ارغنون
7th July 2011, 10:30 PM
فارس - وقتي به كوچه "سرو " رسيديم، آسمان هنوز آفتابي بود و گرماي تابستان ديگر به شكوهمان انداخته بود اما در دل نشاطي احساس ميكرديم. نشاط از اين بابت كه به ديدار عزيزاني ميرويم كه قلبمان را تسخير كردهاند و مهربانيشان تمامي ندارد.
گلبرگي روي در ورودي منزل چسبانده و روي آن نوشته بود «لطفاً زنگ نزنيد، در بزنيد، مهرانراد». وارد منزل شديم؛ متعجب از اين همه آرامش؛ از اين همه گذشت؛ چيدمان منزلي نقلي كه گلها و شكوفههاي زيادي در گوشه گوشهاش ميدرخشيد.
آري به ديدار جانباز دوران دفاع مقدس «ابراهيم مهرانراد» رفتيم اما ديدن ايثارگري همسر وي اين ديدار را تحت شعاع قرار داد؛ ايثارگري در اين خانه از اين جهت كه اگر مشكلاتشان را بر شاخههاي سرو تحميل كنند، سرو در برابر آن خم ميشود اما آنها مقاومتر از سرو ايستادهاند و اين مقاومت ستودني است.
بعد از پذيرايي صميمانه، از «شيرين جافر» همسر اين جانباز خواستيم كه به ديدار صاحبخانه برويم، صاحبخانهاي كه 15 سال است طعم غذا را نچشيده، به مهماني نرفته، تنها تفريحش اين است كه با شيرين سوار آمبولانس شده و براي ويزيت و معالجه به بيمارستان برود؛ خانم جافر اذن ملاقات داد و وارد اتاق شديم. مهرانراد كه روزي تاب ديدن يك كودك شهيد شده را در منطقه جنگي نداشت و از ديدنش نفسهايش به شماره ميافتاد، امروز روي تختي بدون تكلم خوابيده است؛ او فقط نظارهگر بوده و حتي قادر به انجام سادهترين كارهاي شخصياش هم نيست.
مهرانراد سال 1342 واد ارتش شده بود؛ در روزهاي نخست جنگ تحميلي با مدرك فوق ديپلم رشته پرستاري در بخش بهداري لشكر 81 زرهي اهواز مشغول به فعاليت شد؛ بعد از مجروحيتش نيز دوباره به منطقه بازگشت و به لشكر 58 ذوالفقار و پادگان ابوذر منتقل شد كه اثرات موج بمبهاي خوشهاي دشمن در گيلانغرب و خونريزي سمت راست مخچه وي را از 15 سال گذشته خانه نشين كرده است.
* خدايا! شيرين را در جاده ايمان استوار نگهدار
در و ديوارهاي اتاق اين جانباز دوران دفاع مقدس، با برگههاي كاغذي تزيين شده كه شيرين تمام اين مطالب را نوشته و روي ديوار چسبانده است؛ روي چند برگ كوچك و بزرگ نوشته شده بود «يك لحظه دلم خواست صدايت بكنم؛ گردش به حريم باصفايت بكنم؛ آشوب دلم به من چنين فرمان داد؛ در سجده بيافتم و دعايت بكنم»، «خدايا! شيرين را در جاده ايمان استوار نگه دار»، «هر چه دلم خواست نه آن ميشود؛ هرچه خدا خواست همان ميشود».
در گوشهاي از اتاق داروهاي اين جانباز از جمله سرنگ بزرگي به چشم ميخورد كه به نوعي ظرف غذاي ابراهيم است؛ در معده اين جانباز دوران دفاع مقدس دستگاهي به نام «پيگ» كار گذاشته شده است كه از اين طريق تغذيه ميشود؛ اين زن فداكار در ابتدا مواد مغذي ماهي، گوشت يا مرغ را به همراه سبزيجات و برنج پخته، از صافي عبور ميدهد سپس اين مواد يا داروهايي را كه در آب محلول شده است را با سرنگ وارد معده همسرش ميكند.
كنار اين مادر و زن مهربان مينشينيم تا از زندگي خود برايمان بگويد و اين گونه اظهار ميدارد: در اميريه تهران بزرگ شدم؛ از سوم ابتدايي چادر و روسري سر ميكردم؛ چادر سرمهاي با گلهاي ريز سفيدرنگ كه به خاطر آن حرفها و كنايههاي زيادي شنيدم به طوري كه گاهي مرا با اين چادر به عنوان كارگر منزل صدا ميزدند اما تا امروز بر آن افتخار كردم و خواهم كرد.
ما پنج خواهر بوديم و من ديوانهوار پدرم را دوست داشتم؛ او هميشه به من ميگفت «شيرين ستون طلايي خانه من است»؛ وقتي در مهر ماه سال 1348 با ابراهيم ازدواج كردم، پدرم به وي گفت «تو را به شيرين ميسپارم».
ثمره اين زندگي 3 دختر است؛ از جايي كه صاحب فرزند پسر نشديم، همسرم 2 سال بيشتر به جاي فرزند ذكوري كه نداشتيم، خدمت كرد و در سال 1374 بازنشسته شد.
بعد از نمايان شدن اثرات جانبازي ابراهيم، پدرم هميشه به من ميگفت «ابراهيم را راضي نگه دار؛ اگر ميخواهي به من خدمت كني، به او خدمت كن» همين كار را كردم؛ بعد از اينكه پدرم به رحمت خدا رفت فقط در مراسم چهلم وي، به سر مزارش رفتم چرا كه با رفتنم بر سر مزار پدرم، ابراهيم در خانه تنها ميماند.
* دخترم هيچ گاه نميخواست با پدر خداحافظي كند
او از روزهاي پرالتهاب جنگ تحميلي برايمان ميگويد: قصرشيرين در دست دشمن بود؛ ابراهيم و ابراهيمها نيز براي آزادسازي آنجا به منطقه رفتند؛ او سال 1362 مجروح شد و به محض بهبودي مختصر دوباره به منطقه رفت؛ هر بار كه او به جبهه اعزام ميشد، دخترم مرضيه خود را در گوشهاي از اتاق پنهان ميكرد تا لحظه خداحافظي با پدرش را نبيند.
بنده اشتياق زيادي براي رفتن ابراهيم به جبهه داشتم بنابراين هر كاري از دستم برميآمد، برايش انجام ميدادم؛ ياد هست به جاي بند پوتين، كش باريكي روي پوتينش قرار دادم تا ابراهيم به راحتي پوتينش را بپوشد و اذيت نشود؛ يك بار هم كلاهش در منطقه سوراخ شده بود و خودم رفتم براي او كلاه تهيه كردم.
او در پادگان ابوذر تكنسين اتاق عمل بود؛ يكبار كودكي تركش خورده را در بيمارستان معالجه اوليه كرد تا زنده بماند؛ پس از آن ميخواست آن كودك را به مادرش بدهد تا دست نوازشي بر سر او بكشد ناگهان كودك به شهادت ميرسد، ديدن چنين صحنهاي با شرايطي جسمي و رواني به قدري براي همسرم سخت بود كه همان لحظه سكته كرد و حدود 44 روز در بيمارستان قلب 502 ارتش بستري شد.
همسرم در جبهه به قدري مهربان بود كه همرزمان و دوستان او ميگويند «مهرانراد وقتي براي مرخصي به تهران ميآمد، همه ميگفتند يتيم شديم تا مهرانراد از مرخصي برگردد».
وي ادامه ميدهد: در يكي از شبهاي برفي و زمستاني ابراهيم در منطقه جنگي بود؛ براي پارو كردن پشتبام مجبور بودم خودم اقدام كنم؛ وقتي پدر متوجه اين موضوع شد گفت «به من ميگفتي تا خودم هزينه كارگران را براي پارو كردن برفها ميدادم» به وي گفتم «ميخواستم كمتر دلتنگي كنم به همين خاطر برفها را پارو كردم».
گلبرگي روي در ورودي منزل چسبانده و روي آن نوشته بود «لطفاً زنگ نزنيد، در بزنيد، مهرانراد». وارد منزل شديم؛ متعجب از اين همه آرامش؛ از اين همه گذشت؛ چيدمان منزلي نقلي كه گلها و شكوفههاي زيادي در گوشه گوشهاش ميدرخشيد.
آري به ديدار جانباز دوران دفاع مقدس «ابراهيم مهرانراد» رفتيم اما ديدن ايثارگري همسر وي اين ديدار را تحت شعاع قرار داد؛ ايثارگري در اين خانه از اين جهت كه اگر مشكلاتشان را بر شاخههاي سرو تحميل كنند، سرو در برابر آن خم ميشود اما آنها مقاومتر از سرو ايستادهاند و اين مقاومت ستودني است.
بعد از پذيرايي صميمانه، از «شيرين جافر» همسر اين جانباز خواستيم كه به ديدار صاحبخانه برويم، صاحبخانهاي كه 15 سال است طعم غذا را نچشيده، به مهماني نرفته، تنها تفريحش اين است كه با شيرين سوار آمبولانس شده و براي ويزيت و معالجه به بيمارستان برود؛ خانم جافر اذن ملاقات داد و وارد اتاق شديم. مهرانراد كه روزي تاب ديدن يك كودك شهيد شده را در منطقه جنگي نداشت و از ديدنش نفسهايش به شماره ميافتاد، امروز روي تختي بدون تكلم خوابيده است؛ او فقط نظارهگر بوده و حتي قادر به انجام سادهترين كارهاي شخصياش هم نيست.
مهرانراد سال 1342 واد ارتش شده بود؛ در روزهاي نخست جنگ تحميلي با مدرك فوق ديپلم رشته پرستاري در بخش بهداري لشكر 81 زرهي اهواز مشغول به فعاليت شد؛ بعد از مجروحيتش نيز دوباره به منطقه بازگشت و به لشكر 58 ذوالفقار و پادگان ابوذر منتقل شد كه اثرات موج بمبهاي خوشهاي دشمن در گيلانغرب و خونريزي سمت راست مخچه وي را از 15 سال گذشته خانه نشين كرده است.
* خدايا! شيرين را در جاده ايمان استوار نگهدار
در و ديوارهاي اتاق اين جانباز دوران دفاع مقدس، با برگههاي كاغذي تزيين شده كه شيرين تمام اين مطالب را نوشته و روي ديوار چسبانده است؛ روي چند برگ كوچك و بزرگ نوشته شده بود «يك لحظه دلم خواست صدايت بكنم؛ گردش به حريم باصفايت بكنم؛ آشوب دلم به من چنين فرمان داد؛ در سجده بيافتم و دعايت بكنم»، «خدايا! شيرين را در جاده ايمان استوار نگه دار»، «هر چه دلم خواست نه آن ميشود؛ هرچه خدا خواست همان ميشود».
در گوشهاي از اتاق داروهاي اين جانباز از جمله سرنگ بزرگي به چشم ميخورد كه به نوعي ظرف غذاي ابراهيم است؛ در معده اين جانباز دوران دفاع مقدس دستگاهي به نام «پيگ» كار گذاشته شده است كه از اين طريق تغذيه ميشود؛ اين زن فداكار در ابتدا مواد مغذي ماهي، گوشت يا مرغ را به همراه سبزيجات و برنج پخته، از صافي عبور ميدهد سپس اين مواد يا داروهايي را كه در آب محلول شده است را با سرنگ وارد معده همسرش ميكند.
كنار اين مادر و زن مهربان مينشينيم تا از زندگي خود برايمان بگويد و اين گونه اظهار ميدارد: در اميريه تهران بزرگ شدم؛ از سوم ابتدايي چادر و روسري سر ميكردم؛ چادر سرمهاي با گلهاي ريز سفيدرنگ كه به خاطر آن حرفها و كنايههاي زيادي شنيدم به طوري كه گاهي مرا با اين چادر به عنوان كارگر منزل صدا ميزدند اما تا امروز بر آن افتخار كردم و خواهم كرد.
ما پنج خواهر بوديم و من ديوانهوار پدرم را دوست داشتم؛ او هميشه به من ميگفت «شيرين ستون طلايي خانه من است»؛ وقتي در مهر ماه سال 1348 با ابراهيم ازدواج كردم، پدرم به وي گفت «تو را به شيرين ميسپارم».
ثمره اين زندگي 3 دختر است؛ از جايي كه صاحب فرزند پسر نشديم، همسرم 2 سال بيشتر به جاي فرزند ذكوري كه نداشتيم، خدمت كرد و در سال 1374 بازنشسته شد.
بعد از نمايان شدن اثرات جانبازي ابراهيم، پدرم هميشه به من ميگفت «ابراهيم را راضي نگه دار؛ اگر ميخواهي به من خدمت كني، به او خدمت كن» همين كار را كردم؛ بعد از اينكه پدرم به رحمت خدا رفت فقط در مراسم چهلم وي، به سر مزارش رفتم چرا كه با رفتنم بر سر مزار پدرم، ابراهيم در خانه تنها ميماند.
* دخترم هيچ گاه نميخواست با پدر خداحافظي كند
او از روزهاي پرالتهاب جنگ تحميلي برايمان ميگويد: قصرشيرين در دست دشمن بود؛ ابراهيم و ابراهيمها نيز براي آزادسازي آنجا به منطقه رفتند؛ او سال 1362 مجروح شد و به محض بهبودي مختصر دوباره به منطقه رفت؛ هر بار كه او به جبهه اعزام ميشد، دخترم مرضيه خود را در گوشهاي از اتاق پنهان ميكرد تا لحظه خداحافظي با پدرش را نبيند.
بنده اشتياق زيادي براي رفتن ابراهيم به جبهه داشتم بنابراين هر كاري از دستم برميآمد، برايش انجام ميدادم؛ ياد هست به جاي بند پوتين، كش باريكي روي پوتينش قرار دادم تا ابراهيم به راحتي پوتينش را بپوشد و اذيت نشود؛ يك بار هم كلاهش در منطقه سوراخ شده بود و خودم رفتم براي او كلاه تهيه كردم.
او در پادگان ابوذر تكنسين اتاق عمل بود؛ يكبار كودكي تركش خورده را در بيمارستان معالجه اوليه كرد تا زنده بماند؛ پس از آن ميخواست آن كودك را به مادرش بدهد تا دست نوازشي بر سر او بكشد ناگهان كودك به شهادت ميرسد، ديدن چنين صحنهاي با شرايطي جسمي و رواني به قدري براي همسرم سخت بود كه همان لحظه سكته كرد و حدود 44 روز در بيمارستان قلب 502 ارتش بستري شد.
همسرم در جبهه به قدري مهربان بود كه همرزمان و دوستان او ميگويند «مهرانراد وقتي براي مرخصي به تهران ميآمد، همه ميگفتند يتيم شديم تا مهرانراد از مرخصي برگردد».
وي ادامه ميدهد: در يكي از شبهاي برفي و زمستاني ابراهيم در منطقه جنگي بود؛ براي پارو كردن پشتبام مجبور بودم خودم اقدام كنم؛ وقتي پدر متوجه اين موضوع شد گفت «به من ميگفتي تا خودم هزينه كارگران را براي پارو كردن برفها ميدادم» به وي گفتم «ميخواستم كمتر دلتنگي كنم به همين خاطر برفها را پارو كردم».