» به مثابه‌ي يك كل از زنجيره‌ي اين ارتباطات خطرات عمده‌اي دارد. كنش فهم كامل ما از كل است و نمي‌تواند جداي از اين فهم وجود داشته باشد، علي‌الخصوص كه ما با احساس خود از «درستي» هر جزء خاص بر آن آگاهيم. براي تميز ميان «كنش» و «طرح»، كوشش‌هاي زيادي شده كه من برخي از آن‌ها را نمي‌فهمم. اما به نظر مي‌رسد كه طرح بنا به عرف بر شرح متوالي حوادث نمايش‌نامه (يا داستان) دلالت دارد كه حتي‌الامكان از مفهوم آن حوادث انتزاع شده باشد… دليل موجهي براي برهم زدن اين رسم قبول عام يافته نمي‌بينيم، هر چند هستند پيروان ارسطو كه بي‌شك با آن مخالف خواهند كرد. حكم ارسطو، كه «طرح» روح نمايش‌نامه است، موردي است از كاربرد «طرح» در جايي كه من حتماً «كنش» به كار مي‌بريم. ساختمان آشكارا تحت عنوان عمومي «فن» قرار مي‌گيرد و به وسايل قابل شناختي بر مي‌گردد كه با آن نمايش‌نامه‌نويس اجزاي نمايش‌نامه را به يكديگر و به كل پيوند مي‌دهد و توجه ما را به آن‌چه در كنش اساسي‌تر است معطوف مي‌دارد.‌(252)
بنا به تعبير داوسون، كنش هر آن چيزي است كه هم اكنون و همين جا، در آنيت زمان حال، در حال روي دادن است، همان تجربه‌ي آني و جاري ماست از رويداد روي صحنه‌؛ و اين تجربه حاصل نمي‌شود، مگر آن‌كه بازيگر نيز درگير اين رويداد زمان حال باشد و ‌آن را اجرا كند. بازيگر نيز نمي‌تواند به چنين تجربه‌ي اجرايي دست يابد، مگر آن‌كه نمايش‌نامه‌نويس اين رويداد زمان حال را بالقوه در نمايش‌نامه آفريده باشد. كنش اساساً پديده‌اي است قابل اجرا و قابل بازي و، به خصوص در نمايش‌نامه‌هاي مدرن، به منزله‌ي «زيرمتن» يا «زيرگفتگو» درك و اجرا مي‌شود.
اما چنان كه داوسون مي‌گويد، كنش فهم ما از كل نيز هست. به نظر مي‌رسد كه هر ساخت ارسطويي از مجموعه‌اي از كنش‌هاي فرعي شكل مي‌گيرد كه در يك كنش اصلي با هم پيوند مي‌خورند. ابتدايي‌ترين شكل كنش همان كنش صحنه‌اي است كه شامل حركات فيزيكي بازيگر است بر روي صحنه. احتمالاً سينماگران آن را حركت موضوع در ميدان ديد دوربين تعريف مي‌كنند. بديهي است كه اين كنش‌ها به كنش‌هاي فرعي شكل مي‌دهند و كنش‌هاي فرعي در يك كنش اصلي وحدت مي‌يابند. پير امه توشار‌(253) اين كنش اصلي را ارگانيسمي زمانمند توصيف مي‌كند و مي‌گويند كنش حركتي كلي است كه باعث مي‌شود چيزي در فاصله‌ي ميان شروع و پايان به دنيا آيد، رشد كند، و بميرد.‌(254)
اين بايد همان احساس تماشاگر باشد از كل كار. استانيسلاوسكي‌(255) و تئاتر هنر مسكو براي دست‌يابي به اين كنش اصلي روشي عملي داشتند كه در آن بازيگر مي‌كوشيد كنش صحنه‌اي خود را به كنش فرعي و كنش فرعي را به كنش اصلي مرتبط كند تا در هر لحظه بداند چگونه بايد بازي كند. استانيسلاوسكي اصرار داشت كه كنش شخصيت يا نمايش‌نامه بايد با عبارتي مصدري بيان شود، چنان كه مثلاً اليا كازان‌(256) در تحليل خود از اتوبوسي به نام هوس‌(257) چنين كرد. كازان اصل استانيسلاوسكي را مبني بر جستجوي «ستون فقرات» هر شخصيت به كار بست و به اين ترتيب، هر شخصيت را به يك كنش بدل كرد. مثلاً درباره‌ي بلانچ‌(258) نوشت: «حامي و سرپناهي بياب». آن‌گاه يازده صحنه‌ي نمايش‌نامه را به يازده كنش بدل كرد، مثلاً درباره‌ي صحنه‌ي اول نوشت: «بلانچ به آخرين ايستگاه در پايان خط مي‌رسد»؛ و سرانجام همه‌ي اين كنش‌هاي فرعي را در يك كنش اصلي به هم پيوند داد:
ما شاهد از هم پاشيدگي نهايي يك شخصيت ارزشمنديم: زني كه زماني استعداد بالقوه‌ي بسيار داشت و كسي كه، حتي در حين سقوط، ارزشي بس بيش از آن چهره‌هاي «سالم»، اما زمختي دارد كه او را مي‌كشند.‌(259)
اما تفسير ديگري نيز از كنش وجود دارد كه در آن با بازگشت به اصل واژه‌ي يوناني، يعني «ميتوس»، و هم خانواده‌ي آن، «ميت» (اسطوره) ، كنش الگوي رويدادهايي تعريف مي‌شود كه از ساخت‌هاي اسطوره‌اي براي ما به ارث مانده است. بر اين مبنا، طرح اصلاً تقليد مستقيم زندگي نيست، بلكه تقليد اسطوره است. پژوهشگران بي‌جهت اسناد تاريخي را براي كشف پرنس هنري‌(260) تاريخي و فالستاف‌(261) تاريخي (در هنري چهارم‌(262) شكسپير) جستجو مي‌كنند. آنان به دنياي اسطوره تعلق دارند، نه به تاريخ واقعي؛ و در دنياي اسطوره، شخصيت‌هاي اصلي دو نفرند: قهرمان و لوده، پادشاه و دلقك. در واقع، در اين تفسير، بوطيقا در زمينه‌اي اسطوره‌اي فهم مي‌شود، نه در زمينه‌اي عقلاني — كه معمولاً ارسطو را بدان منسوب مي‌دارند — و نيز از كنش نوعي «صورت مثالي روايتي»‌(263) بر مي‌آيد كه «بازشناسي» مي‌شود، نه شناسايي؛ زيرا به زعم اين اسطوره‌گرايان، در هنر، بازشناسي مرجح است بر شناسايي: داستان خوب آني است كه ما قبلاً شنيده‌ايم، هدف قصه‌گوي خوب نقل دوباره است، و هدف نمايش‌نامه‌نويس خوب اجراي دوباره.‌(264) گريگوري كوزينتسف‌(265) ، كارگردان مشهور روسي، در تحليل شاه‌لير شكسپير، براي تبيين كنش كلي نمايش‌نامه و كنش يكي از صحنه‌هاي آن، به افسانه‌هاي كهن متوسل مي‌شود و به خوبي حركت كلي متن و حركت آن صحنه‌ي خاص و نيز معناي هر يك را روشن كند.‌(266)

ریپورتر
14th July 2011, 11:24 AM
10) كاتارسيس


ارسطو در تعريف تراژدي مي‌گويد:
پس تراژدي تقليدي است از كنشي كه جدي، كامل، و داراي اندازه‌ي معين باشد… و از طريق ترحم و ترس، كاتارسيس شايسته‌ي اين عواطف را موجب شود.‌(267)
اما وي منظور خود را از «كاتارسيس» روشن نكرده است؛ و به همين علت، ترجمه‌ي اين واژه و حتي ترجمه‌ي «از طريق ترحم و ترس» بسيار دشوار است و با تعابير و تفاسير گوناگون صورت گرفته است. توشار در تاتر و اضطراب بشر‌(268) كوشيد با بسط ابعاد فرهنگي و اجتماعي و تاريخي اين اصطلاح، چشم‌اندازي نو به تاريخ تئاتر مغرب زمين بگشايد. تلقي او از اين اصطلاح بر همان معناي بقراطي و معمول‌تر واژه (تخليه، پالايش) استوار است كه، برخلاف افلاطون، مدعي است هنر و به ويژه هنر نمايش اساساً برانگيزنده نيست، بلكه آرام كننده است. اما معناي بقراطي تنها معناي مورد قبول مفسران نيست. سلدن مي‌كوشد سه معناي اصلي اين اصطلاح را تفكيك و تشريح كند:
اين اصطلاح در زبان يوناني ممكن است به معناي «پالايش»‌(269) يا «آلايش زدايي»‌(270) يا «تيرگي زدايي»‌(271) باشد. دو معادل اول بر فرايندهاي روان‌شناسانه‌ي تماشاگر متمركز است و معادل آخر با كاتارسيس به منزله‌ي چيزي كه در خود نمايش‌نامه روي مي‌دهد سروكار دارد. «پالايش» مستلزم تخليه‌ي عواطف بي‌فايده (ترس و ترحم) است؛ در حالي كه در « آلايش زدايي» فرض بر اين است كه عواطف تخليه نمي‌شود، بلكه تعديل يا مهار مي‌شود. ديدگاه نخست بر الگوي مداواي طبي مبتني است و دومي بر مفهوم تهذيب اخلاقي… بر طبق ديدگاه سوم، كه توجه منتقدان مكتب «نقد نو» را به شدت به خود جلب كرد، كاتارسيس تيرگي‌زدايي از وقايع ترحم‌انگيز و ترسناك نمايش‌نامه است: انتظام هنري وقايع باعث مي‌شود كه تيرگي روابط آن‌ها با حقايق كلي به روشني بدل شود. تماشاگر از اين تيرگي‌زدايي است كه چيزي مي‌آموزد.‌(272)
در واقع، دو ديدگاه نخست معطوف به روان‌شناسي و دريافت تماشاگر است: در ديدگاه نخست، هم‌چون نظر افلاطون، عواطف مضر و خطرناك است و هنر و به ويژه تراژدي عواطف را بر مي‌انگيزد، اما، برخلاف نظر افلاطون، آن‌ها را تخليه مي‌كند؛ در ديدگاه دوم، عواطف خطرناك نيست، بلكه هنر و به ويژه تراژدي موجب تربيت وجه عاطفي شخصيت ما مي‌شود و از ما انسان‌هايي بهتر و اخلاقي‌تر مي‌سازد. در ديدگاه سوم، مفهوم كاتارسيس در متن بوطيقاي ارسطو و در ارتباط با ديگر مفاهيم ارسطويي معنا مي‌شود. در اين ديدگاه، مفهوم كاتارسيس به جنبه‌هاي ساختاري و هنري تراژدي مربوط مي‌شود و نه به واكنش‌هاي رواني تماشاگران:
اگر ما بوطيقا را بحثي منطقي در باب اصول دروني ساخت نمايشي بدانيم، كه در واقع نيز همين است، در اين صورت تا به تزكيه‌ي عاطفي تماشاگران. كاتارسيس عبارت است از «پايان بخشيدن» به نيروهاي عاطفي نمايش‌نامه، مثلاً در نمايش‌نامه‌اي تراژيك، كاتارسيس پايان‌يابي ترس است و بهبود ترحم. اين نيروهاي عاطفي قبل از آن‌كه در تماشاگر مؤثر افتند، بايد در نمايش‌نامه وجود داشته باشند؛ و وقتي اين عواطف يا هر آن عاطفه‌اي كه نمايش‌نامه خود به منزله‌ي نيرو از آن برخوردار است در نمايش‌نامه به پايان رسيد، پس در تماشاگر نيز به پايان رسيده است.‌(273)
برشت، كه تحليل‌هاي دقيق و موشكافانه‌اي از بوطيقاي ارسطو عرضه كرده، از مهم‌ترين منتقداني است كه به تئاتر ارسطويي مبتني بر كاتارسيس به شدت حمله كرده‌اند. او استدلال مي‌كند:
آن‌چه در نظر ما اهميت اجتماعي بسيار دارد هدفي است كه ارسطو براي تراژدي معين مي‌كند؛ يعني «تزكيه»، كه عبارت باشد از منزه كردن تماشاگران از ترس و ترحم به وسيله‌ي تقليد اعمالي كه ترس و ترحم بر مي‌انگيزد. اين تزكيه بر اساس عمل رواني خاصي انجام مي‌گيرد: بر اساس استغراق‌(274) تماشاگر در اشخاصي كه رفتارشان به توسط بازيگران تقليد مي‌شود. ما نمايش‌نامه‌اي را «ارسطويي» مي‌ناميم كه اين نوع غرقه شدن را موجب شود، چه با كاربرد قواعدي كه ارسطو براي نمايش‌نامه معين كرده است و چه بدون آن…
به عقيده‌ي ارسطو، تقليد از آدم‌هاي نمايش‌نامه به توسط هنرپيشگان بايد به نوبت خود باعث تقليد تماشاگران از هنرپيشگان شود. پس نحوه‌ي پذيرش اثر هنري غرقه شدن در بازيگر است و با واسطه‌ي او در آدم نمايش‌نامه…
… حتي اگر تصور ما از تزكيه در نزد يونانيان… با اصل مطابقت كامل نداشته باشد، اين‌قدر هست كه شالوده‌ي اين تزكيه را نوعي استغراق تشكيل مي‌داده. موضع تماشاگري كه با ديدي آزاد و انتقادي با اثر هنري روبه‌رو مي‌شود و در مشكلات خود به دنبال راه‌حل‌هاي صرفاً زميني مي‌گردد در هر حال نمي‌تواند زمينه‌ي مناسبي براي تزكيه باشد…
اكنون هنرهاي نمايشي در برابر اين تكليف قرار گرفته‌اند كه اثر هنري را در قالب جديدي به بيننده ارائه دهند. بايد از راهبري صرف بيننده به نحوي كه اعتراض يا انتقادي به ميان نيايد صرف‌نظر كنند و بكوشند زندگي اجتماعي انسان‌ها را چنان نشان دهند كه موضع انتقادي و احياناً معترضانه‌ي بيننده را، هم در قبال رويدادهاي نمايش و هم در قبال نحوه‌ي نمايش رويدادها، ممكن كنند يا حتي موجب شوند…
بدين ترتيب، هنرهاي نمايشي… از مرحله‌اي كه به تفسير جهان كمك مي‌كردند به مرحله‌اي وارد مي‌شوند كه به تغيير جهان كمك مي‌كنند.‌(275)
برشت بر آن است كه نمايش ارسطويي تماشاگر را به اين نتيجه سوق مي‌دهد كه رنج‌هاي بشري جزء «گريزناپذير» وضع انساني است. برعكس، تئاتر اپيك رنج را هم‌چون چيزي نشان مي‌دهد كه مي‌توان آن را با تبديل اجتماعي نهادهاي سياسي تغيير داد. به علاوه، در نمايش ارسطويي، تماشاگر با شخصيت نمايشي هم‌ذات‌پنداري‌(276) (همانندسازي‌(277) ) مي‌كند و حالات عاطفي او را به خود مي‌گيرد. تئاتر برشت از آن‌چه او «هم‌دردي يا استغراق»‌(278) يا «هم احساس شدن با» شخصيت مي‌نامد جلوگيري مي‌كند و نيز مانع آن مي‌شود كه تماشاگر «براي» شخصيت «دل‌سوزي» كند — احساسي كه مي‌توان آن را «هم‌دلي» ناميد. برشت استدلال مي‌كند كه شيوه‌هاي ارسطويي واكنش تماشاگر مانع تعمق انتقادي در بعد اجتماعي تراژدي مي‌شود؛ زيرا تماشاگر كنش نمايش‌نامه را از ديدگاه شخصيت محوري تماشا مي‌كند و در نتيجه، چشم‌انداز وسيع‌تري را كه مي‌توان بر اساس آن، مضامين اجتماعي نمايش‌نامه را تحليل كرد از دست مي‌دهد. آگوستو بوئال‌(279) ، نمايش‌نامه‌نويس و كارگردان و نظريه‌پرداز برزيلي، از برشت گامي جلوتر مي‌رود و در تئاتري كه «تئاتر سركوب‌شدگان»‌(280) مي‌نامد براي تماشاگر، علاوه بر تعمق انتقادي، حق عمل و كنش‌گري نيز قايل مي‌شود:
بله… «تماشاگر» واژه‌ي بدي است! شان تماشاگر كم‌تر از شان انسان است و بايد به او شخصيتي انساني ببخشيم، بايد قابليت كنش‌گري او را به حد كمال اعاده كنيم. او نيز بايد فاعل مختار باشد، بازيگري باشد هم شان كساني كه عموم ما به عنوان بازيگر، كه بايد تماشاگر نيز باشد، قبول داريم. هدف از همه‌ي تجربياتي كه ما در تئاتر مردمي كسب مي‌كنيم يك چيز است: آزادسازي تماشاگر — تماشاگري كه تئاتر تصاوير از قبل كشيده شده‌ي جهان را بر او تحميل كرده است…
بوطيقاي ارسطو بوطيقاي سركوب است: جهان امري است معلوم، كامل يا در شرف كمال، و همه‌ي ارزش‌هاي آن به تماشاگر تحميل مي‌شود — تماشاگري كه به گونه‌اي منفعلانه قدرت خود را به شخصيت‌ها تفويض مي‌كند تا به جاي او عمل كنند و بينديشند. با اين تفويض، تماشاگر خود را از نقص تراژيك، كه همان قابليت اوست براي تغيير جامعه، به اين ترتيب، نيروي محركه‌ي انقلاب، كاتارسيس (تخليه) مي‌شود و بر جاي كنش واقعي، كنش نمايشي مي‌نشيند.
بوطيقاي برشت طلايه‌دار روشن انديشي است: جهان موضوع تغيير به حساب مي‌آيد و تغيير در خود تئاتر آغاز مي‌شود؛ زيرا تماشاگر قدرت خود را به شخصيت‌ها تفويض نمي‌كند تا به جاي او بينديشند، اما تفويض قدرت به آن‌ها براي آن‌كه به جاي تماشاگر عمل كنند ادامه دارد. تجربه در سطح آگاهي آشكار مي‌شود، نه كلاً در سطح عمل. كنش نمايشي بر كنش واقعي پرتوافشاني مي‌كند. تماشاگر آماده مي‌شود تا دست به عمل بزند.
اما بوطيقاي سركوب‌شدگان اساساً بوطيقاي آزادسازي است: ديگر تماشاگر قدرت خود را تفويض نمي‌كند تا شخصيت‌ها به جاي او بينديشند يا عمل كنند؛ تماشاگر خود را آزاد مي‌كند: او خود مي‌انديشد و عمل مي‌كند. در اين‌جا تئاتر همان كنش است. شايد تئاتر به خودي خود نتواند انقلابي باشد؛ اما بي‌شك مي‌توان تئاتر را «تمرين انقلاب» ناميد‌.‌(281)
به نظر مي‌رسد كه در آراء جناح چپ عليه ارسطو، نوعي سفسطه‌ي دائم خودنمايي مي‌كند و آن اغراق آنهاست در توصيف بوطيقاي ارسطو چنان كه هست. پيش از اين، در بحث از «هنرهاي مفيد و هنرهاي زيبا»، اشاره كرديم كه شناخت ابداعي دو سويه دارد: اين شناخت يا كشف نظمي در جهان است يا آفرينش نظمي نو. حتي اگر نپذيريم سويه‌ي دوم، كه جناح چپ اصرار دارد آن را در انحصار خود درآورد، ارسطويي است؛ لااقل مي‌توان ادعا كرد كه سويه‌ي نخست جهان را «امري معلوم، كامل يا در شرف كمال» عرضه نمي‌كند. مارتا نوسباوم، بر اساس استنتاج‌هاي خود از ريطوريقاي ارسطو، شرح جالبي از كاتارسيس عرضه و استدلال مي‌كند كه كاتارسيس ارسطويي مستلزم تربيت عاطفي و نيز (در خصوص آن‌چه هستيم و آن‌چه بدان ارزش مي‌نهيم) موجد «تنوير» عقلاني است. بنا به قرائت نوسباوم، كاتارسيس نه فقط مستلزم هم‌دلي است، بلكه باعث مي‌شود تماشاگر از داوري‌هاي عقلاني شايسته‌اي درباره‌ي موقعيت‌هايي كه تراژدي عرضه مي‌كند برخوردار گردد. ترحم مستلزم اين داوري است كه رنجي كه افراد خوب از بداقبالي و بدبختي مي‌برند ناسزاوار است. ترس مستلزم داوري درباره‌ي اين امر است كه فردي هم‌چون خود ما از آشفتگي‌هايي دردناك يا شرارت‌بار رنج مي‌برد. از نظر نوسباوم، لذت ناشي از كاتارسيس تراژيك مستلزم فهم و يادگيري حقيقي است. تماشاگر براي ابراز ترس و ترحم بايد عشق و علاقه‌اي ميان خود و عاملي كه عمل مي‌كند و رنج مي‌برد احساس كند. مثلاً براي ابراز ترحم و ترس درباره‌ي اوديپوس، داوري ما تماشاگران بايد اين گونه باشد كه ممكن است ما نيز هم‌چون اوديپوس باژگوني بخت را تجربه كنيم. بنابراين، با توجه به واكنش‌هاي عاطفي ما به شخصيت‌هاي تراژيك، نوسباوم استدلال مي‌كند كه در هر تجربه‌ي تراژيك، داوري‌هاي ما درباره‌ي امكانات موبوط به آن موقعيت «تنوير» مي‌يابد و پخته مي‌شود.‌(282)
نوسباوم نتيجه مي‌گيرد:
بر اساس تعبير ما از كاتارسيس، كه دو تن از دانش‌وران، كيتو‌(283) و گولدن‌(284) ، نيز از وجوهي اندك متفاوت از آن دفاع كرده‌اند، ابراز واكنش در برابر رويدادهاي تراژدي به ما درس اخلاق مي‌دهد و «ادراكات» عملي ما را ظريف‌تر مي‌كند؛ به نحوي كه در آينده در تجربيات خودمان نيز خواهيم توانست، در هر وضع پيچيده، ويژگي‌هاي اخلاقاً دخيل و مربوط را بهتر تشخيص دهيم. پيداست كه ارسطو در آثار اخلاقي خويش براي عواطف سهمي از لحاظ حصول معرفت قايل است. از اين رو مانعي ندارد كه فكر كنيم پند آموختن از تراژدي از راه واكنش‌هاي عاطفي ما صورت مي‌گيرد.‌(285)
استيون هاليول نيز شرحي شناختي‌(286) از آراء ارسطو عرضه مي‌كند كه بر اساس آن، يادگيري ما از واكنش‌هاي عاطفي در قبال بازنمايي‌هاي تراژيك نوعي يادگيري شناختي نيز هست. هاليول تا آن‌جا پيش مي‌رود كه مي‌گويد بازنمايي‌هاي تراژيك ممكن است بيننده را به جايي برسانند كه او در پيش‌فرض‌هاي خود براي معنا كردن بازنمايي تراژيك ترديد و آن‌ها را نقد كند.‌(287) كاران‌(288) مي‌كوشد با دفاع از برشت و با استناد به توصيه‌هاي خود ارسطو درباره‌ي طرح و شخصيت، قرائت نوسباوم را رد كند. به نظر مي‌رسد ابهامي كه ارسطو در مفاهيمي چون كاتارسيس باقي گذاشت سر رشته‌ي بحث‌هاي پايان‌ناپذيري است كه در عين حال كمك مي‌كنند پيوسته واكنش‌هاي عاطفي خود را در قبال آثار هنري ارزيابي كنيم.

ریپورتر
14th July 2011, 11:24 AM
11) هامارتيا


«هامارتيا»(289) نيز از اصطلاحاتي است كه نوشته‌هاي انتقادي بسياري دربارة آن وجود دارد، در حالي كه ارسطو در بوطيقاي خود بخش ناچيزي را به آن اختصاص داده است. ارسطو در فصل سيزدهم بوطيقا، آن هم به هنگام بحث از انواع باژگوني موقعيت(290) و بهترين نوع آن، كه برانگيزندة ترس و ترحم باشد، به هامارتيا نيز اشاره مي‌كند. پرسش ارسطو اين است كه مناسب‌ترين شخصيتي كه از اين باژگوني موقعيت رنج مي‌برد و به خوبي احساسات تراژيك ما را برمي‌انگيزد كيست. او به روال معمول رسالة خود در جواب روش سلبي در پيش مي‌گيرد؛ يعني نخست از اين بحث مي‌كند كه كدام شخصيت‌ها نامناسب است و آن‌گاه به بحث از مناسب‌ترين شخصيت مي‌پردازد.
ارسطو تحليل خود را نخست با اين بحث آغاز مي‌كند كه «مردان آبرومند» (يا انسان‌هاي خوب وشرافت‌مند) نبايد دست‌خوش چنين تغيير بختي شوند و از نيك‌بختي (يا سعادت) به بدبختي در افتند؛ زيرا اين نوع باژگوني نه ترس‌آور است نه ترحم‌انگيز، بلكه اخلاقاً «مشمئزكننده» (يا نفرت‌انگيز) است. مي‌توان گفت كه اين الگو در گونه‌اي ملودرام استفاده مي‌شود كه تراژيك مي‌نمايد و مي‌توان آن را «ملودرام شكست» ناميد. شكل قرن هجدهمي آن ملودرام اشك‌انگيزي است با پايان غم‌انگيز، اما نمونة والا و برجستة آن رومئو و ژوليت(291) شكسپير است كه منتقدان به عبث مي‌كوشند آن را تراژدي ببينند. كامو(291) در نمايش‌نامة سوءتفاهم(293) چنين الگويي را براي مقاصد ابسورديستي(294) به كار مي‌گيرد و تا حد زيادي به تأثيري كه ارسطو مي‌گويد (اشمئزاز يا نفرت) نزديك مي‌شود.
الگوي دوم «انسان شرير»ي است كه از بدبختي به نيك‌بختي برسد. اين الگو از هر لحاظ با تراژدي ناسازگار است؛ زيرا فاقد همة خصوصيات تراژيكي است كه بايد از آن برخوردار باشد و حتي نمي‌تواند موجد همدلي معمولي گردد، چه برسد به ايجاد ترس و ترحم. واقعيت آن است كه اين الگو مي‌تواند ترس را برانگيزد، اما حق با ارسوط است كه مي‌گويد اين ترس تراژيك نيست. طنز تلخ و كناية سرد از اين الگو بهره‌برداري‌هاي هجوآميزي كرده‌اند كه موجد نوعي زهرخند مي‌شود. مثلاً جورج اورول(295) در مزرعة حيوانات(296) آن را به خدمت هجوي تند و تلخ عليه انقلاب و انقلابي‌گري درآورده و برشت در آرتورو اويي(297) آن را براي نوعي اعتراض سياسي و اجتماعي به كار برده است. نيز گروتسك(298) يا به عبارتي تراژي – كمدي امروز توان برانگيختن نوعي ترس هستي‌شناسانه را در اين الگو بازشناخته است و نويسندگاني چون هارولد پينتر(299) ، در سرايدار(300) و فيلم‌نامة پيش‌خدمت(301) ، توانسته‌اند نيروي گروتسك‌وار آن را به نمايش گذارند.
الگوي سوم انسان شريري است كه از نيك‌بختي به بدبختي درافتد. اين ساخت احساسات انساني (يا همدلي) ما را بر‌مي‌انگيزد؛ اما موجد ترس و ترحم نمي‌شود، زيرا ما به كساني ترحم مي‌كنيم كه اسير رنجي ناسزاوار شده باشند و از آن رو مي‌ترسيم كه او را مشابه خودمان بيابيم. باز مي‌بينيم كه ملودرام از اين الگو براي مقاصد گوناگون بهره‌برداري كرده است؛ نمونة ممتاز آن ريچارد سوم شكسپير است و نمونه‌هاي امروزي آن را مي‌توان به وفور در فيلم‌هاي معروف به «فيلم نوآر»(302) و برخي فيلم‌هاي گانگستري مشاهده كرد، از اين قبيل است: باني و كلايد(303) ، به كارگرداني آرتور پن(304) و سامورايي(305) ، به كارگرداني ژان‌-پير ملويل(306) .
آن‌چه باقي مي‌ماند حد وسط ميان اين‌هاست: شخصي كه به لحاظ فضيلت و عدالت چندان برتر از ما يا برجسته و ممتاز نيست و تغيير بخت او نيز به علت شرارت يا شيطان‌صفتي يا گناه و فساد نبوده است؛ بلكه او، كه از حسن شهرت و نيك‌بختي برخوردار است، بر اثر يك اشتباه(307) سقوط مي‌كند، و چنين‌اند شخصيت‌هايي چون اوديپوس و تيستس(308) .(309)
كل اين قطعه بحث‌برانگيز بوده و از آن تفسيرهاي بسيار شده است. زماني هامارتيا را عموماُ نقص اخلاقي قلمداد مي‌كردند و «خطاي تراژيك» مدتي مديد به كليشة مشهور نقد ادبي بدل شده بود. نقد نئوكلاسيك هامارتيا را با مفهوم عدالت شعري(310) يا مكافات درخور پيوند داد و آندره داسيه(311) آن را به سه نوع تقسيم كرد: 1) نقص انساني يا قصور؛ 2) اشتباه بلااراده كه پيامد برخي شهوات و هواهاي نفساني است؛ 3) اشتباهي كه از نظم الهي يا فوق‌ طبيعي ناشي مي‌شود. جنايت اوديپوس. از نوع اول و تا اندازه‌اي مبتني بر نوع دوم است، جنايت تيستس، كه با زن برادر خود روابط عاشقانه برقرار كرد، از نوع دوم است و جنايت اورستيس(312) از نوع سوم.
داسيه اشتباه كرني(313) را ناشي از آن مي‌داند كه وي گمان مي‌كرد اوديپوس در جنايات خود بي‌گناه است،‌ زيرا پدرش را از سر جهل كشت.(314) امروزه ما حق را به كرني مي‌دهيم و تلاش زياد منتقداني از قبيل داسيه را عبث مي‌يابيم كه مي‌كوشند براي مثال‌هاي ارسطو (اوديپوس و تيستس) به هر قيمت شده گناه يا جنايتي بيابند و آن را به نحوي با عدالت شعري توجيه كنند.
واژة يوناني ديگري كه گاه آن را معادل هامارتيا قلمداد كرده‌اند واژة «هوبريس»(315) است و آن به معني عملي است حاكي از تعدي يا توهين، كه نشان مي‌دهد حقوق يا شرافت ديگران رعايت نشده است. در آتن، مجازاتي براي جرم هوبريس وجود داشت و در محافل حقوقي، معمولاً به تعدي مادي يا جسماني اطلاق مي‌شد. اين واژه لزوماً معناي مذهبي نداشت، مگر در مواقعي كه خدايان عمل انساني را در حق انساني ديگر خطا به حساب مي‌آوردند. اما منتقدان امروز اين واژه را به معاني متفاوتي به كار مي‌برند، از جمله به معني گستاخي كفرآميز انساني كه فراموش كرده موجودي فناپذير است و با گفتار و اعمال بي‌پرواي خود در برابر خدايان سركشي مي‌كند و موجب نزول غضب و مجازات آنان مي‌شود. در نتيجه، اين واژه گاه به «غرور نابجا»، «عجب»، «زياده‌روي»، و «نخوت» ترجمه مي‌شود. حال پرسش اين است كه آيا اين نوع گستاخي كفرآميز در زبان يوناني با واژة «هوبريس» ناميده مي‌شد يا خيز. كاربرد واژه به اين معني نادر است، اما احتمال مي‌دهند كه موارد معدودي از اين كاربرد در تراژدي‌هاي يوناني سابقه داشته باشد، از جمله در هيپوليت(316) اوريپيدس و ايرانيان(317) اشيل و شاه اوديپوس سوفوكلس.(318) با اين همه، به هيچ‌وجه نمي‌توان آن را معادل هامارتيا قلمداد كرد.
در توضيح و تفسير اين اصطلاح، دو تعبير پذيرفتني‌تر به نظر مي‌رسد. عده‌اي به درستي استدلال مي‌كنند كه هامارتيا سهيم بودن قهرمان است در سقوط خود. سقوط قهرمان تراژيك همواره ترحم‌ ما را بر‌مي‌انگيزد و ما را به حد اعلاي همدلي سوق مي‌دهد، اما در همان حال احساس مي‌كنيم كه اين سقوط صرفاً از بيرون بر او تحميل نشده و او خود تا اندازه‌اي در اين سقوط سهيم بوده است.(319)
قهرمان ملودراماتيك، چون رومئو يا ژوليت، به هنگام سقوط هيچ نيازي به درون‌بيني و خودشناسي ندارد، عامل يا عوامل سقوط او سراسر بيروني است و او خود را گناه‌كار يا شايستة سرزنش احساس نمي‌كند، فقط خود را قرباني مي‌يابد – قرباني سرنوشت، تصادف، بخت بد و… اما قهرمان تراژيك، در نهايت سقوط، هم به خود نظر مي‌كند و هم به وضع بيروني: از يك طرف خود را قرباني مي‌يابد، اما از طرف ديگر احساس مي‌كند كه خودش نيز شايستة سرزنش است. بنابراين شخصيت تراژيك دچار نوعي گسست و انشقاق است؛ و هامارتيا همين گسست و انشقاق، همين سهم قهرمان است در سقوط خويش. مارتا نوسباوم مي‌كوشد اين معناي هامارتيا را با توجه به رساله‌هاي ديگر ارسطو توضيح دهد:
مطابق نظريات اخلاقي ارسطو (در اخلاق نيكوماخوس، دفتر سوم، فصل اول) چند قسم خطا وجود دارد كه نه از بدمنشي سرچشمه مي‌گيرد و نه بخشودني است. يكي از اين اقسام اعمال ناشي از «آكراسيا»(320) ]يعني گزينش راه بدتر با علم به راه بهتر[ است كه در آن‌ها، انفعالات آموزش نديده بر حسن داوري چيره مي‌شوند. همين‌طورند اعمالي كه بدون اطلاع از فلان ويژگي اساسي موقعيت صورت بگيرند و تشخيص دهيم كه فاعل مي‌بايست از ويژگي مورد نظر مطلع باشد، مانند هنگامي كه بي‌اطلاعي معلول تقصيري مانند مستي است. كار بد كاملاً بخشودني است، اگر بدانيم كه اجبار مستقيم جسمي در ميان بوده است يا غافل از سر نوعي بي‌اطلاعي كه تقصير خودش نبوده عمل كرده است. جايي كه اجبار غير مستقيم در ميان باشد، مثلاً هنگامي كه فاعل تهديد شده باشد يا تحت تأثير تعارض اخلاقي قرار گرفته باشد، عمل وي كمتر سزاوار نكوهش است؛ اما كاملاً هم بخشودني نيست. از بحث ارسطو در اخلاق نيكوماخوس راجع به فرق ميان «هامارتما»(321) و ساير اقسام كارهاي بد، به خوبي روشن است كه هامارتما از آن گونه خطاكاري‌هايي نيست كه از بدمنشي نشئت بگيرد. اما شرحي كه دربارة تفاوت آن با «آتوخما»(322) ، يعني بخت بد محض (بدون تقصير) ، داده شده است به آن روشني نيست. ارسطو دو چيز در فرق بين آن دو مي‌گويد: 1) هامارتما بر خلاف انتظار نيست، هرچند به علت بي‌اطلاعي دربارة اشخاص يا وسايل يا عواقب و غير آن صورت مي‌گيرد؛ آتوخما هم از سر بي‌اطلاعي انجام مي‌شود و هم «بر خلاف انتظار» است. 2) فاعل مرتكب هامارتما مي‌شود «وقتي كه منشأ علت در خود اوست» و دست به آتوخما مي‌زند هنگامي كه علت « از بيرون» است. اشكال در اين است كه اين معيارها به وضوح به ما نمي‌گويند كه كارهايي مانند اعمال اوديپ، كه مثال بارزي است كه ارسطو مي‌زند و به ظاهر از سر بي‌اطلاعي كاملاً بخشودني عمل كرده است، به كدام قسم تعلق دارد. ماهيت واقعي اعمال اوديپ بدون شك «بر خلاف انتظار» بوده است و نه فقط بر خلاف انتظار واقعي خود او، بلكه بر خلاف هر گونه انتظار عقلي در آن اوضاع و احوال؛ ولي (به موجب معيارهاي ظاهري فصل اول دفتر سوم / اخلاق نيكوماخوس) منشأ عمل اوديپ در خود او بوده و نه بيرون از او، زيرا هيچ‌گونه اجبار خارجي وجود نداشته است. پس اشتباه او بنا به معيار اول آتوخما از آب در‌مي‌آيد و، بنا به معيار دوم، هامارتما.
… شايد گره از اين راه گشوده شود كه «برخلاف انتظار» را نه به معناي «برخلاف انتظار عقلاني فاعلي نيكوكردار در آن اوضاع و احوال»، بلكه «برخلاف انتظار كسي داراي كلية اطلاعات مربوط» بگيريم…
مقصود ارسطو اين است كه ما نمي‌خواهيم پاية تراژدي تصادف محض باشد و هيچ‌گونه منطق علت و معلول در طرح داستان ديده نشود و آن‌چه بر قهرمان تراژدي مي‌رسد از بيرون سرچشمه بگيرد، نه از دلايل و تصميم‌هاي خود او…
به سخن ديگر، تراژدي‌هايي مي‌خواهيم كه كردار در آن‌ها «برخلاف انتظار» نباشد. ولي قهرمان ممكن است، به علت موقعيت خاصي كه دارد، از سر بي‌اطلاعي كاملاً بخشودني، مرتكب اشتباه شود؛ همان گونه كه ممكن است به دليل بي‌اطلاعي نكوهيدني خطا كند، البته تا جايي كه خطا از بدمنشي (مثلاً از شهوت‌راني يا بزدلي) نشئت نگيرد. اين تعبير جامع احتمالاً حق هامارتما را، كه ارسطو اين چنين توجهي به آن داشته است، بهتر از تعبيرهاي ديگر ادا مي‌كند.‌(323)
چنان كه گفتيم، تعبير پذيرفتني ديگري نيز از هامارتيا وجود دارد كه بيشتر معطوف است به يافتن معنا و مفهوم اين واژه در متن تراژدي‌هاي يونان باستان. طرف‌داران اين تعبير استدلال مي‌كنند كه هامارتيا با تمام دامنه‌ي معنايي خود به كار رفته و در نتيجه مشابه است با آن‌چه در زبان شعري – مذهبي اشيل و سوفوكلس «آته»‌(324) ناميده مي‌شود. آته در اساطير اوليه‌ي يونان مظهر حماقت كور يا عملي بود كه بدان منجر شود و ممكن بود موجد انحراف و گناه و جنايت شود. در عين حال، آته واژه‌اي شعري است كه تراژدي‌نويس‌ها آن را به دو معناي متفاوت، اما مرتبط به كار برده‌اند. معناي شعري معمول آن «انهدام و نابودي» است كه عموماً خدايان بر آدميان فرو مي‌فرستند. وقتي خدايان عامل قرار مي‌گيرند، آته حكم مكافات جنايت و مكافات هوبريس را پيدا مي‌كند، هر چند ميان اين دو مفهوم رابطه‌ا‌ي ضروري وجود ندارد. سبب نابودي ممكن است نوعي «شيفتگي مهلك» يا «كوري باطن» باشد. اين نوع «شيفتگي» يا «كوري باطن» معناي دوم آته است. اين معناي شعر دوم توجه منتقدان را سخت به خود معطوف داشته است؛ زيرا بسي بيش از اصطلاح بحث‌برانگيز هامارتيا، كه ارسطو علت سقوط قهرمان تراژدي را با آن وصف مي‌كند، راه گشاست.‌(325) آن گسست يا رخنه، كه شخصيت تراژيك را منقسم مي‌كند و موجب سقوط او مي‌شود، يا «شيفتگي مهلك» است (هم‌چون فدرا‌(326) ، مده‌آ‌(327) ، آژاكس‌(328) ، دكتر فاستوس، و مكبث‌(329) ) يا «كوري باطن» (هم‌چون اوديپوس، كرئون‌(330) ، ديانيرا‌(331) ، شاه‌لير، واتللو) .

ریپورتر
14th July 2011, 11:26 AM
12) بوطيقا در فرهنگ‌هاي ديگر


واقعيت آن است كه نمي‌توان همه‌ي وجوه و مفاهيم بوطيقا را در نوشته ‌اي بررسي كرد. بحث درباره‌ي مقام كمدي در رساله‌ي ارسطو و احتمالاتي كه مي‌توان درباره‌ي بخش‌هاي گم‌شده‌ي بوطيقا داد، مقام حماسه از نظر ارسطو و تلقي او از حماسه‌ي تراژيك (در برابر حماسه‌ي قهرماني) ، مسائل نقد عملي، نظريه‌ي گونه‌ها (ژانرها) و ده‌ها بحث مشابه ديگر — همه چشم‌اندازهايي است با سابقه‌ي تفسيري دراز كه ما به آن‌ها نخواهيم پرداخت.
اما در ميان تحقيقات انبوهي كه برگرد بوطيقا جمع‌ آمده‌اند، به مطالعات تطبيقي درباره‌ي بازتاب رساله‌ي ارسطو در فرهنگ‌هاي ديگر، به ويژه فرهنگ‌هاي اسلامي و شرقي، كم‌تر برمي‌خوريم. مثلاً مي‌دانيم كه در حوزه‌ي سرياني و اسلامي بوطيقا و ريطوريقا بابي از منطق تلقي مي‌شد (صناعات خمس) و نيز مي‌دانيم كه به علت نفوذ بيش‌تر ريطوريقا، بوطيقا در سايه‌ي آن قرار مي‌گرفت و به اصطلاح ريطوريقايي قرائت مي‌شد؛ اما كم‌تر ديده‌ايم كه پژوهشگران علت اين طبقه‌بدي را به جد پي بگيرند و در نتايج آن در فرهنگ‌هاي اسلامي مداقه و تامل كنند. نيز در اين مسئله كم‌تر تفحص و تحقيق شده است كه بوطيقاي تراژدي چگونه در مهد اسلامي هنر غنايي (ليريك) ترجمه و قرائت شد و چگونه از خصوصيات و معيارهاي نمايشي آن به نفع خصوصيات و معيارهاي غنايي صرف‌نظر شد.
ظاهراً بوطيقاي ارسطو پا به خاور دور نگذاشت؛ و به همين علت، سنت نمايشي كهن‌سال و نيرومند آن سامان هميشه بديلي مبارزه‌جو در برابر تئاتر ارسطويي به حساب آمده است. اما در بررسي‌اي متاخر، بهارات گوپت‌(332) . كوشيده است با مطالعه‌ي تطبيقي بوطيقا و ناتياساسترا‌(333) ، وجوه افتراق و اشتراك آن‌ها را برشمارد و به نتايج جديدي برسد. گوپت در كتاب مفاهيم نمايشي در يونان و هند: بررسي بوطيقا و ناتياساسترا‌(334) به تئاتر مدرن اروپاه و هند روي نمي‌كند، بلكه مي‌كوشد تئاتر هند باستان را با تئاتر يونان و مصر باستان بر حسب آن‌چه او «هيروپراكسيس»‌(335) (كنش مينوي) مي‌نامد مقايسه كند:
هيروپرواكسيس تئاترهاي جشنواره مانندي بوده است كه «در درجه‌ي اول كنشي جمعي و مقدس محسوب مي‌شد {... و در طي آن} جامعه قيدوبندهاي زندگي معمول را به قصد برقرار كردن ارتباطي قوي با خود با نياكان و با خدايانش كنار مي‌گذاشت. هر چند اين تئاتر … در پي غايتي كه مذهب دنبال مي‌كند نبود؛ اما در آن، نمايش به منزله‌ي خرسند كردن خدايان و نيز آدميان بود.» گوپت بر اين باور است كه تئاتر هيروپراكسيس در يونان و هند باستان با هم وجه اشتراك بيش‌تري دارند تا با همتاي مدرن خود؛ و اين است دليل آن‌كه او به بحث درباره‌ي تئاتر مدرن، چه اروپايي و چه هندي، نمي‌پردازد.‌(336)
گوپت بر آن است كه مهم‌ترين وجه متمايز كننده‌ي تئاتر هيروپراكسيس از تئاتر گفتگويي مدرن بهره‌برداري پيوسته‌ي آن از همه‌ي مجاري تئاتري است، اعم از موسيقي و رقص و گفتار. او مي‌كوشد اصطلاح ميمسيس ارسطو را در پرتو اصطلاح «آنوكارانا»‌(337) ، و نيز تصور ارسطو از كاتارسيس را در برابر «راسا»‌(338) شرح و بسط دهد. گوپت مي‌پرسد:
آيا لذت شايسته («اويكيا هدونه»‌(339) ) و كاتارسيس مانعة‌الجمع‌اند يا مي‌توان آن‌ها را مترادف يا درهم تنيده دانست؟‌(340)
و نتيجه مي‌گيرد كه آن‌ها به گونه‌اي تفكيك‌ناپذير با هم مرتبط‌اند. گوپت استدلال مي‌كند كه راسا، يعني «عصاره» يا «جوهر» تجربه‌ي لذت‌مند هنري و تئاتري، با كاتارسيس قابل مقايسه است:
به «كاتارسيس» نبايد هم‌چون تسكين صرف نگريست، بلكه بهتر است آن را به عنوان اعاده‌ي مرتبه‌اي از لذت ملاحظه كرد كه معمولاً تجربه نمي‌شود، چنان كه مثلاً فرايند بروز راسا مستلزم رفع موانع است… كاتارسيس و راسا، با اين‌كه تاكيدهاي متفاوتي دارند، اما هر دو با آلايش‌زدايي شروع شده و با مسرت و سرخوشي خاتمه مي‌يابند.‌(341)
گوپت تئاتر يونان و هند و اصول نظري بهاراتا – موني‌‌(342) (شخصيتي اسطوره‌اي – تاريخي كه نوشتن ناتياساسترا را به او نسبت مي‌دهند) و ارسطو را در حكم پديده‌هايي متمايز، اما مرتبط به خوبي درك مي‌كند و رئوس تئاتر هيروپراكسيس مشترك هند و اروپايي را شرح مي‌دهد:
بينش هيروپراكسيس عهد باستان، كه تعادل رسانه‌هاي گوناگون را در ارتباط تئاتري نشان مي‌دهد، مي‌تواند بي‌نهايت مفيد باشد. استفاده‌ي هماهنگ از عناصر ديداري (رفتاري، نمادين، جنبشي) و شنيداري (گفتاري، آوازي، موسيقايي) ، به گونه‌اي كه نمايش عهد باستان بدان نايل آمد و سرمشق‌هاي آن در اصول نظري نمايش در يونان و هند ارائه شد، درس‌هاي بسياري براي تئاتر امروز جهان دارد.‌(343)
چنان كه مي‌بينيم بوطيقاي ارسطو هم‌چنان در حال زايش است. به نظر مي‌رسد بنائي كه ارسطو بنيان گذاشت با نوعي زايندگي مدام همواره در حال نو شدن است و همواره نقشي در تفسير شعري ما از جهان ايفا مي‌كند. عزيز اسماعيل در كتاب زمينه‌ي اسلامي شاعرانگي تجربه‌ي ديني‌(344) مي‌نويسد:
شاعرانگي تجربه‌ي ديني در نهايت از آفرينندگي عقلاني جداي‌ناپذير است. اگر، به گفته‌ي كارل پوپر‌(345) ، علم مي‌بايد همواره با نتيجه‌گيري‌هاي خود درافتد و آن‌ها را بازسنجي كند تا به ذات خود وفادار بماند، بينش‌هاي ديني از جهان نيز مي‌بايد به شيوه‌ي خود چنين كنند و پذيراي دانش‌ تازه‌اي از جهان و زندگاني انساني باشند كه همه‌ي شاخه‌هاي آموزش — چه هنر و چه علم — هر روزه در اختيار ما مي‌گذارند؛ و اين گفته به معناي تاكيد بر مفهوم آفرينش مدام است، يعني مفهومي كه با آن علم و شعر و دين بنياد مشتركي مي‌يابند — بنيادي كه بدين‌سان، هم‌چون آيينه‌اي، همانا طبيعت زندگاني بشري را برروي زمين باز مي‌تاباند.‌(346)
ظاهراً اين سخنان هيچ ربطي به بوطيقاي ارسطو ندارد (عنوان كتاب عزيز اسماعيل را مي‌توان اين گونه نيز ترجمه كرد: بوطيقاي تجربه‌ي مذهبي در زمينه‌ي اسلامي) ؛ اما من بر آنم كه اين نوع تصويرسازي از صورت بي‌صورت خالق و جهان مخلوق، كه با «آفرينش مدام» تصوير مي‌شود، ما را بار ديگر به شيوه‌ي نمايشي نگرش به جهان (نك. شيوه‌هاي تقليد) باز مي‌گرداند، كه گويي به بهترين وجه «طبيعت زندگاني بشري» را باز مي‌تاباند و ما آن را مديون نگرش نمايشي ارسطو در بوطيقاييم.











كتاب‌نامه







آلوت، ميريام اف. رمان به روايت رمان‌نويسان، ترجمه‌ي علي محمد حق‌شناس، تهران، مركز، 1368.
استيس، و.ت. فلسفه‌ي هگل، ترجمه‌ي حميد عنايت، تهران، جيبي، 1357، 2ج.
اسماعيل، عزيز. زمينه‌ي اسلامي شاعرانگي تجربه‌ي ديني، ترجمه‌ي داريوش آشوري، تهران، فرزان‌روز، 1378.
افلاطون. دوره‌ي آثار افلاطون، ترجمه‌ي محمد حسن لطفي، تهران، خوارزمي، 1355، 4ج.
ايدل، له‌اون. قصه‌ي روان‌شناختي نو، ترجمه‌ي ناهيد سرمد، تهران، شباويز، 1367.
براهيمي، منصور (به كوشش) . رمانس و ملودرام، تهران، بنياد سينمايي فارابي، 1377.
— . (به كوشش) . شكسپير و سينما، تهران، بنياد سينمايي فارابي، 1375.
برشت، برتولت. درباره‌ي تئاتر، ترجمه‌ي فرامرز بهزاد، تهران، خوارزمي، 1357.
توشار، پير امه. تاتر و اضطراب بشر، ترجمه‌ي افضل وثوقي، تهران، دفتر انتشارات راديو تلويزيون ملي ايران، 1353.
داوسون، اس. دبليو. نمايش‌نامه و ويژگي‌هاي نمايشي، ترجمه‌ي داور دانشور و ديگران، تهران، نمايش، 1370.
ديچز، ديويد. شيوه‌هاي نقد ادبي، ترجمه‌ي غلام‌حسين يوسفي و محمد تقي صدقياني، تهران، علمي، 1366.
شپرد، آن. مباني فلسفه‌ي هنر، علي رامين، تهران، علمي و فرهنگي، 1375.
شكنر، ريچارد. «شرق و غرب در آينه‌ي هم»، ترجمه‌ي منصور براهيمي، صحنه‌، دوره‌ي هشتم، سال اول، ش مسلسل 31 (پاييز 1377) .
كازان، اليا. «يادداشت‌هايي بر اتوبوسي به نام هوس»، ترجمه‌ي منصور براهيمي، فارابي، ش31 (زمستان 1377) .
كوزينتسف، گريگوري. «شاه‌لير»، ترجمه‌ي منصور براهيمي، در: منصور براهيمي (به كوشش) ، شكسپير و سينما، تهران، بنياد سينمايي فارابي، 1375.
ميلر، هيليس. «روايت»، ترجمه‌ي منصور براهيمي، روايت و ضدروايت، تهران، بنياد سينمايي فارابي، 1377.
نوسباوم، مارتا. ارسطو، ترجمه‌ي عزت‌الله فولادوند، تهران، طرح نو، 1374.
هايدگر، مارتين. «پرسش از تكنولوژي»، ترجمه‌ي شاپور اعتماد، ارغنون، سال اول، ش1 (بهار 1373) .
Aristotle. Aristotle’s Poetics, transl. James Hutton, New York and London, Norton, 1982.
The Complete Works of Aristotle, The Revised Oxford Translation, Janathan Branes (ed.) , Priceton, Princeton University Press, 1984.
Bennett, Andrew and Nicholas Royal . An Introduction to Literature and Theory, Es***, Prentice Hall, 1999.
Bentley, Eric. The Life of the Dram, Edinburgh, Methuen, 1966.
Brown, Andrew. A New Companion to Greek Tragedy, London and Canberra, Croom Helm , 1983.
Butcher, S. H. Aristotle’s Theory of Poetry Fine Art, New York Dover Publications Inc., 1951.
Cooper, David E. (ed) Aesthetics: The Classical Readings, Oxford and Malden, Blackwell, 1997.
Curran, Angela. “Brecht’s Criticism of Aristotle’s Aesthetics of Tragedy”, Journal of Aesthetics and Art Criticism, 59 (2) (7 oct. 2003) .
Fergusson, Francis. The Idea of a Theatre, Garden City / New York, Doublday and Co. Inc., 1949.
Gupt, Bharat. Dramatic Concepts: Greek and Indian: A Study of the Poetics and the Natyasastra, New Delhi, D. k. Printworld, 1994.
Halliwell, Stephen, “Pleasur, Understanding, and Emotion in Aaristotle’s Poetics”, in: Amelie Oksenberg Rorty, Essays On Aristotle’s Poetics, Princeton, Princeton University Press, 1992.
Heffner, Hubert C. et al. Modern Theatre Practice, Fifth Edition, New York, NCC, 1963.
Hutcheon, Linda. The Poetics of Postmodernism (History, Theory, Fiction) , London and New York, Routledge, 1988.
Huxley, M. and N. Witts. The Twentieth-Century Performance Reader, London and New York, Routledge, 1988.
Huxley, M. and N. Witts . The Twentieth- Century Performance Reader, London and New York , Routledge , 1996.
Jones, T. B. and B. D. B. Nicol. Neo-Classical Dramatic Criticism (1560-1770(, Cambridge , Cambridge University Press, 1976.
Leech, Clifford. Tragedy, London, Methuen, 1969.
Plato. Works of Plato, transl. Benjamin Jowtt, ed. Irwin Edman, New York, Modern Library, 1928 .
Rorty, Amelie Oksenberg. Essays On Aristotle’s Poetics, Princeton, Princeton University Press, 1992.
Selden, Raman. The Theory of Criticism (From Plato To The Present) , New York, Longman, 1988.
Smiley, Sam. Playwriting: The Structure of Action, New York, Prentice Hall, 1971 .
Stephenson, Ralph and j.R. Debrix. The Cinema As Art, Harmondsworth, Penguin Bokks, 1969 .
Valdes, Mario J.A Ricoeur Reader (Reflection and Imagination) , Haratordishir, Harvester Wheatsheat, 1991.
Woodruff, Paul. “Aristotle on Mimesis”, in: Amelie Oksenberg Rorty, Essays On Aristotle’s Poetics, Princeton, Princeton University Press, 1992 .



پی نوشت








1) The Poetics


2) Rhetoric


3) Metaphysics


4) Poetics


5) Nicomachean Ethics


6) Physics


7) techne


8) mimesis


9) David E. Cooper


10) Aesthetics: The Classical Readings


11) manichaean


12) reason


13) passion


14) David E. Cooper (ed.) , Aesthetics: The Classical Readings, PP. 29-30.


15) S. H. Butcher, Aristotle’s Theory of Poetry and Fine Art, p. 122.


16) Oedipus Rexl Oedipus Tyrannus


17) Sophocles (496?- 406? B.C.)


18) S.H.Butcher, Aristotiles Theory of Poetry and Fine Art, P. 125.


19) ibid., P.198.


20) ibid., PP. 203 – 204.


21) S.H.Butcher


22) S.H.Butcher, Aristotile’s Theory of Poetry and Fine Art, PP. 206 – 207.


23) Pleasure


24) mimetic


25) Stephen Halliwell


26) Plaesur, Understanding, and Emotion in Aaristotle’s Poetics”


27) Stephen Halliwell, Plaesur, Understanding, and Emotion in Aaristotle’s Poetics”, PP. 255 – 258.


28) mimesis


29) Praxis / action


30) mimetic


31) narative


32) Paul Woodruff


33) Aristotle on Mimesis”


34) Paul Woodruff, Aristotle on Mimesis”, P. 24.


35) Republic


36) impersonation


37) image – making


38) Paul Woodruff, Aristotle on Mimesis”, PP. 74 – 75.


39) ibid., PP. 75 – 76


40) Homerus


41) Paul Woodruff, Aristotle on Mimesis”, PP. 76 – 77.


42) Plato, Works of Plato, 668b.


43) Plato, Works of Plato, 47bc.


44) Paul Woodruff, Aristotle on Mimesis”, PP. 77 – 78.


45) Aristotle, The Complete Works of Aristotle, 194 a 21.


46) ibid., 199 a 15.


47) Paul Woodruff, Aristotle on Mimesis”, P. 78.


48) Paul Woodruff, Aristotle on Mimesis”, PP. 78 – 80.


49) Raman Selden


50) Emile Zola (1840 – 1902)


51) Gyorgy Lukacs (1885 – 1917)


52) Character


53) Raman Selden, The Theory of Criticism, p. 40.


54) naturalism


55) generalized


56) classicism


57) romanticism


58) idealism


59) Raman Selden, The Theory of Criticism. P. 8.


60) Paul Ricoeur (1913 – 2005)


61) Plot


62) mythos


63) Poiesis


64) operation


65) imitation


66) emplotment


67) sustasis


68) Praxis


69) Mario J. Valdes, A Ricoeur Reader, PP. 138 – 139.


70) Alkibiades (450 ? – 404? B.C.) فرماندار و سياستمدار آتني.


71) David Daiches


72) ديويد ديچز، شيوه‌هاي نقد ادبي، ص 79.


73) historicists


74) textual


75) Hayden Whete


76) negotiation


77) Andrew Bennett and Nicholas Royle, An Introduction to Literature, Criticism and theory, PP. 110 – 113.


78) Linda Hutcheon, The Poetics of Postmodernism, P. 106.


79) Mario J.Valdes, A Ricoeur Reader, P. 116.


80) Theoria


81) to Know


82) to do


83) to make


84) Sam Smiley, Playwriting: The Structure of Action, PP. 5-6.


85) ibid., P.6.


86) ibid., P.6.


87) causa finalis


88) Joseph Hillis Miller (1928-)


89) Great Expectations


90) The Adventures of Huckleberry Finn


91) جي. هيليس ميلر، «روايت»، ص 76-78.


92) S. H. Butcher, Aristotle’s Theory of Poetry and Fine Art, PP. 113-116.


93) causa materialis


94) causa formalis


95) causa efficiens


96) Martha Craven Nussbaum (1947- )


97) aitiai


98) aition


99) aitios


100) مارتار نوسباوم، ارسطو، ص 68-69.


101) Martin Heideggr


102) “ The Question Concerning Technoligy”


103) Physis


104) hyle


105) eidos


106) telos


107) Vorbringen


108) Symposium


109) مارتين هايدگر، «پرسش از تكنولوژي»، ص 3-7؛ سخن افلاطون نقل شده از: Plato, Works of Plato, 205 b.


110) Entbergen


111) technikon


112) Poetic


113) episteme


114) aletheuein


115) مارتين هايدگر،«پرسش از تكنولوژي»، ص 7-9.


116) imitative arts


117) Denis Diderot (1713-1784)


118) fourth wall


119) William Shakespeare (1564-1616)


120) Samuel Janson (1709-1784)


121) اس. دبليو. داوسون، نمايش‌نامه و ويژگي‌هاي نمايشي، ص 51-53.


122) Samuel Taylor Coleridge (1772-1834)


123) اس. دبليو. داوسون، نمايش‌نامه و ويژگي‌هاي نمايشي، ص 36.


124) the willing suspension of disbelief


125) Ralph Stephenson and J. R. Debrix, The Cinema as Art, P. 211.


126) Anne D. R. Sheppard


127) convention


128) آن شپرد، مباني فلسفه‌ي هنر، ص 17.


129) Othello


130) Desdemona


131) Ludwig Wittgenstein (1889-1951)


132) آن شپرد، مباني فلسفه‌ي هنر، ص 26.


133) stylized


134) Bertolt Brecht (1898-1956)


135) Katharsis


136) برتولت برشت، درباره‌ي تئاتر، ص 122-123.


137) Jean- Luc Godard (1930)


138) Verfremdung


139) Eric Bentley


140) اس. دبليو. داوسون، نمايش‌نامه و ويژگي‌هاي نمايشي، ص 75.


141) Polygnotus


142) Pauson


143) Dionysius


144) Euripides (480?-406? B.C.)


145) Northrop Frye (1912-1991)


146) legend


147) folktale


148) marchen


149) high mimetic mode


150) low mimetic mode


151) William Thackeray (1811-1863)


152) Vanity Fair


153) ironic mode


154) منصور براهيمي (به كوشش) ، رمانس و ملودرام، ص 98-99.


155) Apollon


156) Dionysus


157) افلاطون، دوره‌‌ي آثار افلاطون، ج 2، ص 963.


158) Aristotle, Aristotle’s Poetics, PP. 46-47.


159) lyric


160) epic


161) dramatic


162) Georg Wilhelm Friedrich Hegel (1770-1831)


163) objectivity


164) subjectivity


165) و. ت. استيس، فلسفه‌ي هگل، ج 2، ص667 و 669-670.


166) همان، ج 2، ص 673.


167) Stephan Dedalus


168) A Portrait of the Artist as a Young Man


169) James Joyce (1882-1941)


170) له‌اون ايدل، قصه‌ي روان‌شناختي نو، ص 163-164.


171) fable/ plot


172) ethos


173) character


174) dianoia


175) thought/ idea


176) lexis


177) diction/ language


178) melopoiia


179) melody/ music


180) opsis


181) spectacle


182) Vsevolod Meyerhold (1874-1940)


183) Antonin Artaud (1896-1948)


184) Sam Smiley, Playwriting: The Structure of Action, PP. 11-12.


185) Theatricalism/ Theatricalists


186) narratology


187) diegetic


188) non-diegetic


189) La cantatrice chauve (The Bald Soprano)


190) Eugene Ionesco (1909-1994)


191) Furcht und Elend des Dritten Reiches (The Private Life of the Master Race)


192) Hubert C. Heffner et al., Modern theatre Practice, P. 59.


193) Elsinore


194) Hamlet


195) Sam Smiley, Playwriting: The Structure of Action, PP. 62-63.


196) Fin de partie (Endgame)


197) Samuel Beckett (1906-1989)


198) Les negres (The Blacks)


199) Jean Genet (1910-1986)


200) Death of a Salesman


201) Arthur Miller (1915-2005)


202) configurative


203) Sam Smiley, Playwriting: The Structure of Action, P. 73-74.


204) mimetic form


205) didactic form


206) Sam Smiley, Playwriting: The Structure of Action, P. 72.


207) Die Rundkoepfe und die Spitzkoepfe


208) Le Diable et le Bon Dieu


209) Jean-Paul Sartre (1905-1980)


210) ethos


211) Pathos


212) logos


213) Sam Smiley, Playwriting, PP. 121-125.


214) story


215) myth


216) Miriam Farris Allott


217)


218) Edward Morgan Forster (1879-1970)


219) ميريام اف. آلوت، رمان به روايت رمان‌نويسان، ص 345-346.


220) Aspects of the Novel


221) chaos


222) cosmos


223) Eric Bentley, The Life of the Drama, PP. 14-15.


224) S. H. Butcher, Aristotle’s Theory of Poetry and Fine Art, P. 35.


225) episodic


226) S. H. Butcher, Aristotle’s Theory of Poeery and Fine Art, PP. 37-39


227) Picaresque novel


228) Charlie Chaplin (1889-1977)


229) simple


230) Peripetia


231) anagnonisis


232) S. H. Butcher, Aristotle’s Theory of Poetry and Fine Art, P. 39.


233) Prometheus Bound


234) Aeschylus (525?-456 B. C.)


235) Richard III


236) The Tragical History of Doctor Faustus


237) Christopher Marlowe (1564-1593)


238) complex


239) S. H. Butcher, Aristotle’s Theory of Poetry and Fine Art, PP. 39-44.


240) ibid., P. 41.


241) compound plot


242) A Midsummer Night’s Dream


243) As You Like It


244) King Lert


245) Francis Fergusson


246) Francis Fergusson, The Idea of A Theatre.


247) Odyssey


248) Iliad


249) S. H. Butcher, Aristotle’s Theory of Poetry and Fine Art, PP. 25-27, 33-35, 37.


250) S. W. Dawson


251) Drama and the Dramatic (Critical Idiom)


252) اس. دبليو. داوسون، نمايش‌نامه و ويژگي‌هاي نمايشي، ص 243-244.


253) Pierre Aime Touchard


254) Eric Bentley, The Life of the Drama, P. 15.


255) Konstantin Stanislavsky (1863-1938)


256) Elia Kazan (1909-2003)


257) A Streetcar Named Desire


258) Blanche


259) اليا كازان، «يادداشت‌هايي بر اتوبوسي به نام هوس»، ص 39.


260) Prince Henry


261) Falstaff


262) Henry IV


263) narrative archetypes


264) Eric Bentley, The Life of The Drama, PP. 17-18.


265) Grigori Kozintsev (1905-1973)


266) گريگوري كوزينتسف، «شاه‌لير»، ص 191 و 270.


267) S. H. Butcher, Aristotle’s Theory of Poetry and Fine Art, P. 23.


268) Le theatre et L’angois des hommes


269) Purgation


270) Purification


271) Clarification


272) Raman Selden, The Theory Critism, P. 186.


273) Sam Smiley, Playwriting, P. 255.


274) Einfuhlung


275) برتولت برشت، دربارة تئاتر، ص 115-116 و 118-119.


276) identification


277) identification


278) Einfuhlung


279) Augusto Boal


280) theatre of the oppressed (Theater der Unterdruckten / Theater de Oprimido)


281) M. Huxley and N. Witts, The Twentieth – Century Performance Reader, P. 97.


282) Angela Curran, “Brecht’s Criticisms of Aristotle’s Aesthetics of Tragedy” , PP. 168-169.


283) H. D. F. Kitto


284) Leon Golden


285) مارتانوسباوم، ارسطو، ص 110-111.


286) cognitive


287) Angela Curran, “Brecht’s Criticisms of Aristotle’s Aesthetics of Tragedy” , P. 169.


288) Angela Curran


289) hamartia


290) Peripetia


291) Romeo and Juliet


292) Albert Camus (1913-1960)


293) Le malentendu


294) absurdist


295) George Orwell (1903-1950)


296) Animal Farm


297) Der Aufhaltsame Aufstieg Des Arturo Ui


298) grotesque


299) Harold Pinter (1930- )


300) The Caretaker


301) The Servant


302) film noir


303) Bonnie and Clyde (1967)


304) Arthur Penn (1922- )


305) Samourai (1967)


306) Jean – Pierre Melville


307) hamartian tina


308) Thyestes


309) Aristotle, Aristotle’s Poetics, P. 57.


310) Poetic Justice


311) Andre Dacier


312) Orestes


313) Pierre Corneille (1606-1684) شاعر و نمايش‌نامه‌نويس فرانسوي.


314) T . B. Jones and B. D. B. Nicol, Neo – Classical Dramatic Criticism (1560-1770) , PP. 90-91.


315) hybris / hubris


316) Hippolytus


317) The Persians


318) Andrew Brown, A New Companion to Greek Tragedy, PP. 107-108.


319) Clifford Leech, Tragedy, P. 38 ff.


320) acracia


321) hamartema


322) atuchema


323) مارتا نوسباوم، ارسطو، ص 112-115.


324) Ate / ate


325) Andrew Brown, A New Companion to Greek Tragedy, P.46.


326) Phaedra


327) Medea


328) Ajax


329) Macbeth


330) Creon


331) Deianira


332) Bharat Gupt


333) Natyasastra


334) Bharat Gupt, Dramatic Concepts: Greek and Indian: A Study of the Poetics and the Natyasatra, New Delhi, D. K. Printworld, 1994.


335) hieropraxis


336) ريچارد شكنر، «شرق و غرب در آيينة هم»، ص 88


337) anukarana


338) rasa


339) oikeia hedone


340) ريچارد شكنر، «شرق و غرب در آيينة هم»، ص 88


341) همان‌جا .


342) Bharata-muni


343) ريچارد شكنر، «شرق وغرب در آيينة هم»، ص 88


344) The Poetics of Religious Experience : the Islamic Conntext


345) Karl Raimund popper (1902-1994)


346) عزيز اسماعيل، زمينه اسلامي شاعرانگي تجربه ديني ، ص 92

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد