توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ღرمان عاشقانه " امشب با عشق تو می میرم "ღ
*yas*
31st May 2011, 11:22 PM
ღرمان عاشقانه " امشب با عشق تو می میرم "ღ
رمان: امشب با عشق تو می میرم
نویسنده: محمود پولایی
فصل: 14
صفحه: 293
ناشر: شقایق
چاپ دوم: 1386
مقدمه:
این قصه نیست، رمان و افسانه نیست، این داستان واقعیتی است که از جلد هفتم دفتر خاطرات من، با دقت و حوصله فراوان بازنویسی شده است.
آن زمان که این خاطرات را با صبر و شکیبایی و با ذکر تمام جزئیات در دفتر خاطرات خویش می نگاشتم، باور نداشتم که روزی بتوانم یا بخواهم آن را به صورت رمان به دست چاپ بسپارم.
با وجودی که در خلق این داستان، حضور دائمی داشته ام، اما شرایط آن طوری بود که من هرگز قهرماناناصلی داستان را تا زمانی که در قید حیات بودند به چشم خود ندیدم!!
در آن زمان اتفاقاتی برای من پیش آمد که توانستم قدم به قدم و سطر به سطر در مسیر یک داستان بسیار جذاب و هیجان انگیز قرار بگیرم. به خوبی به یاد دارم آن گاه که در جریان این داستان قرار گرفتم و بی محابا در جهت ضبط آن تلاش می کردم، چگونه تحت تأثیر واقع شده بودم و حتی گاهی آرزو می کردم که:
ای کاش شبیه قهرمان قصه خود بودم!
گرچه این تنها آرزویی بیش نبود و من هرگز در جایگاه قهرمان داستان قرار نگرفتم ولی این احساس تا مدتها همراه من بود و ذهن آشفته ام را به خود مشغول نموده بود.
اینک داستانی دیگر از خاطرات گذشته نه چندان دور من با نام " امشب با عشق تو می میرم" پیش روی شماست شاید که بتواند خاطره تلخ یا شیرینی را در ذهن شما هم زنده کند.
*yas*
31st May 2011, 11:24 PM
قسمتـــــــــ 1
مرد جوان که 28 سال سن بیشتر نداشت مچ دست چپ خودش را بالا اورد و به ساعتش نگاهی کرد و آهسته زیر لب گفت:
_ 5/9 صبح!
چندلحظه دیگر به ابتدا میدان شوش می رسید، هوا بسیار گرم و نفس گیر بود دراین موقع روز که اوایل مرداد ماه بود مردم بی توجه به گرمای طاقت فرسایهوا به کار و روند روزمره زندگی مشغول اند سمت چپ خیابان منتهی به میدان،مرد مسنی که روی چرخ دستی مقداری خربزه ورامین ریخته بود و در حالی که عرقمی ریخت و آن را هل می داد و گاه گاهی فریاد می زد:
_ خربزه های ورامین، خربزه های شیرین!
جلویچرخ دستی پسرک 12 ساله او با صورت عرق کرده ایستاده بود و از قرار معلومدر حال مراقبت از خربزه ها بود او هم مرتب مثل پدرش فریاد می زد:
_ خربزه های ورامین، خربزه بخور حظ کن، پول نداری قرض کن!!
مرد جوان همچنان که این صدا و چندین صدای نامفهوم دیگر را می شنید به طرف صف اتومبیل های شخصی جلو رفت، یکی فریاد می زد:
_ ورامین، ورامین!
درآن جا فقط یک زن و مرد ایستاده بودند و آن طوری که نشان می داد آن ها قصدرفتن داشتند کم کم زن 55 ساله ای که چادر سیاهی بر سر داشت به اتومبیلنزدیک شد و خطاب به مرد 40 ساله ای که ظاهرا دلال بود، گفت:
_ ورامین آقا؟!
مرد در حالی که با دست چپش در اتومبیل پیکان مدل بالای سفید رنگ را باز می کرد گفت:
_بله خانم، بفرمایین سوار شین!
زنکه چهره تیره ای داشت بدون توجه به گرمای هوا سوار اتومبیل شد. مرد جوانهمچنان کنار دیوار ایستاده بود و منتظر بود تا ظرفیت اتومبیل تکمیل شود. مدتی گذشت تا این که مرد 35 ساله نسبتا قد بلندی که شکم برآمده ای داشتجلوی اتومبیل ظاهر شد و پرسید:
_ می خوام برم قرچک!
دلال خط گفت:
_ کرایه ورامین رو از شما می گیرن!
مرد که ظاهرا عجله داشت جواب داد:
_ مهم نیست، حالا کی حرکت می کنید؟
_ الان دیگه تکمیل می شه!
بعد رو به آن زن و مرد کرد و گفت:
_ آقا، لطفا سوار بشید!
مردجوان خودش را از دیواری که به آن تکیه داده بود جدا کرد و به طرف اتومبیلحرکت نمود و بغل دست مرد چاق سوار شد، پیکان سفید رنگ از یک زن و مردی کهدر جلو نشسته بودند و یک زن چادری و مرد چاقی مسن و جوان تکمیل شد.
رانندهپیکان مردی قد بلند و طاس بود و پیراهنی راه راه به تن داشت او با وجودیکه حدود 60 سال سن داشت با چابکی تمام پشت فرمان قرار گرفت و بلافاصلهاتومبیل را روشن نمود و حرکت کرد، راننده با مهارت اتومبیل را از لابلایمردم و اتومبیل های دیگر هدایت کرده به سرعت پیش می رفت.
مردچاق با دستمالی که در دست داشت مرتب عرق صورت و پیشانی اش را پاک می کرد وگاهی هم خودش را باد می زد. مرتب از گرمای هوا گلایه داشت و شکایت می کرد:
_ گرمای هوا طاقت منو گرفته!
شیشۀاتومبیل پائین بود. بادی که از میان پنجره به داخل اتومبیل فشرده می شدمانند هوای کویر، تب آلود و خفه کننده بود. مرد چاق دست برد و شیشه طرفمرد جوان را بالا کشید تا از حرارت طاقت فرسای بیرون اتومبیل راحت باشد،اما طولی نکشید که به مرد جوان گفت:
_ لطفا شیشه رو پائین بکشید، هوا خیلی دم کرده!
رانندهبدون توجه به گرمای هوا، که ظاهرا به آن عادت کرده بود با احتیاط اما باسرعت اتومبیل را می راند، حرفی رد و بدل نشد تا این که اتومبیل به قرچکرسید، مرد چاق خطاب به راننده گفت:
_ لطفا همین کنار نگه دارین!
رانندهراهنمای سمت راست اتومبیل را بالا زد و ماشین را کنار جاده نگه داشت، مردچاق از اتومبیل پیاده شد، زن چادری نگاهی به جایی که مرد چاق اشغال کردهبود کرد، زیر لب گفت:
_ خدا پدرش را بیامرزه، جای دو نفر رو گرفته بود!!
بعد از پیاده شدن مرد چاق، دختر جوان و خوشگلی حدود 23 _ 24 ساله بین مرد جوان و زن چادری توی ماشین سوار شد.
دختر جوان که مانتوی روشنی به تن داشت با عطری که به مانتویش زده بود گرمای طاقت فرسای داخل اتومبیل را قابل تحمل تر کرد.
مردجوان بعد از مدتی کیف سامسونتش را باز کرد دفترچۀ یادداشتش را در آورد تاآدرسی را که قرار بود به آن جا برود مرور کند او بعد از دیدن آدرس خطاب بهراننده گفت:
_ من در ورامین، نرسیده به کلانتری 13 پیاده می شم!
راننده همچنان که مشغول رانندگی بود نگاهی به مرد جوان در آینه کرد و گفت:
_ من فقط تا جلوی مسجد جامع ورامین می تونم شما رو برسونم!
_ تا هر جا که امکانش هست، ممنون می شم!
درحالی که مرد جوان با راننده در حال گفتگو بودند چشمان خرمائی و براق دخترجوان داخل کیف سامسونت را می پائید که دفتر دویست برگی خاطرات در آن جایگرفته بود که با ماژیک روی جلد آنها نوشته شده بود:
_ جلد اول، جلد دوم!
دخترجوان با گفتن، با اجازه، دستش را دراز کرد و جلد دوم دفتر خاطرات را ازسامسونت بیرون کشید و آن را روی زانوان خود گذاشت و شروع به ورق زدن آنکرد، هر برگی را که ورق می زد کمی از آن را مطالعه می کرد و به برگ بعدیمی رسید، گرچه مرد جوان ظاهرا مناظر خشک اطراف را نگاه می کرد ولی بهحرکات خانم جوان هم توجه داشت، اما چیزی نمی گفت و دوست نداشت لطمه ای بهدفترش وارد شود، این حرکات چند دقیقه ای طول کشید، دختر جوان رو به مردکرد و پرسید:
_ این دفتر مال شما است؟
مهرداد در حالی که چشم از دفتر بر نمی داشت جواب داد:
_ نه ... مال من نیست!
دختر جوان بدون این که سرش را بلند کند پرسید:
_ اگه این دفتر مال شمانیست، پس پیش شما چی کار می کنه؟
مهرداد از این سئوال کمی تعجب کرد و جواب داد:
_ قرار نیست هر دفتری که توی کیف منه مال من باشه.
دختر جوان با حوصله تمام گفت:
_ من سئوالم رو عوض می کنم، می تونم بپرسم قضیه این دفترها چیه؟
_ شما از سئوال چه منظوری دارید؟
دخترک که سعی می کرد موقعیت خود را درک کند، جواب داد:
_ همین جوری پرسیدم!
مهرداد صادقانه جواب داد:
_ این دو تا دفتر رو توی یکی از اتاق های ویلایی در رامسر پیدا کردم.
_ من متوجه توضیح شما نشدم!
_ این جوری بهتر شد، وقتی وارد ویلا شدم بسته ای رو دیدم که داخل اون دو تادفتر و کمی وسایل دیگه بود فهمیدم که باید مال کسی باشدکه قبل از من اونجا بوده.
دخترک سرش را تکان داد و پرسید:
_ حالا کجا می خواین برین؟
_ دارم می رم ورامین!
دختر جوان پرسید:
_ چرا؟
مهرداد به سادگی گفت:
_ با شماره تلفنی که همراه این دفتر بود تماس گرفتم و معلوم شد که صاحب دفتر توی ورامین سکونت داره.
_ شما از کجا مطمئن هستید که اون مرد خودشه.
مهرداد انگار از سؤال دختر جوان تعجب کرده بود، پرسید:
_ ببخشید مگه من گفتم صاحب این دفترها مرده؟!
_ نگفتین، اما از نوشته های این دفتر معلومه که دفترها باید مال یک مرد باشه.
مهرداد جواب داد:
_ نشونی هائی که داده بود، درست بود!
دختر جوان که انگار حرف های قبلی اش از یادش رفته بود، پرسید:
_ گفتین حالا کجا می خواین برین؟
_ گفتم که، می رم ورامین، تا دفترها را به صاحبش برسونم.
دختر نگاهی مبهم و نا مفهوم به مرد جوان انداخت و پرسید:
_ یعنی شما این همه راه رو می خواین برین ورامین فقط برای همین!
_ چطور مگه؟ شما چرا کار به این سادگی رو پیچیده می کنید؟
دخترک که سعی می کرد خونسردی اش را همچنان حفظ بکند گفت:
_ چقدر حوصله دارین! شمال رو ول کردین، اومدین این جا، با این هوای داغ و نفس گیر، که این دفترها رو تحویل بدین؟
مهرداد که سعی می کرد با تماشای مناظر اطراف خودش را سر گرم کند جواب داد:
_ خوب دیگه!
دخترک که سعی می کرد اعتماد مرد جوان را به دست بیاورد خندۀ کوتاهی کرد و گفت:
_ هر کی این موضوع رو بفهمه، خنده اش می گیره، تو حسابش رو بکن یکی کار وزندگی اش رو ول بکنه بیاد ورامین، که چی؟ دفتری رو به صاحبش برسونه!
مهرداد که همچنان خونسردی اش را حفظ کرده بود با چاشنی لبخندی کم رنگ جواب داد:
_ تمام حرفات همین بود؟
_ اگه این دفترا این قدر ارزش دارند چرا طرف خودش نخواسته بیاد و اون ها رو از شما تحویل بگیره.
_ ارزش این دفترا چه ربطی به من و شما داره؟
دخترک لبخند مصنوعی زد و گفت:
_ منظورم اینه که این دفترها، پیش صاحبش نباید چندان ارج و قربی داشته باشه!
_ اتفاقا طرف خودش می خواست بیاد دنبال دفترها، اما وقتی من گفتم میخوام بیام ورامین کار دارم ازم دعوت کرد که برم خونه شون!
دخترک نگاه عجیبی به مهرداد انداخت و گفت:
_ تا اینجا که خیلی زحمت کشیدین، دست تون درد نکنه!
_ متوجه منظورتون نمی شم.
دخترک که سعی می کرد داخل اتومبیل فضای آرامی به وجود بیاورد گفت:
_ اگه شما قسمتی از مطالب این دفتر رو خونده بودید متوجه منظور من می شدید،من یک نویسنده ام، دقیقا می دونم این دفترها چه ارزشی دارن!
مهرداد بدون هیچ اعتنایی جواب داد:
_ دونستن این که این دفترها چه ارزشی دارند مشکلی رو حل نمی کنه، شما به دلایل محکم تری احتیاج دارین!
زن چادری که تا حالا ساکت نشسته بود، رو به دختر کرد و گفت:
_ دخترم، دفتر رو بدین به این آقا، اینقدر هم اذیتش نکنید!
دختر جوان برگشت و رو به زن کرد و گفت:
_ خواهش می کنم، شما دخالت نکنید!
زن که چادرش را جابه جا می کرد جواب داد:
_ من چه دخالتی کردم؟ تو جلوی چشم ما، دفتر رو از کیف اش درآوردی و داری با ایشون بحث می کنی!!
دختر جوان که لج اش گرفته بود به اعصابش مسلط شد و گفت:
_ خانم، شما می دونید چی دارین می گین؟ این آقا دفتری رو می بره به صاحبش پسبده که تا آخر عمر روی تاقچه خاک می خوره، و هیچ استفاده ای هم از اون نمیشه، اگه صاحبش ارزش اون رو می دونست اونها رو توی ویلا جا نمی گذاشت.
خانم چادری بلا فاصله جواب داد:
_ تو، این وسط چه کاره ای؟ این دفتر به چه درد تو می خوره؟
_ خانم، من یه بار به ایشون گفتم نویسنده ام، می دونم ارزش این دفترها بیشتراز این حرف هاست. می خوام با استفاده از این دفترها، رمان بنویسم.
خانم قیافه تعجب باری به خود گرفت، ابروانش را بالا انداخت و گفت:
_ به قیافه ات نمی آد با این سن کم و با این سماجت نویسنده باشی، نویسنده ها خیلی سنگین تر از این حرفهان!
دخترک که کم کم از حرفهای نیشدار زن چادری دلخور شده بود، جواب داد:
_ مؤدب باشین خانم، شما چی کار به ظاهر من دارین؟
خانم چادری کمی خودش را کنار کشید و گفت:
_ گفتم که نویسنده بودن، به قیافه تون نمی آد!
_ مگه نویسندگی به قیافه است؟
زن جواب داد:
_ به سن و سال که هست، فکر نمی کنم تو از عهدۀ این کار بربیای، مخصوصا اینکه داری زرنگ بازی در می آری و از نجابت این جوون سوء استفاده می کنی!
دخترک که حوصله اش سررفته بود گفت:
_ هه! حالا یکی بیاد این خانم رو راضی بکنه!
زن با خونسردی سرش را تکان داد و گفت:
_ سن و سالم به هم می گه، از پیشونی ات پیداست که نمی شه به حرفهات اعتماد کرد!
_ شما از کی تا حالا قیافه شناس شده اید؟
زن چادری که به گونه قهر نشسته بود رویش را به سمت دخترک جوان کرد و گفت:
_ قرار نیست اگه قیافه شناس باشم،به همه خبر بدم.
دختر جوان که از حرف های زن چادری کلافه شده بود، خودش را کمی جابه جا کرد و گفت:
_ این خانم یه پا طلبکاره !!
*yas*
31st May 2011, 11:27 PM
قسمتـــــــــ 2
مرد جوان که همچنان خونسرد نشسته بود، گفت:
_ این خانم تونست شما رو قانع کنه؟
دخترک به طرف مهرداد برگشت و گفت:
_ شما که باز حرف قبلی تون رو می زنید، من به این خانم توضیح دادم که نویسنده ام و می تونم از این دفتر یه داستان جذاب دربیارم!
_ این موضوع چه ارتباطی به من داره؟ توضیح شما برای این خانم مشکلی حل نمی کنه، این خانم مسؤلیتی در قبال این دفتر نداره!
دخترک که خودش را غمگین نشان می داد گفت:
_ یعنی شما حرف های منو باور نمی کنید؟
_ من عادت ندارم حرف های کسی رو بی دلیل قبول کنم!!
دخترک که احساس خفگی می کرد، گفت:
_ شما طوری صحبت می کنید که معلوم می شه حرف های منو قبول ندارین!
_ چیزی تو همین مایه ها، به فرض این که حرف های شما رو باور کنم، این دلیلنمی شه هر کجا که دفتری رو به چشم دیدی، دو دستی بچسبی به اون، یا این کهبخوای اونو پیش خودتون نگه دارین!
دخترک موقتا ساکت شد، مهرداد پرسید:
_ اسم تون چیه؟
_ الهه، الهه انصاری!
_ اسم من هم مهرداده، مهرداد رهنما.
سپس ادامه داد:
_ می خوام چیزی بهتون بگم!
الهه که به چشمان مهرداد زل زده بود، پرسید:
_ بفرمائین!
مهرداد که سعی می کرد قیافه مطمئنی از خود نشان بدهد گفت:
_ شما فعلا دفتر رو به من بدین بعدا بهتون می گم.
الهه لبخند خفیفی زد و جواب داد:
_ حالا شما حرف هاتون رو بفرمائید تا بعد!
راننده یک دفعه به عقب برگشت و پرسید:
_ اون پشت چه خبره؟
الهه به تندی جواب داد:
_ شما سرتون به کار خودتون باشه، دخالت نکنید!!
موضوع تا حدی جدی شده بود و پسر و دختر جوان به لجبازی افتاده بودتد، مهرداد گفت:
_ الهه خانم، شما دفتر رو بدین به من، اگه تونستم شما رو قانع کنم که هیچ،اگه شما با دلایل من قانع نشدین اون وقت یه پیشنهاد دیگه براتون دارم!
الهه کمی نرم شد و گفت:
_ پیشنهادتون چیه؟
_ دفتری که دست شما است جلد دوم خاطراته، این موضوع می رسونه که با داشتنهمین یک دفتر، نمی تونید داستان خوبی بنویسید، چون جلد اول خاطرات دراختیار منه، اگه تو بخوای فقط با جلد دوم دفتر داستانت رو بنویسی یا حداقل از اون استفاده بکنی این کار شبیه اینه که عکس کسی رو بکشی که سرنداشته باشه.
الهه کمی مردد شد، مهرداد متوجه شد که الهه با دلایل او متقاعد شده بنابراین دفتر را گرفت و داخل کیف سامسونت قرار داد.
الهه پرسید:
_ خوب، حالا خیالت راحت شد؟
مهرداد لبخندی زد و گفت:
_ کم و بیش، این طوری بهتره!
الهه با نگاهی بی تفاوت پرسید:
_ حالا جریان نوشتن داستان چی می شه؟
_ من منتظرم تا ببینم شما چه پیشنهاد بهتری دارید؟
الهه که خسته به نظر می رسید گفت:
_ شما که همون حرف های قبلی تون رو تکرار می کنید؟
مهرداد که به بلوار ابتداء شهر ورامین خیره شده بود جواب داد:
_ اشکال کار این جاست که فکر می کنید فقط شمائید که می تونید کتاب بنویسید.
الهه برگشت و نگاهی به مهرداد انداخت و گفت:
_ چطور مگه؟
_ اگه نیاز به نوشتن بود خودم این کار رو می کردم.
الهه به آرامی پرسید:
_ مگه شما هم نویسنده اید؟
_ نه مثل شما، اما تو این دفترها، کارهای فنی زیادی هست که می تونم از عهدهشون بربیام. با مرور کوتاه دفترها متوجه شدم ستون اصلی این نوشته ها طورییه که درک اون فقط از عهدۀ من بر می آد، اگه شما بخواین از این دفترهااستفاده کنین یکی رو باید پیدا کنید تا دچار اشتباه نشین!!
در همین موقع به شهر ورامین رسیده بودند و راننده ماشین را کنار میدانی که سمت راست آن مسجد جامع ورامین بود نگه داشت و گفت:
_ من از این جا به سمت چپ می رم. شما همین جا پیاده می شین و یه کمی مستقیم پیاده می رین تا به کلانتری 13 برسید.
مهرداد قبل از این که از اتومبیل پیاده بشود، از راننده تشکر کرد و گفت:
_ دست تون درد نکنه!
راننده از مهرداد پرسید:
_ دعوا تموم شد؟
الهه با غیظ خطاب به راننده گفت:
_ دعوایی نبود که تموم بشه.
_ تو چی کار به حرف های ما داری؟
راننده که دست بردار نبود، خنده ای کرد و گفت:
_ پس این سر و صدا ها برای چه بود؟
الهه با ناراحتی جواب داد:
_ به شما مربوط نیست آقا، تو این کارها دخالت نکنید بهتره.
مهرداد از راننده پرسید:
_ کرایه تون چند می شه؟
راننده که شخص خنده روئی بود جواب داد:
_ قابل شما رو نداره، مهمون من باشین!
_ دست تون درد نکنه، ممنونم!
راننده گفت:
_ سیصد و پنجاه تومن لطف کنید!
مهرداد سیصد و پنجاه تومان کرایه را به راننده داد و باز هم از او تشکر کرد و از اتومبیل پیاده شد.
الهه هم پشت سر مهرداد از اتومبیل پیاده شد، راننده قبل از این که به سمت چپ بپیچد گفت:
_ حالا دو نفری روی چمن بنشینید و هر چه دوست دارین با هم گپ بزنید!
الهه خواست جواب راننده را بدهد که راننده به سرعت حرکت کرد و از آنجا دور شد. الهه زیر لب غرید:
_ رانندۀ پررو!!
مهرداد که برای اولین بار به ورامین آمده بود محو تماشای مسجد جامع شهر شد الهه به او نزدیک شد و گفت:
_ حالا چی کار کنیم؟
مهرداد قدم به داخل چمن گذاشت و گفت:
_ حالا چی کار کنیم خوبه؟
الهه هم وارد چمن شد و گفت:
_ شما هر کاری بکنید من نمی تونم از این دفتر دل بکنم، شما هم کمی کوتاه بیاین.
و پرسید:
_ نمی شه این دفترها رو لااقل برای مدتی به من قرض بدین؟
مهرداد خودش را به سایه درختی رساند و گفت:
_ الهه خانم، شما که یک نویسنده هستید چطور به خودتون اجازه می دید چنیندرخواستی از من بکنید؟ شاید حرفهام رو که به سادگی بیان کردم باور نکردین،بحث من و تو روی امانت بودن این دفترهاست، من اجازه ندارم اونا رو دراختیار شما قرار بدم.
الهه با بی حوصلگی گفت:
_ باز هم که شما حرف های قبلی تون را تکرار می کنید.
مهرداد لبخند مرموزی زد و گفت:
_ مشکل شما این طوری حل نمی شه. شما برای رسیدن به هدف تون باید راه دیگه ای پیدا کنید.
_ مثلا چه راهی؟
مهرداد دستی تکان داد و گفت:
_ این مشکل شماست، باید راهش رو خودتون پیدا بکنید.
الهه که از گرمی هوا به ستوه آمده بود، گفت:
_ یعنی شما نمی تونید به من کمک بکنید؟
مهرداد لبخندی زد و گفت:
_ من دوست دارم بهتون کمک کنم، اما چه طوری؟
الهه فکری کرد و پرسید:
_ چطوره از صاحب این دفترها کمک بگیریم؟
_ البته این کار خوبه، اما اون چه طوری می تونه به شما کمک بکنه؟
_ به من، نه! به ما!!
مهرداد سرش را تکان داد و گفت:
_ حالا به ما!
و زیر لب زمزمه کرد:
_ معلم مدرسه شده!!
الهه که کمی امیدوار شده بود، گفت:
_ وقتی به قصد پس دادن امانت تون راه افتادین، فکر اینجاش رو می کردین؟
مهرداد از این سؤال الهه کمی متعجب شد و گفت:
_ شما اگه به جای من بودید چه کار می کردید؟ اگر یکی دست می برد یکی ازدفترها رو از کیف بر می داشت چه حالی پیدا می کردید؟ دختر زرنگ!
_ حالا که یک همچین اتفاقی نیفتاده و من الان توی این شهر گرمازده و نفس گیر، دارم باهاتون حرف می زنم!
مهرداد با نوعی لبخند گفت:
_ شما با داشتن چنین فکری به سراغ نویسندگی رفته اید؟
_ مگه من چمه؟ خیلی از دوستا و آشناهام عقیده دارند که نوشته های من حرف نداره!
مهرداد که فکر می کرد الهه می خواد خودش را آدم باهوشی نشون بده گفت:
_ بیچاره دوستات!!
_ یه ساعت بیشتر به ظهر نمونده؟
مهرداد جوابی نداد، الهه ادامه داد:
_ شما این دوتا دفتر رو بدید به من، بعد از یکی دو ماه براتون پست می کنم؟!
_ به همین راحتی؟!
ادامه داد:
_ گفتن این حرف راحته، اما این که چه طوری برام پست می کنید جای حرف باقی میمونه، مخصوصا این که من امانت دارم و ظاهرا شما توجهی به این موضوع ندارید!
الهه فکری کرد و گفت:
_ درک این مطلب اون قدرها هم مشکل و پیچیده نیست. بعد از یکی دو ماه که ازروی این دفترها، داستانم رو نوشتم دیگه احتیاجی به اونا ندارم!
_ مشکل بتونم حرف شما رو قبول کنم!
_ حرف های من خیلی ساده بود، باور کردنش چندان مشکل هم نیست من به شما قول می دم.
مهرداد گفت:
_ من نمی تونم به قول شما اعتماد بکنم، من یاد گرفته ام حرف های دیگرون رو قبول بکنم و بپذیرم، اما نه به سادگی.
_ آخه دلیلی نداره بخوام دروغ بگم و زیر قولم بزنم؟
مهرداد مستقیم توی چشمان الهه نگاه کرد و گفت:
_ من هم دلیلی نمی بینم که حرف شما رو قبول بکنم.
الهه دست بردار نبود، گفت:
_ خوب نگام کن، اصلا به قیافه ام می آد که بخوام دروغ بگم؟
مهرداد بلافاصله گفت:
_ دروغ گفتن که به قیافه نیست هر کسی ممکنه زمانی تو شرایطی قرار بگیره کهبخواد دروغ بگه. در ضمن من این طوری به موضوع نگاه نمی کنم و اصلا نمیخوام فکر کنم که شما دروغ می گید. بلکه صحبت اصلی من اینه که شما ظاهرامتوجه صحبت من نمی شین! اگه من این دفترها رو در اختیار شما قرار بدم معنیاش این می شه که بی جهت اومدم ورامین و برگشتم، بدون این که امانت رو بهصاحبش برگردونم.
الهه که سعی می کرد مهرداد را قانع کند. او برای این کار چند قدم از او فاصله گرفت، زیر سایه درخت دیگری ایستاده و گفت:
_ اگه یکی از بستگانم منو اینجا ببینن که دارم با یک جوان غریبه صحبت می کنم ممکنه برام حرف دربیارن!
مهرداد بدون اینکه فکر بکند جواب داد:
_ این حرف ها دیگه قدیمی شده، به فرض این که ما رو هم باهم ببینند که داریم صحبت می کنیم، مگه چی می شه؟ نکنه بهت اطمینان ندارند.
_ تو فامیلای منو نمی شناسی، همین قدر کافیه که یکی به اونها خبر بده منداشتم با یه جوون غریبه صحبت می کردم، غوغایی می شه... موضوع اطمینان نیست.
_ خوب الهه خانم شما می تونی به اون ها که به کارت اعتراضی دارند بگی که دربارۀ چه چیزی داشتی صحبت می کردی، این که زیاد مشکل نیست.
_ به همین سادگی؟
مهرداد با کج خلقی گفت:
_ این دیگه مشکل توئه، نه من!
الهه با مهارت جواب داد:
_ حالا دیگه مشکل من نیست، مشکل هر دوی ماست.
_ فقط مشکل توئه، منو تو این کار دخالت ندید. اونها بستگان شما هستند، نه من، گذشته از این من جلوی شما رو نمی گیرم. می تونید برید.
الهه با ناراحتی گفت:
_ بعد از این همه حرص خوردن و چونه زدن، دست خالی از این جا برم؟
بعد دستش را دراز کرد و گفت:
_ تو رو خدا، این قدر اذیتم نکنید، دفترها رو بدین به من!!
مهرداد که از لجاجت الهه به ستوه آمده بود گفت:
_ الهه خانم، شما طوری صحبت می کنید که انگار از من طلبکارید؟
الهه دلخور شد، مهرداد زیر چشمی نگاهی به چهرۀ ناراحت الهه انداخت و گفت:
_ من اصولا دوست ندارم کسی از دستم ناراحت بشه، چطوره یه کار دیگه بکنیم؟
الهه بلا فاصله پرسید:
_ چه کاری؟
و اضافه کرد:
_ عقیده من اینه به صاحبش تلفن بزنید و بگید مشکلی براتون پیش اومده و نتونستین بیاین ورامین.
_ خوب امروز برام مشکل پیش اومده، فردا، پس فردا چی؟ گفتم که عادت ندارم دروغ بگم.
الهه تکانی به خودش داد و گفت:
_ شما به این می گید دروغ؟
مهرداد به گلدسته های مسجد جامع نگاه کرد و گفت:
_ پس دروغ به چی می گن؟ این همه وقت صرف کردم و اومدم ورامین که امانت رو بهصاحبش تحویل بدم، حالا باهاش تماس بگیرم و بگم برام کاری پیش اومده ونتونستم بیام؟
بعد سرش را بالا گرفت و گفت:
_ نچ!!
الهه امیدش را از دست نداد، فکر می کرد به هدفش نزدیک شده است، گفت:
_ فقط کافیه به صاحبش بگی نتونستی بیای ورامین!!
مهرداد گفت:
_ تو ظاهرا حواس درست و حسابی نداری.
الهه با خستگی گفت:
_ وا...
مهرداد کمی تأمل کرد و گفت:
_ به فرض که این چنین حرفی بهش بزنم نه تنها مشکل تو حل نمی شه، بلکه بدتر از این می شه که حالا داری!
الهه با کمی تعجب گفت:
_ چطور مگه؟
_ اون وقت من نمی تونم دفترها رو در اختیار شما قرار بدم، می رم یه وقت دیگه می آم.
مدتی گذشت مهرداد تلفن همراهش را از کمرش باز کرد، چند دکمه را فشار داد و بعد از این که متوجه شد طرف مقابل گوشی را برداشت گفت:
_ سلام آقای مجیدی، من مهرداد رهنمام.
_ سلام آقای رهنما، چطوری با زحمات من؟
_ اختیار دارین، چه زحمتی؟
_ خوب حالا کجائین؟
مهرداد جواب داد:
_ جلوی مسجد جامع وایساده ام.
مجیدی گفت:
_ همون جا وایسا من خودم رو با یک پراید سفید رنگ می رسونم.
بعد از همدیگر خداحافظی کردند.
چنددقیقه ای نگذشته بود که اتومبیل پراید رو به روی مسجد جامع توقف کرد و یکمرد 55 ساله از آن پیاده شد. کمی به اطرافش نگاه کرد وقتی متوجه شد مهردادو الهه منتظر ایستاده اند به سمت آنها حرکت کرد.
الهه از جایش تکان نخورد، مهرداد چند قدم به سمت راننده پراید حرکت کرد و گفت:
_ سلام آقای مجیدی، ظهر بخیر.
_ سلام آقای رهنما، روز شما هم بخیر.
مجیدی بلا فاصله به طرف الهه انصاری قدم برداشت و مؤدبانه گفت:
_ سلام خانم، به شما زحمت دادم از تهرون بلند شدین اومدین ورامین با این هوای گرم.
_ خواهش می کنم.
مهردادو الهه خواستند بگویند که باهم نسبتی ندارند، اما فرصت پیش نیامد، بهخواست آقای مجیدی آن ها به سمت او رفتند تا سوار اتومبیل شوند.
آقای مجیدی هر دوی آنها رو به یک رستوران واقع در خارج از شهر برد.
بعداز صرف نهار مجیدی می خواست آنها را برای استراحت به خانه اش ببرد، مهردادکم کم قضیه دفتر خاطرات و تقاضای الهه را برای آقای مجیدی تعریف کرد،مجیدی که از بابت مهرداد مطمئن بود و از طرفی هم فکر می کرد آن دو زن وشوهرند جواب داد:
_ خیلی خوشحالم که امروز یک زن و شوهر جوان از تهرون بلند شدند اومدن ورامین تا این دفترها رو تحویل بدن.
سپس ادامه داد:
_ من از طرف شما دو نفر مطمئن هستم و می دونم که بعد از نوشتن این داستان،دفترها رو بهم تحویل می دین فقط خواهشی که از شما دارم اینه که به اونالطمه نرسه.
به جای مهرداد، الهه گفت:
_ مطمئن باشین، بد از یکی دو ماه دفترها رو صحیح و سالم به شما تحویل می دیم.
مجیدی پرسید:
_ شما تلفن همراه منو که دارین، باز هم هر دوی شما افتخار بدین در خدمت باشم.
_ محبت دارین، لطف تون کم نشه!
بعد از آن مهرداد و الهه از آقای مجیدی خداحافظی کرده و از او جدا شدند.
الهه پرسید:
_ آقای رهنما شما برمی گردین تهرون؟
_ برمی گردم تهرون، اما ساعت ده شب باید برم اصفهان!
و ادامه داد:
_ من نماینده حقوقی دو شرکت بزرگ ساختمان سازی هستم.
الهه پرسید:
_ حالا اصفهان برای چی می رید؟
مهرداد جواب داد:
_ قضیه اش خیلی مفصله، بعد اگه فرصتی شد براتون تعریف می کنم.
مهرداد از داخل کیف سامسونت خود کارت ویزیتش را بیرون آورد و به طرف الهه گرفت و گفت:
_ اگه مشکلی براتون پیش اومد باهام تماس بگیرین.
الهه دستش را بلند کرد، کارت ویزیت مهرداد را گرفت تشکر کرد و گفت:
_ ممکنه به راهنمایی شما احتیاج داشته باشم...
مهرداد پرسید:
_ نمی خواهید شماره تلفن تماس تون رو بهم بدین تا لااقل بدونم داستانتون به کجا کشیده شد؟
الهه با دستپاچگی گفت:
_ اوه... چرا، چرا...
بعد شماره تماسش را به مهرداد گفت و مهرداد در دفترش یادداشت کرد.
*yas*
31st May 2011, 11:34 PM
قسمتـــــــــ 3
آخرینروزهای خرداد ماه بود، نزدیکی های ظهر یک سرباز از نگهبان داد سرا، سراغدادستان را گرفت. سرباز را به اتاق دادستان فریدن راهنمایی کرد، سرباز باعجله وارد اتاق دادستان شد و بعد از ادای احترام پاکت نامه ای را بهدادستان تقدیم کرد.
ریاست دادسرای فریدن پاکت سر به مهر را باز کرد، آن را مطالعه نمود بعد رو به سرباز کرد و گفت:
_ شما مرخص اید.
سربازپاهایش را جفت کرد، ادای احترام نمود و از اتاق خارج شد. در آن لحظه ازروز تقریبا دادسرا داشت خلوت می شد. دادستان هم چنان که پاکت نامه را دردست داشت به اتاق بازپرس " ایرج قزلباش" رفت.
بازپرس که منتظر چنین لحظه ای نبود با دیدن او بلند شد و باهم دست دادند.
احوالپرسیآنها هنوز تمام نشده بود که دادستان پاکت نامه را روی میز بازپرس گذاشت. " مجیدی" کارآموز قضائی و دستیار بازپرس خطاب به دادستان گفت:
_ چقدر خوبه که این نامه برای این بازپرس نباشه!
دادستان لبخندی زد و پرسید:
_ چطور مگه؟
_ امروز سرمون خیلی شلوغ بود، تعدادی از کارها مونده و بازپرس اونها رو می برن که تو خونه انجام بدن.
_ اتفاقا این نامه، یه کار جدیده که به شعبه شما ارجاع داده ام!!
بازپرس پاکت حاوی گزارش را برداشت، آن را مطالعه کرد و از دادستان پرسید:
_ این گزارش کی به دست شما رسیده؟
_ همین الان از پاسگاه " مهرگان" به پاسگاه مرکزی بی سیم زدند.
بازپرس گزارش را به سمت مجیدی گرفت و گفت:
_ اول شماره بزنید بعد بذارین داخل پوشه.
کارهای روی میز خود را کمی مرتب کرد و ادامه داد:
_ دستور قضائی برای فرمانده پاسگاه مهرگان بنویسید تا از طریق پاسگاه مرکزی بی سیم بزنند.
به فرماندهی پاسگاه مهرگان:
بهمحض دریافت این دستور، بلا فاصله و بدون فوت وقت به محل حادثه عزیمت نمودهو آن منطقه را با مساحتی حدود یکهزار متر محاصره و طناب کشی نمائید. مراقبباشید هیچ گونه تغییری در ظاهر قضیه به وجود نیاید.
بازپرس: ایرج قزلباش
یکساعت بعد اتومبیل جیپ دادسرا کنار تنها پمپ بنزین شهر توقف کرد تا بنزینگیری کتد. در این واحد فقط سه دستگاه پمپ وجود داشت یکی پمپ بنزین و دودستگاه پمپ دیگر برای نفت و گازوئیل بود. در کانالی که پمپ بنزین قرارداشت یک دستگاه جیپ استیشن آبی رنگ مدل بالا در حال بنزین گیری بود،اتومبیل حامل گروه تحقیق پشت سر همان اتومبیل توقف کردند، تا نوبت آنهابرسد مدتی گذشت اتومبیل جلوئی بنزین گیری کرد اما از جای خود حرکت نکرد،بازپرس به راننده دستور داد بوق بزند و از راننده جلوئی بخواهد تا جایگاهرا ترک کند.
رانندهبوق اتومبیل جیپ را به صدا درآورد، یک مرد حدودا چهل ساله بلند قامت کهحدود 100 کیلو گرم وزن داشت و از اندام ورزیده او معلوم بود که قدرت بدنیزیادی دارد خود را به اتومبیل تکیه داده بود و با خونسردی با کسی حرف میزد، راننده جیپ بار دیگر بوق اتومبیل را به صدا درآورد و به مردی که پشتبه اتومبیل در حال صحبت بود با دست اشاره کرد که کنار برود.
اما او دستش را به عنوان اعتراض به سوی سرنشینان اتومبیل جیپ حرکت داد و با صدای نخراشیده ای گفت:
_ چه خبرته، مگه سرآوردی؟
لحظات برای بازپرس بسیار قیمتی بود و او نمی توانست معطل بماند، به کار آموز خود گفت:
_ آقای مجیدی، برین و به این مرد بگین که جایگاه رو خالی بکنه!
مجیدی از اتومبیل پیاده شد و به طرف اتومبیل استیشن رفت و به آن شخص گفت:
_ صاحب این استیشن کیه؟
مرد بلند قامت که پیراهن آبی رنگ به تن داشت فقط سرش را برگرداند و با لحن مخصوصی گفت:
_ فرمایش؟!!
_ شما صاحب این ماشین هستین؟
مرد با بی حوصلگی گفت:
_ گفتم فرمایش؟
_ اگه بنزین گیری کردین، کنار برین می خوایم بنزین گیری کنیم.
_ مگه نمی بینی دارم حرف می زنم؟
_ می بینم، اما می تونین جای دیگه ای حرف بزنید!
مرد جوابش را نداد و به صحبت کردن ادامه داد.
مجیدی به طرف بازپرس برگشت و گفت:
_ آقای بازپرس، ایشون مثل این که نمی خواهند دست از صحبت بردارن!
بازپرسبدون این که جواب مجیدی را بدهد در اتومبیل خاکستری رنگ را باز کرده از آنبیرون آمد. با قدم های شمرده خود را به مرد رساند و گفت:
_ آقا ماشین تون رو حرکت بدین.
مرد چپ چپ به بازپرس نگاه کرد و گفت:
_ تو دیگه کی هستی؟ عجب دوره ای شده، به مردم اجازه نفس کشیدن نمی دن؟!
لحظه ها گذشت و بازپرس که مأموریت مهمی داشت نمی توانست تحمل بکند دوباره گفت:
_ برید جای دیگه صحبت کنید، مگه جا قحطی یه؟
مرد پوزخندی زد و گفت:
_ خوش دارم همین جا اختلاط کنم، تو چی می گی؟ تو اصلا چه کاره ای که به من امر و نهی می کنی؟
بازپرس یک قدم جلو گذاشت و گفت:
_ من بازپرس این شهرم، بهتون دستور می دم که جایگاه رو خلوت بکنید تا بتونیم بنزین گیری کنیم.
مرد که حتی حاضر نشد رو به روی بازپرس بایستد با همان حال گفت:
_ بازپرسی که باش!
و زیر لب غرولند کرد و گفت:
_ مثل این که نوبرش رو آورده!
بازپرس که از بی اعتنائی مرد لج اش گرفته بود، گفت:
_ مثل این که زبان خوش سرت نمی شه؟
مرد سرش را چند بار به طرف بالا انداخت و با ادای مخصوصی گفت:
_ نچ، سرم نمی شه!
بازپرس با جدیت گفت:
_ تو که دوست نداری برات مشکل پیش بیاد؟ دوست داری؟
مرد این بار برگشت و با بی اعتنائی گفت:
_ مثلا چه مشکلی؟
بازپرس دیگر حرفی نزد و به دفتر پمپ بنزین رفت و به وسیله تلفن با پاسگاه ژاندارمری مرکزی که تنها نهاد امنیت شهر بود تماس گرفت.
هنوز گوشی تلفن از دست بازپرس رها نشده بود که یک دستگاه جیپ ژاندارمری با چهار سرنشین وارد محوطه پمپ بنزین شدند.
فرماندهاین گروه نظامی یک ستوان 30 ساله بود که اندامی بسیار ورزیده داشت. دوسرباز همراه او که هر کدام حدود 20 سال سن و قامتی بلند داشتند بعد ازفرمانده شان که از لهجه اش معلوم بود اهل شیراز است با چابکی از جیپ بیرونپرید و با اسلحه m\1 ( ام یک) خبردار ایستادند. ستوان کنار بازپرس ایستاد و پرسید:
_ آقای بازپرس، امری داشتین؟
بازپرس به مرد اشاره کرد و گفت:
_ این مرد رو بازداشت کنین!
ستوانبه دو سرباز مسلح که کاملا خبرداد ایستاده بودند. اشاره کرد دو سرباز هرکدام بازوهای او را گرفتند و به سمت اتومبیل کشاندند و سوار جیپ کردند وکنارش نشستند، قبل از این که جیپ حرکت کند ستوان از بازپرس پرسید:
_ آقای بازپرس، دستور کتبی بازداشت صادر نمی کنید؟
بازپرس به دستیار جوانش گفت:
_ آقای مجیدی، برگ بازداشت این مرد رو بنویسید!
مجیدی به ستوان گفت:
_ لطفا اسم متهم رو بپرسید!
مرد از داخل ماشین با صدای بلند گفت:
_ بهزاد اعصاری!
دستیار مجیدی فورا در برگ جدا گانه ای نامه ای به شرح زیر نوشت:
بازداشتگاه ژآندمری: آقای بهزاد اعصاری حضورتان معرفی می شود؛ تا دستور بعدی در بازداشت گاه بماند.
بازپرس ایرج قزلباش
مجیدینامه بازداشتی را که در دو برگه نوشته بود به منظور امضاء نزد بازپرس برد،و بازپرس قبل از امضای نامه زندانی کلمه " آقای" را با علامت ضرب در خط زدو نامه را امضاء کرد، چند نفر آمدند و ماشین استیشن را هل داده و به کنارپمپ بنزین هدایت کردند و کار بنزین گیری جیپ دادسرا هم بلافاصله آغاز شد.
مجیدی از بازپرس پرسید:
_ آقای بازپرس چرا کلمۀ آقا را خط زدید؟
_ حیفه که کلمه آقا روی این شخص باشه! اون یک ساعت وقت ما رو گرفته که می خواد صحبت بکنه.
در این موقع راننده جیپ دادسرا به بازپرس گفت:
_ راننده مردی که بازداشت به من می گفت که: " این آقا مدیر کل شرکت ... !"
بازپرس با بی اعتنائی گفت:
_ هر کی هست باشه، ما بیش از حد باهاش مدارا کردیم، این که مدیر کل بود. وزیرش هم بود بازداشت می کردم، قانون دست ما رو در مقابل قانون شکنی بازگذاشته!!
بازپرسوقتی به دادسرا رسید وارد اتاق کارش شد قبل از همه به همان ستوان کهفرمانده پاسگاه مرکزی بود تلفن زد که با پاسگاه مهرگان با بی سیم تماسبگیرد و حرکت آن ها را اعلام کند.
بعدآن چه را که لازم بود برداشت و حرکت کردند. بازپرس داشت از اتاق بیرون میآمد که تلفن زنگ زد، مجیدی گوشی را برداشت، بعد رو به بازپرس کرد:
_ آقای بازپرس با شما کار دارند.
بازپرس به سمت تلفن برگشت گوشی را از دست مجیدی گرفت و به صحبت کردن ادامه داد:
_ سلام ستوان، زود بیارین اش که من وقت ندارم.
تقریبا پنج دقیقه گذشت و سربازی مسلح بهزاد اعصاری را آورد. زندانی وقتی وارد بازپرسی شد سلامی کرد و ایستاد. بازپرس دستور داد:
_ لطفا بنشینید، چون وقت من کمه بفرمائین با من چکار داشتین، خیلی زود!
_ اومده ام تا از شما عذر خواهی کنم، فقط همین، حالا دستور می دین به بازداشتگاه برم یا آزادم می کنید؟
بازپرس دستش را روی میز کارش گذاشت و گفت:
_ ما از زندانی کردن افراد هیچ دل خوشی نداریم اون هم با این اتهام.
_ تقصیر از من بود، کمی غرور برم داشت.
_ حالا چه صحبتی باهام دارین، من خیلی کار دارم زود باش.
مرد که قیافه مظلومی به خودش گرفته بود گفت:
_ فقط اومدم تا شما رو ببینم و عرض کنم که از کار خودم پشیمونم و عذر خواهی می کنم.
بازپرس یک برگ کاغذ از روی میز برداشت و روی آن چیزهایی نوشت، امضاء کرد و به ستوان گفت:
_ ایشون آزادند.
آقایبهزدا اعصاری از صندلی اش بلند شد و دو قدم به سمت بازپرس رفت دستش رادراز کرد تا با بازپرس دست بدهد بازپرس که متوجه شد دست او را فشرد، مردگفت:
_ متشکرم، محبت کردید.
_ قانون شکنی از شما بعیده. شما که یک تحصیل کرده هستید و با قانون و دادسرا آشنا هستید بیش از این از شما انتظار داریم.
مرد که دست بازپرس را رها کرده بود گفت:
_ من وقت شما رو نمی گیرم، اگه اجازه بدین از شما خداحافظی می کنم.
بازپرس لبخندی زد و گفت:
_ حالا بنزین گیری کردین یا نه!
_ بله، بنزین گیری کرده ام، اما الان نمی دونم اتومبیلم کجاست!
_ کنار پمپ بنزین پارک شده. می تونین برین بردارین.
مرد ضمن خارج شدن از دفتر بازپرس پرسید:
_ مشکلی که نداره؟
_ اگه مشکلی پیش اومده به ستوان می گم، اون رو برطرف کنه.
*yas*
1st June 2011, 12:04 AM
قسمتـــــــ 4
ساعت 3 بعد از ظهر بازپرس به همراه دو سرباز مسلح قوی هیکل و دستیار جوانش مجیدی سوار اتومبیل شد و به راننده دستور حرکت داد.اتومبیل وقتی به جاده اصلی اصفهان_ خوزستان رسید شتاب گرفت. بازپرس مرتب به راننده می گفت:
_ مواظب دست اندازها باشید.راننده که مرد نسبتا چاقی بود مرتب لبخند می زد و می گفت:
_ خاطرتون جمع باشه!اما بازپرس متوجه شد که راننده بدون توجه به چاله و چوله ها به سرعت رانندگی می کند. دوباره به او گفت:
_ فکر نمی کنم چاله ای باقی مونده باشه که تو از روی اون رد نشده باشی؟
_ پس این چاله، چوله ها رو برای چه گذاشتند وسط جاده؟!
_ شاید به خاطر اینه که تو از روی اون ها رد بشی!راننده که مرد ساده ای بود گفت:
_ هر طوری که راه بریم بالاخره سالم به مقصد می رسیم!مجیدی گفت:
_ پس جای شکرش باقی است.ساعتها راه رفتند تا سرانجام به پاسگاه فریدونشهر رسیدند. کمی بعد از آناتومبیل از حرکت ایستاد. راننده پیاده شد کاپوت را بالا زد و کمی به آننگاه کرد، دوباره سوار شد و استارت زد، اتومبیل روشن شد، از اتومبیل پیادهو کاپوت را پائین کشید.بازپرس پرسید:
_ چه مشکلی پیش اومده؟
_ به هوای سرد رسیدیم، پلاتین اشکال پیدا کرده.بهراه خود ادامه دادند، دو طرف جاده پوشیده از سبزه بود، وقتی به کوه هانگاه می کردند تا نصف کوه پوششی از سبزهای بلند دیده می شد و گوسفندانزیادی در حال چریدن بودند.اینگروه مجبور بودند از رودخانه های عریض و کم عمق عبور کرده از سربالائی هاینسبتا تند بالا بروند، بعضی مواقع که اتومبیل در رودخانه در لابه لایسنگهای بزرگ گیر می کرد، سربازها پائین آمده آن را هل می دادند.بینراه به آبادی و روستاهای زیادی برخوردند که با مشکلات زیاد این آبادی هارا پشت سر گذاشتند. آن ها بعد از عبور از آبادی، خمسلو، بادگان، سنگبارانبه قلعه سرخ رسیدند. در آنجا قهوه خانه بین راهی محقری بود که در فضایآزاد قرار داشت. گذشتن از خیابان ها و جاده هائی که مملو از سنگ های کوچکو بزرگ بود گاه گروه را خسته می کرد، بنابراین ناچار شدند در همین قهوهخانه چند دقیقه ای روی تخت نشسته و ضمن استراحت یکی دو استکان چای بنوشند،دوباره به حرکت خود ادامه دادند، باز هم جاده های ناهموار که دو طرف آنمملو از زیباترین مناظر بود، وجود آبشارهای کوچکی که آب بسیار خنکی داشت.سرانجامبه روستای بزرگ ( سیبک) رسیدند بدون معطلی از یکی دو نفر آدرس بعدی راپرسیدند و به حرکت خود ادامه دادند، بعد از گذشتن از تنگه ای مخوف وترسناک در مقابل خود کوهی دیدند که حدود 2000 متر ارتفاع داشت، از میانکوه یک تونل طبیعی بود که آب با فشار تمام از آن به بیرون پرتاب می شد اینآبشار "چشمه لنگان" نام داشت که آب های آن نهایتا به رود کارون می رسید. آبی که از سینه کوه بیرون می زد بسیار سرد بود به همین خاطر گروه احساسسرما می کرد. با این که بازپرس برای رفتن به محل حادثه عجله داشت، اما آنها تقریبا راه را گم کرده بودند و حالا در جائی بودند که تا فاصله چندکیلومتری هیچ آبادی دیده نمی شد، همه از جیپ پیاده شدند روی صورت همه آنها گرد و خاک نشسته بود، اما نمی توانستند با آب چشمه لنگان صورت خود رابشویند برای این که آب آن قدر تند بود و به اطراف پرتاب می شد که نمیتوانستند به آن نزدیک شوند. قطرات آبی که به طور اتفاقی به سر و صورت آنها می خورد خیلی سرد بود.از چشمه لنگان کمی دور شدند و ایستادند و در واقع آن ها منتظر اتفاق معجزه آسائی بودند که به کمک آن ها بیاید.درهمین موقع از دور یک اسب سوار دیده شد که پردۀ سفیدی پشت سرش دیده می شداین اسب سوار، کم کم به آن ها نزدیک شد، اسب سوار یک مرد 50 ساله بود وپردۀ سفیدی که از دور دیده می شد کسی جز دخترش که پشت او نشسته بود و 18 ـ 19 ساله به نظر می رسید، نبود! راننده از اسب سوار پرسید:
_ دیگر راهی نیست که بشود با جیپ رفت؟
_ چرا، راهی هست اما از پشت کوه باید بروید.بعدبا دست، کوهی که جلوی آن ها را سد کرده بود به آن ها نشان داد، جائی کهقرار بود این گروه به آن جا بروند خیلی دورتر از این منطقه بود. مرد گفت:
_ اگه بخواهید همین الان به راه بیفتید نه تنها به جائی نمی رسید بلکه به شببرمی خورید و این منطقه برای افرادی مثل شما خیلی خطرناکه!راننده پرسید:
_ پس چی کار باید کرد؟مرد در حالی که سوار بر اسب بود جواب داد:
_ شما کمی از راهی را که آمدید برگردید تا به یک سرپناهی برسید، آن وقت صبحروز بعد وقتی هوا روشن شد و آفتاب بالا آمد ماشین تون رو همین جا بذارید وبه وسیله چهارپایان به پشت کوه برین.راننده پرسید:
_ چرا تا بالا آمدن آفتاب؟
_ گفتم که صبح زود برف های پشت این کوه یخ زده است و حیوانات لیز می خورند، و جاده خیلی خطرناک می شه.بازپرس پرسید:
_ یعنی تا این وقت سال که بهار رو پشت سرگذاشتیم هنوز پشت کوه ها برفه؟مرد که با زبان لری با دخترش صحبت می کرد، جواب داد:
_ بله آقا، هنوز برف هست و بعضی از نقاط کوه اصلا برفهاش آب نمی شن!راننده پرسید:
_ کجا می خواین برین؟
_ خویگان!
_ تو چکاره ای؟
_ کدخدای مصیر هستم. اسمم کدخدا یوسفه!راننده اشاره ای به بازپرس کرد و به کدخدا یوسف گفت:
_ ایشون بازپرس دادسرای فریدن اند!کدخدایوسف بلافاصله از پشت اسب پیاده شد، سلام و احوالپرسی گرمی کرد و از اینکه تا کنون او را نشناخته و مراعات ادب را ننموده بود خیلی عذر خواهی کردو گفت:
_ هر کمکی از دستم بربیاید حاضرم انجام بدم.بازپرس از او تشکر کرد. مرد ادامه داد:
_ با این فرصتی که دارید تا شب نشده فقط با اسب می تونید تا آبادی خرسانکبرید، اما تا اونجا برای شما مشکلات زیادی پیش می آد و مهمترینش اینه کهاگر بخواین ماشین تون رو همین جا بذارین و با اسب به خرسانک برسید، معلومنیست چه بر سر ماشین تون می یاد؟ با این حال من حاضرم اسب خودم رو دراختیار شما بذارم!بازپرس گفت:
_ ممنونم، ما مزاحم شما نمی شیم شما می تونید به راه تون ادامه بدین.کدخدا یوسف حرفی نزد بازپرس پرسید:
_ شما شخصی به نام ارباب کریم رو می شناسید؟مرد در حالی که دستش را به کمرش زده بود جواب داد:
_ اوه ... شما با ارباب کریم کار دارین؟
_ چطور مگه، مگه اونو می شناسین؟
_ کیه که اونو نشناسه، اون اربابه، همه اونو می شناسن!
_ فاصله آبادی شما تا مقر ارباب کریم چقدره؟
_ ما این ور کوه هستیم، اونها اون ور کوه. ما هیچ وقت هم دیگه رو نمی بینیم. فقط بعضی مواقع اسم همدیگه نمی بینیم. فقط بعضی مواقع اسم همدیگه رو میشنویم. آخه اون ها پشت کوه هستند اون هم پشت کوه موگوئی و ما پیشکوه!راننده پرسید:
_ کدخدا یوسف! تو الان کجا می خوای بری؟کدخدا یوسف اشاره ای به دخترش کرد و گفت:
_ می رم پی بدبختی اون!مجیدی که تا این ساعت ساکت بود پرسید:
_ بدبختی اون چیه؟کدخدا یوسف نگاهی به مجیدی انداخت و جواب داد:
_ چه عرض کنم.مجیدی پرسید:
_ اسمش چیه؟
_ کبوتر، 19 سالشه.کبوتربا این که 19 ساله بود، اما جوان تر به نظر می رسید فقط صورتش کمی آفتابخورده بود. چشمان یاقوتی و نافذی داشت موهای سرش که بافته شده بود، دو طرفصورتش را پوشانده بود پیراهنی سبز با بوته های قرمز و سفید به تن داشت کهروی سینه اش یک رشته زیور آلات که معمولا از پول های نقره 5 ریالی و 2ریالی درست می شد، بافته شده بود، روی پیراهن سبز، یک معجر سفید رنگ گلگلی که تا پنجه پای او را در بر گرفته بود و با گلبوته های کوچک قرمز وزرد، آراسته شده بود، پوشیده بود. گاهی که ناخودآگاه لبخند می زد دندانهای سفید و مرتبش خود نمائی می کرد.بازپرس پرسید:
_ چه بدبختی از بابت دخترتون دارین؟
_ یک هفته اس که از خونه شوهرش قهر کرده اومده خونه ما!
_ چطور؟
_ والّه نمی دونم، ظاهرا شوهرش بیرونش کرده یا نمی دونم قهر کرده. بازپرس از کبوتر پرسید:
_ چرا از خونۀ شوهرت قهر کردی و اومدی خونه پدرت با این راه خطرناک؟کبوتر که برای اولین بار دهانش را باز می کرد جواب داد:
_ با شوهرم رفاقت مون نمی شه!!!
_ یعنی چه که رفاقت تون نمی شه؟!دخترک که سرش پائین بود و گاهگاهی سرش را بالا می گرفت جواب داد:
_ رفاقت مون نمی شه دیگه!مجیدی پرسید:
_ اذیت ات می کنه؟کبوتر جواب داد:
_ اذیتم نمی کنه، اما ...
_ نمی خوای باهاش زندگی کنی؟
_ چرا می خوام اما شوهرم با من رو راست نیست.
_ فکر می کنید پای کس دیگه ای در میونه که شوهرتون باهات روراست نیست؟
_ اصلا، من اصلا به همچن موردی فکر نمی کنم، شاید من بیش از اندازه ازش توقع دارم.بازپرس از کدخدا یوسف پرسید:
_ الان کجا می خواین برین؟
_ می ریم به خویگان!
_ از این جا تا خویگان چقدر فاصله است؟
_ حدود یک ساعت اگه با ماشی بریم!
_ پس با این اسب چه جوری می خواین به اون جا برین؟
_ نزدیک های اینجا رودخونه ایه به نام سرداب که قهوه خانه ای داره، ما شب روتوی قهوه خونه می خوابیم، صبح روز بعد اسب خودم رو تحویل صاحب قهوه خونهمی دم بعد دخترم رو با مینی بوس که معمولا از خویگان می آد به روستایخویگان، خونه شوهرش می رسونم.کدخدا یوسف نگاهی به دخترش انداخت و گفت:
_ ما داریم می ریم، همون قهوه خونه، شما اگه قراره برین پشت کوه موگوئی، بامن همراه بشین تا به قهوه خونه بریم و شب رو همون جا سر بکنیم! اون وقتصبح قهوه چی چند اسب و قاطر تحویل شما می دن که به پشت کوه برین، ازاتومبیل شما هم مراقبت می کنه، اون ها اسبها و قاطرها رو به شما اجاره میدن!راننده پرسید:
_ پس شام رو چی کار کنیم؟
_ صاحب قهوه خونه همه چی داره.راننده لبخندی از روی رضایت زد و مجیدی پرسید:
_ برای خواب وسیله ای هست؟
_ صاحب قهوه خانه همه چی داره!کدخدا یوسف رو به بازپرس کرد و گفت:
_ اگه آقای بازپرس اجازه بدن، کم کم رفع زحمت بکنیم.بازپرس با سر حرکتی نشان داد و گفت:
_ از راهنمائی شما خیلی ممنونم.کدخدا یوسف اسبش را به سمت یک تخته سنگ هدایت کرد اول خودش و سپس دخترش سوار اسب شده و از آن جا دور شدند.مدتی گذشت و گروه تحقیق به طرف رودخانه سرداب حرکت کرده و سرانجام به قهوه خانه " دوستان " رسیدند.رانندهجیپ را در گوشه ای پارک کرد و از آن پیاده شد، این قهوه خانه نسبتا بزرگبود و تخت های زیادی کنار هم چیده بودند که در مجموع می توانست 20 خانواررا در خودش جای بدهد. جای نسبتا تمیزی بود و از لحاظ مکانی در جائی ساختهشده بود که به رودخانه سرداب و مناظر اطراف اشراف داشت. رو به روی قهوهخانه در فاصله یک کیلومتری کوهی بود که چشم انداز زیبایی داشت. در فاصلهبیست متری سمت راست قهوه خانه جوی آب کوچکی روان بود. صاحب قهوه خانه برایبازپرس و همراهان اون چند تا صندلی و یک میز کوچک تدارک دیده بود که در آنجا استراحت بکنند و چند استکان چای تازه دم هم برای آنها برد.مجیدیکه از همه جوان تر بود بعد از خوردن دو استکان چایی از جایش بلند شد و بهجوان 20 ساله ای که در حال چرای پنج، شش رأس گوسفند بود نزدیک شد، جوانوقتی مجیدی را دید به او سلام کرد و مجیدی جلوتر رفت و پرسید:
_ شما می دونید چرا اسم این قهوه خانه رو " قهوه خانه دوستان " گذاشته اند؟جوان چوبدستی خود را یکی دوبار به زمین کوبید و گفت:
_ از اصل قضیه خبر ندارم اما شاید به خاطر این باشه که با توجه به موقعیتاین جا، افرادی که از نقاط دور و نزدیک به این جا می آیند در معاملهگوسفند و چیزای دیگه باهم آشنا می شن.مجیدی پرسید:
_ چیزای دیگه یعنی چی؟
_ حقیقتش من یک پسر روستائی ام و نمی دونم حدس من درست باشه یا نه، اما اینطوری می گویند که در میان مسافرینی که به این جا میآن دختر و پسرانی هستندکه یک نوع آشنائی بینشان به وجود می آید، باهم آشنا شده و در نهایت باهمازدواج می کنند.مجیدی نگاهی به او کرد و پرسید:
_ واقعا؟!
_ بله، در این جا از این اتفاقات خیلی می افته!
_ تو ازدواج کرده ای؟
_ بله، خود من با دختری که از آبادی بَردِشاه بود همین جا آشنا شدم و بعد با اون ازدواج کردم.جوان کمی صبر کرد و ادامه داد:
_ اون طرف ها سه تا دختر جوان در حال چیدن علف هستند، یکی از اونا که روسریقرمزی به سرداره هفته گذشته در این جا با پسری آشنا شد و دو سه روز بعدباهم عقد کردند.مجیدی پرسید:
_ این جور دوست داشتن ها دوام هم داره؟جوان با اطمینان جواب داد:
_ تقریبا همه آشنائی ها به ازدواج ختم می شه. از همه مهمتر این که تا حالاشنیده نشده کسانی که در این جا با هم آشنا می شند و ازدواج می کنند بینشانجدائی بیافته!
_ تو مگه از همۀ اونا خبر داری؟
_ این جا خبرها زود می پیچه، اگر کوچک ترین خبری مربوط به این قهوه خانه شنیده بشه خیلی زود همه خبردار می شن.
_ چطور ممکنه که فقط با یک نگاه عاشق بشن؟!
_ شاید یکی از علت هایش این باشه که سطح توقعات اون ها کمه، اونا از هم انتظارات زیادی ندارند.مجیدی به کوه های سر برافراشته نگاهی کرد و سپس پرسید:
_ این جا که علف فراوونه؛ این دخترها علف ها رو برای چه می چینند؟!
_ اون ها مجبورند شب گوسفندان رو در انبار نگه داری بکنند و تا صبح فردا کهخریداران می آیند و اونها رو معامله می کنند نباید شکم شان خالی باشه ولاغر بشند.مجیدی پرسید:
_ یعنی فردا هم ممکنه برای دو تا از دخترای دیگه اتفاقی که برای اون یکی پیش اومده پیش بیاد؟جوانک خنده ای کرد و گفت:
_ ممکنه، اگر شما فردا صبح این جا باشین خیلی چیزها دستگیرتون می شه.
_ ما فردا مجبوریم از این جا بریم.
_ مأموریت دارین؟مجیدی جواب داد:
_ تقریبا!آنچهکه بیش از همه جلب توجه می کرد رودخانه سرداب با ماهیهای فراوان آن بود کهتا چشم کار می کرد ماهی دیده می شد. مجیدی اشاره ای به رودخانه کرد و گفت:
_ این جا کسی این ماهی ها رو شکار نمی کنه؟
_ چرا، اون پائین تر دارن ماهی می گیرند. بعضی ها با قلاب و بعضی ها هم با تور و یکعده ای هم با دست!
_ چطوری با دست ماهی می گیرند.
_ تو آب شنا می کنند هر کجا زیر سنگی که احساس کنند ماهی هست به اون جا هجوم آورده و با دست ماهی ها رو می گیرند.
_ با این آب سرد چه طوری امکان پذیره؟جوانک خنده ای کرد و گفت:
_ اگه دوست دارین همرام بیائین تا نشون تون بدم.مجیدیهمراه جوان حرکت کرد تا به مکان مخصوص شنا برسد مجبور شد از کنار دخترهاعبور بکند، یکی از دخترها به گمان این که مجیدی برای دیدن آن ها آمده همونطور که با داس مخصوصش علف ها را می چید با زیرکی تمام مجیدی را نگاه میکرد و لبخند می زد، مجیدی هم که متوجه جریان شده بود لبخندی به آن دختر زدو حتی دستی هم برای او تکان داد. آن ها با هم خندیدند و تا خواستند سرشانرا بلند بکنند دیدند که مجیدی همراه جوانکی از آن ها دور شد.آنها حدود یک صد متر راه رفتند و مجیدی با نهایت تعجب متوجه چند پسر 17- 18ساله شد که در آب سرد شنا می کردند و ماهی می گیرند، البته هدف آنها شناکردن نبود و فقط به قصد ماهی گرفتن داخل آب شده بودند. بدن آن ها از سرماکبود شده بود مجیدی متوجه یکی از نوجوان ها شد که زیر آب رفته و بعد ازحدود دو دقیقه از آب بیرون آمد و در هر یک از دستهایش یک ماهی و به دندانشهم یک ماهی دیده می شد. یکی از پسرها که سن کمتری داشت جلوتر آمد و پرسید:
_ از ما ماهی می خرید؟جوانک پرسید:
_ قیمتش چنده؟
_ بزرگ ها دو تومن کوچکترها پانزده قرون.مجیدیمقدار پول بیرون آورد و چند عدد ماهی درشت خرید، از بچه ها خداحافظی کرد وبه سمت قهوه خانه برگشت. بین راه باز هم به همان دخترها برخورد کرد. دختریکه به مجیدی لبخند زده بود از وی پرسید:
_ ماهی ها رو چند خریدی؟
_ هر کدوم رو دو تومن خریدم.همین موقع جوانک هم به مجیدی رسید و ناظر گفتگوی آن ها شد دخترک به جوانک گفت:
_ تو چه جور رفیقی برای این آقا هستی که نرفتی از رودخونه براش ماهی بگیری؟جوانک که یکه خورده بود جواب داد:
_ من فرصتاین کار رو ندارم، در ضمن من رفیق ایشون نیستم.دخترک که چهره زیبائی داشت پرسید:
_ هر کس شما دو نفر رو ببینه می فهمه که با هم رفیق هستین.مجیدی جواب داد:
_ این جوون شوخی می کنه من همین حالا باهاش دوست شدم.دخترک پرسید:
_ برای چی این جا آمده اید و چه کار دارید؟
_ این جا کار واجبی ندارم، قراره امشب همین جا بمونیم فردا صبح بریم طرف دره کوه های زردماری.دخترک لبخندی زد و پرسید:
_ پس امشب این جا می مونید؟مجیدی جواب داد:
_ بله، امشب مهمون قهوه خونه دوستان هستیم!یکی از دخترها جلوتر آمد و پرسید:
_ می خوای بخت خودت رو امتحان بکنی؟مجیدی جواب داد:
_ ما بختی نداریم که امتحان بکنیم.دخترک همچنان که با داسش بازی می کرد گفت:
_ با این سر وضعی که تو داری فقط کافیه به روی دختری لبخند بزنی!
_ لبخند زدن من کمی مشکله، البته لبخندی که بتونه بخت منو باز بکنه.دخترک رو به جوان کرد و گفت:
_ چرا یادش نمی دی؟جوانک خنده ای کرد و گفت:
_ تو چقدر ساده ای! این آقا اصلا احتیاج به لبخند نداره!
_ چرا، لبخند زدن اول آشنائی است، این جا با همه جای دنیا فرق داره!جوانک که انگار حوصله اش سر رفته بود به دخترک گفت:
_ اون چند نفری که اون جا نشسته اند و اون دو نفر سربازی که تفنگ دست شونه همه شون زیر دست این آقا هستند.دخترک گفت:
_ ببخشید آقا، ما اشتباه کردیم.مجیدی خندید و گفت:
_ این جوون شوخی می کنن، من فقط همکار اون ها هستم.بعد از آن ها خداحافظی کرده و به راه خودشان ادامه دادند.
*yas*
1st June 2011, 12:59 AM
قسمتـــــــــ 5
راننده وقتی ماهی ها را دید ذوق زده شد و گفت:
_ مجیدی، این ماهی ها رو از کجا گرفتی؟
_ از یه جایی گرفتم.بازپرس وقتی مجیدی را با ماهی ها دید گفت:
_ تو ماهیگر بودی، ما نمی دونستیم؟مجیدی در حالی که داشت روی یکی از صندلی ها می نشست، گفت:
_ من این ماهی ها رو خریده ام!راننده گفت:
_ صاحب قهوه خانه اومد و خبر داد که امشب قراره برامون کباب درست بکنه.مجیدی به شوخی به راننده گفت:
_ تو از همه چیز هم بگذری، از شکم ات نمی گذری!!گروه، شب را در قهوه خانه گذراندند، صبح زود از خواب بیدار شدند، نماز خواندند و تا وقت صبحانه استراحت کردند.هنوزصاحب قهوه خانه صبحانه را آماده نکرده بود که صدای آمدن مینی بوس به گوشآنها رسید، عده ای از اتومبیل پیاده شدند در بین آن ها یک مرد 45 سالههمراه همسرش و پسر 22 ساله شان خود را به قهوه خانه رساندند. پسر جوان کهاسمش " موسی قلی " بود وقتی به قهوه خانه رسید کمی تأمل کرد تا چشمش بهتاریکی نسبی قهوه خانه عادت بکند. کمی بعد کدخدا یوسف را دید، با قدم هاشمرده جلوتر رفت و سلام کرد، دست او را گرفت و می خواست ببوسد که کدخدادستش را کشید، موسی قلی یک قدم به عقب برداشت و پرسید:
_ کبوتر رو چکار کردین؟کبوتردر خواب بود به خاطر سردی هوا در این فصل سال پتو را روی خودش کشیده بود وموسی قلی او را ندیده بود. کدخدا به تندی گلایه اش را شروع کرد:
_ تو زدی زن جوونت را از خونه بیرون کردی، دخترم تک و تنها، کوه و صحرا روزیر پا گذاشته و اومده خونه پدرش، این رسم مردونگی و همسرداریه که تو بهخودت اجازه دادی همسرت توی بیابون سرگردون و ویلون بشه؟موسی قلی یک لحظه غفلتا دست کدخدا را گرفت بوسید و گفت:
_ جوون بودم و بد کردم، اما به جون دخترتون قسم من اونو کتک نزدم و از خونهبیرون نکردم، سر یه موضوعی باهم بحث مون شد که اونم قهر کرد و از خونه زدبیرون، غرورم اجازه نداد جلوش رو بگیرم.کدخدا یوسف هم چنان که روی تخت نشسته بود گفت:
_ تو به درد کبوتر نمی خوری، قبل از این که دخترم باهات ازدواج بکنه خیلی هاطالب اش بودند، اما چون تو، دوست صمیمی من رو که کدخدای خویگان بود آوردیو از دخترم خواستگاری کردی، دیگه نتونستم روی کدخدای خویگان بایستم، وگرنه من تو و خونواده ات رو که نمی شناختم، حالا هم دخترم رو زدی و ازخونه ات بیرون کردی.مرد جوان سرش را پائین انداخت معلوم بود که از دیدن چشمان کدخدا یوسف خجالت کشیده، کدخدا ادامه داد:
_ یادت می آد که به همه ما قول دادی مثل یک مرد بالای سر دخترم باشی و تاآخر عمر هواش رو داشته باشی، حالا به بهانه غرور اجازه دادی دخترم تک وتنها بلند شه بیاد خونه من، اگه خدای نخواسته بین را بلائی سرش می اومدچیزی از غرورت می موند؟موسی قلی سرش پائین بود، کدخدا ادامه داد:
_ الان هم دارم می رم پیش کدخدای خویگان تا از تو پیش اون گلایه بکنم.موسی قلی اشکهایش را رها کرد، زیر پای کدخدا نشست و گفت:
_ من پدر و مادرم رو آوردم که ضمانت منو بکنن که دیگر از این غلطا نکنم. جوون بودم و از روی نادانی کاری کردم.دراین موقع پدر و مادرش هم کم کم خود را به کدخدا یوسف رساندند، اما ساکت وآرام ایستاده بودند، کدخدا یوسف رو به پدر و مادر موسی قلی کرد و گفت:
_ آفرین به این پسرتون، بارک الله! عجب پسری تربیت کردین، پسری که با زنشدعوا کنه و طوری عرصه رو برای زنش تنگ بکنه که اون مجبور بشه یکه و تنهابیاد خونه پدرش! فکر نکرد اگه دخترم تو این بیابون خدا گرفتار مصیبت می شداین ننگ و رسوایی رو کجا می بردیم، اون وقت چه خاکی به سرمون می ریختیم؟مگه من دخترم رو از سر راه پیدا کرده بودم؟ جگر گوشه مه، قلب منه، زندگی وحیثیت منه.در همین موقع بازپرس و همراهانش قصد داشته اند از قهوه خانه بیرون بزنند که کدخدا یوسف آن ها را دید از جای خودش برخاست و گفت:
_ آقای بازپرس شما قضاوت کنید آیا من بد می گم یا حق دارم این حرف ها رو بزنم؟درهمین موقع کبوتر از خواب بیدار شد وقتی شوهرش را دید سرش را پائین انداخت. کدخدا به طور مختصر موضوع اختلاف آن ها را که چندان هم جدی نبود بیان کرد. موسی قلی وقتی بازپرس را دید رنگش پرید و یک قدم عقب تر رفت، بازپرس ازکبوتر پرسید:
_ اختلاف اصلی شما چیه؟ چرا نمی رین زندگی تون را بکنین؟کبوتر خودش را جمع و جور کرد و گفت:
_ موضوع اصلی اختلاف ما، گردنبنده، تو خونه شوهرم که بودم گردنبندم گم شد همین موضوع باعث اختلاف ما شد.بازپرس پرسید:
_ اختلاف دیگه ای هم دارین؟
_ نه آقای بازپرس، فقط همین یک اختلاف رو داریم که باهم دعوا کردیم و من قهر کردم و از خونه شوهرم اومدم بیرون.
_ دخترم، تو فکر نکردی که خدای نخواسته ممکنه بین راه صدمه ای بهتون برسه؟کبوتر سرش را پائین انداخت، موسی قلی گفت:
_ کبوتر، چند دفعه بگم، من گردنبند رو برنداشتم و ازش خبر ندارم. حالا گمشده یا طوری اش شده، فدای سرت، این گردنبند اون قدر ارزش نداره که بخوایمزندگی مون رو تلخ بکنیم، تو اگه حرفم رو باور نمی کنی من حاضرم قسم بخورمکه نه گردنبند رو برداشتم و نه اطلاعی از اون دارم.کبوتر قرآن کوچکی را که گوشه لباسش بسته بود، گرفت و به موسی قلی گفت:
_ تو حاضری به همین قرآن قسم بخوری؟سپس قرآن را از لای لباسش بیرون آورد و جلوی موسی قلی گذاشت و ادامه داد:
_ اگه تو گردنبند رو برنداشتی و یا از اون خبر نداری قسم بخور.موسیقلی قرآن را برداشت، آن را بوسید و روی پیشانی اش گذاشت. بعد روی تخت قرارداد، دست برد که قسم بخورد و سوگند یاد کند که صاحب قهوه خانه که ناظرجریان بود جلو آمد و گفت:
_ من حاضرم قیمت گردنبند رو هر چه که هست بدم، اما تو قهوه خونه من قسم نخورین!کسی حرفی نزد قهوه چی ادامه داد:
_ اگه می خواید قسم بخورین از قهوه خونه ام برین بیرون و هر چه دوست داشتین قسم بخورین.آنها آماده شدند که بیرون بروند، راه باز کردند تا بازپرس از قهوه خانهبیرون برود در بیرون از قهوه خانه موسی قلی آماده شد که قسم بخورد بازپرسبه کدخدا گفت:
_ کدخدا، این جوون راست می گه، احتیاج نیست که قسم بخورید دختره رو بده ببره خونه اش.
_ آقای بازپرس، آخه ...بازپرس با صراحت گفت:
_ دختره رو شوهر دادی، بذار بره خونه شوهرش، فکر می کنم این جوون راست می گه، اون شوهر خوبی برای دخترته.کدخدا یوسف گفت:
_ اگه باز هم دخترم رو بیرون بکنه.
_ اون که دخترت رو از خونه اش بیرون نکرده، هیچ جوونی هم حاضر نمی شه ناموساش رو از خونه اش بیرون کنه، چه برسه به این جوون که خیلی دخترت رو دوستداره.بعد رو به موسی قلی کرد و ادامه داد:
_ همین طوره موسی قلی، مگه نه؟موسی قلی جلوتر آمد و به بازپرس گفت:
_ اگه یه بار دیگه دیدید که من نسبت به همسرم بی اعتنایی کردم هر کاری که از دست تون براومد می تونید انجام بدین!در این موقع مادر موسی قلی جلوتر آمد و دستمالی را از کمرش بیرون آورد و جلوی کبوتر گرفت و پرسید:
_ دخترم، تو این دستمال رو به خاطر می آری؟کبوتر نگاهی به آن دستمال کرد و گفت:
_ آره مادر، چطور مگه؟ این دستمال مال منه!مادر موسی قلی دستمال را از هم باز کرد و گردنبندی را از آن بیرون آورد و گفت:
_ تو یک هفته پیش که به حموم رفته بودی از ترس این که مبادا گم بشه، گردنبندخودت رو لای این دستمال گذاشتی و محکم گره زدی دادی دست صاحب حموم خدیجهخانم، وقتی از حموم بیرون اومدی یادت رفته که اون رو برداری، خدیجه خانمهم یادش رفته که بهت برگردونه، پریروز که به حموم رفتم این دستمال رو باگردنبند به هم برگردوند!! یادت می آد؟کبوتر نگاهی به پدرش کرد و دوید مادر شوهرش را در آغوش گرفت و گفت:
_ منو ببخشید، من خیلی به شما بد کردم و از همه بدتر به شما تهمت زدم، منو ببخشین.
***
با بالاآمدن خورشید، صاحب قهوه خانه چند اسب و قاطر تهیه کرد، آن ها را در اختیارگروه قرار داد. آن ها بعد از گذاشتن از راه های مختلف و دور زدن بعضی ازقله ها از جائی حرکت می کردند که سمت راست آن ها کوه های بلند و سمت چپشان دره ای پوشیده از علف های بلند و درختان بادام، گردو و سماق بود. سرانجام نزدیکی های پنج بعد از ظهر به منطقه خوش آب و هوایی به نام زردماریرسیدند، در این جا چند ساختمان که اغلب از سنگ و چوب درست شده بود باچادرهائی که صاحبان دام برای اسکان موقت خود برپاداشتند، خود نمایی میکرد. در آن جا فرمانده پاسگاه هم به گروه پیوست و اندکی بعد پزشک قانونی وکارشناس اسلحه شناسی هم آمدند.بعداز بررسی محل و انجام کارهای مقدماتی و قانونی، بازپرس تحقیق از متهم اصلیرا بر عهده گرفت و فرمانده پاسگاه از کسانی که در زمینه حادثه اطلاعیداشتند سؤالاتی کرد. مجیدی هم همراه یک سرباز مسلح به خانه ها و چادرهامراجعه کرد و از خانواده های مختلف بازجوئی هائی کرد.غروبآن روز در آن جا افراد کمتری دیده می شدند، اغلب آقایان را برای تحقیق بهتنها ساختمان کوچک آبادی برده بودند، اغلب ساکنان ده پیراهن سیاه بر تنداشتند و کمتر حرف می زدند انگار در آن جا حکومت نظامی برقرار بود. طوریکه به غیر از زمانی که صحبت کردن ضرورت داشت صدائی در آبادی شنیده نمی شد.
***
مجیدیشب را تا ساعت 3 صبح روز بعد به تحقیق پرداخت در آخرین منزلی که کاربازجوئی انجام گرفت همراه یک سرباز مسلح، خوابیدند. زمانی از خواب بیدارشدند که آفتاب سر زده بود به طوری که او مجبور بود نمازش را قضا بخواند.صاحبخانه که زن مسنی هم بود صبحانه ای برای آن ها آماده کرد و آنها از این کهمجبور شده بودند به علت خستگی شب را در همان جا بخوابند عذرخواهی کردند. مجیدی بعد از صرف صبحانه از صاحبخانه تشکر کرد و با سرباز همراهش بیرونآمدند، هنوز اولین قدم را از در خروجی منزل بیرون نگذاشته بودند که پیرزنی را دیدند که با قامتی خمیده عصا زنان در حال عبور است. زن وقتی صدایباز و بسته شدن در حیاط را شنید ایستاد و همان طور که به زحمت قامتش راراست نگه می داشت به عصایش تکیه داد و سرش را به طرف راست برگرداند وایستاد. مجیدی قصد داشت به طرف مقر بازپرسی برود که صدای آن پیرزن را شنید:
_ کجا بودین چه کردین؟مجیدی ایستاد و به پیرزن نگاه کرد و پرسید:
_ چرا همچین سؤالی رو می پرسید؟پیرزن زیرچشمی نگاهی به آن ها انداخت و پرسید:
_ شما از طرف دادگاه اومدین؟مجیدی از سرباز خواست خودش را نزد بازپرس و فرمانده پاسگاه برساند. سپس جواب پیرزن را داد و گفت:
_ بله از طرف دادگاه اومدیم.
_ به چه کاری اومده اید؟
_ به خاطر مسئله ای که در این جا اتفاق افتاده!پیرزن عصایش را به زحمت به دست گرفت و گفت:
_ اسم من ننه گل طلا است. به نظرم شما به هیچ جا نمی رسین!
_ ما به کجا نمی رسیم؟پیرزن پوزخندی زد و جواب داد:
_ این مردم رو من می شناسم، شما در کارتون موفق نمی شین.مجیدی خودش را به ننه گل طلا رساند و پرسید:
_ به نظر شما، ما تو چه کاری موفق نمی شیم؟
_ این که گناهکار رو پیدا کنین!
_ مگه چه اتفاقی افتاده؟پیرزن نگاه تعجب باری به مجیدی انداخت و گفت:
_ مگه من گفتم اتفاقی افتاده؟
_ استنباط من از جواب شما همین بود!پیرزن یک قدم به جلو برداشت و گفت:
_ اکه تا یک سال دیگه هم تحقیق بکنید، بی فایده است!
_ شما از کجا می دونین که تحقیق ما بی فایده است؟
_ این مردم از ترس چیزی به شما نمی گن!مجیدی دفتر و دستکش را این دست و آن دست کرد و پرسید:
_ مگه آن ها چه چیزی باید به ما بگن؟پیرزن نگاهی به دور و بر خود انداخت و گفت:
_ من بیشتر از این نمی تونم باهات صحبت بکنم.مجیدی حرفی نزد اما پیرزن گفت:
_ الان کجا می خواین برین؟مجیدی حرفی نزد. ننه گل طلا گفت:
_ من الان می خوام برم خونه ام، که یکی دو تا کوچه پائین تره، جلوتر از اونتپه ای هست که یک چادر کوچیک اون جا نصب کرده اند یک درخت بلوط هم کنارخونه ام روئیده از هر کس که خونه ام رو بپرسین، نشونت می دن.مجیدی کمی این پا و اون پا کرد و پرسید:
_ برای چی نشونی خونه ات رو به هم می دی؟زن با تعجب نگاهش کرد و پرسید:
_ مگه تو نیومدی دربارۀ این حادثه تحقیق کنی؟
_ درسته، ما اومدیم که دربارۀ همین موضوع تحقیق بکنیم از بعد از ظهر دیروزهم تا حالا از چندین نفر تحقیق کردیم اطلاعات چندانی بدست نیاورده ایم،شما چه نوع کمکی می تونین به ما بکنید؟
_ شما که هنوز حرف های منو نشنیده اید؟
_ به فرض این که حرف های شما رو بشنوم از کجا بدونم می تونم از اون استفاده بکنم؟پیرزن که خودش را آماده رفتن کرده بود جواب داد:
_ موضوع خیلی مهمه، حرف من اینقدر می ارزه که مقداری از وقت تون رو صرف کنین و به اون گوش بدین.مجیدی دچار شک و تردید شد، ننه گل طلا او را از این وضع بیرون آورد و گفت:
_ بالاخره حرف های من که از هیچی بهتره!مجیدی احساس کرد که این پیرزن ممکن است او را سرکار بگذارد و وقتش را بگیرد، زیاد به ادعای او توجه نداشت، اما بعد پیش خودش فکر کرد:
_ " هیچ سرنخی که تا به حال دستگیر ما نشد شاید صحبت این پیرزن بتونه ما رو به اصل موضوع نزدیک بکنه هر چند یک قدم کوتاه باشه".بنابراین به ننه گل طلا گفت:
_ می کی بیام پیش شما؟
_ یکی دو ساعت دیگه بیا پیشم، خوبه؟کمی بعد اضافه کرد:
_ ممکنه نهار هم خونه ام نگهت دارم!!ننه گل طلا بدون این که خداحافظی بکند از مجیدی جدا شد، عصا زنان راهش را کشید و رفت.در آن وقت روز که فضای این آبادی مملو از اسرار و توأم با دلهره بود فقط صدای عصای ننه گل طلا بود که سکوت مرگبار محیط را می شکست.تامحل استقرار بازپرسی بیش از یکصد متر راه نبود آفتاب در حال بالا آمدنبود. بین راه فقط چند نفر را دید که در حال صحبت بودند و وقتی مجیدی رادیدند به طور محسوسی به هم نشان دادند، مجیدی هر آن احساس می کرد ممکن استچند نفر ناخود آگاه و غفلتا به او حمله بکنند اما به خود دلداری می داد کهچنین عملی غیر ممکن است و دلیلی هم وجود ندارد که بخواهند به او هجومبیاورند اما این توهم مثل یک سایه همراهش بود. باوجودی که سعی می کرد این اندیشه را ساخته و پرداخته خیالات خود بداند اما موفق نمی شد.
*yas*
1st June 2011, 01:26 AM
قسمتـــــــــ 6
اون وقتی به ساختمانی کهبازپرس در آن جا استقرار داشت رسید ساعت نزدیک به 9 صبح بود. فرماندهپاسگاه که سلاح کمری به خود بسته بود و دو سرباز مسلحی که در آن جا حضورداشتند حکایت از این داشت که کار بازجوئی و تحقیقات هنوز کامل نشده است. تا آن جا که او دریافته بود در مجموع بیش از 50 نفر مورد بازجوئی قرارگرفته بودند. تا این ساعت که به بازپرس رسیده بود، او هنوز صبحانه نخوردهبود. کدخدای آبادی دره زردماری از بازپرس اجازه خواست تا برای آن هاصبحانه بیاورد، بازپرس که مراقب همه چیز بود به فرمانده پاسگاه دستور دادتا هزینه غذا و صبحانه را بپردازد.
بازپرس وقتی مجیدی را دید گفت:
_ الان کارم تموم می شه، بعد می شینیم صبحانه می خوریم.
مجیدی که دولا شده بود و برگ های بازجوئی را از نظر می گذراند پرسید:
_ یک ساعت پیش صبحونه خوردم، به کجا رسیدین؟
_ تقریبا هیچ جا، خودت به کجا رسیدی؟
_ به جائی نرسیدم.
بازپرس گفت:
_ هیچ کس اطلاعات مفیدی به ما نمی ده، نمی دونم این مردم چه شونه؟ از کسی می ترسن یا واقعا چیزی ندیدن و نشنیدن.
بعد از روی نیمکتی که رویش نشسته بود بلند شد و ادامه داد:
_ از اون جا که متهم بین مردم خیلی نفوذ داره، نمی خوان چیزی رو بهمون بگن!
بازپرس که متوجه شد مجیدی قصد دارد چیزی به او بگوید، پرسید:
_ می خوای چیزی بهم بگی؟
مجیدی جریان ملاقات ننه گل طلا را برای بازپرس تعریف کرد و ادامه داد:
_ اگه بهم اجازه بدین برم پای صحبت هاش بشینم!
_ البته تحقیق از افراد مختلف که سطح اطلاعات ما رو بالا می بره خیلی خوبه، اما می ترسم دعوت ننه گل طلا یک تله باشه؟
_ چرا فکر می کنید ممکنه برام تله گذاشته باشه؟
_ تو این مردم رو نمی شناسی آن چنان سکوت کرده اند و نم پس نمی دن که فکر می کنند حرف نزدن و سکوت کردن وظیفه اون هاست.
_ شاید واقعا می ترسند!
بازپرس در حالی که داشت از روی صندلی بلند می شد جواب داد:
_ بله امکان داره بترسن، اما برای چه و از کی می ترسن؟
_ یکی از دلایل ترس اونا ممکنه این باشه که به این کار عادت نکرده اند و فکر می کنند هیچ وظیفه ای در قبال این ماجرا ندارند.
_ این کار عادت کردن نمی خواد، کم کم داره باورم می شه متهم همون کسی یه که ما داریم دنبالش می گردیم.
_ ما نباید به این زودی قضاوت بکنیم، تازه بیش از چند ساعت نیست که کار بازجوئی رو شروع کرده ایم هنوز چیزی نشده.
_ موضوعی که این مردم با اون در گیرن چندان جدی نیست اگه اتفاقی افتاده و اون ها غرض و مرضی ندارند می تونن راحت به اون اقرار بکنند.
مجیدی از بازپرس پرسید:
_ بالاخره ملاقات با ننه گل رو چه کار کنم؟
_ با خودت یک مأمور مسلح می بری؟
مجیدی در حالی که به یکی از سربازان مسلح نگاه می کرد جواب داد:
_ احتیاجی به سرباز مسلح نیست این کار جلب توجه می کنه.
_ متوجه زبان ننه گل نشدی؟
_ سعی کردم از زیر زبونش چیزی بیرون بکشم اما اون زن زرنگ تر از این بود.
_ حالا کی می خوای بری؟
مجیدی جواب داد:
_ هر چه زودتر بهتر، تازه ننه گل طلا نهار هم برام تهیه دیده!
بازپرس خندید و به شوخی گفت:
_ بالاخره یکی رو پیدا کردی برات غذا بپزه!
سپس به طور جدی گفت:
_ مجیدی حواس ات رو خوب جمع کن تا مشکل تازه ای پیش نیاد.
مجیدی خندید و گفت:
_ سعی می کنم، خاطرتون جمع باشه.
بازپرس در حالی که داشت خداحافظی می کرد گفت:
_ اگه تو رو خوب نمی شناختم اجازه نمی دادم بری پیش ننه گل طلا، اما چون میدونم حواس ات جمعه و می تونی وضعیت هر کسی رو به خوبی درک بکنی و خودت روبا اونا هماهنگ بکنی می تونی بری!
_ خب، خداحافظ.
_ برو ببینم چه کار می کنی.
مجیدیاز مقر بازپرسی خارج شد به سمت چپ پیچید و بعد از طی دویست متر راه بهراست پیچید. چند تا چادر و یکی دو باب ساختمان را پشت سر گذاشت تا این کهسر راه خود به پیرمردی که چند رأس گوسفند خود را برای چرا به صحرا می بردبرخورد کرد و از او آدرس منزل ننه گل طلا را پرسید. پیرمرد که کر و لالبود نتوانست جواب مجیدی را بدهد. مجیدی نشانی را که ننه گل طلا داده بودبه خاطر آورد. به یک درخت بلوط رسید در آن جا دو خانه دیده می شد ولی اونمی دانست خانه پیرزن کدام یک از آن هاست. کمی جلو خانه ها را وارسی کرددر ورودی یکی از خانه ها را فشار داد متوجه شد که در باز نمی شود و از اثرپای چهارپایان جلوی خانه متوجه شد که ننه گل طلا نمی تواند در یک چنینخانه ای زندگی بکند. در خانه بعدی را فشار داد به راحتی باز شد، وارد حیاطشد که کمی چاله چوله داشت، گوشه حیاط مکانی بود که ظاهرا در آن نان محلیمی پختند، اما حالا کوره نان پزی خاموش بود، صدا زد:
_ ننه گل طلا!
صدای پیرزن از داخل اتاق دود گرفته به گوش رسید:
_ بیا تو پسرم!
مجیدی با تردید پرسید:
_ تنهائی؟
_ آره پسرم، تنهام، مثل همیشه... مثل همیشه...
مجیدی وارد اتاق شد، پیرزن گفت:
_ برات از اتاق مهمان ها دو تا بالش آوردم بگیر بشین الان چای حاضر می شه.
_ راضی به زحمت شما نیستم، چرا زحمت می کشین.
_ شرمنده ام پسرم، از این که نمی تونم بیشتر از این به مهمون خودم برسم، این درد پام اجازه نمی ده نفس تازه بکنم. منو ببخش!
_ نیومدم که از من پذیرائی بکنید.
ننه گل طلا در حالی که چوب نیم متری را داخل آتش می گذاشت جواب داد:
_ به هر حال جوون، تو مهمون منی، من مهمون رو خیلی دوست دارم این جا کسی به سراغ من نمی آد.
بااین که اتاق نسبتا تاریک و دود گرفته ای بود اما اسباب و اثاثیه اش تمیزبود. ننه نسبت به صبح لباس تمیز تری پوشیده بود و ازچهره اش پیدا بود درجوانی زن بسیار زیبائی بوده، در همان حال گفت:
_ تا چند دقیقه دیگه چای حاضر می شه.
مجیدیجوابش را نداد. اتاقی که در آن نشسته بود چند تاقجه داشت که بیشترشان خالیبود فقط یک عکس کوچک داخل قاب چوبی گرد گرفته به چشم می خورد. مجیدیپرسید:
_ ننه گل طلا، این عکس مال کیه؟
ننه گل طلا هم چنان که برای خودش چای می ریخت جواب داد:
_ پس خیلی پیر شدم پسر جون که منو نشناختین. اون عکس منه!
از جایش بلند شد، پشت همان عکس، عکس دیگری را بیرون کشید و گفت:
_ این هم عکس شوهر خدا بیامرزمه، خدا بیامرزدش.
_ شوهرت کی فوت کرد؟
_ شوهر بیچاره ام جوونمرگ شده، این موضوع مربوط به زمانی یه که قضیه خان وخان بازی زیاد بود، اون کمی غد بود زیر بار حرف زور نمی رفت، نمی رفت برایخان بیگاری بکنه، و آخرش هم علیه اون توطئه کردند و با اسلحه کشتن اش!
_ معلوم شد قاتلش کی بود؟
پیرزن که با انبر با آتش بازی می کرد جواب داد:
_ ای بابا کجای کاری؟ اون موقع کسی جرأت نداشت در کار خان دخالت بکنه، ما درمنطقه ای بودیم که این خبرها دیر به گوش ژاندارم ها می رسید، به فرض اینکه اونها می خواستند بیان و تحقیق رو شروع کنن، همه آثار جرم به وسیله ایایادی خان از بین رفته بود و شوهر جوونمرگ شده منم که در شب تیر خورده بودو کسی ناظر جریان قتل اون نبود، و هیچ آثاری هم نمونده بود. کاری جلو نمیرفت و دستمون هم به جائی نمی رسید، اون وقت ارباب به من و یک دختر صغیرمکمی پول و گندم و چند رأس گوسفند داد. ما هم که دستمون خالی بود و کاری ازدستمون بر نمی اومد از شکایتمون صرف نظر کردیم.
ننه گل طلا انگار با خودش صحبت می کرد. ادامه داد:
_ من طعم ظلم و بی قانونی رو اون موقع چشیدم، با وجودی که جوون بودم چند سالشوهر نکردم تا این که به خاطر زندگی ام، منو به یک پیرمرد که همسن پدرمشوهر دادن، چاره ای نداشتم جوون بودم. بچه کوچکم سرپرست می خواست، بعد ازچند سال زندگی وقتی که من 45 ساله و شوهرم بالای 70 سال سن داشت اون رو ازدست دادم، اون پیرمرد، آدم خوبی بود، اما بچه دار نمی شد.ننه گل طلایک بار دیگر برای مجیدی چای ریخت، فاصله آن ها دو سه متر بود خواست ازجایش بلند شود و چایی را خودش جلوی مجیدی بگذارد که مجیدی بلافاصله ازجایش بلند شد و استکان چای را از دست پیرزن گرفت، آن گاه ننه گل طلا بقچهای را باز کرد و چند قرص نان گردو خشک شده را بیرون آورد و کمی آب به رویآن ها پاشید و به دقت داخل سفره بست تا نرم شود. بعد از این که نان ها کمینرم شد سفره را باز کرد و پیش مجیدی گذاشت و گفت:
_ من که دندون ندارم تو جوونی می تونی بخوری!
نان خوشمزه ای بود، اما با این حال کمی سفت و سخت بود، مجیدی از او تشکر کرد و پرسید:
_ این جا تنها زندگی می کنی؟
_ روزها تنهام، اما شبها نوه دختری ام می آد پیش من می خوابه!
_ پسره یا دختر؟
_ اسمش ستاره است. خیلی دوستش دارم، هر شب می آد پیش من می خوابه تا تنهانباشم. گاهی بعضی از وسایلی رو که لازم دارم برام تهیه می کنه.
مجیدی استکان را برداشت، به دهانش نزدیک کرد و کمی از آن را نوشید و پرسید:
_ ننه گل طلا، اگه خدای نخواسته یه وقت مریض بشی چی؟
_ کسانی هستن که با همین گیاهان داروئی که در کوهها و دشتها روئیده درمونمبکنن، اما الحمدلله تا به حال مریضی سختی که منو بندازه یا ناکار بکنهسراغم نیومده.
_ از زندگی ات راضی هستی؟
_ راضی نباشم چه کار کنم. شکر خدا سالم و تندرست هستم، کار دیگه ای ازمبرنمی آد. همه عمرم همین طوری زندگی کردم و خدا رو شکر ناراضی ام نیستم.
کمی از نان داخل بقچه را خورد و استکان را از چای خالی کرد و پرسید:
_ از مال دنیا چی داری؟
_ هیچی، چی می خوام که داشته باشم؟ همین قدر که سربار کسی نیستم خدا رو شکرمی کنم، در ضمن شوهر دومی ام مقداری زمین داشت که به هم رسید روی اون برامکشاورزی می کنند، در سال چیزی به من می دن، من که خرجی ندارم بعضی ازهمسایه ها هم منو از نظر نمی اندازند و کمکم می کنند هر چند به کمک اون هاجندان نیازی ندارم، اما کمک به همسایه ها از قدیم در این اطراف رسم بوده وهنوز هم هست و من می دونم تا آخر عمر به من می رسند.
مجیدی پرسید:
_ اگه همسایه ها تا این اندازه با شما خوب اند که از هر جهت به شما می رسند پس چرا در این باره همکاری نمی کنند؟
_ این قضیه فرق می کنه، حادثه پیش اومده همه افراد ایل ما رو داغدار کرده وهنوز نمی خواهند باور کنند که چنین اتفاقی رو دیده یا شنیده اند.
مجیدی پرسید:
_ تو تا چه اندازه در این باره اطلاع داری؟
ننه گل طلا به جای این که جواب مجیدی را بدهد پرسید:
_ پس چرا نون تون رو نمی خورین؟ من بیشتر از این چیزی ندارم که به مهمونخودم تعارف کنم، تو آدم فهمیده و تحصیل کرده ای هستی و می فهمی که من چیدارم می گم!
در همین موقع صدای باز و بسته شدن در حیاط به گوش رسید، مجیدی از جا تکان خورد ننه گل طلا همان طور که نشسته بود با صدای بلند پرسید:
_ ستاره! توئی؟!
صدای ضعیفی به گوش رسید:
_ آره ننه جون!
ننه گل طلا انگار با خودش حرف می زد.
_ ننه جون ات واسه ات بمیره، الهی می مردم و پیراهن سیاه توی تن تو نمی دیدم!
کمیبعد دخترک 16-15 ساله ای که همان ستاره بود وارد اتاق شد، دخترک لاغراندام که چشمانش به سختی دیده می شد صورتی زرد و پیراهن سیاهی بر تن داشتو بسیار تکیده و غمزده بود.
به محض این که مجیدی را داخل اتاق دید یک قدم خودش را عقب کشید و صدائی از انتهای گلویش بیرون آورد:
_ آ...
آن گاه کمی خودش را جمع و جور کرد و وارد اتاق شد و گفت:
_ سلام آقا ...
_ سلام ستاره خانم.
مجیدیزیر چشمی نگاهش کرد لباسی تقریبا مستعمل، اما تمیز به تن داشت، غم واندوهی که در چهره اش موج می زد و تقریبا تمامی وجودش را در بر گرفته بود،او را نسبتا کسل کننده جلوه می داد. ننه گل طلا گفت:
_ ننه، این آقا از طرف دادگاه امده، اومده تا در باره این حادثه تحقیق بکنه.
ستاره نگاهی به مجیدی انداخت، اما حرفی نزد. ظاهرش نشان می داد که این حرف ها برای او چندان اهمیتی نداره، ستاره از ننه جونش پرسید:
_ برای تحقیق درباره ماجرا چطور شد اومده خونه ما؟
ننه گل طلا که هم چنان مشغول کارش بود زیر لب چیزی را زمزمه می کرد و جواب داد:
_ من ازش خواستم بیاد این جا!
ستاره نگاهی به مجیدی انداخت و پرسید:
_ شما می تونید این حادثه رو کشف کنید؟
مجیدی از سؤال ستاره تعجب کرد و جواب داد:
_ من تنها نیستم، ما یک گروه هستیم که در این باره داریم تحقیق می کنم.
_ من کاری به گروه شما ندارم، بهتون نمی آد که کاری از دستتون بربیاد!
مجیدی جواب داد:
_ من هنوز کارم رو شروع نکرده ام.
_ همین قدر می دونم از بعد از ظهر دیروز که به ایل و مال ما اومدی کار تحقیق رو شروع کردی.
مجیدی که از سؤال و جواب ستاره تعجب کرده بود جواب داد:
_ این مقدار تحقیق برای ما اهمیتی نداره، ما سعی می کنیم خودمون را خسته نکنیم.
ستاره که گاه گاه به طرف حیاط نگاهی می انداخت، پرسید:
_ تا حالا دلیلی پیدا کردین؟
_ ما هنوز دنبال دلیل می گردیم.
ستاره به ساعت دیواری رو به روی خود که ده و نیم را نشان می داد نگاه کرد و پرسید:
_ شما تا کی این جا هستید؟
_ منظورت از این سؤال چیه؟
_ من وقت دارم تا جیران رو بیارم این جا تا شما رو ببینه؟
_ جیران؟ جیران کیه؟...
_ وقتی اون رو آوردم متوجه می شین اون کیه!
ننه گل طلا گفت:
_ ایشون نهار خونه ما هستند!!
_ فقط نهار، بعد از نهار چی؟
مجیدی جواب داد:
_ تا هر وقت که لازم باشه، این جا و یا تو این آبادی می مونم.
ستاره سرش را تکانی داد و حرفی نزد.
پیرزن و ستاره به فکر تهیه نهار بودند و با هم به آهستگی صحبت می کردند. که زبان آن ها اغلب لری بود که مجیدی از آن سر در نمی آورد.
ننه گل طلا از راه دلجوئی به مجیدی گفت:
_ زیاد که گرسنه ات نیست؟
و بعد ادامه داد:
_ نهار چی دوست دارین؟
مجیدی خندید و جواب داد:
_ احتیاج به زحمت شما نیست، می رم نهارم رو صرف می کنم و بر می گردم!
_ به این خونه زیاد رفت و آمد نشه بهتره. شما زمانی از این جا برین که کاری نداشته باشین. نکنه دوست ندارین دست پخت ما رو میل کنین؟
_ اختیار دارین این حرف ها چیه؟
ستاره برگشت نگاهی به مجیدی کرد و گفت:
_ ما امروز نهار نون و آش دوغ داریم که یک نوع سبزی کوهی در اون می ریزن و می خورن، شاید شما شهری ها از این نوع غذاها نخورین.
مجیدی لبخند کوچکی زد و گفت:
_ برای من مهم نیست لااقل در غذا خوردنم تنوعی پیش می آد.
ستاره جلوتر آمد و گفت:
_ ما داشتیم شوخی می کردیم امروز یه غذای حسابی با هم می خوریم به شرط این که صبر کنی تا جیران هم بیاد.
مجیدی در حالی که بلند شده بود تا در هوای آزاد نفسی بکشد از ستاره پرسید:
_ جیران چه نسبتی با تو داره؟
_ فقط دوست منه اون دختر ارباب " کریمه"، من دختر کارگرشون هستم.
دراتاق دومی را برای مجیدی باز کردند، اتاق تمیز شده بود و از همه مهم تر ازدود و دم خبری نبود. آن ها نهار را در آن جا خوردند هنوز خوردن غذا تمامنشده بود که ننه گل طلا به مجیدی گفت:
_ دراز بکشین کمی بخوابین، معلومه خیلی خسته شدین.
بعدبلند شد، متکائی آورد و پارچه ای روی مجیدی انداخت، اما او نمی توانستبخوابد همه اش در فکر جیران بود و این که او چه نقشی می تواند در اینجریان داشته باشد؟ به مدت یک ساعت دراز کشید و تا حدودی خستگی از تنش خارجشد. بعد از این که از خواب بیدار شد ستاره برایش چایی آورد و گفت:
_ من می رم دنبال جیران!
مجیدیحرفی نزد و ستاره با یک خداحافظی تند و سریع از او جدا شد و لحظه ای بعدصدای باز و بسته شدن در حیاط به گوش رسید و معلوم شد که او به دنبال جیرانرفته است.
بعد از رفتن ستاره، ننه گل طلا به اتاق آمد و گفت:
_ امروز خیلی بهت سخت گذشت، مهمون محترمی مثل شما کمتر به خونه ما می یاد. سال به سال یک نفر به خونه ما می یاد حالا خوب خوابیدی پسرم؟
_ دست شما درد نکنه، خوب خوابیدم!
_ حالا با هم چای می خوریم الان ستاره و جیران می آن.
هنوز اولین استکان چای از گلوی مجیدی پائین نرفته بود که صدای باز و بسته شدن در حیاط به گوش رسید؛ ننه گل طلا گفت:
_ به گونم ستاره و جیران اومدند.
لحظهای بعد ستاره به همراه دختری بسیار زیبا که ظاهرا یک سال از او بزرگ تربود و حدود 16-17 سال سن داشت وارد حیاط شدند. مجیدی حدس زد که دختر همراهستاره باید جیران باشد. او دختری بود که در لباس سیاه معمولی هم زیبا بهنظر می رسید. مجیدی دنبال فرصتی می گشت تا خوب در چهره جیران نگاه بکند. جیران چهره زیبا و جذابی داشت مخصوصا با لباس بلندی که به تن داشت برزیبائی اش افزوده شده بود.
جیران می خواست به اتاقی برود که مجیدی در آن بود. دستانش را در دو طرف چهارچوب در گذاشت، نگاهی به مجیدی کرد و گفت:
_ سلام.
ننه گل طلا بدون نگاه به جیران از او پرسید:
_ دیر کردی جیران؟
جیران جواب داد:
_ کمی کار داشتم.
سپس به مجیدی گفت:
_ شنیده ام که شما از طرف دادگاه اومده اید.
مجیدی جواب داد:
_ بله، تنها نیومده ام جناب بازپرس هم هستند.
_ چه کار می خواهید بکنید؟ پس اون آقایی که تو ساختمون از مردم پرس و جو می کنه بازپرس دادگاه اند!
_ تو این ها رو از کجا می دونی؟
_ تنها من نیستم که از این موضوع باخبرم همه مردم می دونن!
مجیدی حرفی نزد جیران دوباره پرسید:
_ فکر می کنید کاری از دستتون بربیاد؟
مجیدی با قاطعیت جواب داد:
_ البته، برای همین کار به این جا اومده ایم.
جیران خودش را کنار تاقچه رساند و پرسید:
_ اگه در کارتون موفق نیشن، چی؟
مجیدی لبخندی زد و با اطمینان جواب داد:
_ ما عادت داریم هیچ وقت ناامید نشیم!
ننه گل طلا گفت:
_ با هم حرف ها تون رو بزنین شاید چیزی گیرتون بیاد.
جیران هم نشست، مجیدی از او پرسید:
_ تو این طور سؤال و جواب کردن رو از کجا یاد گرفته ای؟
_ این ها یاد گرفتن نمی خواد همه می تونن!
سپس پرسید:
_ تو در این قضیه چه کاره ای که چنین سؤال هایی رو می پرسی؟
_ من هم نقشی توی این کار دارم تو به این جاهاش کاری نداشته باش.
بعد در حالی که سعی می کرد خونسردی خود را حفظ بکند و خودش را شخصی با حوصله نشان بدهد گفت:
_ حالا من باید بپرسم که تو چه نقشی تو این کار داری و اصولا موضوع این حادثه هولناک چه ارتباطی به تو داره؟
جیران هم چنان که مجیدی را نگاه می کرد جواب داد:
_ من زمانی به سؤال شما جواب می دم که شما سرنخی از حادثه به دست آورده باشید!
مجیدی در حالی که سعی می کرد خودمانی صحبت کند، جواب داد:
_ اگه قراره کاری انجام بدیم شما نباید حرف زدنتون رو شرطی بکنید، ما زمانیتو هر کاری موفق می شیم که به سطح قابل توجهی از اطلاعات برسیم، حالا ایناطلاعات از هر کسی که باشه فرق نمی کنه من ناچارم کوچکترین خبری که از اینجریان می شنوم به خطر بسپارم و بعد یادداشت کنم.
دراین موقع ستاره با چند استکان چای وارد شد. ستاره بدون این که چیزی بگویدنیم نگاهی به جیران کرد و از اتاق خارج شد. مجیدی در حالی که دستش را درازکرده بود تا یکی از استکان های چایی را بردارد نگاهی به جیران کرد و گفت:
_ حالا چایی تون رو بخورید تا بعد.
جیراندستش را دراز کرد، حبه ای قند از داخل قندان برداشت و خیلی آرام به دهانشانداخت بعد یک استکان چایی هم برداشت، آن را خورد و داخل سینی گذاشت.
مدتی گذشت، ستاره هم داخل اتاق شد و کنار جیران نشست، ننه گل طلا گفت:
_ اگه من مزاحم شما هستم برم بیرون؟
ستاره به ننه گل طلا گفت:
_ ننه جون شما اگر برین ما راحت می تونیم حرف بزنیم!
ننه گل طلا در حالی که از جایش بلند می شد به ستاره گفت:
_ این جوون رو زیاد خسته نکنید.
مجیدی به ننه گل طلا گفت:
_ من به این کارها و حرف ها عادت دارم شما ناراحت این موضوع نباشین!
او نگاهی به مجیدی کرد و گفت:
_ این ها اون قدر حرف توی دلشون دارند که تا فردا هم اگر باهاتون حرف بزنن حرفاشون تموم نمی شه!
بعد در حالی که داشت اتاق را ترک می کرد گفت:
_ من کتری و قوری رو گرم نگه می دارم تا هر وقت چایی خواستید گرم باشه!***چهار سال پیش در یک بعد از ظهر تابستانی پیرمرد 60-70 ساله ای که یکی از پاهایش می لنگید و با دو دست عصایش را گرفته بود در میداناین آبادی پیدا شد همراه او پسر 15-16 ساله ای هم بود که لباس کهنه ای به تن داشت،اما در مجموع پسر زیبا و تمیزی به نظر می رسید، چون آنها غریبه بودند هر کس که آنهارا می دید یک لحظه می ایستاد و نگاهشان می کرد.
پیرمرد در حالی که به عصایش تکیه داده بود بهاطراف خود نگاه می کرد انگار به دنبال آشنایی می گشت، اما از این کار نتیجه اینگرفت و به راه خود ادامه داد. پسرک بقچه ای در دستش بود که انگار چیزی در آنپیچیده بودند، بالاخره توانستند درخت بلوطی پیدا کنند و زیر سایه آن بنشینند و سفرهخود را باز کنند بعد از این که مقداری از نان سفره شان را خوردند پیرمرد به پسرکجوان گفت:
_ سهراب می تونیاز این خونه رو به روئی کمی آب بگیری؟
پسرک بدون این که حرفی بزند در خانه رو به روئی را به صدا درآورد ویک زن با صدایی نازک گفت:
_ کیه این وقت روز در می زنه؟
پسرک جوابی نداد، با دست چند ضربه دیگر به در زد؛پیرزنی جلوی در ظاهر شد و وقتی پسرک غریبه را دید که با لباس مستعمل و ظاهری خاکگرفته در خانه را می کوبد پرسید:
_ بیا تو پسرم، امروز هرچه داریم باهممیخوریم.
پسرک نگاهی بهننه گل طلا انداخت و جواب داد:
_ اومده ام مقداری آب ببرم برای پدر بزرگم!
ننه گل طلا قدمی برداشت و از در حیاط بیرون آمد وبیرون را نگاه کرد و پرسید:
_ پدر بزرگت کجاس؟ من که اون رو نمی بینم.
پسرک دو قدم به عقب برداشت و جوابداد:
_ اون طرف تر زیردرخت بلوط نشسته و داره نهارش رو می خوره.
پیرزن عصا زنان خودش را به پیرمرد رساند. پیرمردسعی می کرد با کمک عصایش بلند شود ننه گل طلا وقتی که او را با عصایش دیدگفت:
_ نمی خواد بلند بشیهمون جا بنشینید تا با هم حرف بزنیم.
پیرمرد جواب داد:
_ نوه ام رو فرستاده بودم کمی آب از خونه شما بگیره ناراحت تون کهنکرد؟
ننه گل طلا هم چنانکه به پیرمرد نزدیک می شد جواب داد:
_ نه، ناراحتم نکرد، حالا چرا این جا نشسته اید؟ بلند شید بیاییدخونه من غذاتون رو بخورید و کمی استراحت کنید، از سر و وضع خاک گرفته تون معلوم میشه که به آب بیشتر احتیاج دارین.
پیرمرد که به پیرزن تعارف می کرد گفت:
_ راضی به زحمت شما نمی شیم، همین قدر که یک ظرفآب خوردن بهمون بدین کافیه، دیگه بهتون زحمت نمی دیم.
ننه گل طلا لبخندی زد تا اعتماد آن دو را جلب بکندبعد گفت:
_ پدر من، برادرمن، توی بیابون که گیر نکرده اید بلند شین بیاین خونه من.
پیرمرد نگاهی به نواه اش سهراب کرد و خودش راآماده کرد که بلند شود سهراب جلوتر رفت و به پدربزرگش در بلند شدن کمک کرد. پیرمردعصایش را از سهراب گرفت و به او گفت:
_ سفره رو جمع کن، مواظب باش خورده های نون رو زمین نریزی گناهداره.
پسرک با دقت سفره وخورده های نان را جمع کرد و داخل بقچه گذاشت سپس آن را زیر بغلش گرفت و خودش را بهپیرمرد رساند بعد سه نفری به راه افتادند.
ننه گل طلا جلو و آن دو پشت سرش را می رفتند تااین که به خانه پیرزن رسیدند، ننه گل طلا مرتب تعارف میکرد:
_ بفرمائین، خونهخرابه ای دارم لااقل می تونین بعد از نهار استراحت کنین.
وقتی داخل حیاط شدند ننه گل طلا صدازد:
_ ستاره،ستاره!
_ بله، ننه جون.
بیا پایین کمک کن تا اینمهمون ها دست و صورت خودشون رو بشورند.
ستاره پائین آمد و بلا فاصله با ظرفی از چاه آب بیرون کشید و کمک کردتا آن ها دست و صورت خودشان را بشویند.
آن دو بعد از شستن دست و صورت از سکوی کوتاهی بالا رفته داخل اتاقشدند پیرزن سفره بزرگتری در اتاق پهن کرد مقداری نان و ماست و سبزی محلی در آن چیدکمی بعد همه دور سفره نشستند و شروع کردند به نهار خوردن.
بعد از نهار، ستاره برای آن ها چایی آورد، آن هابعد از این که چایی شان را خوردند استراحت کردند، بعد بلند شدند، پیرمرد از ننه گلطلا تشکر کرد و گفت:
_ امروز به شما زحمت دادیم ما رو ببخشید که بدون دعوت به خونه شمااومدیم.
_ چرا بدون دعوتخودم از شما دعوت کردم.
ستاره از ننه گل طلا پرسید:
_ ننه جون این ها از کجا اومدهاند؟
به جای ننه گل طلاپدر بزرگ سهراب جواب داد:
_ ما از قلعه زنبوری آمده ایم.
پیرزن پرسید:
_ از قلعه زنبوری تا این جا که خیلی راهه، شما اینهمه راه رو چه طور اومده اید؟
پیرمرد گفت:
_ چاره ای نداشتیم از یکی نشونی این جا رو گرفتیماومدیم.
پیرزنپرسید:
_ حالا برای چه بهدره زردماری اومده اید؟
_ می خواستیم کسی رو ببینیم، تا نوه ام رو بدیم به چوپونی!!
_ کی رو می خواستینببینید؟
_ ارباب کریم رو،به ما گفته اند که ارباب کریم احتیاج به یک چوپون جوون داره و من نوه ام رو آوردهام.
پیرزنگفت:
_ بله، ارباب کریم روهمه می شناسن چرا سهراب با پدرش نیومده؟
پیرمرد در حالی که به سهراب نگاه می کرد گفت:
_ پدرش عمرش رو داده به شما و چند سال پیش فوتکرده!
ننه گل طلاگفت:
_ خدا بیامرزدش، میخواین شما رو پیش ارباب کریم ببرم؟
بعد ادامه داد:
_ ارباب کریم این موقع خونه نیست، باید صبر کنید تاغروب.
پیرمردگفت:
_ اشکالی نداره، میریم اون جا منتظر می مونیم تا بیاد.
ننه گل طلا سکوت کرد، ستاره به ننه گل طلاگفت:
_ ننه جون، می خواینمن اون ها رو ببرم خونه جیران.
_ نه، من همراه شون می رم!
_ من هم می تونم همراه تون بیام اون جا؟
_ آره، تو هم خودت رو کم کم آماده کن تا باهم بریمخونه ارباب کریم.
آنها باصبر و حوصله از جای خود بلند شدند و به طرف خانه ارباب کریم به راهافتادند.
ارباب کریم تویدره زردماری یک خانه دائمی داشت که در فصل سرما درهای آن را قفل می کرد و به گرمسیرمی رفت. زمانی که فصل ییلاق شروع می شد او با خانواده و ایل و مالش از گرمسیر برمیگشت غیر از خانه ای که در اختیار داشت دو تا چادر به رنگ سیاه بر می افراشت یکیبزرگ و یکی کوچک، اغلب هنگام پذیرایی از مهمانان خود از ساختمان استفاده میکرد.آن روز ننه گل طلا با پیرمرد و نوه اش سهرابساعت 5 بعد از ظهر به خانه ارباب کریم رسیدند که تازه از خواب بیدار شده بود ومنتظر بود که همسرش برای او چای بیاورد. همسرش موقع بیرون رفتن متوجه مهمان ها شد وبه ارباب گفت:
_ مهمونداریم.
ارباب کریمگفت:
_ بگو بیان تو، اونها رو می شناسی؟
_ یکی اشننه گل طلا است و دو نفر دیگر رو نمی شناسم.
_ برو تعارفشون کن بیانتو.
همسر ارباب کریم ازسکوی نیم متری خانه شان پائین چند قدم به طرف مهمان ها برداشت وگفت:
_ ننه گل طلا خوشآمدید!
_ ارباب خونه تشریفدارن؟
_ بله خونه ان، دارنچایی می خورن، بفرمائین بریم بالا.
ننه گل طلا بدون این که جواب او را بدهد از سکو بالا رفت و به اتاقیرسید که ارباب کریم داشت چایی می خورد. ارباب کریم مثل همیشه وقتی مهمان ها را دیدبلافاصله از جایش بلند شد و تعارف کرد:
_ بفرمایین بنشینین، خیلی خوش اومدید! چه عجب ننه گل طلا خونه ما روهم بلدی؟
ننه گل طلا ازدرد پای خود گلایه کرد و در حالی که پایش را می مالید گفت:
_پا ندارم بتونم دم به ساعت خدمت برسم. وگرنه شرطادب اینه که هر چند وقت یک باری خدمت شما بزرگان برسم.
ارباب کریم که معمولا روحیه شادی داشت لبخندی زد وجواب داد:
_من مثل پسرتونهستم، این جا هم خونه خودتونه. ما رو غریبه ندونین!
ننه گل طلا نگاهی به پیرمرد انداخت . گفت:
_خونه امیدمونه، خداشما رو از بزرگی کم نکنه.
ارباب کریم رو به همسرش کرد و گفت:
_چرا از مهمون ها پذیرایی نمیکنید؟
همسرش بلند شد چای وکمی میوه و نان محلی برای آن ها آورد، ارباب کریم از ننه گل طلاپرسید:
_خوب ننه، چهخبرها؟
_داشتم می اومدممحل این دو نفر رو دیدم که سراغ شما رو می گرفتند، من هم چون خانه شما را می دانستمآوردم شون اینجا، هم دیدن شما و هم راهنمایی این دو نفر.
_کار خوبی کردی، اما این اومدن رو به حساب نیار توقول دادی زود به زود سر بزنی.
_چشم، از این به بعد سعی می کنم مرتب بیام بهدیدنتون.
_ما رو سرفراز میکنید، تو زن خوبی هستی، خوب حالا این مهمونها برای چه این جا اومدهاند؟
ننه گل طلا باز هم بهپیرمرد نگاه کرد و جواب داد:
_خودشون به شما می گن.
ارباب کریم از پیرمرد پرسید:
_خوب پدر من، چه امری داشتید، چه کمکی از دست منبرمیاد؟
پیرمرد نگاهی بهنوه اش سهراب کرد و جواب داد:
_ما شنیده ایم که شما به یک چوپون جوون احتیاج دارین، من هم یک چوپونجوون براتون آورده ام.
_اسمش چیه و چندسالشه؟
_شانزده سالش تموم شده، اسمش سهرابه!
_تا حالا چوپونی کرده؟
_تو آبادی ما یکی دو سال چوپانی کرده، راه و رسمگله داری رو می دونه!
کریمگفت:
_من به خاطر اینپرسیدم که بدونم می تونم گوسفندامو دستش بدم یا نه، اهلکجایین؟
_ما اهل قلعهزنبوری هستیم، در ضمن نوه ام چهار، پنج کلاس سواد هم داره!
ارباب کریم زیر چشمی نگاهی به سهراب کرد وگفت:
_تو از دوری خانوادهات بی قراری نمی کنی؟
سهراب در حالی که به چشمهای ارباب کریم نگاه می کرد جوابداد:
_نه.
اربابکریم به دخترش جیران نگاهی انداخت و گفت:
_تو می تونی به دخترم در حد خوندن و نوشتن سواد یادبدی؟
_اگه دخترتون بخواناین کار را می کنم.
پیرمردگفت:
_هرچند سهراب چهار،پنج کلاس بیشتر درس نخونده، اما می تونه کلاس ششم رو راحتبخونه.
ارباب کریمپرسید:
_توی کدوم آبادیدرس خونده؟
_زمانی که پدرشزنده بود و در چادگان کشاورزی می کردند، همون جا درس خوند. بعد از این که پدرش فوتکرد من دخترم و سهراب رو پیش خودم برگردوندم.
ارباب کریم پرسید:
_شما از کجا می دونستید که ما احتیاج به چوپونداریم؟
_شما آدم معتبریهستید، ایل هفت لنگ و چهار لنگ شما رو می شناسن، من از افراد ایل خودم که هفت لنگبودند این موضوع را شنیدم.
بعد پرسید:
_ارباب بالاخره قبول می کنید که سهراب برای شما کاربکنه؟
_حالا میوه و نونتون رو بخورید تا بعد.
_آخه من باید امشب برگردم و برم، اگه می شه جواب منو بدید تا خیالمراحت بشه.
ارباب کریمگفت:
_من نوه تون سهراب روبرای چوپونی قبول می کنم، طبق معمول گذشته خرج خواب و خوراکش با منه، سالی دو راسگوسفند هم به عنوان دستمزد بهش می دم. اگه دوست داشتین آخر سال گوسفندا رو ببرین. اگر نه داخل گله هام باشن تا شاید زاد و ولد هم بکنن، که اون هم مالسهرابه!
پیردمرد دستش رابه طرف بالا دراز کرد و گفت:
_ خدا از بزرگی کم تون نکنه، انشاءالله همیشه باقیبمونین!
ارباب کریمپرسید:
_ فقط همین یک نوهرو دارین؟
_ بله، فقط همینسهراب رو دارم.
ارباب کریماز سهراب پرسید:
_ تو ازگرگ و حیوونای وحشی نمی ترسی؟
_ کمی می ترسم، ولی کم کم عادت می کنم.
_ از اسلحه می تونی استفادهکنی؟
_ تا حالا استفادهنکرده ام، اما اگه یادم بدن، می تونم استفاده بکنم.
پیرمرد گفت:
_ فکر نمی کنم من دیگه کاری این جا داشته باشم، پسزحمت رو کم می کنم.
اربابگفت:
_ تو امشب مهمون ماییفردا اگه دوست داشتی می تونی بری.
ارباب کریم نگاهی به دخترش کرد و گفت:
_ تو حاضری با سواد بشی و پیش سهراب خواندن، نوشتنرو یاد بگیری؟
جیرانگفت:
_ هرچه شمابگین!
_ این دفعه که بهداران یا اصفهان رفتم برات دفتر و مداد و کتاب می خرم تا پیش سهرات درسبخونی.
جیران که دختر 13 – 14 ساله بود سری تکان داد و گفت:
_ باشه.
ارباب گفت:
_ وقتی سهراب غروب گله ها رو از صحرا به ایل و مال بگردونه با همبرای مدت یک ساعت در چادر کوچک تر درس می خونید.
دیگر کسی حرفی نزد.
پیرمرد به ارباب گفت:
_ وقتی رفتم آبادی به مادرش که یکی دو ماه دیگه میخواد بیاد پسرش رو ببینه می گم دفتر و کتاب و لباسهای سهراب رو بیاره اینجا.
_ لازم نیست خودم براشلباس می خرم.
پیرمرد بعداز قدردانی گفت:
_ بزرگیمی کنین، ما لیاقت این همه محبت شما رو نداریم.
_ نه این حرف ها کدومه؟ این که پدر خدابیامرزشگذاشته پسرش درس بخونه، خیلی خوبه متأسفانه شرایط زندگی ایل نشین ما باعث شده کهفکر درس خوندن رو از سر خود و فرزندان مون دور بکنیم.***
*yas*
1st June 2011, 02:07 AM
قسمتــــــــــ 7
ارباب کریم از خواب بیدار شد و بعد از اداءنماز، سهراب را بیدار کرد. همسرش برای سهراب مقداری نان و پنیر گذاشت. ارباب کریمسوار اسبش شد و از سهراب خواست گوسفندان را هِی بکند. آن ها راه زیادی را در پیشنداشتند زیرا بعد از این که گله ها از کوه ها سرازیر شدند به چمن زار مسطحی رسیدندکه تا چشم کار می کرد پوشش گیاهی داشت. این زمین در بین رشته کوهی محصور بود که بیشاز بیست هکتار وسعت داشت. پوشش گیاهی آن به حدی بود که تا کمر کوه مملو از سبزه وعلف بود. گوسفندان در حال چرا بودند که ارباب کریم به سهرابگفت:
_ از این به بعد صبحزود گله ها رو هی می کنی می یاری صحرا، قبل از غروب آفتاب بر می گردی. یادت باشهقبل از این که غروب آفتاب رو ببینی باید گوسفندا رو به سوی ایل و مال حرکتبدی!
ارباب کریم جهت اسبرا عوض کرد و به سهراب نزدیک تر شد و ادامه داد:
_ نهارت رو امروز استثنائا من می آرم، روزهای بعدبا خودت می آری یا موقع ظهر یکی از کارگرا برات میاره، یادت باشه همیشه دو تا سگگله رو مثل امروز با خودت بیاری، اون ها خیلی بهت کمک میکنند!!
سهراب کم کم گلهداری را یاد گرفت. مدتی گذشت و به او اجازه دادند که از اسب استفاده بکند. یکی دوسال گذشت و او صمیمیت بیشتری با خانواده ارباب کریم پیدا کرد. حتی قادر بود اسب هایوحشی و سرکش را رام بکند و این کار که در میان طوایف یک کار مردانه به حساب می آمدبرای او اعتبار زیادی کسب کرد.
هر چند ماه یک بار مادرش از قلعه زنبوری می آمد تا پسرش را ملاقاتبکند.
سهراب وقتی از صحرابرمی گشت با مادرش تنها می شد هر وقت مادرش می خواست به آّبادی خودشان برگردد اربابکریم مقداری پول و هدایایی دیگر به او می داد.
مادرش هر وقت می آمد از ارباب کریم میپرسید:
_ از پسرم راضیهستین، کم کاری که نمی کنه؟ دل به کار می ده؟
ارباب کریم همیشه از سهراب تعریف می کرد و بهمادرش می گفت:
_ عجب پسریتربیت کرده اید! من اون رو مثل پسر خودم دوست دارم.
مادر سهراب ذوق زده میگفت:
_ دفتر و کتاب هاش روآوردم تونست به جیران خانم چیزی یاد بده؟
ارباب کریم خندید و گفت:
_ دستش درد نکنه، دخترم تا اندازه ای خوندن و نوشتن رو یاد گرفته وهمین جور داره ادامه می ده.
_ من خیلی نگران بودم و می ترسیدم نتونه خودش رو با شرایط این جاهماهنگ بکنه.
_ اتفاقارفتارش طوریه که انگار این جا خونه خودشه اون مثل بچهخودمه.
_ خدا از بزرگی کمتون نکنه.
ارباب کریم دوتاکارگر هم داشت که آن ها مسن تر بودند، یکی از آن ها پدر و مادر ستاره بودند که درایل و مال ارباب کریم دائما حضور داشتند و دیگری یکی از اهالی روزوِه بود کهچندسالی می شد توی خانواده ارباب کریم در کارهایی از قبیل دوشیدن گوسفندان وریسندگی، زاد و ولد حیوانات دخالت می کرد.
کار ستاره هم اغلب رسیدگی به دوشیدن گوسفندان تهیههیزم و آب و گاه بردن نهار برای کارگران از جمله سهراب بود.
غروب اون روز وقتی سهرابکه حالا 19 سالش شده بود از صحرا برگشت ستاره خودش را برای دوشیدن بعضی از گوسفندانآماده کرده بود، سهراب به ستاره دستورات متفاوتی می داد:
_ ستاره، مواظب بره ها باش که قاطی گوسفندانشن!
_ مواظبم، چرا اینقدر دستور می دی؟
سهرابدرحالی که به ستاره نزدیک می شد گفت:
_ تو وارد کار نیستی. این کار مدتی طول می کشه تا رسم اون رو یادبگیری!
_ سهراب، تو خیلیبداخلاقی! نمی دونم چرا دوستام درباره تو طور دیگه ای فکر میکنن؟
_ دیگرون درباره منچی فکر می کنن؟
ستاره صافایستاد و جواب داد:
_ سهراب، تو رو خدا، این جوری نگام نکن!
_ منظورت چیه، مگه این جوری نگاه کردن چشه،بده؟
_ آره، انگار داری بهاین کوه نگاه می کنی، تو اسب غزل رو بهتر از من نگاه میکنی.
سهراب جوابش را نداد،فقط گفت:
_ به جای این کهبه فکر نوع نگاه کردن من باشی، بهتره به کارت برسی!
ستاره به طور ناگهانیپرسید:
_ جیران دخترخوبیه، نه؟
سهراب در حالیکه پای یکی از بره ها رو گرفته بود تا به ستاره بدهد جوابداد:
_ راجع به جیرانباهام حرف نزن.
_ چرا مگهمی ترسی؟
سهراب بره را بهستاره داد و گفت:
_ موضوعترس نیست، من نمی خوام حرف من و جیران سر زبون ها بیفته.
ستاره گفت:
_ اُ...و...ه... تو کجای کاری؟ می گم آ تو خبرنداری، دخترای این آبادی از حسودی دارن دق مرگ می شن!
سهراب با تعجب پرسید:
_ حسودی؟ چرا؟ برای چی دارند حسوی میکنند؟
_ اون ها فکر می کننکه با سواد شدن جیران فقط بهونه است.
سهراب خواست سر و ته قضیه رو به هم بیاره:
_ چرا بهونه؟
_ اونا فکر می کنند که بین تو و جیرانخبرهائیه.
_ مثلا چهخبرائی؟! اصلا دوستای تو چه کاره اند که این طوری فکر میکنن؟
_ واقعیتش اینه کهاونا می گن حتما شما همدیگه رو دوست دارین!!
سهراب که جوان پاک و ساده ای بود و نمی خواست ازاعتمادی که ارباب کریم نسبت به او داشت سوءاستفاده بکند جوابداد:
_ اصلا همچین فکری توذهن ما نیست، یا حداقل تو ذهن من چنین چیزی نیست.
_ تو مطمئنی تو فکر جیران هم چنین چیزینیست؟
سهراب با حالتاعتراض گفت:
_ تو چراامروز بند کردی به من، اصلا کی بهت اجازه داده چنین فکرائیبکنی؟
_ این فکر من نیستخیلی ها می گن این چند سالی که سهراب اومده خونه ارباب محاله که سهراب و جیران عاشقهم نشده باشن!
سهراب فهمیدکه موضوع به این سادگی ها نیست و خبرهای زیادی هست که او تا آن موقع آنها را نشنیدهو یا نخواسته بشنود، هر چند که جیران نگاه های معنی داری به سهراب می کرد، اما اوبه این نگاه ها اهمیتی نمی داد و همیشه سعی می کرد همه افراد این خانواده را مثلخانواده خودش بداند. ارباب کریم با وجود بعضی از زمزمه های تردید آمیز دیگران توجهیبه او نداشت حقیقتی که خواه ناخواه دربارۀ ایل و مال او بر سر زبان ها بود. البتهبعضی از حرف و نقل ها مانند این که " سهراب بزرگ شده دیگه اون نوجوون چند سال قبلنیست"، قصد داشتند تا اندازه ای ارباب را متوجه اوضاع بکنند، اما ارباب کریم باوجود شنیدن این حرف ها به خاطر اطمینانی که به این پسرک خوش قد و بالا داشت خم بهابرو نمی آورد.
برخی ازدوستان ارباب به او یادآوری می کردند که وجود یک پسر جوان و غریبه در چادری کهدختری بزرگ زندگی می کند درست نیست. مخصوصا این که سهراب وظیفه درس دادن به جیرانرا هم برعهده داشت و این همنشینی در چادری که جدا از دیگران است با توجه به سن وسال آنها مشکل ساز خواهد بود، اما ارباب کریم سهراب را مثل پسر خودش می دانست و ازراه های مختلف او را امتحان کرده بود و فهمیده بود که سهراب همان جوانی است که بایدباشد و می تواند حق نمک خوردن را خوب ادا بکند و رفتارش با اهل خانه مخصوصا باجیران طوری است که کوچک ترین شکی نمی توان به او داشت. اما در آبادی که نصف مردم آنزیر چادر و بقیه در خانه های ساخته شده از سنگ و چوب و گل، زندگی می کردند، همهمردم مثل ارباب کریم فکر نمی کردند، آنها تصورات دیگری درباره این دو جوانداشتند.
جایی که سهراب گلهها را در آن می چراند زیاد دور نبود، گاهی وقتها ستاره به خواست ارباب، با اسب برایسهراب نهار می برد. ستاره در اسب سواری آن قدر مهارت داشت که گاه مردهای قبیله همدر این کار به پای او نمی رسیدند. در دره های پر آب و علفزارهای جلگه کوه هایزردماری به آهوی بیابان معروف بود.
هرچه را که ارباب کریم می خواست به سهراب برساند یا خبری از او بگیرداز ستاره کمک می گرفت.
آنروز سهراب نزدیکی های ظهر وقتی از دور گرد و غباری را دید که در فضا پراکنده می شد،فهمید که تا چند لحظه دیگر ستاره را خواهد دید چون بلند شدن چنین گرد و غباری آن همبا اسب، فقط از عهده ستاره می آمد.
ستاره با دلخوری برخی از وسایل را که آورده بود از زین اسب پائینکشید و هن هن کنان خودش را به درخت انجیر وحشی رساند. سهراب به نزدیکی درخت انجیررسید، ستاره با اعتراض به او گفت:
_ نیومدی کمکم بکنی تا و سایل رو پائینبیاریم؟
سهراب با تعجبپرسید:
_ مگه چی بود کهانتظار داشتی به کمکت بیام؟
ستاره به ظرف نهار و وسایل دیگر اشاره کرد وگفت:
_ همین قدر وسایل همبرام خیلی سنگین بودند.
سهراب بلند شد وسایل رو برداشت و سبک و سنگین کرد وگفت:
_ تو به این ها می گیسنگین؟
ستاره با تعجبنگاهی به سهراب کرد و گفت:
_ تو پسری، من یه دخترم، زورم به اندازه تونیست.
سهراب لبخندی زد وگفت:
_ اگه این مقداراثاثیه برات سنگینه این دفعه که اومدی می آم کمک ات می کنم.
ستاره کمی خودش را جا به جا کرد و سفره را بازنمود و غذا را چید. بعد ظرفی برداشت، کنار چشمه رفت و آن را پر کرد و برگشت و گوشهای نشست. سهراب که در حال غذا خوردن بود اشاره ای به ستاره کرد وپرسید:
_ حالا چرا رفتیکنار نشستی؟ بیا جلو چند لقمه غذا با هم بخوریم!
ستاره سرش را تکان داد و جوابداد:
_ میل ندارم، می رمخونه ارباب نهارم رو می خورم.
سهراب لقمه ای برداشت و گفت:
_ این جوری غذا به دهنم مزه نمی ده، بیا حداقل یکیدو لقمه بردار تا غذا به دلم بشینه.
ستاره که تقریبا حالت قهر به خودش گرفته بودگفت:
_ این نهار مال توئه،زن ارباب سهم منو نگه می داره. اگه برگردم و غذا رو نخورم زن ارباب متوجه می شه کهپیش تو غذا خورده ام.
سهراب دیگر حرفی نزد و به خوردن نهار مشغول شد مدتی که گذشت ستاره ازسهراب پرسید:
_ می تونمچیزی ازت بپرسم؟
سهراب نیمنگاهی به ستاره کرد و گفت:
_ بپرس!ستاره مردد بود، اما سرانجام سؤالش راپرسید:
_ به نظر تو کیموقع ازدواج توئه؟!!
سهرابلقمه را به زحمت بلعید و گفت:
_ برای چی همچین سؤالی رو می پرسی؟
_ آخه وقتی ما از گرمسیر می اومدیم شنیدم که ممکنهبرای جیران خواستگار بیاد.
لقمه غذا انگار در گلوی سهراب گیر کرده بود، به زحمت لقمه را بلعید،مقداری آب نوشید و پرسید:
_ از کجا این قضیه رو شنیدی؟
_ تو ایل و مال شایع شده وقتی تابستون تمام بشه وایل مجبور بشه از منطقه سردسیری به گرمسیری بره، کارها رو به راه میشه.
سهراب از این جوابستاره حیرت کرده بود زیرا او همیشه همراه ایل و مال بود و از این بابت از کسی چیزینشنیده بود، گفت:
_ من تاحالا چنین چیزی نشنیده ام.
ستاره که با بوته علف ها بازی می کرد گفت:
_ بعضی از حرف ها بین زن ها و دخترها زودتر میپیچه، تو مردی و از حرف هایی که بین زن ها زده می شه خبرنداری.
سهراب در حالی کهآخرین لقمه نهارش را می خورد پرسید:
_ این حرف تو واقعیت داره؟
_ کم و بیش، تو که از شنیدن این موضوع ناراحت نشدی؟شدی؟
سهراب به جای این کهجواب ستاره را بدهد پرسید:
_ ارباب از این موضوع خبر داره؟ و راضی یه که دخترش ازدواجبکنه؟
_ نمی دونم راضی یهیا نه.
ستاره کمی صبر کردو دوباره از سهراب پرسید:
_ حالا تو چرا تو فکری؟
سهراب سرش را بلند کرد و گفت:
_ راست می گی اصلا به من چه، اگه دختر ارباب بخوادازدواج بکنه چه ربطی به من داره؟
ستاره که به بهانه جمع کردن سفره نزدیک سهراب آمده بود، پرسید:
_ نگفتی، تو کی می خوایازدواج بکنی؟
_ من؟ وضعیتمن هنوز معلوم نیست!
ستارهوقتی سفره را جمع کرد پرسید:
_ یعنی کسی رو هم دوست نداری؟!
سهراب هم چنان که دور دست ها را نگاه می کرد جوابداد:
_ ما رو چه به دوستداشتن؟ این حرف ها از سرمون زیاده!
_ تو که سواد خواندن و نوشتن داری، می تونستی برای کسی که دوستش دارینامه بنویسی؟
_ گفتم که منکسی رو دوست ندارم، برای کی باید نامه بنویسم؟
ستاره با کمک سهراب سفره را گره زد و قبل از بلندشدن گفت:
_ دربارۀ اینموضوع با جیران صحبت نمی کنی؟
_ راجع به چی؟
ستاره به اسب غزل نزدیک می شد می خواست سوراش شود کهگفت:
_ همین حرف های چندلحظه قبل رو می گم!
_ چهکار به این حرف ها دارم!
ستاره در حالی که افسار اسب را به دست گرفته بودپرسید:
_ خاطر جمعباشم؟
سهراب دستی به موهاینسبتا بلند خود کشید و گفت:
_ خاطر جمع باش.
ستاره سوار اسب شد و در یک چشم به هم زدن از صحرائی که سهراب در آنگله داری می کرد، دور شد.
سهراب با این که سن و سالی پشت سر گذاشته بود، هیچ وقت بزرگ شدن خودشرا احساس نکرده بود. احساس می کرد همان نوجوان 15 _ 16 ساله ای است که پدر بزرگش یکروز او را از قلعه زنبور به دره زردماری آورد و به ارباب کریم سپرد. پنج سال زمانکمی نبود، اما سهراب هیچ وقت احساس نمی کرد که بزرگ شده و می تواند لحظاتی به فکرخودش باشد.
شاید یکی ازدلایلی که باعث شده بود سهراب به فکر خودش نباشد کار زیاد و مدامش بود که او را بهطرف خود می کشاند. هرچند کار او ظاهرا ساده بود، اما مسؤلیتش زیاد بود و او که میخواست ارباب کریم همیشه از کارهایش راضی باشد، همیشه احساس مسؤلیت میکرد.
غروب آن روز یعنیدرست زمانی که آفتاب پشت کوه ها می رفت و تاریکی چادرش را بر سرتاسر چمنزارها میگستراند، او مثل همیشه به محض برگشتن از صحرا به چادر کوچکی که برای درس دادن بهجیران از آن استفاده می کرد، رفت و به درس دادنش ادامه داد. اما آن شب، آن شور وعلاقه را نداشت. در حال حاضر جیران برای او کسی جز یک غریبه نبود، غریبه ای که درآینده ای نزدیک خانه پدرش را رها می کرد و به خانه بخت میرفت.
آن شب در حین تدریس،از جیران پرسید:
_ جیرانهر چند که من حق ندارم چیزی ازت بپرسم، اما چون چند ساله که نون و نمک خونواده شمارو خورده ام و پدر و مادرت رو، مثل پدر و مادرم دوستدارم...
جیران بدون این کهبه چشمهای سهراب نگاه کند گفت:
_ خوب، آره، پدر و مادرم هم تو رو دوستدارن...
سهراب سرش روپائین انداخت و گفت:
_ ازوقتی که شنیده ام وقتی به گرمسیر بر گردیم پدر و مادرت می خوان تو رو شوهر بدن خیلیخوشحالم!
جیران با تعجبپرسید:
_ من رو شوهر بدن؟کی اینو بهت گفته؟
_ ظاهراهمه می دونن.
جیران همچنان که کتاب و قلم اش را مرتب می کرد، گفت:
_ چند نفری درباره این موضوع حرف زده اند، اماپدرم اصلا رضایت نداد، برای همین برخلاف سال های گذشته پدرم ایل و مال خودشو جداکرده و به دره زردماری راهش رو کج کرد و اون خونواده ای که ازم خواستگاری کرده بهمرتع دیگه ای رفته و به اصطلاح با پدرم قهر کرده.
_ پدرت برای چی راضی نیست؟
_ پدرم بر خلاف خیلی از کسای دیگه، دوست دارهدخترش رو جائی شوهر بده که شوهرش رو بپسنده و دوستش داشتهباشه!
سهراب کمی به خودآمد و دوباره پرسید:
_ میتونم بپرسم پدرت چطور دربارۀ تو چنین تصمیمی گرفته؟ آخه این طرف ها این رسم ها زیادجا افتاده نست.
_ حتمادلیلی داره. اون پدر منه، هر تصمیمی درباره ام بگیره من قبولشدارم.
_ منم خواستم دلیلشرو بپرسم، نمی دونی چرا پدرت مخالفت می کنه؟
_ وقتی چند خواستگار با پدرم صحبت کردند و پدرممخالفت کرد مادرم از اون علتش رو پرسید، پدرم تنها دلیلش این بود که دوست ندارهدامادش بی سواد باشه! از طرفی تنها شغل بعضی از خواستگارها فقط گله داری یه و ازآداب و رسوم اصلی قبیله ما هم چیزی نمی دونن، برعکس رفتارشون به قول پدرم مثل یاغیها است، به مردم زور می گن و با تکیه بر سرمایه پدرشون که گله های گوسفند زیادیدارن با مردم درگیر می شن، گاهی عمدا گله شون رو داخل مرتع غریبه می کنن و در نتیجهجنجال و دعوا به راه می اندازن، بیشتر اونا جوونای شروری اند. احترام کوچیک و بزرگسرشون نمی شه به درد زندگی مخصوصا به درد افراد خونواده ما نمیخورن...
سهراب با شنیدنحرف های جیران خیالش راحت شد. او جیران را دختر سر به زیر و توداری می دانست که بادخترهای دیگر فرق می کرد. برای همین برایش احترام خاصی قائلبود.
جیرانپرسید:
_ سهراب تو اینحرفا رو از کی شنیدی؟
_ حرفا دهن به دهن می گرده. بالاخره خبر به این مهمی رو همه میشنون.
_ زیاد مهم نیستپدرم که زیاد جدی نگرفته.
جیران هم چنان که به موهای بلند سهراب نگاه می کردپرسید:
_ تو که از اینبابت ناراحت نشدی! شدی؟
سهراب انگشتهایش را لای موهای پرپشت و قهوه ای رنگش فرو برد وپرسید:
_ از چه بابتناراحت نشدم؟
_ از این کهچند نفر به خواستگاری من اومدند؟
سهراب جواب داد:
_ پدرتون که مخالفت کرده برای چی من ناراحتبشم؟!
_ یعنی اگه مخالفتنمی کرد، تو ناراحت می شدی؟!
سهراب جوابی نداشت، سرش را پائین انداخت، جیرانگفت:
_ امشب زیاد درسنخوندیم می خوای درس رو تعطیل بکنیم؟
سهراب سرش روبلند کرد و جواب داد:
_ نه، درس رو تعطیل نمی کنیم، اول یه کمی مثل شبهای گذشته بهت درس می دم، بعد برات تکلیف روز بعد رو تعیین می کنم. اون وقت دوتاییتمرینهای درس قبل رو انجام می دیم!یکی دو شب گذشت. آن شب سهراب و جیران درچادر کوچکی که متصل به چادر بزرگتر بود درس می خواندند. سهراب ضمن این که به او درسمی داد کتاب های کلاس های بالاتر را که مادرش اخیرا برایش آورده بود می خواند،استعداد او در این زمینه زیاد بود و خط خوبی هم داشت.
بعد از این که جیران تکالیف شب گذشته را به سهرابنشان داد. پیش خود روی کاغذها چیزهائی می نوشت و بعد آنها را خط خطی می کرد، چنددقیقه ای مشغول این کار بود.
سهراب زیر چشمی نگاهی به حرکات جیران انداخت وپرسید:
_ چکار میکنی؟
جیران بدون این که بهسهراب نگاه بکند گفت:
_ هیچی، یه چیزی می نویسم، بعد خط می زنم.
سهراب پرسید:
_ می بینم که داری چی کار می کنی، منظورم اینه که اگه قراره بنویسی،پس چرا خط می زنی، اگه بخوای خط بزنی چرا می نویسی؟
جیران سرش را بلند کرد و مثل بچه ها ادا در آورد وگفت:
_ تو چی کار داری؟ میخوام خط خطی بکنم.
و بعدبا کمی و سواس پرسید:
_ سهراب، می دونی دیگرون در باره ات چی می گن؟
سهراب به خودش اشاره کرد و با تعجبپرسید:
_ دربارهمن؟
جیران بدون اینکهدهانش را باز بکند سرش را به طرف پائین تکان داد و گفت:
_ اوهوم!
سهراب به یاد ستاره افتاد؛ او هم چنین سؤالی کردهبود. جوابی نداد. جیران نگاهی عمیق به چشمان سهراب انداخت. بعد نگاهش را به موهاینیمه طلائی و نیمه قهوه ای روشن سهراب دوخت، این جوان آن چنان جذابیتی داشت که بهراحتی می توانست افسانه ساز باشد. او ذاتا جوان خوش سیما و تمیزی بود و ارباب کریمهم وقتی به اصفهان می رفت مثل بقیه خانواده برایش لباس می خرید. توی ایل و مالجایگاهی برای خودش به دست آورده بود.
جیران دوباره از سهراب پرسید:
_ می دونی بعضی از دوستام چی میگن؟
_ چی میگن؟
_ از من می پرسند شمابه غیر از درس خواندن چه حرف هایی به همدیگه می زنید؟
بعد ادامه داد:
_ عقیده ای توی ایل و مال رواج داره، که خیلیجالبه!
سهراب به او نگاهکرد و جیران ادامه داد:
_ اونا می گن اگه پسری لباس های تمیز و مرتب می پوشه، حتما دختری رو دوستداره!
سهراب لبخند کوچکیزد و جواب داد:
_ پوشیدنلباس نو و تمیز چه ربطی به دوست داشتن دختر مردم داره؟ حالا اگه لباس مرتبی نداشتکه بپوشه و دختری رو دوست داشت چه طوری محبت خودشو به اون نشونبده؟
جیرانگفت:
_ من این چیزها رونمی دونم، اما از دوستام شنیده ام.
سهراب که می خواست نشان بدهد توجهی به این حرف ها ندارد،گفت:
_ حرفه دیگه، بذاربزنن.
جیران دست بردارنبود:
_ اونا که بی دلیلاین حرف ها رو نمی زنن.
_ حالا با دلیل یا بی دلیل، یه چیزی می گن، نباید حرف های اونا رو جدیگرفت!
جیران باز هم نگاهطولانی و معنی دارش را نثار سهراب کرد و پرسید:
_ یعنی تو هیچ کس رودوستنداری؟
سهراب که به گوشهچادر خیمه زل زده بود جواب داد:
_ من در شرایطی نیستم که بخوام کسی رو دوست داشتهباشم!
جیران کتاب هایش راجلو کشید و پرسید:
_ بهنظرت دوست داشتن خوبه؟
_ البته که دوست داشتن خوبه، هر کس اگه بخواد کسی رو دوست داشته باشه، حتما شرایطیداره. همین طوری که نمی یان عاشق بشن و کسی رو دوست داشتهباشند.
جیران زانوهایش رابغل کرد و پرسید:
_ عاشقشدن یعنی چی؟
_ جواب اینسؤال رو همه می دونن، حتی در کتاب ها هم درباره اون نوشته اند، خیلی از شاعراندرباره عاشقی شعر گفته اند. دیگه احتیاجی نیست من عشق رو برات تعریف بکنم. تو اگهیه خورده بزرگ بشی خودت معنی اون رو می فهمی!
_ معنی عاشقی یعنی این که کسی رو دوست داشته باشی،درسته؟
سهراب که می خواستخود را بی حوصله نشان دهد جواب داد:
_ آره، همین طوره، اما عاشق شدن به همین راحتی نیست، این طوری نیستکه هر کس شب بخوابه، روز که بلند شد ادعا بکنه که عاشق شده، عاشق شدن دردسر داره،بدنامی داره، سرشکستگی داره و از همه بدتر نتیجه ای جز حسرت و ناکامینداره!
جیران دلسوزانهپرسید:
_ تو چرا این قدرحرف های ناامید کننده می زنی، طوری حرف می زنی که آدم گریه اشمیگیره.
_ علت اون شایداینه که من پدر ندارم، در حال حاضر به غیر از مادر و پدربزرگم هیچ کس رو ندارم،برای همینه که عشق برای من بی معنی یه همیشه جوون هایی که شرایط منو دارن حق عاشقشدن رو ندارن.
جیرانمتحیرانه گفت:
_ این کهخیلی بده! کسی به خودش بقبولونه که حق نداره عاشق بشه و یا کسی رو دوست داشتهباشه.
_ خوب دیگه روزگاراین جور خواسته با تصمیم سرد روزگار نمی شه مبارزه کرد.
جیران هنوز امیدش را از دست ندادهبود:
_ این جا خیلی هاهستند که شرایط تو رو دارن، پس اونا چی؟
_ من کاری به بقیه ندارم، من به فکر درد بی درمان خودم هستم، همینقدر می دونم که من اجازه ندارم تو چشمای کسی نگاه بکنم و بهش بگم دوستتدارم!
_ عاشق شدن خیلیسخته؟
_ نه، اتفاقا عاشقشدن خیلی هم ساده است، اما ناکام موندن و با دلی پر حسرت از معشوق جدا شدن خیلیسخته برای همین من می گم عاشق شدن دل و جرأت می خواد، دلی مثل شیر باید داشته باشیتا عاشق بشی، راستش من اگر عاشق کسی هم شده باشم جرأت ندارم اون رو باهاش در میونبذارم!
_ سهراب، من حاضرمبهت کمک بکنم به شرط این که بهم بگی تو هم عاشق شدی یا نه؟
سهراب نگاهی به چشمان جیران انداخت وپرسید:
_ تو چطور، تو همعاشق شده ای؟
_ تو اولجواب منو بده، تا بعد!
سهراب ناامیدانه جواب داد:
_ به فرض این که عاشق شده باشم و جریان رو بهت بگم چه کاری ازت بر مییاد؟
_ بهم بگو عاشق شدییا نه، شاید بتونم کمک ات بکنم!
سهراب حرفی نزد، فقط به چشم های جیران نگاه کرد در عمق چشمهای جیرانرازی بود که سهراب مشکل می توانست به اسرار آن پی ببرد.
جیران پرسید:
_ چرا جوابم رو نمی دی؟
سهراب دفتر و کتاب جیران را پیش خودش کشید وگفت:
_ بیا تکلیف فردا روبرات تعیین بکنم، پدر و مادرت منتظر مااند که بریم با اونا شامبخوریم.
جیران با دلخوریگفت:
_ پدرم رفته مهمونی،شام نمی آد.
سهراب بهانهآورد:
_ مادرت گرسنه شه! بریم شام بخوریم.
جیران همچنان که وسایلش را جمع می کرد، با ناراحتی گفت:
_ آخرش جوابم رو ندادی.
سهراب با تعجب پرسید:
_ چه جوابی؟
جیران نگاه تندی به او کرد وگفت:
_ تازه بهم می گه چهجوابی!
سهراب به خاطر اینکه دل جیران نشکند گفت:
_ حالا عاشق شده باشم برای تو چه فرقی داره؟
_ خیلی دوست دارم بدونم.
سهراب بلند شد و قبل از جیران از چادر بیرون رفت وسپس جیران هم به او پیوست. آن شب مادر جیران شام را زودتر از حد معمول درست کردهبود و آنها بعد از صرف شام خوابیدند.فردای آن روز چهار بعد از ظهر چند نفر بهعنوان مشتری چند رأس از گوسفندان ارباب کریم به ایل و مال آنها آمده بودند، بعد ازاین که در باره قیمت گوسفندان به توافق رسیدند، ارباب کریم به ستارهگفت:
_ می ری پیش سهراب واز قول من می گی عصری گوسفندا رو زودتر از روزهای دیگهبیاره!
بعد ادامهداد:
_ بهش بگو برایگوسفندا مشتری اومده!
ستاره به محض شنیدن این دستور خودش را آماده کرد تا به صحرا برود ودستور ارباب کریم را به سهراب برساند، جیران امروز به طور عجیبی به حرکات ستارهتوجه می کرد، وقتی ستاره برخلاف گذشته، کمی به سر و وضع خودش رسید تا سوار اسب سفیدشود، جیران خودش را به او رساند و گفت:
_ ستاره، کجا با این عجله؟
_ ارباب خواسته برم به سهراب بگم عصری زودتر گوسفندا رو بیاره براشونمشتری اومده!
_ دوست داریمنم همرات بیام؟
_ ایخانم! دوست دارم همرام بیای، اما برات خیلی سخته!
جیران پرسید:
_ چرا برای تو سخت نیست برای منسخته؟
ستاره که زین اسب رابرداشته بود تا پشت غزل بگذارد جواب داد:
_ من مجبورم زود برم و برگردم، خانم جان شما خودتون رو به زحمتنندازید.
جیرانپرسید:
_ برای سهراب چیزینمی بری؟!
ستاره برایاولین بار احساس کرد در این سؤال رازی نهفته است، اما خودش را نباخت و جوابداد:
_ مثلا چی همرامببرم؟
جیران که فهمید بیگدار به آب زده گفت:
_ مثلا میوه ای، نان محلی ای، چیزی؟!
ستاره لبخندی زد و گفت:
_ جیران، مثل این که حواس ات نیست دارم می رم صحرا، پیش سهراب، میوهو چیزای دیگه برای چی ببرم؟
_ آخه یکی برامون مقداری میوه آورده.
_ لازم نیست برای سهراب از این چیزا ببرم، خودشوقتی اومد اگه دوست داشت می خوره!
بعد روی اسب پرید، جیران چیزهایی را قبلا توی بقچه ای پیچیده بود کهبه سهراب بدهد، اما از این کار پشیمان شد. وقتی ستاره آماده رفتن شد صورت خودش رابه طرف جیران کرد و پرسید:
_ کاری نداری؟
جیران لبخند معنی داری زد و جواب داد:
_ نه کاری ندارم، مواظب خودتباش.
_ اگه می خوای پیغومیبه سهراب برسونی بگو تا بهش بگم.
جیران از این سؤال ستاره تعجب کرد، اما حرفی نزد فقطگفت:
_ نه، بهسلامت!
ستاره در یک چشم بههم زدن و با صدای سم غزل که چهار نعل چادرهای ایل و مالش را پشت سر می گذاشت جلویچشمان جیران ناپدید شد، جیران در حالیکه صدای پای چهار نعل غزل توی گوشش پیچیده بودبه سمت چادر برگشت.
چیزیحدود یک ربع طول کشید که ستاره از دره ها و تپه ماهورها گذشت تا به جلگه وسیع وسرسبز دره زردماری رسید و در آن جا سهراب را دید که به تخته سنگی تکیه داده بود وهم چنان که مراقب گله ها بود با نواختن نی خودش را سرگرم کرده بود. وقتی صدای سماسب را شنید، دست از نی زدن کشید و به سمت راست برگشت تا اسب سوار را ببیند کهستاره را در فاصله نه چندان دور، دید. ستاره در یک چشم به هم زدن به او رسید و باچابکی از اسب به پائین پرید.
سهراب از جا بلند شد و خودش را به او رساند، دهنه اسب را گرفت و بادست چپ پیشانی غزل را نوازش کرد، بعد وسط پیشانی اش را بوسید و سرش را به گردنشسائید.
ستارهگفت:
_ این طور که معلومهتو غزل رو از ما بیشتر دوست داری؟
سهراب بدون توجه به صحبت او گفت:
_ من اصولا اسب ها رو خیلی دوست دارم مخصوصا غزلرو که به اندازه انسان می فهمه!
ستاره به حالت تمسخر گفت:
_ تو مطمئنی بیش از انسان ها نمی فهمه؟
_ حالا سؤال و جواب رو بذار کنار، تو کی می خوایحرف زدن یاد بگیری؟
ستارهنیم نگاهی به او کرد و جواب داد:
_ دست پیش می گیری، پس نیفتی؟
سهراب زیر لب گفت:
_ امان از دست زبان تو، خوب چهخبر؟
_ خبری نیست اومدمببینمت.
_ این وقت روز؟ میاومدم ایل و مال، منو می دیدی.
_ وقتی ایل و مال اومدی جیران بهت فرصت نمی ده تا با من یک کلمه حرفبزنی!
سهراب حرف های او رانشنیده گرفت و پرسید:
_ ازاومدنت تعجب کردم.
_ ازنظر تو اومدنم عیبی داره؟
سهراب در حالیکه با یال اسب بازی می کرد،گفت:
_ عیبی که نداره، فقطخودت رو خسته کردی.
_ توغصه منو نخور.
بعد ادایسهراب رو درآورد و گفت:
_ "خودت رو خسته کردی!" اونم با غزل؟
_ دختر، تو دست هرچه دختره از پشت بستی. تو ایل و مال دختری سراغندارم مثل تو سوار کاری بلد باشه. مثل پرنده ها پرواز میکنی!
ستاره لبخند زد وگفت:
_ اسب سواری منو دوستداری؟
_ البته سوار کاریخوبه، چرا سوار کاری تو رو دوست نداشته باشم؟
ستاره بقچه کوچکی را از پشت زین پائین کشید و آنرا به طرف سهراب دراز کرد و گفت:
_ بگیر، مال توئه، آجیل و پسته است، دوستداری؟
_ از کجا آوردهای؟
_ ارباب رفته بود شهر،این ها رو خرید، کمی به هم داد که منم اونو برات آوردم به عنوانسوغاتی!
سهراب بقچه را ازدست ستاره گرفت و گفت:
_ دستت درد نکنه، چرا به خودت زحمت دادی؟ حالا چرا سهم خودت رو بهم می دی؟ تو سهمخودت رو می خوردی، عصری که بر می گشتم منم سهم خودم رو میخوردم!
_ آخه ممکنه تااومدنت سوغاتی تموم بشه.
سهراب بدون این که بقچه سوغاتی را هم باز بکندگفت:
_ ستاره، تو فقط برایهمین این همه راه رو اومدی؟
ستاره هم چنان که افسار اسب را از دست سهراب گرفته بود و به سمت خودشمی کشید گفت:
_ حس کردمدلم گرفته اومد پیشت که دلم باز بشه. ناراحت که نشدی، شدی؟
_ خوب کاری کردی، منم تنها بودم. حوصله ام سر رفتهبود برای همین داشتم نی می زدم!
_ من تا حالا نی زدنت رو ندیده بودم.
_ بعضی مواقع این کار رو می کنم، آخه از قدیم گفتهاند چوپون اگر نی زدن بلد نباشه، گرگ ها اونو تکه پاره می کنن. تو تا حالا دیده ایکه چوپونی نی زدن بلد نباشه؟
_ ندیده ام، ولی چوپون باسواد هم ندیده ام. چقدر خوبه آدم با سوادباشه. منم می تونم سواد یاد بگیرم؟
_ با سواد شدن خوبه، اما تو از کجا می خوای یادبگیری؟
ستاره ناراحت شد وگفت:
_ راست می گی همین کهگوسفندا رو به ایل و مال برگردونی جیران وقت تو رو می گیره، کجا می تونی به فکر منباشی؟
بعد سرش را بلند کردتو چشمهان سهراب نگاه کرد و پرسید:
_ بعد از درس دادن به جیران وقتی نمی مونه که به من هم درسبدی!
_ جیران حسابش فرق میکنه، پدر اون ارباب منه، من به دستور پدرش این کار رو میکنم.
ستارهپرسید:
_ یعنی تو به خواستجیران بهش درس نمی دی؟
_ نه، پدرش به هم دستور داده تا بهش درس بدم.
_ به نظر تو الان جیران اون قدر سواد داره کهبتونه یه نامه بنویسه؟
سهراب کمی مکث کرد و بعد گفت:
_ فکر می کنم بتونه!
_ تا حالا سعی نکرده یا نخواسته برات نامهبنویسه؟
سهراب خنده ای کردو گفت:
_ ستاره، تو چقدرساده ای! آخه آدم برای کسی نامه می نویسه که نتونه اونو ببینه. من و جیران هر شبهمدیگه رو می بینیم دیگه لازم نیست برام نامه بنویسه!
_ بعضی از دخترها حرف هائی توی دلشون دارن که نمیتونن به زبون بیارن، شاید جیران از این دخترها باشه.
_ مثلا جیران توی دلش چه حرفی داره که نمی تونه بهمن بگه و باید برام نامه بنویسه؟
ستاره سری تکان داد و گفت:
_ می دونم که جیران حرف های زیادی برات داره که می خواد بهت بگه، اماخجالت می کشه.
_ مثلا چهحرف هائی داره که خجالت می کشه بهم بگه؟
ستاره نگاهش را از سهراب گرفت و به دور دست ها خیره شد. آنچه را که می خواست به سهراب بگوید به زبان نیاورد، به پهلوی اسب دستی کشید و گفت:
_ داشت یادم می رفت، ارباب گفته برای گوسفندا مشتری اومده، عصری زودتر گوسفندها رو بیار!
سهراب حرکتی کرد و گفت:
_ پس برای همین اومدی؟ منو بگو که فکر کردم دلت تو ایل و مال گرفته اومدی دلت باز بشه.
_ مگه برای تو فرق می کنه که من دلتنگ باشم؟ من از این شانس ها ندارم!
_ البته که فرق می کنه، اگه تو احساس ناراحتی بکنی، منم ناراحت می شم!
_ تو برای چی از دلتنگی من ناراحت می شی، مگه برات اهمیت دارم؟
_ البته که برای من اهمیت داری، این رو نمی دونستی؟
ستاره گفت:
_ من معنی حرفات رو نمی فهمم، ساده تر حرف بزن تا منم بفهمم!
سهراب که از حرف زدن زیاد خسته شده بود گفت:
_ حالا این حرفا رو ول کن، عصری زودتر می آم ایل و مال!
ستاره با دو دستش زین اسب را چسبید و گفت:
_ کمکم می کنی تا سوار بشم؟
سهراب کمی خم شد، مچ پای ستاره را به طرف بالا هل داد تا او سوار غزل شود.
ستاره بعد از این که سوار اسب شد پرسید:
_ با من کاری نداری؟
سهراب با لبخند گفت:
_ نه به سلامت!
ستاره بازهم سفارش کرد:
_ درباره حرفایی که باهم زدیم به کسی چیزی نمی گی که؟!
_ لازم نیست همه بدونن ما چی به هم گفتیم.
_ من رفتم، خداحافظ!
_ خدانگهدار... غروب زودتر از حد معمول سهراب از صحرا برگشت، مشتری ها هم حدود پنجاه تا از گوسفنداها را خریدند.
*yas*
1st June 2011, 02:08 AM
قسمتــــــ 8
قبل از شام سهرابخودش را برای درس دادن به جیران آماده کرد، هر دو به چادر کوچک رفتند اول سهرابتکالیف شب گذشته رو مرور کرد و علامت زد وقتی به صفحه آخر رسید متوجه شد همه صفحهخط خطی شده، انگار چیزی در آن نوشته شده بود. سهراب اعتراض کنان به جیرانگفت:
_ گفته ام دفترت روخط خطی نکن!
جیران مدادشرا روی دفترش گذاشت و با عصبانیت جواب داد:
_ بی کاری زده به سرم!
_ وقتی بی کاری، به جای این که دفترت رو کثیف بکنیدوباره تکالیفت رو نگاه کن.
جیران جواب داد:
_ حوصله اش رو ندارم بعد از این که تکالیفم رو انجام می دم دوستندارم به درس و مشقم برسم.
سهراب با تعجب گفت:
_ چرا؟ چرا با خودت لج می کنی؟
_ من همینم که هستم نمی خوام به حرفات گوشبدم.
سهراب هیچ جوابینداد. جیران گفت:
_ سهرابگوش می دی چی می گم؟
_ معلومه که گوش می دم.
جیران زیر چشمی نگاهی به سهراب کرد و گفت:
_ می دونی دیشب پدرم چی به مادرم میگفت؟
_ این موضوع چه ربطیبه منداره؟
جیران که سعیمی کرد حالتی مخصوص به کلامش بدهد گفت:
_ آخه اونا درباره تو باهم حرف می زدند.
سهراب با تعجب گفت:
_ درباره من؟
جیران دستهایش را ستون بدنش کرد وگفت:
_ این طور که معلومهپدرم تو رو خیلی دوست داره!!
سهراب خندید و گفت:
_ خدا رو شکر، بالاخره یکی پیدا شد که منو دوست داشتهباشه!
بعد ادامهداد:
_ شوخی کردم، دلخورنشو، ارباب همیشه به من محبت دارن، این که گفتن نداره، از روزی که پدربزرگم منو ازقلعه زنبوری به دره زردماری آورد تا به امروز ارباب به من همیشه محبتدارن.
جیران که با دقت بهسهراب نگاه می کرد، گفت:
_ پدرم وقتی از یکی خوشش بیاد، جونش رو هم براش می ده.
_ من هر چه فکر می کنم نمی دونم ارباب از چی منخوشش اومده؟ وقتی اصفهان می ره خیلی چیزا برام می یاره مثل این که من پسرشم اصلااحساس غریبی باهاش نمی کنم.
جیران گفت:
_ مادرم هم تو رو خیلی دوست داره، طوری که بعضی از زن های همسایهصداشون درمی یاد. یکی دوبار هم چند وقت پیش زن عمو به مادرم گفته که پسر مردم،همیشه پسر مردمه، وصله تن آدم نمی شه، اما مادرم حرفشو قبولنداره.
جیران ادامهداد:
_ تو اگه بخوای یهوقت از پیش اونا بری، پدر و مادرم از دوری تو مریض می شن.
سهراب خندید و گفت:
_ من چرا باید از پیش شما برم؟ کجا بهتر از اینجا؟ کی می تونه مثل پدر و مادر تو با من رفتار بکنه؟
جیران با ناامیدی گفت:
_ بالاخره تو یه روز زن می گیری و از خونه ما میری.
_ فقط من نیستم که میخوام تشکیل خونواده بدم، همه باید این کار رو بکنند.
_ وقتی تو تشکیل خونواده بدی شاید همسرت نخواد تواین جا پیش ما بمونی؟!
لبخندی مخفی روی لب های سهراب نشست:
_ خودت چی؟ یادت رفته از خودت بگی، تو هم یه روزوقتی شوهر کردی از پیش پدر و مادرت می ری، ما باید بتونیم دوری از همدیگر رو تحملبکنیم.
_ هنوز کو تا اونروز؟ هنوز که خبر نیست!
_ یکی از دوستام قول داده که توی یکی از شرکت های اصفهان کاری برام پیدابکنه.
نزدیک بود قلب جیراناز حرکت بایستد، رنگ از صورتش پرید، سهراب که متوجه تغییر حالت صورت جیران شد بادلواپسی پرسید:
_ جیران توچته؟
جیران که تلاش می کردخودش را عادی جلوه دهد جواب داد:
_ نمی دونم یهو چه ام شد.
_ می خوای برم یه لیوان آب برات بیارم؟
جیران به دستش اشاره کرد:
_ نه! نه! خودش خوب می شه.
_ لااقل بذار چای نبات برات بیارم. انگار خیلیداری درد می کشی!
جیراندستش را روی زانوی سهراب گذاشت و گفت:
_ نمی خوام، ممکنه مادرم از درد زیر دلم ناراحت بشه نمی خوام مادرمنگرون بشه.
سهراب وقتیدلیل جیران را شنید چیزی نگفت بعد از مدتی پرسید:
_ نکنه تو از حرف های من ناراحت شدی، من اگر میدونستم حرف های من تو رو ناراحت می کنه هیچ وقت نمی گفتم.
جیران که حالش بهتر شده بودگفت:
_ من مهم نیستم، امامی دونم پدر و مادرم مخصوصا پدرم از رفتن تو خیلی ناراحت میشن!
سهراب لبخندی زد وگفت:
_ این جور نیست کهوقتی از پیش شما رفتم دیگه پشت سرم رو هم نگاه نکنم مطمئنا گاهگاهی تابستون ها مییام، چند روز مهمون تون می شم!
_ وقتی از این جا رفتی و صاحب زن و زندگی شدی، دیگه مشکل بتونی اسمیاز دره زردماری بیاری. من مطمئنم تو اسم ما رو هم فراموش می کنی. همه چیز رو درکنار همسرت از یاد می بری. غیر از این چاره ای نداری!
بعد زیر لب زمزمه کرد:
_ لابد منم فراموش می شم!
سهراب می دانست که حرف های او و موضوع رفتنش بهاصفهان جیران را ناراحت کرده، از این رو گفت:
_ حالا دوستم یه پیشنهاد کرده من که هنوز قبولنکردم.
بعد نگاهی به جیرانکرد و گفت:
_ من هیچ جایدنیا رو به اندازه دره زردماری دوست ندارم. بهترین خاطره زندگی ام توی همین دره اس،این جا با خونواده شما آشنا شدم که مطمئن ام اگه جایی غیر از این جا بود از غصه دقمرگ می شدم.
جیران نگاهجادوئی اش را به چشمان سهراب دوخت و گفت:
_ این شعرها رو از کجا یاد گرفته ای؟
_ دختر، من شعر نمی خوانم، دارم حرف های دلم رو میزنم، من پسر کوهستان هستم هر چه توی دلم هست به زبون می یارم، اگه یه دفتر بزرگداشتم توی اون همه حرف های دلم رو می نوشتم و بعد اونو دست کسی می دادم که دوستشدارم تا با خوندون اونا بفهمه که چی تو دلم می گذره!!
جیران که از حرف های سهراب به وجد آمده بودگفت:
_ تو بیا هر چه تودلته به زبون بیار، این کار اون قدرها هم مشکل نیست.
_ یه روز مجبور می شم این کار رو بکنم، اما اگهبتونم حرف های دلم رو یه جائی بنویسم این خیلی خوب می شه، مهم تر از همه این کهوقتی بی کارم می تونم با خوندن اونا خودم رو سر گرم بکنم.
جیران ذوق زده پرسید:
_ می دی منم بخونم؟
سهراب با خوشحالی جوابداد:
_ البته که می دمبخونی.
جیران توی دلش میگفت " ممکنه سهراب بعضی از حرفاشو به زبون نیاره، اگه تو دفتر بنویسه می تونم بفهممکه اون چی تو دلشه."
به سهراب گفت:
_ ممکنه تو بتونی همه حرفاتو به زبونبیاری؟
_ گفتم که، این کاربرام سخته، هم حرفام یادم می ره و هم این که... هم این که بعضی از حرفا رو نمی شهگفت.
_ یک کمی شو بگو رازترو به کسی نمی گم.
_ اگهراز دلم قابل گفتن بود بهت می گفتم. نمی تونم راز دلم رو بهتبگم.
جیرانپرسید:
_ حتی به من؟ من کههر کسی نیستم!
_ جیران تودختر خوبی هستی.
_ فقطهمین؟
_ آره، این براتکافی نیست؟
جیران با حالتاعتراض گفت:
_ من به اینچیزا اهمیت نمی دم، خونواده ام خوبه، پدرم ارباب این منطقه اس، اما من اینا رو نمیخوام.
_ پس چی میخوای؟
جیران به سمت راستشبرگشت، دست راستش را روی زمین گذاشت و گفت:
_ سهراب، اگه یه چیزی بگم قول می دی به کسینگی؟
_ تا حرفت چیباشه!
_ من تو این همه مدتیه چیزی ازت خواستم نمی خوای به حرفم گوش بدی؟
سهراب سرش را تکان داد وگفت:
_ خوب قول می دم بهکسی چیزی نگم.
_ تو کسی رودوست داری؟!
_ منظورت ازکسی رو دوست داری چیه؟
_ منظورم اینه که تو عاشق کسی هستی؟
سهراب سرش را پائین انداخت و جوابی نداد، کمی گذشت، جیران دوبارهپرسید:
_ اشتباه کردی بهمقول دادی؟
_ نه، من روقولم هستم، اما تو چرا می خوای بدونی من عاشق کی هستم؟
جیران لبش را گزید و گفت:
_ همین جوری پرسیدم!
_ جیران، می تونم ازت بخوام جواب این سؤال رو ازمنپرسی؟
جیران سرش را جلوبرد و پرسید:
_ آخهچرا؟
_ من دروغ بلد نیستم،برای همینه که ازت می خوام از من نخوای که جوابت رو بدم.
جیران خنده کوتاهی کرد وگفت:
_ این یه سؤال معمولیبود، جواب تو هم یک کلمه است، آره یا نه!
_ به فرض این که بگم آره، برات چه فرقی میکنه؟
_ خیلی دوست دارمبدونم پسرک کوهستان دره زردماری عاشق کی شده؟!
سهراب بدون این که جواب او را بدهد، تکلیف فردا شبرا علامت زد و از چادر بیرون رفت.
آن روز سهراب از صحرا به ایل و مال برگشته بود که حس کرد آن جا بیشاز حد ساکت و آرام است. در چوبی آغل را باز کرد و گوسفندان را داخل آن هی کرد. بعداز این که خیالش از بابت گوسفندها راحت شد و در آغل را بست به این طرف و آن طرفشنگاه کرد. آغل های صحرائی چیزی جز دیوارهای چوبی نبود که شب ها گوسفندان را برایحفاظت در آنها جای می دادند و سگ های گله هم کنار آغل نگهبانی میکردند.
سهراب به سمت چادربزرگ رفت آن جا هم کسی را ندید. به اطرافش نگاه کرد، متوجه پسر بچه 14 _ 15 ساله ایشد که داشت می دوید، دوید تا خودش را به پسرک رساند وپرسید:
_ چه خبره، چرا ایلو مال این قدر ساکت و آرومه؟
_ می گن کسی داره می میره!
سهراب با دستپاچگی پرسید:
_ کیه که داره می میره، برای چی؟
_ یه زن می خواد بچه بیاره، نمی تونه، می گن دارهمی میره!
سهراب هنوز ازجواب نوجوان منگ بود هنوز به خودش نیومده بود که صدائی از پشت سرششنید:
_ سهراب، تو اینجائی؟
او برگشت و چشمش بهمادر جیران افتاد و گفت:
_ سلام خاله، چه خبره؟ اتفاقی افتاده؟
_ یکی از زنان همسایه، داره بچه به دنیا می آره، اما نمی تونه می گناین زن خیلی سخت زا است و می گن یا خودش یا بچه اش می میره!
سهراب از جواب مادر جیران تعجب کرد وپرسید:
_ حالا چه کار بایدبکنیم؟
_ یکی باید بره واز ایل و مال " چهل چشمه" که اونور کوه زن قابله رو بیاره.
سهراب کمی خودش را عقب کشید وگفت:
_ خوب برنبیارن!
_ آخه این موقع روزکسی نیست مردامون هم یکی دو ساعت دیگه بر می گردن!
_ خاله، من برم چطوره؟ من برم به ایل و مال چهلچشمه قابله رو بیارم؟
_ اشکال کار این جاست که زن قابله پشت سر مرد غریبه، سوار اسب نمی شه به تنهائی همنمی تونه اسب سواری بکنه!
سهراب گفت:
_ خوب یه زن با من بیاد، قابله پشت اون زن که سوار میشه؟
_ الان کی حاضر می شهاین وقت روز که آفتاب داره غروب می کنه با تو بیاد؟
در همین موقع جیران و ستاره از راه رسیدند قیافههر دو نشان می داد که ناراحت اند.
مادر جیران رو به سهراب کرد و گفت:
_ اگه کسی پیدا می شد که خیلی خوب میشد.
جیران از مادرشپرسید:
_ راجع به چه چیزیحرف می زنید؟
_ راجع بهآوردن زن قابله؛ یه زن باید همراه سهراب بره تا قابله روبیارند.
جیرانگفت:
_ نه، تو کاری نمیتونی بکنی، باید کسی دنبال قابله بره که بتونه چهار نعل اسبش روبتازونه!
ستارهگفت:
_ خاله، پس من میرم!
مادر جیران حرفی نزد. ستاره دوید و اسب غزل را از آغل بیرون آورد و گفت:
_ جیران کمکم می کنی سوارشم؟
جیران که از حرف هایستاره غافلگیر شده بود از مادرش پرسید:
_ ستاره تنهائی بره چهل چشمه دنبال قابله؟
_ نه، سهراب هم همراش میره.
جیران که اصلا فکر اینموضوع را نکرده بود به طرف ستاره رفت مچ پای راستش رو گرفت تا او سوار اسبشود.
ستاره روی زین غزلنشست رو به سهراب کرد و گفت:
_ معطل چی هستی؟ تا دیر نشده بریم زن قابله روبیاریم.
ستاره منتظر نماندتا از سهراب جوابی بشنود، سهراب اسب کهر را از بند باز کرد و با یک پرش سوار آن شدو خودش را به ستاره رساند. آن دو بدون خداحافظی از جیران و مادرش رکاب کشیدند ورفتند.
بعد از دو ساعتقابله را به همراه خود آوردند و یک راست به خانه آن زن بردند. خوشبختانه زن قابلهبه موقع رسید و زن و بچه اش را نجات داد.
آن شب فرصت نبود تا سهراب و جیران به درس و مشق برسند با این حالجیران دوست داشت با سهراب باشد.
برای اولین بار بود که او نسبت به ستاره احساس حسادت می کرد و در دلشآرزو می کرد که پدر و مادر ستاره برای آنها کار نکنند.
او ستاره را می دید که با چشمانی عاشق به سهرابنگاه می کند. جیران می فهمید که این طوری ستاره سهراب را اسیر خودش می کند. سهراب وستاره از لحاظ خصوصیات اجتماعی بیشتر به هم شبیه بودند، اما عشق و رفتار اجتماعی دوچیز جداگانه هستند. جیران عاشق سهراب بود، اما سهراب راز زیادی توی دلش داشت. بنابراین جیران تصمیم گرفت که از سهراب جواب قانع کنندهبشنود.
دو سه روز از این جریان گذشت، همگی دور سفرهنشسته بودند ارباب کریم به سهراب گفت:
_ پسرم، فردا می خوام برم اصفهان تو هم مواظب همه چیزباش.
_ باشه ارباب، خیالتون راحت باشه.
صبح زود،ارباب کریم از راه یانچشمه میان بر زد اول به داران و بعد به اصفهان رفت.
سهراب هم صبح زود گله روکه حدود 1000 رأس گوسفند بود به سمت ضلع جنوبی دره زردماری برد. نزدیکی های ظهر گردو خاک کوچکی از دور دیده شد، سهراب از گرد و غباری که به هوا بلند شده بود سوار کاررا نشناخت چون وقتی ستاره سوار کاری می کرد، این گرد و غبار را به راه می انداخت وهمه می توانستند او را بشناسند، اما آن روز آن اسب سوار کسی جز جیران نبود. سهرابکه زیر سایه یک تخته سنگ بزرگ نشسته و مواظب گله ها بود توانست جیران راببیند.
_ جیران! توی اینهوای گرم این طرفا چه کار می کنی؟
_ این رسم مهمون نوازی یه که تو تازگی ها یاد گرفتهای؟
سهراب لبخندی زد وگفت:
_ دختر ارباب منظورینداشتم.
جیران هنوز از اسبپائین نیومده بود که جواب داد:
_ این قدر ارباب نگو!
سهراب که از دیدن او خوشحال به نظر می رسید،گفت:
_ پس چه طوری صداتکنم؟
_ قبلا چطوری صدام میکردی؟ نکنه اسممو فراموش کرده ای؟
سهراب از جواب جیران یکه خورد و گفت:
_ هیچ کس نمی تونه اسم تو رو از یاد منببره!
_ اسم من جیرانههمون طور که اسم تو سهرابه!
_ باشه، اسم من سهرابه، اما تو دختر اربابی!
جیران اخمی کرد و با حالت قهرگفت:
_ تو داری کفر منودرمی آری، تو عمدا منو دختر ارباب صدا می زنی که اذیتمبکنی!
سهراب خنده کنان بهاسب کهر نزدیک شد. دستی به سر و پایش کشید، افسارش را گرفت و به جیرانگفت:
_ حالا چرا قهر کردهای نمی خوای پیاده بشی؟
جیران بدون اینکه حرفی بزند از روی اسب پائین آمد، سفره نهار را تویدستش گرفت و با هم به طرف تخته سنگ رفتند و در آن جا روی علف هانشستند.
سهراب دستش رادراز کرد که سفره را باز کند، ولی جیران با حالت تشر گفت:
_ دست نزن! مرد چه حقی داره که سفره رو باز بکنه؟زنی گفته اند مردی گفته اند!
سهراب خودش را جمع و جور کرد و گفت:
_ تو طوری از سفره حرف می زنی که انگار می خواستمسفره دلم رو برات باز بکنم!
جیران که مشغول چیدن سفره غذا بود گفت:
_ تو از این عرضه ها نداری که بخوای سفره دلت روبرام باز بکنی.
سهراب بابی حوصلگی گفت:
_ من چقدربهت بگم رازی توی دلم نیست که بخوام باهات درمیون بذارم.
_ به ستاره که می تونی راز دلت روبگی؟
سهراب از حرف جیرانیکه خورد و گفت:
_ جیران،خواهش می کنم ستاره رو قاطی این جریان نکن.
_ چی شد وقتی اسم ستاره رو آوردم، یکهخوردی؟
_ اصلا هم یکهنخوردم، آخه بین من و ستاره مسئله ای نیست که بخوام بکهبخورم!
جیران با عصبانیتگفت:
_ اون شبی که با همدنبال زن قابله رفته بودید چیزی به هم نگفتید؟
_ ما اون قدر عجله داشتیم که وقتی برای حرف زدننبود.
_ به فرض این که میخواستین با هم حرف بزنین، چی به همدیگه می گفتید؟
سهراب با حالت اعتراض گفت:
_ جیران، تو چرا توی این چند روز به من بند کردی؟دل تو چی می خواد؟ بهم بگو تا بتونم کمکت بکنم.
جیران خوشحال شد و در حالی که موهایش را به عقب میزد گفت:
_ همین قدر که توبه سوال هام جواب دادی کافی یه.
_ جیران! تو دختر خوبی هستی، اما بعضی مواقع احساس می کنم که میخوایمنو برنجونی.
جیران سرش راتکان داد و گفت:
_ شاید،علتش اینه که من زود باورم بذار رو رواست بگم من دختر حسودیام.
سهراب با تعجبپرسید:
_ آخه حسودی کی رومی کنی؟
_ احساس می کنمنگاه هایی بین شما رد و بدل می شه.
سهراب که بی حوصله به نظر می رسید گفت:
_ گاهی حس می کنم پشت این حرف های خسته کننده اترازی هست.
جیرانگفت:
_ اگه بدونم رازی تودلته، اما بهم نمی گی ازت قهر می کنم و دیگه باهات حرف نمی زنم، فقط اگه بدونم تودلت چی می گذره دیگه ازت سؤالی نمی کنم.
سهراب که مشغول غذا خوردن بود چیزی گفت که جیران را به شکانداخت:
_ آخه من چی بهتبگم؟ گیریمکه من راز زیادی تو دلمه به چه درد تو میخوره؟ مگه می شه جوونی به سن و سال من رازی تو دلش نباشه، از تو پنهون نیست منهمیشه به آبادی خودمون و به مادر تنهام فکر می کنم.
جیران احساس کرد غمی تازه در دلش جایگرفت:
_ نکنه غیر از مادرتکس دیگه ای منتظرته؟
سهرابلبخندی زد و گفت:
_ نه! توخاطرت جمع باشه.
سهرابآخرین لقمه را توی دهانش گذاشت بعد به جیران نگاه کرد وگفت:
_ من آرزوهای زیادیتو دلمه که نمی دونم چه طوری به اونا برسم.
جیران لبخندی زد و در حالی که سفره را جمع می کردگفت:
_ همه تو زندگی شونآرزوهای زیادی دارند بعضی ها بزرگ اند و بعضی ها کوچیک حالا بگو آرزوی بزرگ توچیه؟
برق شادی توی چشمانسهراب نشست و با لبخندی آشکار گفت:
_ راست می گی، من باید بدونم بزرگترین آرزوم چیه و اول به اون فکربکنم.
جیران فکر می کرد درآن لحظه سهراب به او خواهد گفت بزرگترین آرزویش زندگی با اوست، اما سهراب نگفت چونمتوجه شد الان موقعش نیست.
با خوشحالی به جیران گفت:
_ وقتی با توآم و تو از آینده برام حرف می زنی هیچ وقت احساس نمی کنمکه بین ما و شما اختلاف طبقاتی هست. مطمئنم که خونواده ات به این چیزا بها نمیدن.
_ حرف زدن با تو همخیلی لذت داره.
***
صبح زود، قبل از این کهسهراب گله ها را به دره ببرد ارباب کریم به او گفت:
_ بعد از ظهر امروز مسابقه اسب سواری یه دوست دارمتو هم باشی!
غروب آن روزهنوز سهراب گله ها رو توی آغل شان جا به جا نکرده بود که صدای همهمه ای در میان ایلو مال پیچید. بعد از پایان کارش به طرف مردم رفت و به زودی فهمید که عده زیادی ازدختران که جیران و ستاره هم بین آنها بودند، می خواهند مسابقه بدهند. پشت سر آنهاعدۀ زیادی مرد و زن ایستاده بودند تا مسابقه را ببینند.
مسابقه از محوطه ایل و مال شروع می شد و تا " کوهسرخ" ادامه داشت، فاصله ایل و مال تا کوه سرخ 5 کیلومتربود.
بزرگ ایل و مال کهپیرمرد 75 ساله ای بود با شلیک گلوله ای مسابقه را شروع کرد، سوار کاران که همهدختران 13 تا 17 ساله بودند با شتاب حرکت کردند و پشت سرشان کوهی از گرد و غبار ازمحوطه ایل و مال به هوا بلند شد. بعد از این که سوارکاران محوطه را خالی کردند همهمردم به تپه های اطراف رفتند تا صحنه اسب دوانی را تا کوه سرخ بهترببینند.
غلغله ای برپا بودکه تا کنون در ایل و مال سابقه نداشت، هر سال این مسابقه اجرا می شد، اما هر سالاین مسابقه توی یکی از ایل و مال ها انجام می شد. در بیشتر چادر نشین ها یک چنینمسابقه ای برگزار می شد، اما بعضی از چادرنشین ها این مسابقه را برای دختران جوانخودشان خوب نمی دانستند فقط به پسرها و مردهایشان اجازه مسابقه میدادند.
معمولا توی این جورمسابقه ها، غیر از مهارت سوارکار، قیمت اسب ها هم محک زده میشد.
در این مسابقه جیران سوار اسب کهر و ستارهسوار اسب غزل شده بود. اسب غزل در مسابقه، نقش خوبی داشت و سوارکار خودش را اذیتنمی کرد. سرعت آنها به اندازه ای بود که در یک چشم به هم زدن، به کوه سرخ رسیدند. حالا باید بر می گشتند و جایزه مسابقه را نصیب خودشان میکردند.
همه می دیدند کهستاره با مهارت خاصی در اسب سواری دارد، ستاره تلاش می کرد که به پایان مسابقهبرسد. در همان حال تماشاچیان متوجه شدند که اسب کهر جیران با آنهانیست.
مردم فریاد میزدند:
_ اسب کهر رمکرده!
بعضی میگفتند:
_ شاید اسب کهرچیزی بین راه دیده و وحشت کرده.
ارباب کریم و همسرش دچار دلهره شدند، اما کاری نمی توانستند بکنند وفقط دعا می کردند.
بقیهسوار کاران متوجه جیران نشده بودند. فقط ستاره آن هم به طور اتفاقی متوجه رم کردناسب جیران شده بود، اما از دست او کاری بر نمی آمد. او با شتاب به طرف ایل و مالبرگشت و نفر دوم شد.
وقتیمسابقه تمام شد سهراب به سمت اسب غزل رفت سوار آن شد و به سراغ جیرانرفت.
سهراب با هدایت اسبجیران او را به طرف ایل و مال حرکت داد. یک کیلومتر به ایل و مال مانده بود کهجیران با وحشت فریاد زد:
_ سهراب، کمکم کن دارم می افتم.
_ جیران خونسرد باش. خونسردی تو حفظ کن.
سهراب اسب غزل را به نزدیکی اسب کهر رساند. در اینموقع تمامی تماشاچیان متوجه شدند سهراب از پشت غزل کنده شد و با فداکاری فوق العادهای با دو دست به گردن کهر آویزان شد تا از سرعت او بکاهد، در نتیجه سر کهر به طرفزمین کشیده شد. در همین موقع یکی از پاهای اسب کهر به چاله ای فرو رفت به صورتی کهتعادل خود را از دست داده بود. سهراب متوجه شد اگر از اسب سقوط کند از جیران چیزینمی ماند. در همان حال دست خود را از گردن اسب رها کرد و با مهارتی باورنکردنیجیران را که از سقوط ناگهانی اسب کهر، در هوا پرت شده بود گرفت و از سقوط و مرگحتمی او جلو گیری کرد.
اینلحظات نفس گیر که نفس را در سینه تماشاچیان حبس کرده بود، برای هیچ کس قابل باورنبود و آنچنان با مهارت و سرعت انجام گرفت که هر دوی آنها روی هم قرار گرفته و ازخود حرکتی نشان نمی دادند، به طوری که همۀ مردم از جمله پدر و مادر جیران کاملامطمئن شدند که آن دو بر اثر سقوط جانشان را از دست داده اند. ولی لحظه ای بعد درنهایت تعجب دیدند هر دو نفر صحیح و سلامت از زمین بلند شدند. در این موقع غزل خودرا به آن دو رساند و سرش را مرتب به بدن سهراب می سائید. سهراب سر او را در آغوشگرفت، دستی به پیشانی اش کشید و او را بوسه باران کرد.
حدود یک ربع طول کشید تا آنها وارد جمعیت شدند. ارباب کریم به استقبال آنها رفت و از اینکه هر دو سالم بودند خدا را شکرکرد.
سهراب زمانی که دهساله بودنظیر چنین کاری را در ایل و مال خود دیده بود؛ آن وقت که پدرش با نثار جانخود، زندگی یکی از افراد را از مرگ حتمی نجات داد.
***
جیران یک دسته از گل هایوحشی را برای سهراب آورد. سهراب پرسید:
_ جیران این شکوفه های معطر چیه؟
جیران نگاهی به سهراب انداخت وگفت:
_ جایزهتوئه.
_ جایزه برایچی؟
_ قهرمان بازی کهدیروز درآوردی!
سهراب کهسعی می کرد کار دیروز را جدی نگیرد جواب داد:
_ کار چندان مهمی نکردم.
جیران با جدیت گفت:
_ نزدیک بودخودتو از بینببری.
_ تو داری زیادی سختمی گیری. من اون موقع یه هدف داشتم و اون هم نجات تو بود.
سهراب برای این که جیران را زیاد ناراحت نکندادامه داد:
_ خدا با کسانیاست که به دیگران کمک می کنند و فداکاری می کنند. من اگه این کار رو هم نمی کردم پسبه چه دردی می خوردم؟
جیران با ناراحتی گفت:
_ تو عمدا دوست داری منو ناراحت بکنی، من وقتی دیدم که تو برای نجاتمن خودت رو به خطر انداختی از خودم بدم اومد!
_ حالا که چیزی نشده، تو هم این حرفا رو ول کن،باشه؟
بعد از پایان درسجیران گفت:
_ از دیروز تاحالا دوستام ولم نمی کنند، قضیه اسب سواری دیروز باعث شد که همه باور بکنند من و توهمدیگه رو خیلی دوست داریم.
سهراب یکه خورد و پرسید:
_ اگه به جای تو هر کس دیگه ای هم بود همین کار رو میکردم.
جیران با اخمپرسید:
_ پس تو برای نجاتجون من این کار رو نکردی؟
_ چرا جون تو برام خیلی عزیزه، اما این کار رو در حق هر کسی که شرایطتو رو داشت انجام می دادم.
جیران حرفی نزد، سهراب ادامه داد:
_ ما می تونیم برای مردم کاری انجام بدیم بدون اینکه اونا رو بشناسیم. اگه کاری از دست مون اومد و انجام ندادیم خدا ما رو نمیبخشه.
_ چرا بقیه مثل توفکر نمی کنند؟
_ من کاریبه بقیه ندارم، من حرف خودم رو می زنم.
جیران تلاش می کرد ارتباطی بین خودش و سهراب برقرار کند او می دانستکه سهراب برایش احترام زیادی قائل است.
جیران قبل از این که از چادر بیرون بیایدگفت:
_ من از حرف مردمخسته شدم لااقل تو چیزی بهم بگو!
_ موضوع من و تو یه کمی پیچیده است گاهی فکر می کنم چقدر خوب بود کهمن چوپون بابات نبودم اون وقت می تونستم تصمیم دیگری درباره ات بگیرم، اما این فقطیه آروزست.
بعد سرش رابلند کرد و از او پرسید:
_ عقیده تو چیه؟
_ من مثل تواحساسی فکر نمی کنم تو بعضی از مسائل رو بزرگتر از اون که هست نشون می دی. موضوع منو تو اون قدرها هم که تو فکر می کنی پیچیده نیست بی جهت مسائل رو این قدر بزرگ نکنمن و تو همدیگه رو دوست داریم!!
سهراب می خواست چیزی بگوید که جیران نذاشت:
_ تو همین طایفه و حتی ایل و مال ما خیلی از پسراو دخترها هستند که همدیگه رو دوست دارند و منتظرند وقتی به گرمسیری رسیدند با همازدواج کنند.
***
*yas*
1st June 2011, 02:47 AM
قسمتـــــــــــ 9
آن روز صبح ستاره که دل و دماغی نداشت کوزهآب را برداشت، سوار غزل شد و مثل همیشه به طرف چشمه " آب حیات" رفت، بعد از رسیدنبه آنجا از اسب پائین آمد و با چابکی پائین رفته و بعد از برداشتن آب دوباره بالاآمد، کوزه را که سرش محکم شده بود به بغل زین اسب بست. سبکبال و چابک از تپه هایکوچک و بزرگ و ناهمواری های بسیار عبور کرد تا به دره زردماری رسید. او زمانی بهسهراب رسید که سهراب گوسفندان را از کمر کوه به طرف پائین هی می کرد. خودش را به تکدرخت انجیر صحرائی رساند، از اسب پیاده شد کوزه آب چشمه را از روی زین باز کرد و باخودش زیر درخت برد. بعد اسب را برای چریدن رها کرد. او می دانست غزل هر جا که باشدوقتی صدایش بزنند بر می گردد و یا سر جای خودش آن قدر می ایستد تا ستاره به او برسدو سوارش شود.
سهراب بعداز این که گله را جمع و جور کرد. آهسته به طرف پائین و درخت انجیر صحرائی که ستارهآن جا نشسته بود رفت. ستاره نگاهی به سهراب کرد و گفت:
_ تو معمولا جلوتر از من بهم سلام میکردی!
سهراب خنده ای کرد وگفت:
_ سلام ستاره، چی شدهاین وقت روز این جا اومدی؟
ستاره کوزه آب را جلو کشید و گفت:
_ رفته بودم از چشمه آب حیات برات آب خنکبیارم!
_ زحمتت زیاد شد،چرا این همه به خودت زحمت دادی؟ این جا که آب فراوونه!
_ آخه آب چشمه حیات با بقیه چشمه ها فرق میکنه.
_ شنیده ام که مردمبرای اون احترام زیادی قائل اند.
ستاره هم چنان که سر کوزه را باز می کرد گفت:
_ آخه، من نذر کرده بودم تا یه کوزه آب از چشمهحیات برات بیارم.
_ میتونم بپرسم چه نذری کرده بودی؟
ستاره خندید و جواب داد:
_ این نذر رازه، فعلا نمی خوام راز دلم رو برای کسیبگم!
_ اشکالی نداره، تومی تونی راز دلت رو برای خودت نگه داری!
ستاره ظرفی را که آنجا بود از آب پر کرد و بعد آن را به دست سهرابداد، سهراب ضمن گرفتن کاسه آب گفت:
_ دستت درد نکنه.
وقتی آب را نوشید لب هایش را با پارچه ای که همراهش بود به آرامی پاککرد و گفت:
_ چه آبگوارائی! خودت نمی خوری؟
ستاره که بی محابا به چشمان سهراب زل زده بودگفت:
_ قبلا خورده ام! حیفکه راه این چشمه هم دوره و هم خیلی سخته و گرنه من می تونستم هر روز از اون جا براتآب بیارم.
_ خوبی اش بهاینه که این چشمه بد جایی یه اگه هر کس می تونست به راحتی از اون جا آب بیاره اینقدر باارزش نبود.
_ آره،درست مثل قلب بعضی ها که به راحتی دیده نمی شه.
سهراب جوابی نداد. ستاره ظرف را از آب کوزه پر کردو قبل از این که آن را بخورد، گفت:
_ دوست نداشتی برات آب چشمه بیارم؟
_ چرا، گفتم که دستت دردنکنه.
ستاره ضمن این که بازیرکی به سهراب نگاه می کرد گفت:
_ سهراب اون شب که با هم سراغ زن قابله رفتیم، نمی دونی مردم چه حرفها پشت سر ما زده اند.
_ ستاره، تو که نمی خوای سر به سرم بذاری، چه حرفایی زده اند؟
_ اوه ... خیلی حرف ها، بعضی از اونا که همهکارشون دخالت در زندگی دیگرونه...
_ من آخرش نفهمیدم اونا چی گفته اند؟ اون شب ما فقط رفتیم دنبال زنقابله. این موضوع نمی تونه اون قدر مهم باشه.
ستاره سری تکان داد و گفت:
_ این حرف ها رو ما می دونیم، اما مردم که نمیدونند. اونا می گن اونا همدیگه رو دوست دارند!!
سهراب به سمت راست برگشت وپرسید:
_ منظور تو از اوناکیا هستن؟
ستاره که انگارتازه چشمانش باز شده باشه. جواب داد:
_ به، تو کجای کاری؟ منظور از اونا، من و تو هستیم. سهراب به جون توقسم کسی از زبون من تا حالا نشنیده که گفته باشم من سهراب رو دوست دارم، اگه منعاشق تو شده ام رازی یه که فقط توی دلم نگه داشتم به هیچ کس حتی جیران هم نگفتهام!!!
سهراب لبخندنامحسوسی زد و گفت:
_ خودترو با این حرف ها نسنجیده خسته نکن!
ستاره نگاهی به مناظر اطراف کرد و گفت:
_ داری برام دل می سوزونی؟
_ فقط گفتم خودت رو بی جهت خسته نکن، این کار دلسوزوندن نیست.
ستارهلبخندی رضایت آمیز زد و گفت:
_ به فرض این که برام دل بسوزونی، جای دوری نمیره!
سهراب فکر می کرد آنچهرا که او این روزها از جیران و ستاره می شنید همه اش خواب و خیال است، به ستارهگفت:
_ امروز نمی دونمچته؟ مرتب فلسفه می بافی، حرف های عجیب و غریب می زنی، برام آب خنک می آری،چته؟
ستاره که انتظارنداشت چنین جوابی از سهراب بشنود، گفت:
_ خودم هم نمی دونم چمه، دلم واقعا گرفته، دوست دارم یکی مثل تو روپیدا بکنم تا باهاش کمی درد دل بکنم، و کمی سبک بشم.
سهراب کمی خاطر جمع شده بود؛گفت:
_ از حرف هایی که زدیمعلومه که خواستی یکی مثل من رو پیدا بکنی تا چیزی بهش بگی، این حرف ها جدی کهنبود، بود؟
ستارهناامیدانه پرسید:
_ یعنیتو دوست نداری درد دلم رو بشنوی؟ من درد دلم خیلی زیاده...
_ من سنگ صبور خوبی نیستم، در واقع منم کسی رو میخوام که سنگ صبورم باشه.
ستاره ذوق زده پرسید:
_ تو هم دنبال همچین کسی می گردی؟ بیا تا سنگ صبور هم باشیم. من میتونم دوست خوبی برات باشم. هر چه می خوای راز دلت رو بهم بگو، خودت رو سبک کن. منمی دونم تو هم مثل من، حرف های زیادی برای گفتن داری، اما از این که عمدا سعی میکنی جلوی حرفات رو بگیری سر در نمی آرم.
سهراب زانوهایش را بغل کرد و گفت:
_ تو این دنیای به این بزرگی، من و تو تنها کسینیستیم که حرف برای گفتن زیاد داریم، خیلی از جوون های دنیا، حتی تو این ایل و مالها هستند که دوست دارند یه جوری حرف بزنند.
ستاره نگاهی معنی داری به سهراب کرد و به سادگیگفت:
_ نمی دونم این دل چهدل یه که همه را از خود بی خورد کرده، همه جوون ها از اون حرف می زنن، اگه خوبه چرادرد می گیره، اگه بده چرا خداوند اون رو به ما داده؟
_ به نظرم بهتره تو بری، کسی مثل خودت رو پیدابکنی و راز دلت رو براش تعریف بکنی تا خودت رو راحت بکنی.
_ کسی مثل تو حرف های منو نمی فهمه و درکم نمیکنه. من برم بهتر از تو پیدا بکنم، همون طور که تو هم محرمی بهتر از من پیدا خواهیکرد؟!
سهراب ساکت ماند و مدت ها حرفی نزد، معلومبود که در حال فکر کردن است. بالاخره گفت:
_ چقدر خوب بود، که تو حرف های منو می فهمیدی! وچقدر خوب بود که این علف های سبز، این اسب غزل که مثل باد می تازه و این هوای خنک واین نسیم بهاری، با این کوه های پوشیده از برف و علفزارهای هماغوش با گل های وحشی،می تونستن درد دل های ما رو بشنوند و بفهمند، اما ما کجا و این آرزوهاکجا؟
ستاره لبخندی زد وگفت:
_ ما می تونیم حرفهای همدیگه رو بفهمیم، حرف های ما خیلی ساده است. اون قدر که تو فکر می کنی پیچیدهنیست.
_ وقتی حرفی ازتهدلمون بلند بشه فهمیدن اون زیاد سخت نیست!
ستاره با خوشحالی خندید وگفت:
_ این حرفا رو که میشنوم باعث می شه که شب تا نزدیکی های سحر خوابم نبره!
_ اما بر عکس من شبا خیلی راحت می خوابم و زودخوابم می بره!
_ خوش بهحالت! پس چرا من خوابم نمی بره؟
ستاره کمی سکوت کرد و بعد گفت:
_ سهراب، اگه نسیم خنکی که از بلندی های کوه ها میآد، حرفای ما رو به آبادی برسونه، اونا درباره ما چی می گن؟
_ من اگه جای نسیم کوهستان بودم، هر خبری رو که میبردم جوابش رو هم می آوردم، اما من جای این نسیم نیستم.
سهراب که داشت بلند می شدگفت:
_ امروز خیلی حرفزدیم، باید برم پی گله که گم نشن.
ستاره که به قد و بالای سهراب نگاه می کردپرسید:
_ سهراب می تونمامیدوار باشم که تو فقط برای من از این حرف ها می زنی؟
سهراب یکه خورد و جوابداد:
_ ستاره ما در زندگیمحدودیت هائی داریم که باید رعایت بکنیم. به نظر من این حرفا فقط یه نوع سرگرمی یهو معنی دیگه ای نمی تونه داشته باشه.
ستاره که از جواب سهراب ناراحت شده بود گفت:
_ سرنوشت رو چه دیدی، شاید من و تو مال همبشیم!!
سهراب حرفی نزد،ستاره پرسید:
_ نهار چهکار می کنی؟
_ صبح وقتی میخواستم گله ها رو بیارم مادر جیران برام نهار گذاشت و آوردم، دیگه احتیاجی به زحمتتو یا جیران ندارم.
ستارهزیر چشمی به سهراب نگاه کرد و گفت:
_ مگه جیران هم برات نهار می آره؟
_ فقط یه بار، شاید اون موقع تو دم دستنبودی.
ستاره می خواستدرباره جیران چیزی بپرسد، اما فکر کرد شاید این کار درستنباشد.
به سمت غزل رفت تاسوارش شود، گفت:
_ می خوامبدونم پسر کوهستان می آد کمکم بکنه تا سوار غزل بشم؟
با دست های خودش زین اسب را چسبید. سهراب چند گامبه طرف او برداشت و مثل گذشته پای چپ او را بلند کرد تا او بتواند سوار غزلبشود.
ستاره بعد از این کهسوار غزل شد پرسید:
_ سهراب، وقتی جیران برات نهار می آره، باهم صحبت هم می کنید؟
سهراب با تعجب نگاهش کرد وگفت:
_ آره، مگه باهمقهریم؟
_ می تونم بپرسم چیبه هم می گید؟
سهرابلبخندی زد و گفت:
_ حرفهای معمولی.
_ مطمئن باشمحرفای شما از همین حرفای معمولی یه؟
سهراب از سؤال ستاره یکه خورد و جواب داد:
_ تو حرف منو باور نمیکنی؟
ستاره سر زانوهایش روبه شانه های اسب کوبید و به سرعت از اون جا دور شد.
هر چند قرار بود ارباب کریم فقط سه، چهار روزاصفهان بمونه، اما به خاطر مشکلی که براش پیش اومده بود چند روز بیشتر موند تاکارهاشو ردیف بکنه.
آن شبسهراب و جیران در هوای آزاد درس می خواندند. آنها فانوس را جلوی خودشان گذاشته وبساط درس و مشق را پهن کرده بودند، بعد از این که حدود نیم ساعت درس خواندند سهراببه درس و تکالیف جیران رسید. بعد از درس جدید جیران به سهرابگفت:
_ می دونی چرا پدرمدو، سه روز بیشتر تو اصفهان مونده؟
_ نه، نمی دونم!
جیران هم چنان که سرش پائین بود گفت:
_ پدرم شناسنامه ات رو برده اصفهان، از مادرت همبرگ فوت پدرت رو گرفته یک استشهادیه محلی هم همراش برده تا بتونه به مسئولین نظاموظیفه ثابت بکنه که مادرت غیر از تو هیچ کس رو نداره، تا از سربازی معاف اتبکند.
سهرابگفت:
_ به پدرت خیلی زحمتدادم، کاش مادرم زودتر بیاد تا این خبر رو بشنوه.
بعد ادامه داد:
_ تا اون جا که من خبر دارم، ممکنه مادرم تا چندروز دیگه بیاد ایل و مال!
جیران هم چنان که به درس و مشق می رسیدپرسید:
_ سهراب، حالا کهتکلیف سربازی تو به زودی روشن می شه مادرت اومد چی بهش میگی؟
سهراب لبخندی حاکی ازرضایت زد و گفت:
_ زحمتیرو که پدرت برام کشیده به مادرم می گم تا ازشون تشکر بکنند!
جیران لبخندی زد و گفت:
_ منظورم این نبود؛ منظورم اینه که از مادرت نمیخوای برات آستین بالا بزنه؟
سهراب شرم زده گفت:
_ مادرم اگه بفهمه از سربازی معاف شده ام قبل از هر چیزی برام آستینبالا می زنه!
_ بالاخرهتونستی به خودت بقبولونی که وقت ازدواجت رسیده؟
_ فکر می کنم زمانی می تونم جوابت رو بدم که مادرمبیاد!
یک هفته بعد مادرسهراب از قلعه زنبور آمد تا پسرش را ببیند. آن شب ارباب کریم رو به مادر سهراب کردو گفت:
_ بی بی، خیلی بهموقع اومدین، خیالتون از بابت سهراب راحت باشه، من رفتم ژاندارمری اصفهان ترتیبمعافی اش رو دادم یا یکی دو هفته دیگه برگ معافی اش آماده میشه.
مادر سهراب با تواضعگفت:
_ خدا به شما عمر باعزت بده، انشاءالله هر چه رو که اراده بکنید خداوند چند برابرش رو بهتون بده، الهیکه همیشه سالم و تندرست باشید!
_ من کاری نکردم، شایستگی و لیاقت پسرتون رو دیدم براش کار کوچیکیکردم، می خوام بگم قدر این پسرت رو بدون. تو این سه چهار سالی که پیش ما مهمون بودتونست جیران رو به اندازه کافی با سواد بکنه و من از این بابت خیلیخوشحالم.
_ محبت دارین،خداوند از پدری کم تون نکنه. پسرم هر چی داره از شما و خونواده تون داره. اگه پسرخوبی یه محبت شما رو دیده یاد گرفته، سهراب عادت داره هر چیز خوب رو که ببینه یابشنوه، یاد بگیره. هر چند پدرش چند سال قبل عمرشون رو دادند به شما ولی در عوضبزرگی مثل شما بالای سرش قرار داره که واقعا در حقش پدریکرده.
_ خواهش می کنم، منکاری براتون نکردم، انشاءالله توی یک فرصت مناسب زحمات پسرتون رو جبران میکنم.
روز بعد سهراب همراهبا مادرش به دره زردماری رفتند تا گله ها را بچرانند، بین راه صحبت های زیادی باهممی کردند:
_ سهراب، دیگهوعده های نامعلوم دوستت یدالله رو ول کن که بری اصفهان و برای خودت کاری پیدا کنی،زندگی ات رو برای هدف نامعلوم خراب نکن، تو پسر کوهستان هستی و نمیتونی توی یک اتاق 3*4 زندگی بکنی.
_ چه کارکنم؟ بالاخره من هم می خوام آینده ای داشته باشم!
مادرش در حالی که گله را هی می کردگفت:
_ ارباب کریم به همگفت اگه سهراب بخواد خودم براش آستین بالا می زنم.
سهراب بدون این که به مادرش نگاه بکندگفت:
_ نمی دونموالله.
مادرش به سمت سهراببرگشت و گفت:
_ لگد به بختخودت نزن، اگه نمی خوای زیر منت کسی باشی، خوب براش کار کن، تو که تا حالا داشتیبراش کار می کردی؟
سهرابخجالت زده گفت:
_ ممکنهارباب کریم دختری که من دوست دارم برام نگیره!
مادرش با رضایت لبخندی زد وگفت:
_ ای ناقلا، کسی روزیر سر گذاشته ای؟
_ خیلیوقته... آره خیلی وقته.
مادرش نزدیکتر اومد و پرسید:
_ دختره هم می دونه که دوستشداری؟
_ کم و بیش، رفتاردختره هم طوریه که انگار منو دوست داره!
_ خوب می خواستی یه جوری از دهن دختره حرف بکشی این کار زیاد مشکلنیست.
_ سعی کردم، اما ازآخر و عاقبت این کار می ترسم.
مادرش با تعجب گفت:
_ چرا، چرا از آخر و عاقبت کارت می ترسی؟ ازدواج یه امر شرعی یه ترسنداره، کار خلاف شرع که نمی کنی.
سهراب با ناامیدی گفت:
_ دختری که من دوست دارم خیلی خوشگله، تازه اشکال کار این جاست کهپدرش هم خیلی مال و منال داره.
مادرش قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:
_ مگه تو می خوای با مال و منالش زندگی بکنی، توواقعا دختره رو دوست داری؟
سهراب که نمی توانست صراحتا به مادرش جواب بدهد به بهانه جمع کردنگله از او دور شد.
***
سهراب صبح زود پیش از آنکه آفتاب، خود را ازگریبان کوهها رها کند، از خواب بیدار شد تا گوسفندان را به طرف دره زردماری هی کند. روبروی خود در فاصله پنج متری، سایه اسبی را مشاهده کرد که ستاره روی آن نشسته بود. از اینکه ستاره صبح به این زودی جلوی چادر او سبز شده تعجب کرد، لبخندی زد وگفت:
_ صبح بخیر! صبح بهاین زودی ...
ستاره سرش راتکان داد و موهای صاف خود را به پشت گردنش ریخت و جواب داد:
_ سلام سهراب، صبح تو همبخیر!
سهراب در حالی که بهکارهایش می رسید تا خود را برای رفتن آماده کند، مجدداپرسید:
_ صبح به این زودیچه خبره؟!
ستاره ابروهایشرا در هم کشید و با چاشنی شوخی پرسید:
_ نکنه از دیدن من ناراحت شدی؟
سهراب انگشت دست راستش را به طرف سینه اشگرفت:
_ من؟! این چهحرفیه؟ خیلی هم خوش اومدی!
و کمی بعد اضافه کرد:
_ امروز برای من روز خوبیه!
ستاره در حالی که از پشت غزل پیاده می شد،گفت:
_ اگه این زبون رونداشتی چکار می کردی؟
_ میشدم یه پسر بی دست و پا!
_ خوب بلدی جواب منو بدی.
سهراب به طرف ستاره برگشت و دستهایش را به کمر زد وپرسید:
_ حالا چطور شد اینوقت صبح اومدی اینجا؟ تو که از این کارا نمی کردی!
_ پدرم از قول ارباب کریم بهم گفت بیام کمکات!
سهراب ابروهایش رابالا انداخت و پرسید:
_ امروز من به چه کمکی احتیاج دارم؟
ستاره سرش را تکان داد و گفت:
_ بهم گفتند امروز بیام با تو باشم و اگه احتیاجبه کمک داشتی کمک ات کنم!
_ من هر روز برای چرای گله به طرف دره زرد ماری می رم، فکر نمی کنماحتیاج به کمک کسی داشته باشم. آخه گله چرونی که کمک نمیخواد!
ستاره به طرف اوبرگشت و در حالی که سعی می کرد چشمهایش به چشمهای زیبای سهراب نیفتد،پرسید:
_ نکنه از این کهمی خوام همرات باشم ناراحتی؟
سهراب خنده ای کرد و گفت:
_ خوب، ناراحت نشو. بیا باهم بریم صحرا!
ستاره اشاره ای به اسب غزل کرد وپرسید:
_ می خوای سوار غزلبشی؟
_ نه، احتیاج به اینکار نیست. بهتره خودت رو بی جهت خسته نکنی و با غزل همرامبیای!
ستاره سرش را پائینانداخت و پرسید:
_ اگه منسواره همرات بیام از نظر تو ایراد نداره؟
سهراب با تعجب پرسید:
_ چه ایرادی؟ تو مگه یک دختر نیستی؟ معلومه که نسبت به پسرها حقبیشتری داری!
_ من نمیخوام مثل بقیه فکر کنم، من و تو با بقیه فرق داریم و تو باید تا به حال فهمیدهباشی!
سهراب جوابداد:
_ ما هیچ فرقی بادیگرون نداریم، تو یه دختر هستی و من هم یه پسر که اهل قلعه زنبوریم و برای رفتن بهآبادی مون باید از جادۀ سخت و پر پیچ و خم پایه پایه بالا بریم، اونجا که جادهاشنفس گیره!
_ تو داری آدرسخونه ات رو بهم می دی؟
سهراب که همراه گله شده بود جواب داد:
_ آدرس که نه، ولی می خوام حالی ات کنم که تو یهدختری و منم یه پسر و با بقیه فرق نداریم.
ستاره دیگر حرفی نزد. وقتی گله به اندازه کافی ازآنها جلو افتاد با زانوی پا به اسب هی کرد و جلوتر رفت. آنها به اندازه کافی ازچادرهای ایل و مال دور افتادند. طوری با هم حرکت می کردند که هر کس آنها را از دورمی دید فکر می کرد فقط یک نفر که لباس بلندی به تن دارد همراه گله میرود.
ستاره که از سکوتسهراب دلتنگ شده بود، گفت:
_ یه چیزی بگو، از خودت، از من، از آیندهات!!
سهراب بدون این کهسرش را بالا بگیرد، گفت:
_ چیزی ندارم بهت بگم. تا به حال هر چه بوده گفتم. تو الان می دونی من تنها فرزندخونواده ام هستم که پدرم رو از دست دادم. جز یک مادر و پدربزرگ کسی رو ندارم، اینمطلب دیگه گفتن نداره!
ستاره آهی کشید و گفت:
_ من هم یک پدر و مادر نسبتا مسن دارم که در ایل و مال ارباب کریمخدمت می کنن و یک مادربزرگ به اسم ننه گل طلا که اغلب شبها پیش اون می رم و میخوابم و خیلی هم دوستش دارم.
کمی بعد آهی کشید و ادامه داد:
_ دوست داشتن چقدر خوبه!!
سهراب چشمهایش را به دور دستها دوخت و جوابداد:
_ تو این دنیا هیچچیزی به اندازه محبت و دوستی اهمیت نداره. اگه کسی اینا رو نمی فهمه با خودش سر جنگداره!
بعد رو کرد به ستارهو پرسید:
_ تو می فهمی منچی می گم؟
ستاره انگارتازه به خود آمده بود، تکانی خورد و جواب داد:
_ آره، آره. من معنی حرفهات رو خوب می فهمم، ولیچیزی از محبت تو درک نمی کنم. پس این محبتی که می گی کجاست؟
_ خیلی عجیبه که تو اونها رو نمی بینی! در ایل ومال ارباب کریم هر چه هست عشق و محبته، همین قدر که این مرد تا این اندازه ما رودوست داره و حاضر نیست خار به پاهامون بره خودش یک عالمه محبته. و خونواده اش چقدرنسبت به ما احساس خوبی دارن!
_ و جیران که دختر خوبیه، خیلی هم هوات رو داره و ...
_ آره، جیران هم دخترخوبیه. من تا به حال دختری به خوبی اون ندیدم. در واقع من، خونواده ای رو که منومثل پسرشون بدونن، ندیدم!
ستاره به سمت چپ پیچید و پرسید:
_ تو فکر می کنی جیران هم مثل تو فکر میکنه؟
_ دخترا در دل شوناسرار زیادی دارن، من نمی تونم به این سؤال تو جواب بدم. ولی همین قدر می دونم کهجیران دختر با محبتیه. گذشته از این که مهربونه، اصلا توی دلش کینه نداره و نداشتنکینه برام خیلی مهمه!
ستاره نگاهی به اطراف انداخت و پرسید:
_ عقیده تو دربارۀ جیران فقط همینه که اون دختر بامحبتیه، نه چیز دیگه؟
_ راستش من نمی خوام دربارۀ جیران بیشتر از این صحبتی بشه. اون هر چه هست مربوط بهخودشه. از مرد بزرگی مثل ارباب کریم همین دختر به یادگار میمونه!
ستاره ساکت شد و همچنان با غزل به راه خودادامه می داد. سهراب برگشت و نگاهی به اسب غزل انداخت وپرسید:
_ تو خورجین ات چیداری می آری که سر و صدا می کنه؟
ستاره دولا شد و نگاهی به خورجین انداخت و جوابداد:
_ کمی ظرف و ظروف تویخورجین گذاشتم!
سهراب باتعجب پرسید:
_ ظرف و ظروفبرای چی؟ اونا به چه درد تو می خورن؟
ستاره لبخند مرموزی زد و جواب داد:
_ آوردم تا توشون نهاربپزم!
سهراب یکه خورد وپرسید:
_ نهار برایکی؟
ستاره با همان حالتجواب داد:
_ برایهردومون!
سهراب نگاهی بهبقچه اش انداخت و جواب داد:
_ ولی خاله، نهارم رو توی بقچه گذاشته.
ستاره گفت:
_ عیبی نداره، ولی امروز من و تو غذایی رو میخوریم که خودم می پزم. آخه تو هیچ وقت دستپخت منو نخوردی!
_ آخه...
_ آخه چی؟!
سهراب به ستاره نگاهی انداخت وگفت:
_ آخه به زحمت میافتی؟!
_ اصلا برام زحمتینیست. ننه گل طلا همیشه می گه دختری که نتونه غذای خوب درست کنه به درد زندگی نمیخوره!
سهراب از این جوابستاره یکه خورد و گفت:
_ من تا به حال نشنیده بودم که مردم برای غذا اینقدر اهمیت قائل بشن. مگه توی عروسیکه گوسفند سر می برن و کباب می کنن ...
ستاره با تکان دادن سر، موهای صاف و سیاهش را به عقب راند وگفت:
_ ما که نمی تونیممثل قدیمی ها فکر کنیم. اونا فکرائی دارن و جوونها هم فکرای دیگه، تو که درس خوندههستی اینچیزها رو بهتر باید بدونی!
سهراب حرفی نزد و به راه رفتن و هی کردن گله پرداخت و ستاره هم سعیمی کرد سوار بر اسب به او در هی کردن و جمع کردن گله کمککند.
گرد و غباری زیادی ازحرکت گله ها بلند شد و کسانی که از دور حرکت آنها را مشاهده می کردند فکر می کردندگله ای اسب سوار در حال تاختن اند.
وقتی به چراگاه رسیدند سهراب پیوسته در فکر کارش بود و اینکه گله رادر مسیری هدایت شده جمع کند و گوسفندی از رمه جدا و گم نشود. ستاره هم مثل یککدبانو در پی آماده ساختن لوازم اش بود تا نزدیکیهای ظهر غذا بپزد. سنگها را کنارهم چید، سهراب کمی هیزم از این طرف و آن طرف برای او فراهم نمود. وقتی ستاره آتش بهجان هیزم ها انداخت احساس کرد به هیزم بیشتر احتیاج دارد. سرش را بلند کرد و فریادزد:
_ سهراب، کمی هیزمبرام بیار.
سهراب از پیشگله خود را کمی عقب کشید تا به ستاره رسید، پرسید:
_ نشنیدم، چی گفتی؟
ستاره سرش را بلند کرد وگفت:
_ گفتم کمی هیزم برامبیار.
سهراب به چشمهایقرمز شده او نگاهی انداخت و از او جدا شد تا هیزم مور نیازش را جمع کند. ستاره ازپشت سر در حالی که به چشمهایش دست می کشید، لبخندی زد و در دلش گفت: " ای آهویگریزان! بالاخره معلوم می شه تو مال جیران می شی یا من؟!"
سهراب بعد از جمع آوری هیزم، نزد ستاره آمد و چونکارش تمام شده بود پیش او نشست، پشت به تک درخت داد. نیاش را بیرون آورد و آن رابه صدا در آورد.
ستارهپرسید:
_ اینجا اسلحهداری؟
سهراب دست از نی زدنکشید و جواب داد:
_ آرهچطور مگه؟
_ چقدر خوب بودچند تا پرنده شکار می کردی تا امروز با نهار می خوردیم!
سهراب بلا فاصله گفت:
_ حیف نیست این پرنده های زیبا رو شکار کنم؟ اگهپرنده ها فقط یک دفعه شلیک اسلحه رو بشنوند دیگه نمی شه اونها رو این طرفدید.
بعد رو به ستاره کردو پرسید:
_ به طرف گلهنگاه کن، ببین پرنده ها چطور پروانه وار دور گوسفند می گردند تا حشرات رو شکارکنند.
ستاره نگاهش را بهمسیری که سهراب نشان می داد پرواز داد و جواب داد:
_ دارم می بینم.
بعد با دو دست زانوهای خود را در بغل گرفت وگفت:
_ چه منظرهقشنگی!
_ این پرنده هادوستان من اند، دلم نمیاد که اونها از من آزاری ببینند تا چه برسه به این که بااسلحه شکارشون کنم!
ستارهپرسید:
_ پس اسلحه رو برایچی نگه می داری؟
_ برایاین که اگه یه وقت گرگها به گله حمله کردند، تیر هوایی شلیک کنم و اونها رو فراریبدم.
_ شده تا حالا همچینکاری بکنی؟
_ چند بار دراین سه چهار سالی که اینجام اتفاق افتاده که برای فرار گرگها و جلوگیر از حمله بهگله ها تیر هوائی شلیک کرده ام.
_ پس چطور ما که در ایل و مال بودیم صداش رونشنیدیم؟
_ آخه ایل و مالتا اینجا فاصله اش خیلی زیاده! معلومه که صدای شلیک اسلحه تا ایل و مال نمیآد.
بالاخره ستاره ناهاررا آماده کرد. کوزه ای برداشت و از سهراب پرسید:
_ اینجا نزدیکترین چشمه کجاست؟ می خوام برای ناهارآب بیارم.
سهراب با دست بهنقطه ای اشاره کرد و گفت:
_ اونجاست.
ستاره کوزه اش را بر دوش کشید و به راه افتاد. فاصله چشمه ای کهسهراب به او نشان داده بود چند صد متر نبود. یک ربع بعد سفرۀ کوچکی به وسیلۀ ستارهپهن شد. کوزه آب را با ظرف کوچکی کنار سفره چید و کمی بعد غذا را کشید. هر دو درنهایت شادمانی به صرف غذا پرداختند.
غذا که تمام شد ستاره ظرفها را کنار چشمه برد تا آنها را بشوید. سهراب هم خواست کمی دراز بکشد ولی احساس کرد تا آمدن ستاره باید صبرکند!
بلند شد و مقداری ازآب کوزه را داخل کتری سیاه و دود گرفته ریخت. آنگاه آن را روی سه عدد سنگی که بهصورت اجاق تعبیه شده بود قرار داد و با هیزم تازه ای شعله ورساخت.
کمی بعد چای آمادهشد. ستاره از سهراب پرسید:
_ تو بعد از غذا برای خودت هم چای درست میکنی؟
_ کتری دود گرفته روکه دیدی، بله که چای درست می کنم.
_ تو اینجا وقت بیکاری چه کار می کنی؟
_ سعی می کنم بیشتر به گله برسم تا زیاد بیکارنباشم.
ستاره رندانهپرسید:
_ شده تا به حال بهفکر کسی باشی؟
سهراب بهسادگی جواب داد:
_ آره ...
و سپس ادامهداد:
_ به فکر مادرم، پدرخدا بیامرزم که اگه زنده بود دلش نمی اومد در این صحرا تک و تنها ویلون و سر گردونباشم.
_ ارباب کریم کهخیلی خوبه!
سهراب جوابداد:
_ ارباب کریم خیلیخوبه، اما هر چی باشه برای من پدر نمی شه. پدر یه چیز دیگه اس، یه تیکهطلا!
سهراب بعد از ادایاین صحبت، کمی مکدر شد. ستاره به خاطر اینکه او را از ناراحتی بیرون آوردپرسید:
_ نمی دونم اربابکریم بعد از ظهر امروز برای چی داره جشن می گیره؟
_ من هم بی اطلاعم، ولی شب قبل بهم گفتن که هنوزآفتاب غروب نکرده باید به ایل و مال برگردم.
ستاره گفت:
_ می خوای تا غروب همین جا پیش اتبمونم؟
سهراب سرش را بالاگرفت و جواب داد:
_ میدونی که امروز بعد از ظهر ارباب کریم جشن و شادی داره که حتما به وجود تو هم احتیاجدارند!
ستاره سرش را تکانداد و گفت:
_ می دونم، ولیاگه تو بخوای من می تونم پیش ات باشم و بعدا برای اونها بهونه ایبیارم!
_ اصلا احتیاجی بهاین کار نیست. اونها بعد از ظهر حتما به وجود تو احتیاج دارند، در ایل و مال جشن میگیرند و صدای ساز و سرنا بلند می شه، واقعا تماشائیه! تو ظرف و ظروف رو جمع کن وبرو. منم تا دو ساعت دیگه برمی گردم.
ستاره به دور دست ها نگاه کرد و گفت:
_ دلم امروز خیلی شور می زنه. نمی دونم چرا اینجوری شدم؟
سهراب برگشت ونگاه دلسوزانه ای به او انداخت و گفت:
_ دلت شور نزنه. تو کمی وسواسی شدی. از بابت من دلواپسنباش.
ستارهپرسید:
_ مطمئن باشم کهمواظب خودت هستی؟
_ ستارهاین چه حرفیه؟ مگه من بچه ام؟ امروز هم مثل روزای دیگه اس!
_ پس برای چی دلم شور می زنه؟ هر وقت دلم شور میزنه و دلواپس می شم بعدش حتما یک اتفاق ناگواری می افته!
سهراب نزدیکتر آمد و گفت:
_ تو نگران من نباش. تا یکی دو ساعت دیگه بر میگردم برای جشن. اونجا بهت می گم بی جهت دلشوره داشتی!
ستاره یکی دو قدم به طرف غزل برداشت و برگشت و باالتماس گفت:
_ سهراب، منمی گم بیا همین الان از اینجا بریم!
سهراب در حالی که به پای غزل و گردنش دست می کشید، جوابداد:
_ به این زودی؟ نه،خیلی زوده. می خوای ارباب کریم از دست من ناراحت بشه؟
سپس اضافه کرد:
_ حد اقل سه چهار ساعت دیگه باید اینجا باشم. الانخیلی زوده.
ستاره نگاهی بهغزل انداخت و گفت:
_ پسغزل رو می ذارم همین جا باشه تا موقع برگشتن سوار اون بشی زیاد خستهنشی.
_ من به این کار عادتدارم و اصلا خسته نمی شم. غزل رو هم با خودت ببر!
اندکی بعد ستاره خودش را به غزل رساند، سهراب جلورفت و کمک اش کرد تا سوار شود. ستاره همچنان نگران بود، چشمان سیاهش را به چشمانسهراب دوخت و گفت:
_ سهراب، هنوزم دلم شور می زنه. دلم می خواد تا برگشتن ات پیش ات باشم، چرا لج میکنی؟
سهراب کمی خود را عقبکشید و جواب داد:
_ ستاره،تو چرا پیله کردی؟ امروز در ایل و مال ارباب کریم جشن داره. تو زودتر از این میبایست خودت رو می رسوندی. اگه ارباب کریم نمی خواست جشن بگیره، موندنت اصلا ایرادینداشت ولی حالا وضع فرق می کنه!
ستاره آنقدر نگران سهراب بود که یادش رفت ظرف و ظروف را در خورجینبگذاره. غزل را رها کرد، به طرف ظرفها آمد و آنها را آرام آرام در خورجین گذاشت. کمی به دور و برش نگاه کرد و خودش را سرگرم نمود. سهراب ایستاد و باز هم کمک کرد تاستاره سوار غزل شود. بعد دستی به پشت غزل زد و گفت:
_ به سلامت!
غم انگیزترین نگاهی که ستاره به سهراب انداخت،همان لحظه ای بود که گفت:
_ خداحافظ!!
_ به امان خدا، مواظب خودت باش!
دیگر اشکها اجازه نداد ستاره جواب سهراب را بدهد. در این زمان سکوت دره زردماری از صدای سم اسب ستاره می شکست. دخترک برخلاف روزهایقبل که مانند تیر رها شده از چله کمان، می تاخت، امروز آن شور و اشتیاق رانداشت.
***
وقتی سهراب ستاره را باچشمهای خود بدرقه می کرد، زیر لب آوازی را زمزمه می کرد:
زلفاتو حلقه حلقه کنبنداز به روی پیشونی
روز را با شب بپوشونشبا اون شب پریشونی
بدون که تا تو بامنی
اون لب خندون بامنه
خاطر منچیه؟؟
اون زلف پریشون بامنه
زلفاتو حلقه حلقه کنبنداز به روی پیشونی
روزا را با شب بپوشونشبا اون شب پریشونی
بذار برات یه قصه ازدستهای عاشقم بگم
یه قصه از اومدن تو وفرار غم بگم
از تو بگم، یعنی که ازتمام قصه های خوب
از همه قصه های خوب،بسه یا که بازم بگم
*yas*
1st June 2011, 03:24 AM
قسمتـــــــــــــ 10
یک هفته بود که کارت معافی سهراب به دستارباب کریم رسیده بود. از بعد از ظهر آن روز در ایل و مال ارباب کریم جشنی بهمناسبت خرید مراتع تازه و اخذ پروانه از اداره منابع طبیعی و صدور کارت معافی سهرابگرفته شد، تقریبا همه افراد ایل و مال که پنجاه خانوار بودند از کوچک و بزرگ به اینمهمانی دعوت شده بودند.
درمیان زنان زمزمه ای بود و مردان ایل و مال چشمانشان دنبال سهراب می گشت. همه میدانستند که ارباب کریم بعد از پایان جشن مهمانی خبر مهمی را به آنها خواهد گفت چوندر ایل و مال رسم بر این بود که معمولا وقتی اربابی می خواست خبر خوشحال کننده ایرا به گوش افراد ایل و مال برساند، جشنی برپا می داشت.
تا این جا کسی نمی دانست که هدف ارباب کریم دقیقاچیست، اما از نوع لباس پوشیدن جیران و ستاره معلوم بود که موضوع جشن نمی تواند بیارتباط با این دو نفر باشد.
مهمان ها با هم پچ پچ می کردند:
_ پس چرا سهراب دیر کرده، چطور تا حالانرسیده؟
بعضی ها جواب میدادند:
_ هنوز زوده، ساعتتازه چهار و نیم بعد از ظهره، حالا دیگه پیداش می شه.
یکی از زن ها گفت:
_ زودتر بیاد بهتره تا یکی دو ساعت دیگه که آفتابپشت کوه ها بره جشن لطفی نداره!
یکی دیگر از مهمان ها گفت:
_ اگه این جشن تا نیمه های شب ادامه داشته باشه خیلی خوبه مخصوصا کهقراره آتش بازی هم بکنن، عده ای از اصفهان اومدند که آتیش بازی به راهبندازند.
نوازندگان از جایخودشان بلند شدند و برای مهمانها ساز و سرنا و دهل زدند.
با نزدیک شدن به غروب آفتاب دل توی دل ستاره وجیران نبود، ارباب کریم همه اش نگران سهراب بود که چرا گله هنوز برنگشته. به همسرشگفت:
_ مگه به سهراب نگفتیامروز زودتر از همیشه بیاد؟
_ چرا، هر جا باشه پیداش می شه، حتما الان بین راهه. خودتو ناراحتنکن.
دیگر هوا تاریک شدهبود و مجلس جشن و پایکوبی ادامه داشت، همه مشغول تماشای آتش بازی بودن که یک نفرچوپان با شتاب وارد مجلس شد و در حالی که داشت از اسبش پیاده می شد فریادزد:
_ ارباب، برای چهنشسته ای؟ گرگ ها به گله ات زده اند.
ارباب کریم به سرعت خودش را به او رساند وپرسید:
_ چطور چنین چیزیممکنه؟!
_ یک دسته گرگ بهطرف گله هامون حمله کرد، که من با خالی کردن تیر اونا رو ترسوندم، گرگ ها به سمتدره زردماری در رفتند!
_ تو سهراب رو ندیدی؟ تو گله نبود؟
مرد متعجب شد و جواب داد:
_ من سهراب رو اونجا ندیدم از گرگ ها هم ترسیدم که جلو برم، این جااومدم تا بهتون خبر بدم.
مرد که نفس نفس می زد ادامه داد:
_ اگر دیر بجنبید نیمی از گله ها تون خورده شده،تازه ممکنه کفتارها هم بوی خون رو بشنون و سر برسند.
ارباب کریم اسلحه دو لولش را برداشت و داشت سواراسب می شد که مرد چوپان ادامه داد:
_ تا دیر نشده جون گله هاتون رو نجات بدین!
ارباب کریم با شتاب به سمت دره زردماری حرکت کردتا جان گله هایش را نجات بدهد. بین راه همه اش در این فکر بود که چرا سهراب زودترگله را نیاورده و آن قدر صبر کرده تا شب برسد؟! او می دانست که وقتی تاریکی برسدنگهداشتن گله در صحرا خطرناک است، از همه مهم تر امروز قرار بود زودتر از همیشه بهایل و مال برگردد، ارباب این جشن را برای او گرفته بود. ارباب کریم با خود گفت:" اون که این قدر بی مسؤلیت نبود، دراین چند سال چنین کاری از اون ندیده بودم، امکاننداشت حرفی بهش بگم انجامش نده، یعنی چی شده؟"
بعد از یک ربع به مرتع رسید، متوجه شد هفت، هشت تاگرگ وحشی دارند گله رو تار و مار می کنند.
ارباب کریم وقتی به فاصله سی متری گرگ ها رسید دیدکه گوسفندان از ترس گرگ ها دارند به طرف چپ و راست فرار می کنند. با تفنگ دو لولشدو تیر هوائی شلیک کرد وقتی صدای تیرها به گوش گرگ ها رسید فرار کردند و ارباب سراغسهراب رفت. مدتی طول کشید تا او توانست سهراب را زیر درخت انجیر وحشی پیدا بکنه،وقتی دید که زیر درخت انجیر خوابیده خیلی ناراحت شد در حالی که اسلحه کنار پایش بوداز اسب پیاده شد خودش را به سهراب رساند و صدایش زد.
_ سهراب، سهراب ...
سهراب از جایش تکان نخورد. ارباب کریم فریادزد:
_ سهراب، الان وقتخوابه؟ بلند شو گرگ ها به گله زدن!
اما جوابی نشنید ارباب کریم در حالی که اسلحه اش را توی دستش جابه جامی کرد با دست راستش سهراب را تکان داد.
_ سهراب، سهراب، پسرم، نترس، چیزی نشده... بلندشو!...
اما سهراب باز همتکان نخورد. او به پهلو روی چمن دراز کشیده بود. ارباب با دست چپش شانه سهراب راکشید و او را به پشت خواباند... اما انگشتهایش به خون سینه سهراب آغشته شد؛ خونی کههنوز تا اندازه ای گرم بود. ارباب کریم اطرافش را نگاه کرد و چون کسی را ندید باصدای بلند فریاد زد:
_ خدا ...
فریاد دلخراش اون تویتمامی زوایای مرتع دره زردماری پیچید. در حالی که کنار جنازه سهراب نشسته بود،چهار، پنج نفر اسب سوار که از مهمان های آن شب بودند با اسب و اسلحه سر رسیدند تابه او کمک کنند. آنها وقتی رسیدند ارباب کریم را کنار جنازه سهراب دیدند. سوارهاهمچنان بر اسب نشسته بودند و داشتند ارباب کریم را نگاه می کردند. وقتی دیدند کهارباب کریم دست از گریه کردن بر نمی داره، یکی از آنها از اسب پیاده شد و آهستهخودش را به ارباب کریم رساند و به آرامی دستش را روی شانه های او گذاشت و از پشت سرارباب کریم نگاهی به جنازه سهراب انداخت که با موهای ژولیده و در هم و برهم روی چمنها رها شده بود. دست راستش را روی بدن بی جان سهراب گذاشت و سپس سرش را به سمت آنچند سوار بر گرداند و گفت:
_ بدنش هنوز گرمه، کمک کنید تا شاید بشه جونش رو نجاتداد.
سوارها از اسب پیادهشدند. یکی از آنها شانه های ارباب کریم را گرفت و به آرامیگفت:
_ بلندشو، شایدبتونیم پسره رو نجات بدیم.
دیگری که سبک وزن تر بود سوار اسب قوی هیکل شد، بقیه کمک کردند تاتوانستند جنازه سهراب را پشت او بگذارند و گفتند:
_ با دستهات مواظبش باش، که از پشت اسبنیفته.
یکی از آنها رفت تااسلحه را از تن درخت انجیر باز کند، اما ارباب کریم گفت:
_ دست به اسلحه نزن، شاید مأمورا بخوان محل قتل روببینند.
***
صدای ساز و دهل توی ایل ومال به گوش می رسید، بعضی از زنها و دخترها با صدای ساز و دهل می رقصیدند، کمی آنطرف تر مردها که اغلب جوان بودند با کلاهی روی سرشان و دو عدد چوب توی دستهایشان باهم بازی می کردند. هنوز می شد آتش بازی را تماشا کرد و همهمه مردم را شنید. ستاره وجیران که میان دختران بودند حرفی نمی زدند، اما انتظار داشتند ارباب کریم همراه باسهراب و بقیه برگردند. در همین موقع یک نفر فریاد زد:
_ اونا اومدند!
مردم آنها رو دیدند و صدای هلهله و شادی در ایل ومال پیچید، همه از همدیگر می پرسیدند:
_ چرا اونا آهسته می آیند؟
وقتی سوارها به جمع مردم رسیدند ساکت بودند و مردم از طریق نورتونستند چهره اونا رو تشخیص بدن.
_ حتما طوری شده، چرا ساکت و ناراحت اند؟!
مهمان ها یواش یواش دور این چند نفر جمع شدند،دیگر از هیچ کس صدایی بلند نمی شد، صدای ساز و سرنا و دهل هم قطع شدهبود.
قبل از همه اربابکریم از اسب پیاده شد، آرام و بی صدا به طرف اسبی که سهراب روی آن بود حرکت کرد،دست های خودش را به سمت اندام جوان و کشیده سهراب دراز کرد و او را به سمت خودشکشید. سهراب را به بغل گرفت و روی زمین گذاشت، خم شد و پیشانی اش را بوسید و صدایگریه اش به گوش مردم رسید.
هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی افتاده، بعد از مدتی ارباب کریم بلند شدو در حالی که بغض گلویش را می فشرد به سمت نوازندگان رفت و فریادزد:
_ نوازندگان از اینلحظه "چپ" بزنند...
نوازندگان شروع به نواختن مارش عزا کردند و مردم شروع به گریستن. مادر سهراب خودش را روی جنازه پسرش انداخت و فریاد او همه را غم زده کرد، مادرجیران هم موهایش را پریشان کرده بود و به سر و سینه اش میزد.
میدان ایل و مال که تاچند لحظه پیش در آن رقص و شادی و پایکوبی می کردند حالا تبدیل به ماتمکده شدهبود.
مدتی گذشت تا همه بهسمت خانه و چادرهای خودشان رفتند و درباره این موضوع صحبت می کردند. در این شرایطبدون تردید فقط از مرگ و علت مرگ سهراب حرف می زدند و هر کدام برداشتی از مرگ سهرابداشتند.
بعضی ها می گفتندسهراب به خاطر دوری از خانواده اش خودکشی کرده، برخی می گفتند خود ارباب سهراب راکشته.
برخی عقیده داشتندکه ارباب ارتباط سهراب و دخترش را فهمیده و از این جورحرفا.
ارباب کریم در فکرکفن و دفن جنازه سهراب بود، جیران همراه مادرش و مادر سهراب به خانهبرگشتند.
جیران به چادرکوچکش رفت و زانوهایش را بغل کرد. چند لحظه بعد صدای پای عابری را شنید که داشت بهاو نزدیک می شد. همان طور که سرش را روی زانوهایش گذاشته بودپرسید:
_ سهراب، تویی؟امشب چقدر دیر اومدی! می دونم تو عمدا دیر می کنی که منو منتظر بذاری. من خسته نمیشم تا صبح این جا می شینم.
صدای قدم های عابر در تاریکی گم شد، لحظه ای بعد ستاره گوشه چادر رابالا زد و داخل شد. وقتی جیران را ناراحت دید به سمت جیران رفت و او را در آغوشگرفت و اشک خود را رها کرد.
پدر ستاره در میان وسایل سهراب دفتریادداشتی پیدا کرده بود. جیران و ستاره تا پاسی از شب پا به پای هم گریه کردند،ستاره دفترچه یادداشت سهراب را به جیران نشون داد و پرسید:
_ جیران، من که سواد خواندن و نوشتن ندارم، پدرمدفترچه رو از میون وسایل سهراب پیدا کرده.
سپس دفترچه را به سمت جیران گرفت، جیران دفترچه رااز دست ستاره گرفت، آن را باز کرد و شروع به خواندن کرد.
ستاره پرسید:
_ جیران، توی این دفتر چی نوشتهشده؟
_ خط سهرابه، هر وقتکه بی کار می شد این یادداشتها رو می نوشت.
ستاره در حالی که اشک هایش را پاک می کردپرسید:
_ جیران برای منممی خونی؟
جیران با چشمانیکه از گریه زیاد سرخ شده بود نگاهی به ستاره کرد و گفت:
_ باشه، برات می خونم.
ستاره خودش را آماده شنیدنکرد.
... جمعه،ساعت 12 ظهر منتظرم تا برام نهار بیارند، اما تا این ساعت کسی نهارم رونیاورده.
دیشب زیرنور ستارگان زیبای آسمان حرف های زیادی با هم داشتیم شنیده بودم که ممکنه روزی اونواز دست من بگیرند، دلم ریخت. توی دلم گفتم: " خدا نکنه اون رو از دست بدم." بعد سرمرو به سمت آسمان گرفتم و توی دلم از خدا خواستم تو رو از من جدانکنه.
با خدای خودمتو خلوت دیشب صحبت کردم و می گفتم:
_ خدایا حالا که اسم اون مرتب روی زبون من جاریه،چه طوری می تونم جدائی اونو تحمل بکنم؟ اگه اون از پیش من بره اون وقت من سرگردونمی شم. من دنیا رو با همه زیبایی که داره بدون اون نمی خوام. آسمان بالای سرم بابودن اون آبی و زیباست.
***
یکشنبه، سه بعد از ظهر،چند لحظه قبل نهارم رو که دختر چابک سوار کوهستان برام آورده بود، خوردم اون الانرفته مثل باد؛ الان پشت به تخته سنگ داده و دارم این کلمات رو یادداشت می کنم. آخهمن نمی تونم حرفام رو به کسی بگم، حرف زدن توی دفتر خاطرات خیلی راحت تره... هنوزنفس های گرم و معطر اون مانند آتش توی کوهستان دمیده می شه و اون چشم های فریبندهای که اسم و رسم دلدادگی رو به من می آموزه و منو با مرغان صحرایی هم آواز می کنهتو ذهنمه، ولی حیف که من نمی تونم اسم اونو توی دفترمبنویسم.
***
دوشنبه 5/8 صبح:
تازه به چراگاهجدید رسیده بودم امروز چقدر دلم گرفته شاید به خاطر اینه که با محیط اینجا مأنوسنشده ام، چقدر خوب شد که ارباب کریم برام دفتر خرید تا حرف هایم رو توی اون بنویسم. قبل از این که اونو ببینم اصلا نمی دونستم پریشونی یعنی چه؟ وقتی اون از عشق و محبتبرام حرف می زد رنگ گل های بنفش رنگ زیبای صحرا انگار عوض می شد. دیشب درباره عشق ومحبت صحبت زیادی داشتم برات گفته بودم که تا زمانی که عشق وجود داره دل ما پر ازشادی یه، اما وقتی ناکامی به سراغ ما اومد اون وقته که آرزو می کنیم که از مادرمونبه دنیا نمی اومدیم. آخه عشق تا زمانی که هست زیباست.
***
شنبه 5 بعد از ظهر دیگهنزدیکه گله رو به ایل و مال ببرم چند روزه احساس می کنم که زمزمه هائی توی این ایلو مال درباره من و تو پیچیده، اونایی که مرتب درباره ما حرف می زنند ظاهرا نمی خواندست بردارند. چقدر خوب بود که این مردم دشمنی هاشون رو کنار می ذاشتند وقتی می شنومکه دیگرون می خوان با این زمزمه ای ویرون گر ما دو نفر رو از هم دلسرد بکنند غصه اممی گیره. دلم می خواست همه مردم ایل و مال دلشون مثل ما پر از مهر و محبت بود و باهم دشمنی و کینه نداشتند.
***
ساعت یک بعد از ظهره،احساس تنهائی و خستگی می کنم ای کسی که این دفتر خاطرات به خاطر تو نوشته شده وشاید تا آخر عمر خوانده نشود. می خوام بگم از وقتی که تو رو نمی بینم خستگی بهسراغم اومده، احساس می کنم هر وقت تو رو نمی بینم دنیا رو از من می گیرند، می دونی! اگر تو با من باشی عشق موندنی خواهد بود. وقتی تو با من باشی، عشق رو می شه توی کوهها و دره زردماری پیدا کرد، هر چند که مدت زیادی یه با توام، اما غرورم نمی ذارهچیزی رو که تو دلمه بهت بگم، من می دونم تا زمانی که دنیا باقی یه خونه شما آخرینپناهگاه منه و دل کندن از اون جا برام خیلی سخته. می دونم که تو آخرین پناه دلسرگشته منی.
***
امروز به خودم می گفتماگه عشقی توی دنیا باشه همون عشق ماست که برای همیشه پایدار خواهد موند، من اینروزها می تونم عشق رو توی چشمان تو ببینم، برای من نگاه جادوئی تو آخرین مرز زندگیاست.
***
امشب روی زمین درازکشیده ام و دارم آسمان رو نگاه می کنم اگه تو بیائی با هم می تونیم ستاره های آسمانرو یکی یکی بشمریم، اصلا وقتی توی چشمان سیاه تو نگاه می کنم شب تاریک رو پر ازستاره می بینم من می دونم که با دست های گرم و مهربون تو رنج جدایی از من جدا میشه، قسم به خدایی که ما رو آفریده دوستت دارم، با تو بودن بزرگ ترین آرزوی منه و هرروز آفتاب با صدای تو از خواب بیدار می شه!
***
شنیده ام که قرار تایکی دو هفته دیگه مادرم از قلعه زنبوری برای دیدنم بیاد. به همین خاطر دیشب با دلخودم خلوت کردم، سؤال های زیادی از خودم پرسیدم و آرزوهای زیادی به خاطر تو به زبونآوردم نمی دونی در تنهایی شب چه شور و حالی داشتم جای تو واقعا خالیبود!
همین قدربگویم که دیشب بین من و دلم هرچه بود عشق بود ووفاداری.
دیشب تاصبح توی خلوت خودم با خیال تو خوش بودم خوب فهمیدم که عشق تو همیشه توی دلم میمونه.
***
گلم! نگاه گرم وتماشائی تو مثل گل های وحشیه، چشمانت به زندگی ام گرمی می بخشد و من آرزومند نگاههای توأم. نمی تونم بدون تو زندگی بکنم اگه من توی زندگی کوتاهم لحظه ای تماشاگرزیبایی بوده ام اون زیبایی همون چشمان توئه.
***
وقتی دیشب از پیشم رفتیدربارۀ آینده ام خیلی فکر کردم من به تقدیر و سرنوشت خیلی اعتقاد دارم بعد از هرنماز تو رو دعا می کنم.
***
غروبا وقتی گله رو بهایل و مال بر می گردونم واقعا خسته ام اما وقتی به یاد تو می افتم خستگی ام از بینمی ره.
***
اصلا دلم نمی خواد کهتو رو ناراحت ببینم، نمی دونم چی شده که تو از دست من ناراحتی یه بار بهت گفتم کهاگر حوصله بکنی مشکل مون حل می شه.
***
تو تا حالا عاشقی مثلمن دیده ای؟ عاشقی که شیدای چشمان توست توی ایل و مال تنها منم که می تونم زیبائی وناز تو رو بخرم. من واقعا گرفتارت شده ام، و این گرفتاری رو خیلی دوست دارم، اینحرفا رو توی این دفتر می نویسم تا یه روز تو بدونی من به اندازه تمامی زیبائی هایدنیا، دوستت دارم، اما حیف وقتی تو رو می بینم نمی تونم علاقه ام رو ابرازبکنم.
***
نمی دونم بدون تو چهطوری به آسمون نگاه بکنم. وقتی تو نیستی با یکی از ستارگان آسمون راز و نیاز میکنم، حالا دیگه برام فرق نمی کنه که تو حرف های منو می شنوی یا نه! چشمانم تویتاریکی همیشه به دنبال تو می گرده تو از ستاره های آسمون زیباتری و من دوست ندارمچشمان تو رو اشک بار ببینم.
***
می گویند در عشق اغلبناهماهنگیهایی به وجود می آید، برای همین است که گاه طغیان کرده مثل دریا به طوفانپناه برده و گاه آرام می گیرد. من تا به حال دریا را ندیده ام ولی وصف آن را ازدیگران شنیده ام. عشق هنرش این است که در طرفین، تعهد ایجاد میکند.
***
آن روز که از کنار جویآب کنار دره زردماری قدم برمی داشتی، نمی دانی که برای اولین بار من با چه دلهره ایفقط برای تسکین دلم نگاهت می کردم و چه اضطرابی داشتم.رؤیای چشمان زیبایت را چونآبهای " چشمۀ لنگان" که در قسمتهای روستای ما " پایه پایه " خشمگین می شود توانستمتماشا کنم.
***
امروز توانستم بدوندلهره به چشمانت نگاه کنم. اعتراف می کنم که دوستت دارم؛ دوست داشتن خیلی سخت است وانتظار دارم تو هم معنی عشق را بفهمی. فقط همین قدر می گویم خدا کسی را به عشقشدیدی که من نسبت به تو دارم گرفتار نکند. اگر تو هم مثل من سخت عاشق شوی! از تو چهپنهان که تو را از جانم هم بیشتر دوست دارم.
***
در بین گله ها بره ایهست که همیشه دور و برم می پلکد. من هم به او و بوی تنش عادت کرده ام، تا او را درآغوش نگیرم و نبوسمش رهایش نمی کنم ...
از تو چه پنهان که من بد جوری به درد عشق گرفتارشدم، احساس من این است که درد عشق بدترین دردهاست که اصلا شفا ندارد. اما خدا را چهدیدی؟ شاید یک روز فرا برسد که همه این غمها و درد جدائی عشق، از یادم برود. آن وقتتو راهم در شادیهای خود شریک خواهم کرد.
دوست دارم همه از جمله تو، که خاطرات مرا ازبرگهای دفتر خاطرات کوچک من می خوانی مثل من از شادیها لذتببری.
***
اصلا در این فکر نیستمکه این عشق و محبت ممکن است زودگذر باشد و هر کدام از ما به راه خودمان برویم. مطمئن هستم که من به غیر از تو کسی را دوست نخواهم داشت، فقط خدا کند که تو هم مثلمن فکر کنی.
***
هر وقت نگاهش می کنملبخندی بر لب دارد. انگار او می داند که من عادت ندارم طوری دیگر نگاهمکند.
***
امروز از میونعلفزارهای بلند، به خاطر تو یه دسته گل چیدم و به انتظارت نشستم، اما تو پیشمنیومدی، با یاد تو با چنان آرامشی به خواب رفتم که دنیا و هر چه در آن بود از یادمرفت. توی خواب تو را دیدم که لباس زیبایی به تن کرده بودی و به فرشته ها بیشتر شبیهبودی.
***
فکر می کنم روزی بهتگفتم اگه عشق با حقیقت توأم باشه پایدار می مونه من فکر می کنم هیچ وقت قلبم اینطوری مهربون نبوده تو مثل دره زردماری سرسبز و زیبایی. همیشه تو رو کنار خودم احساسمی کنم.
***
ما همیشه به همدیگهنیاز داریم.
هر جاکه برم چهره تو رو می بینم و همیشه تو رو با خودم می بینم. من غیر از این دفتر چیزدیگری ندارم که برات به یادگار بذارم.
***
الان نزدیک غروبه. کسیصدام می زنه. دفترم رو می بندم و به سراغ صدا می روم، فعلاخداحافظ.
***
دو ساعت قبل از غروب آفتاب، گروه تحقیق بهسیاه چادرهای ایل و مال دره زردماری رسید. پیش از آن که دیر شود و شب فرا برسد،بازپرس به مأمور پزشک قانونی گفت:
_ آقای دکتر، تا دیر نشده جسد رو معاینهکنید.
پیشاپیش همه، بزرکده حرکت می کرد و فرمانده پاسگاه مهرگان، در حالی که سعی می کرد همراه هیأت بازپرسیباشد، مراقب بود به طور پیوسته مراتب احترام را به جای آورد. به ریش سفید ایل و مالگفت:
_ زودتر محل استقرارجنازه رو به پزشک نشون بدین.
_ چشم سرکار!
از وسط آبادی که این هیأت ایستاده بود تا یخچال طبیعی که جنازه سهرابدر آن قرار داشت، چیزی حدود یکهزار متر بیشتر نبود. تصور این گروه این بود که تاتوجه به این که بیش از 24 ساعت از مرگ مقتول گذشته است و در آخر فصل بهار هستند،امکان معاینه وجود ندارد و بوی نا مطبوع جسد آنها را از وظایف قانونی باز خواهدداشت.
بعد از رسیدن به محلیخچال طبیعی، گروه متوجه شد که مردم برای احتیاط مقداری زیادی برف روی جنازه ریختهاند. جسد وقتی از تابوت بیرون آورده شد تا مورد معاینه قرار گیرد. بسیار سالم مینمود و حضور گروه تحقیق با مانعی از جمله بوی نامطبوع مواجه نشد. افراد محلی بااحترام و به آرامی جنازه را از تابوت پائین گذاشتند و پزشک پزشکی قانونی به معاینهآن پرداخت.
در بدن سهرابهیچ جای خراشیدگی یا ضربه ای وجود نداشت فقط قسمت گردن و گوشه لب ها کمی خراشیدگیداشت.
کارشناس اسلحه شناسیهم در محل حاضر بود و بعد از معاینه سوراخهایی که برای جلوگیری از خون ریزی، آن هارا پنبه پر کرده بودند گفت:
_ از یک تفنگ ساچمه ای، 7 ساچمه شلیک شده و در بدن مقتول مخصوصا درقلب او فرو رفته است.
پزشکقانونی هم مرگ مقتول را ناشی از پارگی رگهای قلب و خون ریزی پیوسته اودانست.
بازپرس که ابتدا بادقت ناظر جریان بود در کنار جسد نشست، آنگاه ذره بین دایره ای شکل را از دست دکترگرفت و با حوصله تمام مشغول بازرسی و معاینه دستها و مخصوصا انگشتهای مقتولشد.
اگر کسی در آن ساعت بهدقت در چهره بازپرس توجه می کرد می فهمید که او بعد از معاینه انگشتان مقتول، سرشرا کمی عقب برده و به فکر فرو رفته.
دوباره ذره بین را که هنوز به پزشک قانونی پس نداده بود به نقاطی ازانگشتان مقتول نزدیک کرد و از جای خود برخاست و به قدم زدن پرداخت. هیچکس نفهمید کهبازپرس در اندیشه چه مطلبی است. او کمی از جمعیت دور شد و به فکر فرورفت.
بازپرس مدتی به قدمزدن پرداخت. آنگاه دستور حمل جنازه را برای دفن صادر کرد و به پزشکگفت:
_ از نظر من، دفنجنازه بلامانع است.
دکتردر حالی که جواز دفن را صادر می کرد به بستگان ارباب کریمگفت:
_ احتیاج به کالبدشکافی نیست. می تونید جنازه رو دفن کنید.
عده ای از مردان قبیله در حالی که عده ای زنان سیاهپوش آنها راهمراهی می کردند، تابوت را بر دوش گرفته و به قبرستان متروکه ای که در پشت کوه قرارداشت بردند و آن را دفن کردند.
بازپرس همراه بقیه با اتومبیل جیپ دادگستری به طرف دره زردماری حرکتکردند و قبل از این که آفتاب غروب کند و محیط برای گروه تحقیق تیره شود، به دهرسیدند. ارباب کریم که به زحمت حرکت می کرد، به جایی که جنازه مقتول قبلا دیده شدهبود، رفت.
بازپرس به اربابکریم گفت:
_ خودت رو بهصورت جنازه سهراب دربیار. و برای ما چگونگی استقرار جسد رو تشریحکن.
ارباب کریم ابتدانگاهی به دور و برش کرد وقتی همه را در انتظار دستور بازپرس دید، روز زمین یک پهلودراز کشید... مدتی به همان حال بود تا اینکه بازپرس پرسید:
_ فاصله سهراب تا درخت انجیر چقدربود؟
_ همین قدر که مندراز کشیدم.
_ دستمالی کهانتهای اون به ماشه اسلحه بسته شده، به نظرت آشناست؟
_ بله، این دستمال بزرگ همیشه همراه سهراب بود وبه پیشانی اش می بست.
بازپرس کنار ارباب کریم نشست و پرسید:
_ خوب حواست رو جمع کن. چیز دیگه ای به نظرت نمیآد؟ خوب فکر کن، بعد جواب بده.
_ فقط شصت پای راستش به دستمال بلند بستهبود...
بازپرس دستورداد:
_ ارباب کریم حالا ازجات بلند شو!
آنگاه خودشروی زمین به یک پهلو دراز کشید و فاصله خود تا درخت انجیر را تخمین زد و از ستوانپرسید:
_ در همچین حالتی،امکان این هست که دستمال بلند رو به شصت پام ببندم؟
ستوان به طرف بازپرس رفت و با دست دستمال را کشیدو گفت:
_ حتی اگه بهدستمال فشارم بیاد این کار شدنی نیست.
بازپرس از جایش برخاست و گفت:
_ هر آدم ساده ای هم باشه می فهمه چنین صحنه سازیبا عقل و منطق جور در نمی آد.
بعد به خط های نامنظم روی زمین اشاره کرد وگفت:
_ محیط درگیری وایجاد قتل باید جایی غیر از این جا باشه.
آنگاه بدون اینکه صحنه را تخریب کند، خط سیر گرفته شده را به دقتپیمود، نزدیک تپه ای رسیدند که نشانه های باقی مانده حکایت از درگیری دو یا چند نفرداشت. همراه بازپرس، پزشک و ستوان هم به دقت زمین را جستجو کردند تا توانستند قطراتخون را روی زمین و قسمتی از خط سیر مشاهده کنند.
اینطور که بازپرس صحنه را احیاء کرد قاتل بعد ازکشتن مقتول به فراست دریافته که باید به طریقی از اتهام بگریزد و اولین آثار ترس ووحشت را تجربه نموده بود. آنگاه مجبور شده بود به زحمت جنازه را در بغل گرفته اینخط را بپیماید ولی به علت سنگینی جسد، هر دوی پای او را به زمین گذاشته و با دراختیار گرفتن زیر بغل و شانه های مقتول که احتمالا هنوز جانی در بدن داشته، با زحمتزیاد حدود 50 متر به طرف درخت انجیر کشیده و به وسیله طناب و پارچه ای که به گردنمقتول بود، طوری صحنه سازی را کرده که گویا مقتول با خودکشی به زندگی اش پایان دادهاست.
بازپرسگفت:
_ هر آدم تازه واردیهم این صحنه ها رو می دید، می تونست بفهمه که مقتول خودکشی نکرده، اما چون قاتلعجله داشت تهیه و آرایش چنین صحنه سازی قلب پریشان اونو تسکین می داده و باعث ریزشترس از تنش می شده.
آنگاه کمی از مجیدی فاصله گرفت و چندین باراین فاصله 50 متر را پیمود؛ و هر بار پس از توقف درحالی که انگشت سبابه اش را رویچانه اش قرار می داد، به فکر فرو می رفت. ظاهرا تصمیم داشت صحت نظریه خود را که درکآن زیاد هم مشکل نبود ارزیابی کند.
با وجودی که کم کم تاریکی شب چادرش را روی زمین پهن می کرد، بازپرس وهیأت همراه به بحث و تفکر درباره نظریه های متفاوت ادامهدادند.
آنها نهایتا درهزردماری را پشت سر گذاشته و به ایل و مال برگشتند. تا رسیدن به سیاه چادرها، موقعشام فرا رسیده بود.
شامآنها عبارت بود از برنج و کباب و نان و دوغ محلی که به علت مخلوط شدن با نوعی سبزیو گیاه معطر محلی، بسیار خوش طعم بود.
بعد از آنکه هر یک به تنهایی نماز خواندند، بازجوئی مقدماتی ازافرادی که شاهد قضیه قتل بودند، یا چیزی درباره آن شنیده بودند، آغازشد.
همه مردهایی که امکانتحقیق از آنها وجود داشت، در آنجا جمع شده بودند تا بازپرس به همراه فرمانده پاسگاهاز آنها تحقیق کند.
مجیدیبه همراه یک سرباز مسلح به چادرها و خانه های مردم می رفت تا از باقی مانده آنها کهحاضر نشدند، فقط به منظور بالا بردن سطح اطلاعات تحقیق کند.
وقتی بازجوئی تمام شد، بازپرس خودش را به گوشههمان میدان که اتومبیل دادگستری پارک شده بود، رساند و با اشاره دستش فرماندهپاسگاه مهرگان را خواست. فرمانده پاسگاه خودش را به بازپرس رساند و بازپرسگفت:
_ ارباب کریم رو بااحترام و بدون دستبند به سمت اتومبیل هدایت کنید.
مدتی بعد ارباب کریم در میون صدها جفت چشم مثل یکمرده متحرک سوار اتومبیلش شد تا به همراه گروه به دادسرابره.
در این پرونده دلایلکافی علیه ارباب کریم نوشته شده بود و هر نوع دفاع موجه یا غیر موجه را از او سلبمی کرد، این گروه با راهنمائی فرمانده پاسگاه بعد از طی راه های مختلف و گذشتن ازجاده های خاکی نزدیکی های دو بعد از ظهر به دادسرا رسیدند، بازپرس ارباب کریم را تاصبح فردا در اختیار بازداشتگاه موقت گذاشت، تا رأس ساعت اداری به دادسرابفرستند.
اول وقت اداریارباب کریم را به اتاق بازپرسی هدایت کردند. ظاهرش بسیار آرام بود و انگار متوجهنبود که گرفتار چه مصیبتی شده است.
وقتی بازپرس و دستیار اون _ مجیدی_ پشت میزهاشون نشستند بازجوئی شروعشد توی این گونه مواقع بازپرس از متهم سؤال می کرد و مجیدی سؤال و جواب ها رو بهسرعت می نوشت.
بعد ازنوشتن مشخصات متهم بازجوئی شروع شد:
س: شما متهم به تیر اندازی منجر به قتل هستی، از خودت دفاعکن.
ج: تصدقت گردم من کسیرو نکشته ام.
س: تو قبل ازاین که به سمت دره زردماری سراغ گله هات بری کجا بودی و چه کار میکردی؟
ج: من توی ایل و مالخودم بودم، اون جا جشن گرفته بودیم و عده ای رو هم دعوت کردهبودیم.
س: ادامهبده!
ارباب کریم باخونسردی ادامه داد:
_ وقتیشنیدم که گرگ به گله ام زده اسلحه دو لولم رو برداشتم و به چراگاهرفتم.
س: تا حالا سابقهداشت که مقتول (سهراب) دیر به خونه بیاد؟
ج: تا این حد سابقه نداشت. گاهی ده دقیقه یا یه ربع تأخیر میکرد.
بازپرسپرسید:
_ وقتی که به درهزرد ماری رسیدی هوا روشن بود یا تاریک؟
_ قربانت گردم، هوا کاملا تارک بود، اون موقع من گوسفندا رو دیدم کهبه این طرف و اون طرف فرار می کردند متوجه شدم گرگ ها دارند اونا رو تعقیب می کنندبه ناچار برای فرار دادن گرگ ها و نجات گوسفندانم دو تا تیر پیاپی شلیککردم.
س: تو توی اونتاریکی تونستی سهراب رو تشخیص بدی؟
ج: نه جناب بازپرس! اون قدش بلند بود، حتی اگه صدای سم اسب ها رو میشنید می اومد جلو.
س: تیرچه طوری شلیک شد؟ توضیح بدین.
ج: عرض کردم، برای فراری دادن گرگ ها دو تا تیر هوائی شلیککردم.
س: تو قبل از این کهبه چراگاه برسی صدای تیری نشنیدی؟
_ تصدقت گردم، من صدای تیری نشنیدم، اون موقع که توی ایل و مال بودمصدای ساز و دهل که به " راست " نواخته می شد اون قدر زیاد بود که صدای هیچ تیریشنیده نمی شد. فاصله ایل و مال تا چراگاه، اگه بخوان اسب برن، حدود یه ربعراهه.
س: تو دفعه اولسهراب رو چه طوری دیدی؟ با حوصله چیزی رو که دیدی دقیقا به خاطر بیار، بعد جواببده.
ج: بعد از این که گرگها فرار کردند دنبال سهراب رفتم چند بار صدایش زدم، اما جوابی نشنیدم. یه وقت دیدمروی زمین یه پهلو افتاده، اول فکر کردم که خوابیده، اما وقتی رفتم بیدارش بکنم دیدمکه ...
س: چند نفر ازمهموناتون وقتی سر رسیدند دیدند که تو اسلحه به دست بالای سر مقتول نشستهای!
ج: درسته، اونا وقتیرسیدند که من بالای جنازه سهراب بودم.
ارباب کریم از این لحظه به بعد احساس ناراحتی شدید میکرد.
س: تو وقتی به جسدسهراب رسیدی چیز غیر طبیعی ندیدی؟
ج: فقط اسلحه عقابی تک لول اونو دیدم که به درخت انجیر بسته بود،اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که اون خودکشی کرده.
س: سهراب از خودش اسلحه ایداشت؟
ج: بله، یه اسلحهخونوادگی داشت که بعد از فوت پدرش به اون رسیده بود و سهراب این اسلحه رو همیشههمراهش داشت و هر وقت خطری اون و گله ها رو تهدید می کرد ازش استفاده میکرد.
س: چه خطری ممکن بوداونو تهدید بکنه؟ آیا اون از کسی ترس و واهمه ای داشت، یا آیا از دشمن فرضی با شماحرف می زد؟
ج: نه قربان،سهراب پسری مؤدب و مهربون بود و با کسی مشکلی نداشت. خطری که اونو تهدید می کردحمله ناگهانی گرگ ها بود.
متهم دیگر خسته شده بود بازپرس از جای خود بلند شد و چند قدم به سویمتهم برداشت، سرش را پائین آورد و پرسید:
_ می خوای بازجوئی رو ادامه ندیم؟
ارباب کریم سرش را بالا گرفت و در حالی که کاسهچشمانش پر از اشک بود، جواب داد:
_ آقای بازپرس، خیلی خسته ام نمی دونم چه طوری به سؤالات شما جواببدم، از این لحظه به بعد زبونم در اختیار خودم نیست. ممکنه هر چی رو که بخوادبگه.
بازپرس سرجای خودنشست و زنگ را به صدا درآورد، مستخدم دادسرا وارد بازپرسی شد. بازپرسگفت:
_ چند لیوان آب خنک ودو سه استکان چای برامون بیارید.
چند لحظه بعد در یک سینی چند لیوان آب خنک و دو سه استکان چای آوردندبازپرس به مستخدم گفت:
_ لیوان آب خنک رو با قند شیرین کن بده دست این آقا...
مستخدم هم همین کار را کرد، ارباب کریم آب قند رانوشید، نفسی تازه کرد و منتظر نشست.
بازپرس پرسید:
_ آقای ارباب کریم، حالا تو شرایطی هستی که بتونی بازجوئیبشی؟
_ نه قربان، من هنوزخسته ام!
بازپرسگفت:
_ می نویسم بریاستراحت بکنی، تا صبح فردا برای بازجوئی آماده بشی.
_ دستت درد نکنه.
بازپرس قرار بازداشت موقت متهم را با قید کلمه " ممنوع الملاقات " صادر کرد.
مدتی بعد دادستان وارد بازپرسی شد بعد از سلام و علیک و خوردن چاییاز بازپرس پرسید:
_ آقایبازپرس، چکار کردین، به کجا رسیدین؟
_ تقریبا به هیچ جا.
_ متهم کوچک ترین اشاره ای به قتل نکرد؟
بازپرس در حالی که اوراق پرونده را مرور می کردجواب داد:
_ اصلا، هر چنددلایل علیه متهم فراوونه، ولی متهم طوری حرف می زنه و از خودش دفاع می کنه که باورکردن دفاعیاتش زیاد مشکل نیست.
_ همه متهمان همین طوری اند، اونا کاری رو که کرده اند به گردن نمیگیرند. مثل بقیه است شما انتظار داشتید که متهم بلافاصله مسؤلیت قتل رو به عهده میگرفت؟
_ این بازپرسی بایدخودشو برای چنین موضوعی آماده بکنه.
***
*yas*
1st June 2011, 07:11 PM
قسمتــــــــــــ 11
روز بعد رأس ساعت اداری متهم را ازبازداشتگاه موقت به دادسرا بردند.
بازپرس از متهم پرسید:
_ دیشب خواب راحتی داشتی؟ تونستی به راحتی استراحتبکنی؟
متهم سرش را تکانداد و گفت:
_ بدنبود.
_ کم و کسرینداشتی؟
متهم جوابداد:
_ نه، الحمدلله هر چهخواستم در اختیارم بود.
_ کسی ازت نپرسید برای چه زندانی شده ای؟
_ خیر قربان، فقط ممنوع الملاقات بودم و اجازه ندادند کسی با منملاقات بکنه.
بازپرس لبخندکمرنگی زد و گفت:
_ خودمدستور داده بودم کسی باهاتون ملاقات نکنه تا تکلیف پرونده ات مشخصبشه.
متهم حرکتی کرد وگفت:
_ آقای قاضی، کیتکلیف من و این پرونده معلوم می شه؟
_ زمانی که حقیقت کشف بشه!
متهم که نسبت به دیروز بهتر با محیط بازپرسی و باز جوئی مأنوس شدهبود پرسید:
_ من تا کیباید بازداشت باشم؟
_ بهزودی وضع تون روشن می شه. به شرط این که هر چی می پرسم درست جواببدین.
متهم سرش را بالاگرفت و به بازپرس گفت:
_ خدا می دونه که دروغ تو کلام من نیست هر چی حقیقت باشه میگم.
_ و همه حقیقترو؟
_ قسم می خورم که همهحقیقت رو بگم.
بازپرس بهدستیارش اشاره کرد که آماده باشد، بعد از متهم پرسید:
_ گفتی وقتی بالای سر جنازه رسیدی جسد هنوز گرمبود اون وقت تو چه کار کردی؟
ج: با کمک چند نفر اون رو پشت اسب انداختیم و به آبادی رسوندیمبلافاصله گوساله ای رو کشتم، پوستش رو در آوردم، و سهراب رو توی اون پیچیدم تا شایدحالش خوب بشه.
س: چه مدتبعد متوجه شدید که سهراب مرده؟
ج: یکی دو ساعت بعد وقتی اونو توی دره زردماری پیداکردیم تا به آبادیبرسونیم همچنان بیهوش بود هر چند که خونش بند اومده بود، وقتی که مطمئن شدیم سهراباز دست رفته غسالی رو که یک نفر سید بود آوردیم. اون رو شستشو دادیم و کفن کردیم. تا خواستیم به خاک بسپاریم یکی گفت باید مأمور پاسگاه مهرگان رو در جریان بذاریم وما ناچار سهراب رو توی یخچال طبیعی که زیر کوه قرار داره گذاشتیم تا مأمور سررسید.
س: چطور قبل از اینکه سهراب رو توی پوست گوساله بپیچونی به بیمارستاننرسوندین؟
ج: راه دوربود.
س: مأمور اسلحه شناسیگفته از اسلحه ای که به بدنه درخت انجیر بسته شده بوده یک بار از فاصله دو متری بهمقتول شلیک شده اگه اون خودش رو کشته باشه این فاصله نمی تونه خودکشی به حساببیاد.
ج: سهراب ممکنه برایگرگ ها یا کس دیگری تیر اندازی کرده باشه. من گیج شده ام و نمی دونم آیا جوابسؤالات شما رو بدم یا نه، اون پسر نبود که سر خود اسلحه رو شلیک بکنه، اهل دعوانبود.
بازپرسپرسید:
_ اگه مطلب دیگه ایهست که تا حالا ازتون نپرسیده ام بهمون بگید.
متهم که به دستیار بازپرس نگاه می کرد جوابداد:
_ هر چه بود گفتم. فعلا نمی دونم که چه چیزی رو نگفته ام، اما مطمئنم تا این جا هر چه رو که پرسیدهبودین جواب دادمو خدا می دونه که من سهراب رو نکشته ام.
بازپرس بار دیگر متهم را همراه مأمور بهبازداشتگاه موقت معرفی کرد.
موقعی که دادستان آمد ساعت نزدیک به ظهر را نشان می داد. در اینمنطقه قتل و جنایت کمتر اتفاق می افتاد و دستگاه قضائی منطقه نسبت به این پروندهحساس شده بودند. آمدن دادستان به اتاق بازپرسی اغلب برای مشاوره بود، نه چیز دیگر. در این دادسرا قاضی بود که بر اساس درک خودش به کار می رسید، اما از هم فکریدادستان هم کمک می گرفت. بعد از خوردن چای و کمی استراحت دادستانپرسید:
_ متهم اصلا دلیلیبرای ارتکاب جرم داشته؟
_ هم بله و هم نه، درباره این موضوع شک دارم چنین فکری به ذهن خودم هم رسیده، این کهمتهم انگیزه ای برای این قتل داشته؟ اگه انگیزه ای هم وجود داشته اون قدر ضعیف و کمرنگه که زیاد به چسم نمی یاد.
دادستان گفت:
_ چه دلیلی بهتر از این که به طور ناگهانی به اون خبر داده اند کهگرگ به گله زده؛ اون با عصبانیت سوار اسب شده و مسلح به سمت چراگاه رفته در اون جاگرگ ها رو دیده که چند رأس از گوسفندان رو پاره کردند اون دوبار از اسلحه استفادهکرده، هوا هم تاریک بوده.
بازپرس گفت:
_ متهم قسم می خوره که تیرها رو به سمت بالا شلیککرده.
دادستانگفت:
_ متهم دلیل موجهینداره که بتونه ثابت بکنه.
بازپرس گفت:
_ اگه متهم از اسلحه خودش استفاده کرده چرا از اسلحه مقتول برای قتلاستفاده شده؟!
دادستان بادستش صحنه جنایت را این طور توضیح داد:
_ متهم از این دو تا تیر، یکی رو به سمت مقتول شلیک کرده بعد فکرکرده تیری هم از اسلحه مقتول شلیک بکنه و بلا فاصله اون رو به تنه درخت ببنده. شهودهم دقیقا نمی دونند دو تیر شلیک شده یا یک تیر!!
بازپرس در حالی که دست هایش زیر چانه اش بودگفت:
_ پای همون درختی کهمتهم، جنازه رو دیده قطراتی از خون خشک شده دیده شده، اون جا آثاری از درگیری دیدهمی شه مهم تر از همه فرصت نمی مونده که متهم بخواد صحنه رو دستکاریبکنه.
_ می خواین بگینمتهم بی گناهه؟ خشک بودن خون به خاطر اینه که شما دو روز بعد به اون منطقهرسیدین.
_ اسلحه ای که بهدرخت انجیر بسته شده در ذهنیت مرد روستائی نیست. اون توی اون شرایط نگرون کننده نمیتونسته دست به چنین کاری بزنه! تحقیقات دیگه ای نشون می ده که متهم، مقتول رو مثلپسر خودش دوست داشته.
بازپرس بلند شد از میان پرونده متهم گواهی پزشکی قانونی را بیرونکشید و ضمن این که آن را به سمت دادستان دراز می کرد گفت:
_ یکی از دلایل اصلی بی گناهی متهم که بهش ایماندارم معاینه دقیق جنازه سهرابه وقتی با کمک پزشکی قانونی مقتول رو به دقت وارسیکردیم معلوم شد که سر ناخن های مقتول ترک های جزئی برداشته و این نشون می ده کهمقتول قبل از این که به قتل برسه با قاتل درگیری داشته، بررسی محل جنایت هم چنینچیزی رو نشون می ده، مخصوصا طبق نظریه کارشناس اسلحه، که اسلحه از فاصله دو متریشلیک شده می رسونه که قاتل یا قاتلین وقتی نتونسته اند حریف متهم بشند غفلتا اسلحهمقتول رو برداشته و به طرفش شلیک کرده اند. وقتی دیده اند چه جنایتی انجام گرفتهصحنه سازی کرده اند و ناشیانه اسلحه رو به درخت بسته اند و وانمود کرده اند کهمقتول خودکشی کرده!!
_ ازمتهم معاینه بدنی شده؟
_ بله، متهم رو کاملا معاینه کرده ایم کوچک ترین خراش یا علائم درگیری توی بدن متهمدیده نشده. برعکس توی بدن مقتول یعنی گوشه لب ها و گردن خراشیدگی کوچکی دیده می شه،نتیجه ای که به دست می آد اینه که متهم به قتل جثه کوچکی داشته و نتونسته حریفمقتول بشه به همین خاطر برای کشتن مقتول از اسلحه استفادهکرده.
دادستان که قبلا بهمدت ده سال بازپرس یکی از شهرها بود نگاهی به گواهی تازه رسیده پزشک قانونی انداختو گفت:
_ عمده ترین قسمتپرونده و مهم تر از همه این که قاتل کیه و چه سودی از این قتلبرده؟
_ ممکنه بیشتر از یکنفر توی قتل شرکت داشته باشن.
دادستان هم چنان که گواهی پزشکی رو به سمت مجیدی دراز می کرد جوابداد:
_ اگه این عمل توسطدو یا چند نفر انجام شده باشه به نظر من اصلا قتلی انجام نگرفته علت این که می گمقاتل یک نفره برای اینه که نتونسته حریف مقتول بشه در حقیقت قاتل برای کشتن نیومدهبوده، اگه می خواست این کار رو بکنه حتما با خودش اسلحه می آورد. به نظر من اسراریبین قاتل و مقتول وجود داشته که با قتل مقتول تموم می شده.
دادستان دوباره از مجیدیپرسید:
_ شما توی تحقیقاتتون چه کار کردید؟
مجیدیتحقیقات خودش را به دادستان داد. او به سرعت چند صفحه از تحقیقات را خواند و آن رابه مجیدی برگرداند و گفت:
_ خودمونیم ها اگه من جای تو بودم حاصل تحقیقات خودم رو به یکی ازمجلات می فرستادم تا به عنوان رمان چاپ بشه، پول خوبی گیرت میاومد!
مجیدی چیزی نگفت،بازپرس ادامه داد:
_ آقایمجیدی برای به دست آوردن این اطلاعات زحمت زیادی کشیده اند تحقیقات اون بیشتردرباره شیوه های زندگی ایل و ماله.
دادستان در حالی که داشت لبخند می زد گفت:
_ من داشتم سربه سر مجیدی می ذاشتم از شوخی گذشتهاطلاعات موجود در مورد این پرونده به درد بخوره.
مجیدی گفت:
_ هدف من کمک به کشف رمز و راز این پرونده بود. نمی دونم چقدر تونسته ام موفق باشم!
بازپرس خطاب به دادستان و مجیدی گفت:
_ به گمان من رمز پیچیده ای توی این پرونده وجودداره. برخلاف تصورات ساده انگارانه که می گه چنین قتلی با چنین ویژگی هائی نمی تونهتوی این محیط دیده بشه، اما گاه بر حسب اتفاق این امر امکانپذیره!
***
پنج روز از این جریان گذشت، ساعت 10 صبح آنروز سرباز پاسگاه مهرگان داخل حیاط دادسرا شد و به سمت اتاق دادستان رفت و پاکتی رابه او داد، دادستان بلا فاصله پاکت را باز کرد و آن را خواند، از جای خود بلند شد وبه سمت اتاق بازپرسی رفت، وقتی داخل بازپرسی شد پاکت نامه را روی میز بازپرس گذاشتو گفت:
_ یه حادثهدیگه.
بازپرس در حالیکهداشت نامه را برمی داشت پرسید:
_ کجا؟
_ همون جایی که چند روز قبل یکی به قتل رسید.
بازپرس پرونده ای را که زیر دستش بود، به سمتدادستان گرفت و گفت:
_ لطفا این پرونده رو به شعبه دیگه ای ارجاع بدین!
بعد به دستیارش گفت:
_ وسایل ات رو بردار تا هر چه زودتر به سمت کوههای زرد ماری بریم.
مجیدیبدون اینکه حرفی بزند، وسایل مورد نیاز را برداشت و با هم به محل حادثهرفتند.
این بار برعکس دفعهقبل از جاده "چادگان" حرکت کردند تا بتوانند میان بر زده و از راه آبادی بزرگ "یانچشمه" خودشان را زودتر از حد امکان به محل حادثه برسانند. بین راه به قهوه خانهای رسیدند و بعد از خوردن چایی و نهار به راه خودشان ادامهدادند.
آنها ساعت 5/9 صبححرکت کرده بودند و ساعت 5/4 به محل حادثه رسیدند. برای رسیدن به محل حادثه از راههای خطرناکی گذشتند که هر لحظه امکان سقوط اتومبیل به دره وجود داشت، اما راننده بامهارت کامل مواظب بود که اتفاقی نیفتد.
قبل از حرکت به وسیله بی سیم به پاسگاه مرکزی شهر اطلاع داده بودندکه فرمانده پاسگاه مهرگان و دو تن از سربازان به محل حادثه بیایند. به میدانگاهیرسیدند که چند روز قبل از آن جا برگشتند. اولین چیزی که نظرشان را به خود جلب کردمراسم "چپ زدن" نوازندگان که نشان می داد اتفاق بدی افتاده.
در میدان بیشتر از صد نفر جمع شده بودند. از طرزلباس پوشیدن و حالت چهره شان می شد فهمید که اتفاق بدیافتاده.
مجیدی میان زنهابه دنبال دو نفر بود؛ او با چشمان خود جمعیت زنان را کاوید تا ستاره و جیران راببیند، تا شاید بتواند به ماجراهای پشت پرده پی ببرد. او می توانست از ستاره وجیران و مخصوصا ننه گل طلا اطلاعات تازه ای درباره قتل سهراب به دستبیاورد.
بازپرس دور ازجمعیت ایستاده بود و با فرمانده پاسگاه حرف می زد، در همین موقع پزشک قانونی هم ازراه رسید و کنار بازپرس ایستاد. فرمانده پاسگاه، بازپرس و پزشک قانونی را به سمتجمعیت هدایت کرد، زنها دست همدیگر را رها کردند تا آنها رد شوند، مجیدی هم خودش رابه بازپرس رسوند و آنها خودشان را به بالای سر دو جسدی که در آن جا بود رساندند. روی هر یک از آنها پارچه سفیدی انداخته بودند، هر یک از این سه نفر فکر جداگانه ایداشتند. برای پزشک قانونی دیدن اجساد یک امر عادی بود و چیز تازه ای وجودنداشت.
بازپرس هم به دنبالاین بود که با حادثه تازه چگونه رو به رو بشود. مجیدی هم در حالی به سوی جسدها میرفت که به دنبال ستاره و جیران بود. در همین موقع پزشک قانونی به آرامی پارچه ها رااز روی اجساد برداشت تا آنها را معاینه و علت مرگشان را تعیین کند. هیچ کس نمیدانست توی دل دستیار 25 ساله بازپرس چه می گذرد.
مجیدی از دیدن اجساد چنان منقلب شد که حتی نمیتوانست گریه بکند آن دو جسد، اجساد ستاره و جیران بودند.
مجیدی آنچه را که دیده بود نمی توانست باور کند. سرانجام صدای چپ زدن نوازندگان او را به گریه انداخت. مجیدی بلند بلند گریه می کردطوری که بازپرس خودش را به او رساند تا بتواند آرامش کند. بازپرس وقتی بی تابیمجیدی را دید پرسید:
_ مجیدی، تو برای چی داری گریه می کنی؟
مجیدی انگار صدای بازپرس را نشنید. بازپرس دلجویانه کنار مجیدی نشستو گفت:
_ خونسردی ات روحفظ کن!
مجیدی رویش را بهسمت بازپرس کرد و پرسید:
_ آقای بازپرس شما اون دو جسد رو شناختین؟
_ نه، اما می تونم اسم و رسم شون رو بپرسم، چیزیشده؟
_ لازم نیست ازدیگرون اسم و رسم شون رو بپرسید.
_ چطور؟
_ یکی از اونا ستاره است و دیگری جیران.
_ پس تحقیقات تو درباره اونا بود؟
_ بله، تازه من می خواستم کار نیمه تمامم رو بهکمک اونا تموم بکنم.
بازپرس دلجویانه گفت:
_ خودت رو زیاد ناراحت نکن!
مجیدی به بازپرس نگاه کرد وگفت:
_ آقای بازپرس قولبدین تا قاتل سهراب رو پیدا نکردیم یک لحظه آروم نگیریم.
_ قول می دم، قول می دم.
پزشکی قانونی بعد از معاینه اجساد به بازپرسگفت:
_ نتیجه جواب پزشکیقانونی رو می نویسم می دم خدمت تون.
بازپرس پرسید:
_ آقای دکتر علت مرگ چیه؟
_ علت مرگ استفاده از نوعی گیاهه که هر دو باهم استفاده کرده اند وخیلی سمی یه.
_ منظورتوناینه که احتیاج به کالبد شکافی نیست؟
_ چند قطره از خونشون رو برداشتم تا ببرم آزمایشبکنم.
هنوز آفتاب غروبنکرده بود که کار آنها تمام شد.
مجیدی به بازپرس گفت:
_ آقای بازپرس، اجازه می خوام درباره این موضوع از شخصی به نام ننهگل طلا تحقیق بکنم.
بازپرسنگاهی به مجیدی کرد و گفت:
_ حتما، این کار رو بکنید ممکنه ننه گل طلا اطلاعات تازه ای بهتبده!
مدتی بعد مجیدی رویتپه کوچکی رفت و با چشمانش جمعیت را کاوید. او به دقت جمعیت زنان را از نظرش میگذراند تا این که در گوشه ای از میدان ننه گل طلا را دید که روی زمین نشسته بود. ازتپه پائین آمد و از طرف راست جمعیت دور زد. هیچ کس به او توجهی نداشت، همه به نوعیعزادار بودند.
نوازندگانکم کم وسایلشون را جمع می کردند. مجیدی آرزو می کرد که کاش هیچ وقت جیران و ستارهرا ندیده بود. مجیدی خودش را به ننه گل طلا رساند و کنارشنشست.
ننه گل طلا سرش رابه سمت مجیدی برگرداند و وقتی او را دید پرسید:
_ برای تو هم سخت بود؟
_ خیلی! اصلا باورم نمیشد.
_ نوه ام رو شناختی؟همونی که روسری سفید به سرش بود و زینت آلات روی پیشونی اش برق می زد، مثل عروس شدهبود. وقتی جنازه اش رو دیدم، اول ستاره رو نشناختم، لبخند زیبایی روی لباش بود. اولین دفعه بود که اونو این قدر خوشگل می دیدم.
مجیدی به خاطر این که حرف را عوض کندگفت:
_ ظاهرا عزاداری تمومشد. می خواین باهم بریم خونه تون؟
ننه گل طلا سعی می کرد بلند شود، اما بلند شدن برایش سخت بود. مجیدیزیر بازوی پیرزن را گرفت و خیلی آرام او را از جا بلند کرد. بعد عصای او را از رویزمین برداشت و به دستش داد، ننه گل طلا عصا زنان در حالی که کمی می لنگید همراهمجیدی به سمت خانه اش رفت.
ننه گل طلا مرتب درباره نوه اش حرف می زد:
_ کاش مادربزرگش می مرد تا مرگ نوه جوونش رو نمیدید. امسال وقتی به سردسیری اومدیم اون خیلی سرحال بود، یه لحظه بند نمی شد هر روزاز روز قبلش خوشحال تر به نظر می رسید، گاهی اون قدر خوشحال بود که انگار تمام اینکوه ها و دره ها رو به اون داده اند. حتی یک روز که پیشم اومده بود بدون مقدمه گفت: "ننه جون الهی پیشمرگت بشم، ممکنه به زودی منو در لباس عروسی ببینی." اون وقت قیافهغمگینی به خودش می گرفت و می گفت: "ننه جون ممکنه مجبور بشم دور از تو زندگی بکنم،تو که از این بابت ناراحت نمی شی، می شی؟"
مجیدی و ننه گل طلا عصا زنان به راه خودشان ادامهدادند تا به میدانی کوچک رسیدند. کنار درخت بلوط ایستادند تا ننه گل طلا نفسی تازهکند، مدتی گذشت و آنها به راه شان ادامه دادند. وقتی به منزل ننه گل طلا رسیدند آنجا به قدری سوت و کور بود که مجیدی احساس کرد بیشتر از ده سال است کسی در این خانهنفس نکشیده! او حتی صدای ستاره و جیران را می شنید. ننه گل طلا از سکوی خانه اشبالا رفت و داخل اتاقک دود گرفته شد:
_ پسرم منو ببخش که حال و حوصله ندارم چایی درستبکنم.
_ ایرادی نداره،قبلا بهت زحمت دادم کافیه.
_ جیران رو دیدی؟ مثل یه تکه ماه شده بود.
بعد از مجیدی پرسید:
_ ارباب کریم رو چکار کردین؟ هنوز زندونه؟ اونبیچاره رو بی خود زندون کردین دل ارباب کریم مثل بچه ها بود ...
مجیدیپرسید:
_ از ستاره و جیرانبرام بگو، اونا کجا و برای چی دست به خودکشی زدند؟
_ دیروز نزدیک ظهر بود که اهل خانه متوجه غیبت ایندو نفر شدند همه جا رو گشتند، اما نتونستند اونا رو پیدا بکنند مردهای ایل و مال روخبر کردند، اونا با اسب خیلی جاها رو گشتند تا این که تونستند اونا رو پیدابکنند.
_ کجا پیداشونکردند؟
_ کنار چشمه آبحیات، بعد هم که شنیدی دکتر چی گفت؛ اونا با خوردن گیاه سمی خودکشی کردهاند.
مجیدی سرش را جلوتربرد و پرسید:
_ آخه اونابرای چی خودکشی کرده اند؟ قبل از این چیزی درباره این موضوع به شما نگفتهبودند؟
_ کسی که بخوادخودکشی بکنه به کسی خبر نمی ده، بی عقلی کردند و زندگی خودشون رو تباهکردند.
_ جوابم روندادین.
ننه گل طلا که به دیوار خانه اش تکیه دادهبود، جواب داد:
_ این طوریکه من فهمیدم جیران عاشق سهراب بوده وقتی سهراب کشته می شه و پدرش زندونی؛ خیلینگرون می شه آروم و قرار نداشته هر وقت پیش ستاره می رفته از ناراحتی هاش می گفته،با این که مردم ایل و مال می دونستند که پدرش نمی تونه قاتل باشه، اما نمی تونستنداین موضوع رو ثابت بکنند، با زندونی شدن پدرش و مرگ سهراب نتونست زندگی بکنه.
_ ننه گل، شما می دونستیدسهراب اون رو دوست داره؟
_ فکر نمی کردم چنین چیزی باشه، اما من هم از این و اون شنیده بودم که سهراب هم اونرو دوست داشته، اما جوون مردم خجالت می کشیده اون رو به زبان بیاره، سهراب همخجالتی بود و هم خودشو در حد خونواده اونا نمی دیده، اما جیران دیوانه اش بود،مخصوصا پدرش سهراب رو خیلی دوست داشته و تا اون جا که شایع شده بود به زودی میخواستند عروسی بکنند. ارباب کریم تصمیم گرفته بود حتی ماد سهراب رو از قلعه زنبوریبیاره و پیش خودش نگه داره، اما اجل مهلت نداد و روزگار سهراب رو از اونگرفت.
_ اونا قبل از اینکه تصمیم به خودکشی بگیرند چیزی به شما نگفته بودند؟
_ تا اون موقع که پدرش آزاد بود امید میرفت که بههر حال قاتل رو پیدا می کنند، اما وقتی ارباب کریم زندونی شد جیران دلش آتش گرفتمخصوصا یه عده از طرف دادگاه اومدند و گفتند که ممکنه سهراب رو ارباب کریم کشتهباشه، این موضوع، گذشته از غم از دست دادن سهراب، جیران رو به حد جنون رسونده بود وروزگارش تاریک شده بود متهم کردن پدرش به قتل سهراب باعث شد که قلب جوون اون نتونهاین همه رنج و عذاب رو تحمل بکنه. در نتیجه خودش رو خلاصکرد.
ننه جمله اش که تمامشد سرش را پائین انداخت و دیگر چیزی نگفت.
مجیدی پرسید:
_ حالا به فرض این که جیران عاشق سهراب بوده و باتوجه به حادثه ای که پیش اومده نتونسته غم اونو تحمل بکنه و دست به خودکشی زده خوب،تا این جا درسته. ستاره برای چی خودکشی کرده؟
_ نوه ام ستاره گذشته از این که با جیران دوستبود، عاشق سهراب هم شده بود، اما این موضوع رو به هیچ کس نمی گفت. با این که جیرانگاه و بیگاه، بعضی از حرفاشو به ستاره می گفت، اما ستاره چیزی به جیران نمی گفت تااین که خودش یه شب که پیش من اومده بود تا بخوابه غیر مستقیم درباره سهراب حرف زد. خیلی دلش می خواست که سهراب به اون هم خوندن و نوشتن یاد بده، من کم کم متوجه محبتعجیب اون نسبت به سهراب شده بودم دلم از اون جهت بیشتر برای ستاره می سوزه که نوهبیچاره ام نمی تونست مستقیما به سهراب بگه که دوستش داره، چند بار تصمیم گرفت که بهسهراب بگه، اما چون می دونست جیران هم سهراب رو دوست داره، این راز رو تو دلش نگهداشت. با این که چند بار به بهونه ای با سهراب توی دره زردماری تنها شده بود، امااون جا هم نتونسته بود حرف دلشو به سهراب بگه.
مجیدی که به دیوار تکیه داده بود از ننه گل طلاپرسید:
_ جیران و ستارهراز دلشون رو به همدیگه گفته بودند؟
_ درست سه روز بعد از این که ارباب کریم رو بازداشت کردند همه میدیدند که این دو همیشه با هم اند و لحظه ای یکدیگه رو رها نمی کردند تو این مدت رازدلشون رو برای همدیگه تعریف می کردند و نقشه می کشیدند که خودکشیبکنند.
مجیدی حرف های ننهگل طلا را پیش خود تجزیه و تحلیل کرد، اما آنچه را که می خواست نتوانست پیداکند.
_ به نظر شما ممکنهارباب کریم، سهراب رو کشته باشه.
ننه گل طلا سرش را بالا گرفت و گفت:
_ ایمان چند ساله ام رو معامله می کنم که اربابکریم قاتل سهراب نیست. ارباب کریم با این که از لحاظ مالی وضع خوبی داره، اما دلشمثل یه کودک معصومه، اون آزارش به یک مورچه هم نمی رسید اون قدر دل رحم و مهربونبود که تا حالا کسی صدای بلندش رو نشنیده بود. گذشته از این، اون سهراب رو مثل پسرشدوست داشت.
مجیدیپرسید:
_ تو نمی دونی یانشنیده ای که ممکنه پای کس دیگه هم در میون بوده باشه؟
_ والله من شخص به خصوصی رو نمیشناسم.
_ تو ندیدی یا ازهیچ کس نشنیده ای که از این بابت کسی پدر جیران رو تهدید کردهباشه؟
_ نه، اصلا چیزیدرباره این موضوع نشنیده ام.
_ درباره سهراب هم چیزی نشنیده ای که مورد تهدید قرار گرفتهباشه؟
_ چی بگم. من تاحالا چیزی نشنیده ام.
مجیدی که دیگر سؤالی نداشت از ننه گل طلا خداحافظی کرد و یه راستخودش رو به گروه تحقیق رسوند و اونا رو دید که هم چنان مشغول کار بودند. هنوز آفتابکاملا غروب نکرده بود که اونا دره زردماری رو ترک کردند و به دادسرارفتند.
وقتی که به شهررسیدند هوا کاملا تاریک شده بود و عقربه ساعت 30/2 بعد از نیمه شب را نشون می داد. مجیدی بعد از خوردن شام مختصری به خواب رفت.
مجیدی آن شب خواب عجیبی دید. او خودش را در صحرائیدید. بازپرس از او می خواست مطلبی را روی صفحه کاغذ بنویسد، اما کاغذی در اختیارشنبود. بازپرس به نقطه ای اشاره کرد که حدود یک صد متر با آنها فاصله داشت، به مجیدیگفت: " اون جا، اون جا یه برگ کاغذ سفید می بینم برو و اون کاغذ رو بیار تا مطلبیرو که می خوام توی اون بنویسم." مجیدی به سمت کاغذ رفت تا آن را بردارد و بیاورد،اما دید کاغذ کنار محوطه دایره ای شکلی است که داخل آن محوطه شخصی را دفن کرده اند،اما مرده تا سینه در خاک فرو رفته و سر و دستهایش بیرون از خاک بود. دست هایی چنگالداشت. مجیدی از دیدن این منظره وحشت کرده بود. بازپرس از دور فریاد زد: " مجیدی چرامعطلی؟ کاغذ رو بردار و بیا!" مجیدی خم شد و کاغذ را برداشت و به سرعت از آن جا دورشد، ولی کاغذ به شکل پوست گربه ای درآمد که تازه از تن گربه درآورده باشند. خودش رابازپرس رساند ولی قبل از این که بازپرس سر از ماجرا دربیاورد، از خوابپرید.
به خودش آمد و فهمیدکه خواب دیده، چشمهایش را مالید و دوباره دراز کشید، اما این دفعه کسی او را صدا زدو گفت:
_ مجیدی! مجیدی!
او سعی کرد صاحبصدا را ببیند، اما موفق نشد حتی نتوانست تشخیص دهد که چه کسی او را صدا می زند. ازجایش بلند شد روی سکوی حیاط نشست، اما این صحنه وحشتناک در خاطرشبود.
ناچار شد از سکویحیاط پائین بیاید. وارد حیاط شد و کمی قدم زد. می خواست داخل اتاقش شود، اما میترسید، در حیاط را باز کرد و خودش را به خیابان رسوند و تا صبح قدم زد. بعد ازخوردن صبحانه در یکی از قهوه خانه ها به دادسرا برگشت.
به دنبال مجیدی، بازپرس هم وارد دادسرا شد و پشتمیزش نشست. اولین کاری که کرد فورا با بازداشتگاه تماس گرفت و متهم را خواست. قیافهبازپرس نشان می داد که شب آرامی نداشته. چند دقیقه بعد متهم ارباب کریم را با دستبند وارد بازپرسی کردند.
بازپرس طبق معمول به مأمور گفت:
_ دست بند متهم رو باز کن، چند بار بهت گفته اموقتی متهمی رو این جا می یاری اول دست بندش رو باز کن.
مأمور ضمن ادای احترام با کلیدی که همراهش بود دستبند را از دست های متهم باز کرد و بیرون از اتاق بازپرسی، جلوی درایستاد.
بازپرس با پاسگاهتماس گرفت و با فرمانده پاسگاه درباره دست بند زدن متهمان تذکراتیداد.
ارباب کریم روی صندلینشست و منتظر بازجوئی ماند. مجیدی نزدیک بود فریاد بزند و بگوید: " ارباب کریمدخترت جیران همراه با ستاره خودکشی کرده!" اما سکوت کرد. هرگاه به چشم های متهمنگاه می کرد دلش می خواست چیزی از چشمهای او بیابد، دیدن چشم های متهم یاد آورخاطرات تلخی بود که از دخترش داشت.
بازپرس زیر چشمی نگاهی به مجیدی انداخت و بعد شروع به بازجوئیکرد:
س: ارباب! شما فکرنمی کنید که سهراب ممکنه دشمنی داشته و شما از اون بی خبر بودهاید؟
متهم که امروز سرحالتر به نظر می رسید جواب داد:
_ آقای بازپرس، این پسر اون قدر مهربون بود که هیچ کس نمی تونستباهاش دشمنی بکنه. هر مشکلی که براش به وجود می اومد با لبخند زدن حل می کرد. اصلاکینه ای از کسی توی دلش نبود. توی این چهار سال که به عنوان چوپون برای من کار میکرد هیچ وقت اون رو به چشم یک چوپون نگاه نمی کردم. حیفم می اومد چنین فکری دربارهاش بکنم، همیشه احساس می کردم که سهراب مثل پسرمه، براش آرزوها داشتم، حقیقت اش میخواستم اون رو داماد خودم بکنم چیزی که منو بیشتر آزار می ده همینه که اون نه تنهاآزارش به هیچ کس نمی رسید، بلکه تا اون جا که می تونست به همه کمک می کرد. من بارهاو بارها اون رو امتحان کردم و فهمیدم ای پسره یتیم لیاقت داره که داماد من بشه،برای همین موضوع معافی اون رو درست کردم می خواستم اون روز توی ایل و مال بعد ازپایان جشن با صدای بلند این موضوع رو به همه بگم که سهراب دیگه چوپون من نیست بلکهپسر و داماد منه.
_ تاحالا گرگ ها به گله ات زده بودند؟
_ بله، نه تنها به گله من، بلکه به گله خیلی ها زده اند، حمله بهگوسنفدا یه امر عادیه و این موضوع برای ما اون قدرها مهم نیست که براش اهمیتی قائلبشیم. خود من چند بار به سهراب سفارش کرده بودم که اگه گرگ ها به گله زدند اولخودتو نجات بده. و به خاطر گله جونت رو به خطر ننداز، همه همین کار رو می کنند. مخصوصا که سهراب برام خیلی اهمیت داشت و عزیز بود، خداوند سه تا پسر به من داده بودکه هیچ کدوم از اونا به یک سالگی نرسیدند و مردند، تنها یک دختر برام باقی موندوقتی خداوند سه تا پسرم رو از من گرفت در عوض سهراب رو به زندگی ام آورد. در برابرسهراب که مثل یک تیکه جواهر بود مال و منال و گوسفند ارزشی نداشت، اینو همه میدونستند که گوسفندای من در برابر سهراب برام اهمیتی نداشتند. من اگه حرف بزنم روشوامی ایستم و همه منو به خوبی می شناسند که شخص زبون بازینیستم.
بازپرس با حوصلهتمام به حرف های ارباب کریم گوش می داد. بعد از پایان دفاعیات متهم، بازپرسگفت:
_ از قرار معلومدخترتون خیلی بهتون علاقه داره!
متهم وقتی اسم دخترش رو شنید یکه خورد وپرسید:
_ شما از حال دخترمخبر دارین؟
_ کم و بیش،دخترت از دوری ات کمی مریض شده، شنیده ام آوردنش بیمارستان برای مداوا حالا نمیدونم حالش بهتر شده یا نه؟
متهم با وسواس کامل از بازپرس پرسید:
_ تو رو به خدا بهم بگین، حال دخترم چطوره؟ زیادکه مریض نیست، حالا حالش چطوره؟ خدا فقط همین یه دختر رو برام گذاشته که مثل چشمهای خودم دوستش دارم.
بازپرس لبخند کمرنگی زد و گفت:
_ حالا به فکر خودت باش و همسرت، فعلا خودت روزیاد ناراحت نکن!
_ دخترمحالا بیمارستانه؟ اگر بستری اش کرده اند به من اجازه بدین من ملاقاتشبرم.
_ به من خبر داده اندکه دخترت رو مرخص کرده اند.
بعد برای این که متهم رو از فکر دخترش بیرون بیارهپرسید:
_ تو کسی رو داریکه ضامنت بشه؟
متهم کههنوز توی فکر دخترش بود جوابی نداد، بازپرس دوباره پرسید:
_ ضامن نداری ضمانتت روبکنه؟
متهم که به وضعیتعادی برگشته بود جواب داد:
_ چرا، چند نفر از ایل و مال اومده اند تا اگه برای آزادی ام سندلازم باشه بذارن.
بازپرسگفت:
_ بگین کسی که سندداره بیاد تو.
متهم از جایخودش بلند شد در بازپرسی را باز کرد و صدا زد:
_ جعفر قلی!
بعد از مدتی جعفر قلی وارد بازپرسی شد بازپرس ازاو پرسید:
_ تو حاضری سندبدی تا ارباب کریم آزاد بشه؟
حعفر قلی با قاطعیت جواب داد:
_ بله آقای بازپرس، حاضرم.
بازپرس برگ جداگانه ای گرفت و با دستخط خودشنوشت:
" به این وسیلهقرار بازداشت موقت سابق الصدور، فک، و قرار آزادی متهم به توثیق وثیقه به مبلغ یکمیلیون ریال صادر می شود."
بازپرس ...
یکی دو نفر دیگر از دوستان ارباب کریم وارد بازپرسی شدند و ضمن تشکراز آزادی متهم پرسیدند:
_ بالاخره دستگیرتون شد سهراب رو چه کسی به قتل رسونده؟!
بازپرس نگاهی به مجیدی کرد بعد به آن مردگفت:
_ تا اون جا که اینبازپرس متوجه شده، سهراب خودکشی کرده!!
مرد رو به بقیه کرد و گفت:
_ آقای بازپرس عقیده داره که سهراب خودکشیکرده!
همه بعد از خداحافظیاز بازپرسی از دادسرا بیرون رفتند جعفر قلی کمی بعد وارد بازپرسی شد وگفت:
_ می خوام خواهشی ازشما داشته باشم.
بازپرس کهایستاده بود پرسید:
_ بفرمائید!
_ حالا که متوجهشدین ارباب کریم گناهی نداره و بی تقصیره اجازه بدین دست تون روببوسم!
بازپرس خندید وگفت:
_ احتیاجی به این کارنیست ما وظیفه ای داشتیم که انجام داده ایم تازه باید از ارباب کریم و از همه شماعذر خواهی بکنم که اونو چند روز بازداشت کردم، اما شکر خدا زود متوجه حقیقتشدم.
مرد در حالی که عقبعقب می رفت گفت:
_ خداعمر شما رو زیاد بکنه.
کمیبعد، دادستان وارد بازپرسی شد و ضمن سلام و علیکی پرسید:
_ آقای بازپرس چه خبرها؟
_ متهم رو با وثیقه آزادکردم.
_ وقتی متهمی بیتقصیره، ما حق نداریم دقیقه ای آزادی اش رو ازش بگیریم.
بازپرس لبخندی زد و گفت:
_ حق با شماست!
دادستان گفت:
_ برنامه آینده چیه؟
_ چند روز صبر می کنیم تا آب ها از آسیاببیفته.
بازپرس رو به مجیدیکرد و گفت:
_ اوراقتحقیقاتی تون رو بدین ببرم خونه ام، شب ها مطالعه بکنم.
مجیدی خندید و گفت:
_ منظورتون به قول آقای دادستان، رمانمنه؟
بازپرسگفت:
_ بله، همون رمان رومی گم.
مجیدی از کشویمیزش، پوشه حاوی تحقیقات را برداشت و به دست بازپرس داد.
از آزادی ارباب کریم و مرگ جیران و ستاره یک هفته می گذشت و پرونده قتل سهراب در کشوی میز بازپرس بود، هدف بازپرس از وقفه یک هفته ای این بود که خودکشی سهراب در منطقه جا بیفتد.
مجیدی ناراحت به نظر می رسید سوال های زیادی از بازپرس داشت آقای قزلباش طی چند روز گذشته آرام و قرار نداشت، مجیدی از بازپرس پرسید:
_ برنامه آینده مون چیه؟
بازپرس جواب داد:
_ شاید مجبور بشیم شیوه های قضاوت و بازجوئی رو عوض بکنیم تا به نحوه گردش به کار پرونده، مسلط بشیم. با این روشی که در پیش گرفته ایم نه تنها به جایی نخواهیم رسید بلکه به مهارت خودمون هم شک خواهیم کرد.
مجیدی ساکت بود، به روند پرونده در چند روز اخیر فکر می کرد که با مرگ سهراب و زندانی شدن ارباب کریم و مرگ جیران و ستاره لطمه زیادی به روحیه اش وارد کرده بود. قتل سهراب، درگیری فکری زیادی برای این دو نفر به وجود آورده بود، بازپرس عقیده داشت این جریان را می شود طوری طراحی کرد که به کشف رمز قتل بیانجامد و به آنها نیروی لازم را برای ادامه تحقیقات بدهد.
این روزها مجیدی در فکر و رؤیای خودش بود، بازپرس از اون پرسید:
_ آقای مجیدی، به چی فکر می کنی؟
مجیدی سرش را بالا گرفت و گفت:
_ هرچه فکر می کنم عقلم به جائی نمی رسه. فکر می کنم ما باید واقع بین باشیم و قبول بکنیم که توی این راه موفق نمی شیم، از یه طرف بعد از قبل سهراب، بدون آگاهی کامل، ارباب کریم رو بازداشت کردیم و بعد از چند روز آزادش کردیم، همزمان با آزادی ارباب کریم دو دختر بی گناه هم خودشون رو کشتند، حالا چه راهی پیش روی ماست، باید قبول بکنیم که برعکس اون یکی پرونده ما به بن بست رسیده ایم!
بازپرس خنده ای کرد و گفت:
_ اما عقیده من مثل عقیده تو نیست، آیا واقع بین بودن به این معنی یه که ما دست روی دست بذاریم؟ اعتقاد به این که کاری از دست ما برنمی یاد ما رو به جایی نمی رسونه، ناکامی هائی که تا حالا نصیب ما شده به نظر من شکست به حساب نمی آید، فقط با این فکر و خیال ها خودمون رو زندونی می کنیم و این طوری شهامت کار کردن رو از دست می دیم.
مجیدی همه حواسش به بازپرس بود، بازپرس ادامه داد:
_ علت این که تا حالا موفق نشده ایم شاید اینه که نقطه ضعفی در ماست که از اون بی خبریم. با واقع بینی مشکلی حل نمی شه، بلکه اعتقاد به این تصور که بالاخره راهی برای کشف رمز قتل وجود داره، می تونه ما رو به هدف مون برسونه، اگه به قول شما ما به این نقطه برسیم که واقعا از دست ما کاری بر نمی یاد اولین گناهش اینه که خون جوون بی گناهی هدر می ره، نمی شه به خاطر پیدا نکردن قاتل در بازپرسی رو به روی خودمون ببندیم و بریم پی کارمون.
_ اگه باز هم اشتباه بکنیم چی؟!
_ اگه اشتباه بکنیم بهتره که هیچ کاری نکنیم، بالاخره قاتل رو پیدا می کنیم!
مجیدی با حالت ناامیدی گفت:
_ من به درد بازپرسی نمی خورم، شاید قضاوت عجولانه من باعث می شه اون صبر و تحملی که یک بازپرس باید داشته باشه، نداشته باشم و علت دیگه اش شاید اینه که وقتی در کاری موفق نمی شم، حس بدبینی به سراغم میاد و باورم می شه که به درد قضاوت نمی خورم.
بازپرس در حالی که آرنج هایش را روی میز کارش تکیه داده بود گفت:
_ لازم نیست این فکر و خیال ها رو بکنی، اشکال کار تو اینه که فکر می کنی تااندازه معینی تحمل و مهارت داری. در حالی که کار بازپرسی بالاتر از این حرفاست، تو همیشه باید فکر بکنی که بیش از ظرفیت خودت خلاقیت داری، نه به اندازه اون چه تا حالا فکر می کردی!
مجیدی به صندلی کارش تکیه داد و گفت:
_ من فقط به نتیجه کار فکر می کنم نه به کاری که انجام دادم.
_ در این دنیا، همیشه افراد شایسته و لایقی هستند که فقط به دلیل نداشتن اعتماد به نفس کافی موفق نمی شن، اعتماد به نفس برای زندگی لازمه.
*yas*
1st June 2011, 07:15 PM
قسمتــــــــــ 12
بازپرس لحظه ایتأمل کرد و ادامه داد:
_ درسته که در مورد زندانی کردن ارباب کریم اشتباه کردیم، اما این دلیل نمی شه که راههای بعدی رو ببندیم و کارمون رو محدود بکنیم. اگه این کار رو بکنیم باید دست از کاربکشیم.
مجیدیپرسید:
_ آقای بازپرس، مامی تونیم از همون شیوه کشف جرائم استفاده بکنیم؟
بازپرس گفت:
_ یکی از راه هاش ممکنه همینی باشه که شما میگید!
مجیدی خودش رو به سمتبازپرس کشوند و گفت:
_ گاهی فکر می کنم توی این پرونده عوامل مختلفی بوده که به هم ربط داشته و باعث شدهما نتونیم رمز این جنایت رو کشف کنیم!
_ این درست نیست که ما، نارسایی هامون رو ناشی از وقایع و عواملیبدونیم که در اطراف ما هست، این حوادث نیستند که مسیر ما رو تعیین می کنند. بستگیبه این داره که ما حوادث رو چه جوری معنی بکنیم.
بازپرس از جای خودش بلند شد و به سمت میز مجیدیرفت و گفت:
_ حالا اولینسؤالی که می تونیم بپرسیم اینه که آیا کسی که سهراب رو به قتل رسونده منفعتی عایدشمی شده؟ سودی که از قتل سهراب نصیب قاتل می شه شاید این باشه که اونا سر یه موضوع،باهم درگیری داشته اند، سؤال اینه که این موضوع و یا اون مسئله حاد چی بوده که فقطبا کشتن سهراب حل می شده؟
مجیدی به فکر فرو رفت و نتوانست جواب بازپرس را بدهد، بازپرس ادامهداد:
_ قضاوت درست، حاصلتجربه ها و اطلاعات ماست، افراد موفق کسانی هستند که بیشتر از دیگران تجربه و مهارتدارند و می دونند در هر زمینه، چه عواملی موجب موفقیت یا ناکامی میشه.
بازپرس در حالی کهمجیدی را متحیر کرده بود سر جایش نشست، او مسؤلیت این پرونده را به عهده داشت،موضوعی که بازپرس با آن درگیر بود سؤالاتی بود که بازپرس با آنها رو به رو بود وزمانی موفق می شد که در ارتباط با این پرونده و کشف رمز قتل، سؤالات تازه ای از خودبپرسد و جوابهای بهتری دریافت کند. سؤالات متعدد و فراوانی که او را به هدف نزدیککند.
حالا که ارباب کریمآزاد شده بود و ستاره و جیران خودکشی کرده بودند برای بازپرس _ ایرج قزلباش _ اساسیترین سؤال این بود که چگونه می توان قاتل سهراب را پیدا کرد و به عدالتسپرد؟
***
فرمانده پاسگاهمهرگان:
به محضدریافت این دستور، به طور کاملا محرمانه و غیر محسوس، از تمامی طوایف و ایل و مالیکه امسال برای چرای دام خود، به مناطق سردسیری، از جمله دره زردماری، یانچشمه، دولتآباد، چهل چشمه دره بالا، چهل گرد، اطراف چشمه دیمه و ... آمده اند تحقیقات مفصلیبا همکاری کادر مجرب و کارآزموده به عمل بیاورید، بررسی نمایید که از ده روز قبل تاحالا کسی از ایل و مال به طور ناگهانی و غیر منتظره ای اقدام به جابه جائی کرده اندیا خیر؟ نتیجه تحقیقات را سریعا به این بازپرسی گزارش بکنید بدیهی است که ترکیبحرکت آن ها در یک کروکی تنظیم بشود.
دستور اکید داده می شود که تحقیقات کاملا سری بودهو حقوق ایلات هم مثل همیشه و طبق قانون کاملا مراعاتشود.
بازپرس: ایرج قزلباش
یکهفته بعد، شخص فرمانده پاسگاه وارد بازپرسی شد و در حالی که با دست راستش ادایاحترام می کرد با دست چپ، پاکتی را که حاوی گزارش مفصلی بود تقدیم بازپرسی کرد و بهاحترام بازپرسی به صورت خبردار ایستاد تا این که آقای قزلباش به او تعارفکرد:
_ ستوان بفرمائیدبنشینید!
ستوان در حالی کهخبر دار ایستاده بود، جواب داد:
_ در خدمتم جناب بازپرس!
بازپرس با دستش دوباره تعارف کرد:
_ بفرمائید راحت باشید!
ستوان با ادای احترام مجدد، روی یکی از صندلی هانشست، آبدارچی دادسرا هم در یک سینی چند استکان چای به حاضرین تعارف کرد. بعد ازصرف چایی، بازپرس پرسید:
_ ستوان چه خبر؟
_ بنده بهدستور شما گزارشی از خط سیر ایل و مال ها تهیه کردم و کوچک ترین شایعات رو هم ندیدهنگرفتم. افراد خبره پاسگاه هم اطلاعاتی درباره این موضوع به هم میدن.
_ ادامهبدین.
_ جناب بازپرس! ضمناین که خودم حقوق ایلات و طوایف رو رعایت می کنم، آموزش هایی درباره این موضوع بهافراد خبره پاسگاه داده ام که حقوق مردم رو رعایت بکنند. همچنین ترتیبی داده شده کههمیشه مأموریت ها کاملا محرمانه انجام بشه.
بازپرس ضمن برداشتن استکان چاییگفت:
_ کار دیگه ای نموندهکه انجام بدین؟
_ خیرقربان.
بازپرسگفت:
_ من و آقای مجیدیفردا صبح به منطقه می ریم شما هم با دو سرباز مسلح نزدیک کوه سبز منتظر ماباشید.
ستوان از جایش بلندشد و گفت:
_ هر چه شمابفرمائید در خدمتیم.
_ اونجا می بینم تون.
_ بلهقربان!
بازپرسپرسید:
_ اگر ما ساعت 8صبح از این جا حرکت بکنیم چه قدر طول می کشه که به کوه سبزبرسیم؟
_ هفت ساعتقربان!
بازپرس با تعجبپرسید:
_ هفت ساعت! راهینیست که بشه زودتر به اون جا رسید؟
_ نه قربان! تازه این راه، نزدیک ترین راهه.
بازپرس جوابی نداد، ستوان اضافهکرد:
_ اگه اجازه بدین منمبا شما بیام.
بازپرس جوابینداد ستوان بازهم ادامه داد:
_ تا رسیدن به کوه سبز، راه های مختلف و گمراه کننده ای پیش روتونهست اگه راننده تون جاده ها رونشناسه ممکنه راه رو گم کنید، به همین خاطر گفتم کهخدمت تون باشم.
بازپرسجواب داد:
_ اشکالی نداره،ظاهرا برای رفتن به مدخل کوه سبز به یک راهنما احتیاج داریم، ممنون می شم اگههمراهمون باشید!
_ در خدمتتون هستم قربان.
بعد ازمدتی از جایش بلند شد و گفت:
_ جناب بازپرس اگه امری ندارین، از خدمت تون مرخصبشم؟
بازپرسگفت:
_ وعده ما ساعت هشتصبح فردا، همین جا!
_ منالان می رم گروهان مرکزی و برای پاسگاه مهرگان بی سیم می زنم که فردا دو نفر رو بهاون جا بفرستند.
ستوان ضمنادای احترام از بازپرسی بیرون رفت.
رأس ساعت هشت صبح فردا، گروه تحقیق به سمت محل مورد نظر حرکت کردند. تقریبا هفت ساعت طول کشید تا بالاخره به کوه سبز رسیدند. وجود ستوان نه تنها بهآنها قوت قلب می داد بلکه در شناخت راه هم کمک می کرد. دو نفر از سربازان آن جامنتظر بودند. کمی جلوتر، قهوه خانه بین راهی بود، نهار را همان جا خوردند، فرماندهپاسگاه از صاحب قهوه خانه مقداری آب گرم خواست تا بازپرس و مجیدی سر و صورتشان رابشویند.
بعد از خوردن غذا،ستوان پیشنهاد کرد که شب را همان جا بمانند و صبح فردا خودشان را برای رفتن آمادهبکنند. برای این که اگر می خواستند به ایل و مال برسند به شب می خوردند که جاییبرای استراحت نبود.
گروهتحقیق، صبح زود از خواب بیدار شدند و بعد از خواندن نماز صبح و خوردن صبحانه به سمتمحل مورد نظر حرکت کردند.
مقصدشان جایی به نام "دره بالا" بود. آنها برای رسیدن به آن جا بایدجاده پر پیچ و خمی را طی می کردند. به علت سربالایی لاستیک های ماشین سر می خورد وزمین را می کند و حرکت نمی کرد، ستوان به سربازان گفت:
_ از ماشین پیاده بشین و ماشین رو هلبدین.
سربازان بلافاصله ازاتومبیل پیاده شدند و ماشین را هل دادند.
گروه تحقیق به زودی به بالای تپه رسیدند طوری که سیاه چادر ایل و مال "رشید خان" به خوبی دیده می شد.
آنها از کوه سبز سرازیر شده و به سمت چادرهایی مورد نظر رفتند. حدودنیم ساعت بعد به چادر ایل و مال رشید خان رسیدند، آن جا حدود پنجاه، شصت چادر سیاه،در فاصله چهار، پنج متری همدیگر زده شده بود، وقتی به نزدیکی های چادر رسیدند متوجهشدند در ایل و مال رشید خان رفت و آمد زیادی هست طوری که این موضوع از چشم بازپرس،ستوان و مجیدی دور نماند.
چادرها اغلب به طور نا منظم زده بودند، چادر بزرگ کِرم رنگیبرافراشته بودند که خیلی جلب توجه می کرد مخصوصا نوارهای قرمز و آبی که به آن دوختهبودند به زیبایی و اهمیت آن می افزود. این قضیه توجه همه را جلب کرده بود، بازپرس وهمراهانش هنوز از ماشین پیاده نشده بودند که ستوان گفت:
_ فکر می کنم، اینا امروز جشندارن!
بازپرسپرسید:
_ نمی دونید اینجشن رو برای چی گرفته اند؟
_ به زودی متوجه می شیم.
حدود بیست متر مانده به چادرهای ایل و مال، ستوان به رانندهگفت:
_ همین جا نگهدار!
راننده پایش را روی ترمز گذاشت و ماشینمتوقف شد. ستوان به سربازان گفت:
_ فعلا از جیپ پیاده نشید، حرکت شما نباید طوری باشه که جلب توجهبکنه. ممکنه ما این جا به مشکلی بربخوریم شما باید این جا بمونید و آمادگی تون روحفظ بکنید.
بعد از توقفکامل جیپ، بازپرس به همراه مجیدی و ستوان از آن بیرون آمدند. با قدم های شمرده بهسمت چادری که رنگ آن روشن بود حرکت کردند. در این چادر، حدود پانزده نفر از بزرگانایل و مال به عنوان مهمان نشسته بودند، با این که تازه واردین را دیدند، اما توجهیبه آنها نکردند و مشغول کار خودشان بودند.
حالا این سه نفر فاصله چندانی با چادر رشید خاننداشتند مرد بلند قدی که کلاه روشن بر سرداشت مشغول پک زدن به قلیان و خوش و بشکردن با مهمانها بود.
بادیدن اعضای گروه تحقیق زیاد تعجب نکرد، بعضی ها فقط نیم خیز شدند و دوباره سر جایخود نشستند.
ستوان جلوتراز بازپرس گفت:
_ سلامرشید خان!
رشید خان که سعیمی کرد حفظ ظاهر بکند گفت:
_ سلام سرکار، برامون مهمون آوردین؟
ستوان نگاهی به بازپرس و مجیدی کرد و جوابداد:
_ ای،همچین!
رشید خان هم چنانکه نشسته بود، به زبان لری گفت:
_ آ ... خیلی خوش اوویدی برِ ما (آقایون بر ما خیلی خوشآمدید!)
ستوان حرفی نزد،بازپرس به چادر خان نزدیک شد و پرسید:
_ رشید خان مهمون دارین؟
رشید خان متوجه سؤال بازپرس نشد و فکر کرد او میگوید:
_ مهمون نمیخواین؟!
برای همین جوابداد:
_ اِی ما، در خدمتیم،بفرمائید مِنِ چادر!
بازپرس حرفی نزد، مجیدی پرسید:
_ ما هم مهمونیم؟
رشید خان که نمی دانست آنها برای چه کاری آمده اندبرای این که خیالشان را از هر جهت راحت کند، گفت:
_ چه مو آی، سیت یارم! (چه کاری از من بر مییاد)؟
بازپرس معمولا ساکتبود، چون نمی خواست منظور خودش را به این زودی بگوید. ستوان اطرافش را نگاه کرد وپرسید:
_ پسرتون، منوچهررو نمی بینم.
خان نگاهی بهاطرافش کرد و جواب داد:
_ ایما، کُرّم رَعد منه اسب سوواری (پسرم رفته اسب سواری)!
یکی از مهمانها که مرد لاغر اندام و سیاه چرده ایبود از ستوان پرسید:
_ سرکار برای چی این سؤال ها رو می پرسید؟
ستوان با بی اعتنائی جواب داد:
_ بعدا می فهمید!
مجیدی از خان پرسید:
_ می بینم، امروز جشن مفصلی گرفتهاین؟
مرد جوابداد:
_ با امروز، سه روزهکه جشن گرفته ایم، این جشن با مسابقه اسب سواری، تموم میشه!
مجیدیپرسید:
_ جشن برایچیه؟
مردگفت:
_ شکر خدا مشکلی کهچند وقت پیش برای منوچهر، پسر خان پیش اومده بود، برطرف شده به همینخاطر، خان جشنگرفته.
مجیدیپرسید:
_ چه مشکلی برایپسر خان پیش اومده بود؟
_ پسر خان می بایست می رفت گرمسیری، شکر خدا همه چیز به خیر و خوبیگذشت!!
مجیدیپرسید:
_ چطور شده منوچهردر فصل گرما گرمسیری رفته؟
_ همین طوری تصمیم گرفت بره طرف "انورولال" (منطقه ای است در مسجدسلیمان). بعد از یکی دو هفته که مشکل اش برطرف شد دوبارهبرگشت.
بازپرسپرسید:
_ تو از کجا میدونی که مشکل منوچهر برطرف شده؟
_ کسانی هستند توی ایل و مال ها رفت و آمد دارند، خبرها خیلی زود بههم می رسه!
بازپرس از رشیدخان پرسید:
_ شما حدود سههفته پیش همه ایل و مال تون رو بی جهت از اطراف یانچشمه به سمت دره بالا، حرکتدادین، چرا؟
رشید خان کهاز سؤال بازپرس ناراحت شده بود از ستوان پرسید:
_ سرکار ایشون کی اند که برام تکلیف تعیین میکنن؟
ستوان هم چنان که زیرچشمی به رشید خان نگاه می کرد جواب داد:
_ ایشون آقای قزلباش، بازپرس این شهراند!
رشید خان و مهمانها به احترام بازپرس از جایخودشان بلند شدند و ادای احترام کردند. رشید خان چند قدم به سمت بازپرس برداشت وخودش را به او رساند و خواهش کرد که به چادرش بیاید.
بعد از این که بازپرس و دستیار جوانش مجیدی وستوان وارد چادر شدند، رشید خان از این که قبلا آنها را نشناخته بود عذرخواهی کرد واعلام کرد که آماده هر نوع همکاری هست.
بازپرس برای ارتباط بیشتر با خان و افرادش با خوشرویی با او رفتاکرد.
بعد از این که چای وشیرینی به آنها تعارف شد بازپرس سؤال قبلی اش را تکرار کرد وپرسید:
_ چه طور شد تصمیمگرفتید به طور ناگهانی به دره بالا بیاین؟
خان جواب داد:
_ ما هر وقت که علفزارهای منطقه ای تموم بشه بهمرتع دیگه ای می ریم!
بازپرس پرسید:
_ شما بعد از بیرون اومدن از مراتع یانچشمه حدود یکصد و شصت کیلومترراه رو به سرعت طی کرده این تا به این جا برسین، این همه سرعت برای چیبود؟
رشید خان کمی ساکتشد، اما مرد دیگری که قد نسبتا کوتاهی داشت جواب داد:
_ مگه تغییر مکان ایلات ایرادداره؟
بازپرس نگاهی به اوکرد و گفت:
_ اصلا ایرادینداره، شما آزادید هر جا که دوست داشته باشید برید، اما جواب سؤال من ایننبود.
مرد قد کوتاهگفت:
_ خان که توضیحدادند، شما متوجه نشدین؟
بازپرس جواب داد:
_ جواب رشید خان منو قانع نکرد، من دنبال دلیل قانع کننده می گردم ورشید خان باید منو قانع بکنه!
مرد پرسید:
_ شما چه طوری قانع می شید؟ اگه به ما بگید چه طوری قانع می شید منقانع تون می کنم!
ستوانگفت:
_ مراتع نزدیک تریاون جا بود شما برای چی این جا اومدین؟
مرد گفت:
_ من منظور شما رو نمی فهمم، ما فقط با دستور رشید خان این جااومدیم.
درهمین موقع جووناسب سواری وارد محوطه چادرنشین ایل و مال شد، با چابکی از اسب پیاده شد، بعد یکی ازافراد ایل، طناب اسب را از پسر خان گرفت. پسر خان به سمت چادر رشید خان آمد، اما بادیدن ستوان یکه خورد.
بازپرس و ستوان حرکات پسرخان را زیر نظر داشتند، اما چیزی نمیگفتند.
رشید خان رو بهبازپرس کرد و گفت:
_ ایشونمنوچهر پسر من هستند و دارن برای مسابقه اسب دوانی تمرین میکنن.
بازپرس با نیشخندپرسید:
_ تیر انداز همهستند؟
دو سه نفر از مهمانهای خان از این سؤال بازپرس خنده شان گرفت یکی از آنها جوابداد:
_ تو ایل و مال اگهکسی تیراندازی بلد نباشه، نمی تونه گله داری بکنه!
منوچهر وقتی متوجه این حرفها شد قبل از این کهبقیه بدانند بلافاصله از چادر بیرون آمد و به سمت اسب رفت تا فرار کند و دستگیرنشود.
مجیدی لحظه ای بعداز چادر بیرون آمد و به دو سرباز که داخل جیپ نشسته بودند اشاره کرد که منوچهر رادستگیر کنند.
آن دو باچابکی و در یک چشم به هم زدن، از جیپ پائین آمدند، منوچهر قبل را قبل از این کهسوار اسب شود دستگیر کردند و به سمت چادر خان، نزد بازپرس و ستوان آوردند و مسلح وآماده باش پشت سر منوچهر ایستادند.
منوچهر وقتی بازپرس را همراه ستوان دید چیزی نگفت و سرش را پائینانداخت.
بازپرسپرسید:
_ مثل این که ازدیدن ما زیاد خوشحال نیستی؟
منوچهر دستهایش را از دست سربازان رها کرد و در حالی که نفس نفس میزد روی زمین نشست.
بازپرسپرسید:
_ رشید خان غیر ازاین چادر، چادر خونوادگی دیگه ای نداره که متعلق به خان یا پسرشباشه؟
ستوان جریان را ازرشید خان پرسید، رشید خان جواب داد:
_ من باید بدونم چی کار به چادر خونوادگی من دارین، من این جا آبرودارم.
بازپرسگفت:
_ علت اش رو بعدا میفهمی.
رشید خان یکی ازافرادش رو صدا کرد و گفت:
_ با آقایون ( اشاره به بازپرس و ستوان) برو چادر ما. ببین اون جا چهکار دارن؟
بعد، بازپرس وستوان با راهنمائی آن شخص به چادر سیاهی که در فاصله چهل متری آنها بود رفتند، بهدستور بازپرسی و مراقبت ستوان، بازرسی از وسایل داخل چادر رشید خان با دقت و نظم وبدون ریخت و پاش شروع شد. در میان وسایل داخل صندوقچه بقچه ای بود. سربازان بقچه رابه ستوان نشان دادند، بازپرس دستور داد آن را باز کنند، داخل بقچه پیرهن مردانه ایچهار خانه و آبی رنگ بود. سربازان به دستور بازپرس از منوچهر خواستند لباس خودشودربیاره. منوچهر مردد شد نگاهی به پدرش کرد و از ستوانپرسید:
_ چرا باید لباسمودر بیارم؟
ستوان جوابداد:
_ پسر جان، زیاد طولنمی کشه، پیرهنت رو در می آری، این یکی رو می پوشی.
منوچهر با اعتراض گفت:
_ این پیرهن مال من نیست.
بازپرس به رشید خان نگاه کرد. رشید خانگفت:
_ من نمی دونم اینپیرهن مال کیه.
بازپرس باتشر پرسید:
_ پس توی صندوقشما چه کار می کنه؟
وادامه داد:
_ پوشیدن اینپیرهن چه مشکلی ممکنه برای پسرتون به وجود بیاره؟
رشید خان جوابی نداد، ستوان از رشید خانپرسید:
_ از اهل خونوادهکسی ممکنه این پیرهن رو بشناسه؟
رشید خان نگاهی به منوچهر کرد و جواب داد:
_ خواهرش "سروگل".
بازپرس بلافاصله دستور داد تا همه به غیر از مجیدیو رشید خان جمع شوند. بعد به رشید خان گفت:
_ همراه مجیدی دخترت سروگل رو بیار این جا، اما درباره این پیراهن چیزی بهش نگو!
رشید خان همراه مجیدی از چادر بیرون رفت، چند لحظه بعد دختر 15- 16ساله ای که رنگ پریده ای داشت داخل چادر شد.
بازپرس نزدیک سروگل رفت وپرسید:
_ دخترم فقط به منبگو این پیراهن مال کیه و آخرین بار تن کی بوده؟
سروگل بدون هیچ شک و تردیدیگفت:
_ خوب معلومه، اینپیرهن مال برادرم منوچهره!!!
بازپرس او را مرخص کرد. چند لحظه بعد ستوان به همراه بقیه داخل چادرشدند، منوچهر پیراهن خودش را از تن در آورد و به دستور بازپرس آن پیراهن راپوشید.
بازپرس جلوتر رفتبا دقت قسمت های پاره شده پیرهن را وارسی کرد، بعد به منوچهرگفت:
_ تو باید برای ادامهتحقیقات همراه ما بیای دادسرا.
منوچهر که گیج شده بود گفت:
_ اجازه می دین با خونواده ام خداحافظیبکنم؟
بازپرس چون فکر میکرد که منوچهر ممکن است با این ترفند فرار کند، گفت:
_ ممکنه خواهرات و مادرت با دیدن تو ناراحتبشن.
_ همین جا از پدرتخداحافظی کن، اونا می تونند بیان شهر و تو رو ببینن.
منوچهر سرش را پائین انداخت و حرفی نزد، رشیدخانجلو آمد و پسرش را در آغوش گرفت و گفت:
_ آخه چرا ...؟
بعد رو به بازپرس کرد و گفت:
_ تصدق تون برم، جون پسرم الان دست شماست، من نمیدونم اون چی کار کرده، اما لابد کاری کرده که اون رو می برین، شما رو به خدا اذیتشنکنید، پسرم منوچهر از چند ماه قبل چند بار تصمیم به خودکشی گرفته بود، اما شکر خداما تونستیم به موقع نجاتش بدیم.
قزلباش گفت:
_ بهتون اطمینان می دم که با عدالت با اون رفتار میشه.
رشید خان سه زن داشتکه منوچهر و دو خواهرش سروگل و سمن گل از همسر دومش بودند. تنها کسی که از جریان تااندازه ای آگاهی داشت مادرش بود، اما او هم فقط در حد خیلی کمی از ناراحتی پسرشباخبر بود.
بازپرس و مجیدیبا جیب دادسرا برگشتند و منوچهر را به ستوان سپردند تا فرمانده پاسگاه مهرگان متهمرا به بازداشتگاه موقت تحویل دهد و فردا صبح برای تحقیقات و بازجوئی به دادسرااعزام شود.
رشید خان باچشمان پر از اشک با بازپرس دست داد و از هم خداحافظیکردند.
***
ساعت 5/7 صبح بود که بازپرس ایرج قزلباش ودستیارش مجیدی در دفتر بازپرسی نشسته بودند. بازپرس در اولین اقدام به بازداشتگاهموقت تماس گرفت تا متهم منوچهر را برای ادای توضیحات به دادسرا اعزامبکنند.
آنها تا رسیدن متهموقت داشتند با هم حرف بزنند، بازپرس به مجیدی گفت:
_ آقای مجیدی، تو شنیدی که رشیدخان می گفت تو اینچند ماه پسرم روحیه خرابی داشته و حتی چند بار می خواسته خودکشی کنه اما ما نجاتشدادیم؟
_ وقتی من اون جابودم به طور جسته گریخته درباره این جریان چیزهائی شنیدم، منوچهر قبلا ناراحتی هایزیادی داشته و می خواسته خودش رو از اسب پایین بندازه، اما نتونسته این کار روبکنه.
بازپرسپرسید:
_ به نظر تو،منوچهر چرا تا حالا خودشو نکشته؟ اگه می خواست واقعا خودکشی کنه خیلی راحت می تونستاین کار رو بکنه. اسلحه که همراهش هست و همین طور چیزای دیگه، خودکشی برای منوچهرخیلی ساده بود، چرا تا حالا نتونسته این کار رو بکنه؟
مجیدی جواب داد:
_ شاید دنبال انگیزه ای می گشته و انگیزه کافیبرای این کار نداشته.
_ چرا اتفاقا انگیزه کافی برای خودکشی داشت، اون به سادگی می تونست خودش رو با هروسیله ای راحت بکنه، حتی با گیاه سمی که همه افراد ایل و مال این گیاه رو به خوبیمی شناسند، مثل جیران و ستاره!!
مجیدی ساکت شد بعد سرش رو بالا گرفت و گفت:
_ تو گفتی که منوچهر دلایل و انگیزۀ کافی برایکشتن خودش داشته، انگیزۀ اون چی می تونه باشه؟
_ متهم خودکشی رو جدی نگرفته برای این که فکر میکرده احتیاجی به این کار نیست. اون با اقدام به خودکشی و ترسوندن دیگرون چیزی ازاونا می خواسته.
مجیدیگفت:
_ چی از دیگرون میخواست؟
_ شما باید اینچیزا رو بدونین.
_ آقایبازپرس به سؤال من جواب ندادین.
_ من فقط حدس زدم.
بازپرس ادامه داد:
_ خیلی ها هستند که نمی توانند شکست رو تحمل بکنند اونا که روحیهضعیف تری دارند اقدام به خودکشی می کنند. اما وقتی نور کمرنگی از امید و آرزو تودلشون پیدا می شه، دیگه نمی خوان خودکشی بکنند.
مجیدی که از حرف های بازپرس هیجان زده شده بودگفت:
_ حرف های شما مثل یکمعما می مونه!
بازپرسخندید و گفت:
_ البته طرحاین معما قطعی نیست، پسر رشید خان به دنبال رسیدن به آرزویی بوده که براش جنبهحیاتی داشته، اما نمی تونه به آرزوی خودش برسه. اون برای جبران این ناکامی اقدام بهخودکشی می کنه، اما می بینه که این کار ساده ای نیست. فکر خوبی به سرش می زنه و سعیمی کنه عامل ناکامی رو بشناسه و اون رو از بین ببره. پسر رشید خان اغلب توی چنینشرایطی بوده!!
مجیدیپرسید:
_ پس علت این کاراشچی بوده؟
بازپرسگفت:
_ منوچهر می دونستاگه خودکشی بکنه حداقل نتیجه اش اینه که نمی تونه به جیران برسه، چرا؟ جنازه اش بهدرد جیران نمی خورد. برای همین موضوع خودکشی، فقط ترسوندن خویشاوندان خودش از جملهپدر و مادرش بود.
بازپرسادامه داد:
_ آقای مجیدی،من فقط حدس می زنم، اما یقین ندارم. این ظاهر معمای منوچهر، سهراب و جیران بوده. اون شاید متوجه شده که سهراب تنها کسیه که سد راهشه.
مجیدی وسط حرف بازپرس گفت:
_ خوب شد...
بعد قیافه عجیبی به خودش گرفت وپرسید:
_ آقای بازپرس، شمابه هر صورت می تونید این معما رو حل کنید، اما این شعبه چند روز قبل ارباب کریم روبازداشت و بعد آزاد کرد و بقیه ماجرا، حالا فکر نمی کنید ممکنه باز هم یه اشتباهدیگه پیش بیاد؟
_ بازداشتارباب کریم یه اشتباه بود، اما ما اون موقع چاره دیگه ای نداشتیم برای این که دلایلعلیه ارباب کریم اون قدر زیاد بود که ما ناچار شدیم اونو بازداشت بکنیم، اما اینموضوع باعث نمی شه که ما موضوع اصلی رو فراموش بکنیم. یادمون باشه که در هر پروندهای به خودمون عادت بدیم با موضوع احساساتی برخورد نکنیم. و با یه اشتباه اعتماد بهنفسمون رو از دست بدیم.
مجیدی پرسید:
_ تا چند لحظه دیگه متهم رو می یارن، درباره اش چه تصمیمیدارین؟
_ تا یکی دو روزمتهم در اختیار شماست، بقیه کارا به شما مربوطه!
آقای مجیدی حرفی نزد و باز پرس ادامهداد:
_ برای شروع کار تنهاچیزی که شما احتیاج دارید اعتماد به نفسه، اعتماد به نفس، چیزی جز احساس قدرت نیست،داشتن چنین احساسی به ما یاد می ده که با دقت به موضوع اشراف داشتهباشیم.
***
ایل و مال رشیدخان بعد از عبور از منطقه "کوهرنگ" به منزلی به نام "چاه بن جعفر" رسیدند. حالا پنجاه روز از عیدگذشته.
منوچهر پسر رشیدخانچند روزی است که از سربازی (اجباری) به مرخصی آمده تا ایل و مال پدرش را برای رفتنبه منطقه جدید کمک کند.
اوسوار اسب "قراء" (مشکی) شده بود و جلوتر از ایل و مال حرکت می کرد تا به منزل "سرآغاسیدنام" رسیدند، اما ایل و مالش هنوز از چاه بن جعفر، جا کن نشده بود، منوچهرجوان 20 ساله ای بود که مهم ترین دلخوشی اش اسب سواری بود. با این که قد و قوارهبلندی نداشت، اما بسیار چابک سوار بود.
آن روز به تنهایی به منطقه سر آغاسید رسیدند، منوچهر هوس کرد تا ازچشمه کنار چادر ایل و مال جلوئی کمی آب بخورد و کمی استراحتکند.
هنوز با اسب سیاه خودبه چشمه سرآغا سید نرسیده بود که دختر 15 ساله ای را دید، تصمیم داشت از چشمه آببرداره، منوچهر جلوتر رفت و ازش پرسید:
_ مال کدوم ایل ومال هستید؟
دختر ضمن برداشتن کوزه اش جوابداد:
_ بختیاروند!
منوچهر نگاهیبه اطرافش کرد و پرسید:
_ اسم پدرت چیه؟
دختر نگاههتندی به منوچهر کرد و پرسید:
_ چه کار به اسم پدرم داری؟
منوچهر لبخندی زد و پرسید:
_ اگه اسم پدرت رو بهم بگی، عیبیداره؟
دختر بدون این کهجواب اش را بدهد از آن جا دور شد، منوچهر کمی از چشمه آب خورد و دوباره به سمت ایلو مالش برگشت، اما نمی توانست از فکر دختر بیرون بیاید.
ظهر شده بود که منوچهر به چادرشان رسید مادرشپرسید:
_ خسته نباشی پسرم،اگه تو نبودی پدرت دست تنها چه کار می کرد؟
منوچهر جواب مادرش را نداد توی سایه چادر سیاهدراز کشید مادرش جلو آمد و گفت:
_ الهی که عروس بیاری و خیالم از بابت تو راحتبشه!
منوچهر غلتی زد وگفت:
_ ای ... این حرف هاکجا و عروسی من کجا؟... پدر حتی یه بار هم که شده درباره این موضوع حرف نزده، درحالی که پسرهای کوچک تر از من زن دارن.
_ تو از کجا می دونی من و پدرت درباره ازدواج تو حرف نزدهایم؟
_ چرا من چیزی نشنیدهام؟
مادرش کنارش نشست وگفت:
_ حق داری، اما من وپدرت صبر کردیم تا تو یکی رو پیدا بکنی و بریم خواستگاری اش، آخه تو قبل از رفتن بهسربازی به من گفته بودی تا خودم کسی رو انتخاب نکرده ام شما به خواستگارینرین.
مادرش ادامهداد:
_ هر چند که اینموضوع تازگی داره، اما چون پدرت خیلی دوستت داره، از من خواسته بدون اجازه تو بهخواستگاری کسی نرم!
مادرشکمی صبر کرد و بعد ادامه داد:
_ حالا هم دیر نشده، هر وقت اشاره بکنی ما می ریم خواستگاری دختری کهنشونمون دادی، دختر مردم باید خدا رو شکر بکنه که پسر رشید خان به خواستگاری اش میره!
رشید خان کسی بود کهخیلی از مردم آوازه و شهرت او را شنیده بودند و از نفوذ و قدرت اش آگاهیداشتند.
روز بعد ایل و مالبختیاروند از سرآغا سید به سمت یانچشمه حرکت کردند تا بعد از دور زدن علفزارها ومراتع زیادی به دره یانچشمه که محل اسکان دائمی آنها بود،رسیدند.
منوچهر در تعقیبآن دختر به طور ناشناس به طرف ایل و مال آنها رفت تا بتواند یک بار دیگه او راببیند. اسب را گوشه ای زیر درخت بست و خودش را پشت تخته سنگی پنهان کرد و تردد ایلو مال بختیاروند را تحت نظر گرفت، اما او را ندید. موقع برگشتن جوان 14-15 ساله ایرا دید که به سمت او می آمد. منوچهر بدون توجه به او به راه خودش ادامه داد. پسرکپرسید:
_ با کسی کاریداشتی؟
منوچهر در حالی کهافسار اسب را می کشید گفت:
_ چطور مگه؟
_ من تو رو تا حالا ندیده ام، پرسیدم دنبال کسی میگردین؟
منوچهر که می خواستبه حرکت خودش ادامه دهد لبخندی زد و جواب داد:
_ دنبال کسی می گشتم، اما پیداشنکردم!
پسرک جلوتر آمد وپرسید:
_ اسمش چیه؟ بگوشاید بشناسمش.
_ حقیقتشاینه که اسمشو نمی دونم فقط دارم دنبالش می گردم تا پیداش بکنم. اون سر دنیا هم کهباشه پیداش می کنم.
_ خیلیبد شد که اسمش رو نمی دونی!
منوچهر به اسبش هی کرد تا برود جواب داد:
_ آره، بدشانسی یه!
_ اگه چند دقیقه دیگه این جا صبر بکنی می تونی کسیرو که دنبالشی ببینی!
منوچهر از اسب پیاده شد و پرسید:
_ من که بهت نگفتم دنبال کی میگردم!!
پسرکگفت:
_ همین جوری گفتم؛ناراحت که نشدی؟
منوچرهجوابش را نداد و پرسید:
_ حالا اسبم رو کجا ببندم خوبه؟
_ ببرین پشت اون تخته سنگ، هم سایه است و هم کسی اون رو نمیبینه.
منوچهر پیاده شد وبه نشانی هائی که پسرک داده بود، رفت، اسبش را بست و جائی نشست که می توانستدخترانی را که کوزه به دوش برای بردن آب می آمدند، ببیند.
هنوز گرم صحبت بودند که دخترها یکی یکی از فاصلههشت، ده متری آنها عبور کردند و به چشمه رسیدند. در میان دخترها منوچهر، جیران راشناخت و به پسرک نشان داد، پسرک خندید و گفت:
_ این که جیرانه، دختر اربابکریم.
منوچهرپرسید:
_ خوب نگاش کن،ببین اشتباه نمی کنی؟
پسرکنگاه سطحی به سمت دختران کرد و جواب داد:
_ مطمئن باش، اونو لا اقل روزی سه بار می بینم، اشتباه نمیکنم.
منوچهر برای اطمینانبیشتر پرسید:
_ گفتی اسمپدرش چیه؟
_ ارباب کریم،ایل و مال اونا به دره زردماری چادر می زنند!
منوچهر لبخندی زد و گفت:
_ نمی دونی جیران نامزد داره یانه؟
_ نامزده نداره، میدونم.
منوچهر قبل از اینکه به سمت اسب خودش برود تا سوار شود، یک سکه 5 ریالی از جیبش در آورد و به پسرکداد، و از او خداحافظی کرد و رفت.
چند روز از این جریان گذشت منوچهر دلش هوای جیران را کرده و از اینکه نتوانسته بود با او حرف بزند، ناراحت بود.
آن روز موقع نهار، منوچهر به چادرشان آمد و ساکتگوشه ای نشست.
کم کمرشیدخان و اهل و عیال داخل چادر شدند، رشید خان که پسرش را سرحال ندید، از اوپرسید:
_ چرا امروز آشفتهای؟
منوچهر سرش رابرگرداند و به آهستگی گفت:
_ چیزی ام نیست!
رشید خان قلیان را جلوی خودش کشید و پرسید:
_ الان یک ساله که رفتی اجباری، عین خیالت نبود،حالا چه ات شده که یهو از پر و بال افتادی؟
منوچهر جوابی به پدرش نداد و به بهانه ای این کهخسته است چشمانش را بست و سکوت کرد.
رشید خان نگاهی به مادر منوچهر کرد و بااشارهپرسید:
_ چهخبره؟
همسرش اظهار بیاطلاعی کرد و آهسته جواب داد:
_ نمی دونم!
***
تازه یکی دو روز بود که ایل و مال بختیاروندبه دولت آباد رسیده بودند و برای استراحت و چرای دام آن جا اطراق کردهبودند.
آن روز رشید خانضمن پوشیدن لباس های خودش اسلحه دولول قنداق کوتاهش را برداشت، به دوش انداخت، سواراسب شد و به سمت ایل و مال بختیاروند حرکت کرد. یک ساعت طول نکشید که به دولت آبادرسید.
افراد بختیاروندوقتی اون رو با اون هیبت دیدند به احترامش بلند شدند، یکی از آنها که مرد مسنی بوداز اسب پیاده شد و به رسم عشایری احترامی به رشید خان کرد وپرسید:
_ خان، دنبال کسیمی گردی؟
این اطراف بهکسانی که آدم مهمی به نظر می رسیدند (خان) خطاب می کردند.
رشید خان جواب داد:
_ می خوام خان شما روببینم!
_ با خان ما چهامری دارید؟
_ می خوام باخان شما ملاقات بکنم و سلامی بهش بدم.
مرد مسن برای احترام گفت:
_ اجازه می دین در خدمت تون باشم تا برسیم به چادر اربابکریم؟
رشید خان گردنش راراست کرد و جواب داد:
_ راضی به زحمت تون نیستم.
مرد پرسید:
_ اسم شریف شما؟
رشید خان جواب داد:
_ برادر کوچک شما رشیدخان.
مرد تواضعی کرد و گفت:
_ خان شرمنده ام، منو ببخشین که شما رو نشناختم تا شرط ادب رو به جابیارم.
کم کم به چادرارباب کریم نزدیک شدند. ارباب کریم که با همسرش در چادر خون نشسته بود و داشت چاییمی خورد، از دیدن رشید خان تعجب کرد و به احترام او بلا فاصله بلند شد وگفت:
_ سلام رشیدخان، قدمروی چشمای من گذاشته اید.
رشید خان از اسب خود پائین آمد و به سمت ارباب کریم رفت و همدیگر رادر آغوش کشیدند.
_ سلامارباب کریم، برادر محترم من!
_ سرافراز کردین خان!
خان به همراه ارباب کریم به چادر رفتند و شروع به احوالپرسیکردند.
بعد از خوردن چاییو کشیدن قلیان ارباب کریم گفت:
_ خیلی خوش اومدین خان! واقعا سرافراز کردین.
خان جواب احوالپرسی ارباب کریم را داد و اضافهکرد:
_ خیلی وقت بود که میخواستم برای عرض ارادت خدمت تون برسم، اما فرصت دست نمی داد و گرنه پیش تر از اینتوفیق زیارت رو نصیب خود می کردم!
ارباب کریم خودش را جمع و جور کرد و جوابداد:
_ اختیار دارین خان،شما امروز واقعا سرافراز کردین. به چادر کوچک ما خوشاومدین!
رشیدخان پکی بهقلیانش زد و گفت:
_ خوب،ارباب کریم، چطوره بریم سر اصل مطلب.
ارباب کریم گفت:
_ چه می فرمائین؟ ما در خدمتیم.
رشیدخان هم چنان که رسم خان ها بود گرهی بهابروانش انداخت و در حالی که سعی می کرد خودش را خوشحال نشان دهد،گفت:
_ من تا حالا خدمتشما نرسیده بودم، یعنی شرایط پیش نیومده بود تا بتونم خدمت تون برسم، غرض از مزاحمتاینه که اومده ام تا دخترتون جیران رو برای پسرم منوچهر خواستگاری بکنم اجازهبفرمائید پسرم غلامی شما رو بکنه!!
ارباب کریم یکه خورد، چون تحت هیچ شرایطی، چنین چیزی رو پیش بینینکرده بود. بنابراین کمی ساکت شد.
رشیدخان ادامه داد:
_ هر شرطی که دارین، قبول دارم. بدون هیچمنتی!
ارباب کریم بالاخرهدهانش را باز کرد و گفت:
_ البته خویشاوندی با خونواده بزرگی مثل شما، برای من یک افتخاره ... اما ...
خان که به دهان اربابکریم چشم دوخته بود ،پرسید:
_ اما چی؟ هر چی می خوای بگو، می دونی که من می تونم انجامش بدم، فقطکافیه اشاره بکنی.
اربابکریم دستی به چانه اش کشید و گفت:
_ حقیقت اش اینه که من تصمیم ندارم دخترم رو به این زودی ها شوهربدم.
خان با تعجب سرش رابالا گرفت و پرسید:
_ مندخترتون رو ندیده ام، اما درباره اون همسرم چیزائی بهم گفته، می دونم که جیران،دختر شما حدودا 15 سالشه.
ارباب کریم گفت:
_ به نظر من این سن برای ازدواج کافی نیست من به این زودی دخترم روشوهر نمی دم.
خان کمی تأملکرد و پرسید:
_ یعنی اینحرف آخر شماست؟
_ بله خان،شرمنده ام نکنید. خواهش می کنم تکرار نکنید، فعلا نمی خوام دخترم رو شوهربدم.
خان باوجودی که ازجواب منفی ارباب کریم ناراحت شده بود گفت:
_ من نمی خوام شما رو مجبوربکنم.
ارباب کریم به خاطراین که موضوع صحبت را عوض کند گفت:
_ خان، امروز نهار در خدمت تون باشیم.
_ ممنونم ارباب، نمک پروردهام.
_ یک امروز سختبگذره؟!
_ ممنون مرامتوام!
کمی بعد رشید خان ازجایش بلند شد و در حالی که از چادر بیرون می رفت گفت:
_ زحمت دادیم، ارباب!
ارباب کریم به احترام خان از جایش بلند شد و جوابداد:
_ این طوری که خیلیبد شد، اقلا نهار رو می موندید!
همین موقع یکی از افراد ارباب کریم، اسب رشید خان را آورد و جلوی خاننگه داشت، خان ضمن سوار شدن بر اسبش گفت:
_ هر وقت عقیده ات عوض شد، چادرهای ما رو که میشناسی؟
ارباب کریم بالبخندی سرش را تکان داد و گفت:
_ ممنونم که سرافرازمون کردین.
خان بعد از این که سوار اسب شد، دستی برای اربابکریم تکان داد.
***
*yas*
1st June 2011, 09:56 PM
قسمتــــــــــ 13
بعد از این که منوچهر متوجه شد ارباب کریمنمی خواهد دخترش را شوهر دهد، با دلی شکسته به پادگان رفت تا خدمتش را تمومکند.
او تمام این مدت، حتیلحظه ای نمی توانست از یاد جیران غافل شود. در ایل و مال آنها خیلی ها دوست داشتنددخترشان رو به عقد او دربیاورند، اما تنها جیران بود که توجه منوچهر را به خود جلبکرده بود.
منوچهر برایبدست آوردن جیران نقشه های زیادی می کشید. دلش می خواست جیران را بدزدد، اما تصوراین که لو برود، ترس به جانش می انداخت.
تصمیم گرفت با چند تا از جوانها نقشه اش را عملی کند، اما آنها بهمنوچهر جواب رد دادند.
یکسال گذشت منوچهر می خواست هر طور شده مسئله جیران را تا آخر تابستان یکسره کند و بههر ترتیبی که شده با او ازدواج کند.
آن روز تازه ایل و مال شان به چهل چشمه رسیده بود که با شخص محترمیبه نام "غفور" برخورد کردند. غفور را همه می شناختند. او توانسته بود برای چند جوانبه خواستگاری برود و در این کار هم موفق شود، منوچهر وقتی از مسابقه اسب سواری برمی گشت غفور را دید که به سمت چشمه می رفت. او هم به بهانه ای خودش را به چشمهرساند. این چشمه زیر یک درخت قطور و بلند بود، هر کس از نزدیکی این درخت قطور عبورمی کرد از آب گوارای این چشمه می خورد و برای چند لحظه زیر درخت می نشست و خستگی درمیکرد.
وقتی منوچهر بهغفور رسید که زیر درخت نشسته بود. او به بهانه آب دادن اسب، آن را رها کرد و بهکنار غفور آمد و کنارش نشست و به رسم افراد ایل و مال رشید خان به صدای بلندگفت:
_ سلامغفور!
_ سلام جوون، تو پسررشید خان نیستی؟
_ ها ... بله من پسر رشید خان ام، اسمم منوچهره!
غفور سرش را تکان داد و گفت:
_ آفرین، زنده باشی جوون، این طرفها؟
_ غفور از شما چهپنهون، دلم گرفته بود هم می خواستم به اسبم آب بدم هم کمی زیر سایه این درخت بلوطبنشینم که یه دفعه شما رو دیدم.
غفور که مرد مهربانی بود پرسید:
_ چرا دلت گرفته، مشکلی برات پیشاومده؟
_ ها... ناراحتی کهبله...، اما ...
غفور کهمنتظر بود منوچهر بقیه حرف هایش را بزند، چون چیزی از او نشنید،پرسید:
_ اما چی؟ حرفت روبزن.
_ چی بگم غفور؟ دلمخونه ... .
غفور سرش را بهطرف منوچهر گرفت و گفت:
_ خوب، حرف دلتو بزن، لااقل سبک می شی.
_ اما دل من با حرف زدن سبک نمی شه، دل من این جا نیس که سبک بشه. دلم پیش جیرانه.
بعد دستشرا روی سینه اش گذاشت و گفت:
_ تو این سینه اون قدر غم و غصه هست، که با حرف زدن خالی نمیشه.
غفور ساکت شد و زیرچشمی به منوچهر نگاهی کرد و متوجه شد او ناراحت است. گفت:
_ اگه فکر می کنی می تونم کاری برات انجام بدم بهمبگو.
منوچهر که به هدفخودش نزدیک شده بود نزدیک تر رفت و گفت:
_ غفور، از خدا که پنهون نیست، از تو چه پنهون من دو ساله که دختریرو دوست دارم!
_ دختره همتو رو دوست داره؟
منوچهربا نگرانی جواب داد:
_ نمیدونم، نمی دونم!
غفورگفت:
_ خوب، پدرت رو بفرستخواستگاری این که کاری نداره.
_ من پسر رشید خانم، پدرم یک سال پیش رفته خواستگاری اش، اما پدردختره که خان ایل و مال بختیارونده، با این ازدواج موافقتنکرده.
غفورگفت:
_ من خان بختیاروندرو می شناسم اون برای چه موافقت نکرد؟ اون مرد محترمی یه و همه اون رو به خوبی میشناسند!
_ یه سال قبل کهپدرم رفته برای خواستگاری دخترش، خان بختیاروند با این که پدرم رو به خوبی می شناسهجوابی به پدرم داده که پدرم اصلا انتظارش رو نداشته. گذشته از این طوری جواب ردداده که پدرم قسم خورده از طرف من دیگه به خواستگاری دختر ارباب کریمنره.
غفور کمی سکوت کرد وگفت:
_ خوب، این موضوع مالیه سال پیش بود، حالا خیلی فرق کرده!
_ بله، یه سال پیش بوده، اما پدرم رضایت نمی ده که دوباره بهخواستگاری بره.
غفورپرسید:
_ چرا ارباب کریمبه پدرت جواب رد داده؟
_ ارباب کریم گفته وقت شوهر دادن دخترش نرسیده.
_ مگه دختره چند سالشه؟
منوچهر جواب داد:
_ 17 سالشه.
غفور ساکت شد و به فکر فرو رفت. مدتی گذشت تا اینکه به منوچهر گفت:
_ ازتپرسیدم از دست من کاری بر می آد؟
_ شما برای چند نفر از جوون های ایل و مال به خواستگاری رفته اید وجواب گرفته اید می خواستم از شما خواهش بکنم که برای من هم این کار روبکنید.
غفورگفت:
_ من دوست دارم قدمیبردارم به شرط این که پدرت از من بخواد.
منوچهر از این جواب غفور تعجب کرد و پرسید:
_ مگه شما به تقاضای جوون های چادر نشین بهخواستگاری نرفتید؟
غفورسرش را تکون داد و گفت:
_ توی همه این خواستگاری ها، من با اجازه پدر خانواده به خواستگاری می رفتم. آخهخواستگاری از دختر مردم که الکی نیست، مردم حیثیت و آبرو دارند، همین جوری کسی سرشرو نمی اندازه پائین بره خواستگاری دختر مردم.
منوچهر که فکر می کرد تیرش به سنگ خورده،گفت:
_ اگه مادرم ازتونبخواد چی؟ اون وقت می ری خواستگاری؟
غفور کمی مردد موند و گفت:
_ اگه مادرت ازم بخواد به عنوان یه خواستگار نمی رم، بلکه فقط میتونم از چند و چون خونواده اون دختر و این که اونا چه شرایطی دارند، با خبر بشم. منفقط با تقاضای پدر خونواده می رم خواستگاری!
_ اومد و پسری پدر نداشت، اون وقتچی؟
_ از خان ایل و مالشانباید اجازه بگیرم، خان اگه به من اجازه داد به طور رسمی از طرف جوون به خواستگاریمی رم.
چند روز از اینجریان گذشت و منوچهر یه روز درباره این موضوع با مادرش حرفزد:
_ مادر، می تونی پدررو یه بار دیگه برای خواستگاری راضی بکنی که بره خونه اربابکریم؟
مادرش که داشت قالیمی بافت گفت:
_ پدرت یهبار این کار رو کرده و جواب رد شنیده، فکر نمی کنم قبولبکنه.
_ حالا یه بار دیگهبره آسمون که به زمین نمی یاد.
مادرش موقتا دست از کار کشید و گفت:
_ منوچهر، تو از قانون ایل و مال خبر داری چراچنین خواهشی می کنی؟
منوچهر حالت قهر به خودش گرفت و گفت:
_ پس من تا این اندازه بی ارزش ام، خواستگاری یککار شرعی یه. خدای نخواسته خلاف که نیست؟
_ منوچهر! وقتی ارباب کریم می گه دخترم وقت شوهر کردنش نیست، یعنی کهنمی خواد اون به تو بده!
منوچهر ساکت شد، به دست های مادرش نگاه می کرد که با مهارت قالی میبافتند، گفت:
_ مادر، میشه تو به غفور بگی از طرف ما بره خواستگاری دختر خانبختیاروند؟
مادرش سرش رابالا گرفت و جواب داد:
_ این کار خوب نیست، اگه پدرت از این جریان باخبر بشه، ناراحت می شه و فکر می کنهداریم با آبروی چندین و چند ساله اش بازی می کنیم.
منوچهر لبخندی از روی ناچاری زد وگفت:
_ مادر، تو از غفوربخواه که بره خواستگاری. وقتی اون رفت و جواب گرفت پدر از جریان با خبر می شه میگیم خان بختیاروند آدم فرستاده تا دخترش رو بگیریم!!
مادرش در حالی که سرش رو به علامت منفی تکان میداد گفت:
_ من می ترسم،اگه پدرت بوئی از این قضیه ببره کتکم می زنه و از خونه بیرونم می کنه. منوچهر نخواهکه مادرت آواره و سرگردون بشه!
منوچهر التماس کرد:
_ مادر، تو رو خدا بیا و این کار رو بکن! مادر من این دختره رو دوستدارم، از جونم هم بیشتر دوست دارم نمی خوای برای پسرت کاریبکنی؟
_ من می خوام براتکاری بکنم، اما کاری از دستم برنمی یاد. از اولش هم حقش این بود که تو با دختری ازایل و مال خودمان آشنا می شدی، گشتی گشتی دختری رو پیدا کردی که نمی خوان بهتبدن!
منوچهر که اشک تویچشمانش جمع شده بود گفت:
_ عجب حرفی می زنی مادر! من همه دخترای ایل و مال خودمون رو دیده ام جیران رو هم دیدهام.
بعد جلوی مادرش زانو زد و ادامهداد:
_ مادر، اگه تو فقطیه بار اون ببینی بهم حق می دی، اون یه چیز دیگه است مثل اون من هیچ جا ندیده ام،اگه دخترای ایل و مال ما نصف زیبائی اونو داشتند من حرف شما رو قبول می کردم، اماهیچ کدومشان مثل اون نمی شن ... مادر، یه غروری داره که نگو و نپرس، همونی که پدرهمیشه تعریف می کنه که زن باید غرور داشته باشه...
حرفش را قطع کرد و زیر لبگفت:
_ اگه اون روز کهدیده بودمش این جور نیگام نمی کرد یه کمی سبک سری نشون می داد بهش دل نمی بستم، اماچه کار کنم که نمی تونم رهاش بکنم.
چند روز بعد وقتی مادر منوچهر از غفور خواست که به خواستگاری دخترارباب کریم برود، غفور گفت:
_ به من چند روز فرصت بدین تا اوضاع رو به راهبشه.
مادر منوچهرپرسید:
_ معنی این حرفایعنی چه؟
_ من به عنوانخواستگار که نمی رم چادر خان بختیاروند بلکه باید کم کم خودم رو بهشون نزدیک بکنم وحرف دلش رو بشنوم و بفهمم که اگه از طرف رشید خان دوباره برای پسرش خواستگاری بکنندموافقت می کنند یا نه؟ اگه جوابشون مثل قبل بود سعی می کنم از زیر زبانشون بیرونبکشم که چرا ارباب کریم نمی خواد دخترش رو به پسر رشید خانبده.
مادر منوچهرگفت:
_ خودت می دونی، اماغفور تو رو به جون بچه هات قسم به رشید خان از این بابت چیزینگی.
چند روز از این جریانگذشت، رشید خان آخرین منزل را برای اطراق انتخاب کرد و آنجا یانچشمه بود. آن روزهمه دنبال کار خودشان بودند و هر کس به دنبال وظیفه اش می رفت. منوچهر که همیشه دلنگران موضوع جیران بود، در یک فرصت مناسب غفور را دید که به طرف چادرش می رفت،منوچهر دوید تا به او برسد، بعد از سلام و احوال پرسیپرسید:
_ حالت چطوره غفور،چه خبرا ... ؟
غفور سرش رابالا گرفت و گفت:
_ منوچهر، تویی، سلام از ماست.
او را به سمت چادرش دعوت کرد، اما منوچهرگفت:
_ اگه منو به چادرخودت دعوت بکنی ممکنه بعضی ها شک بکنند.
غفور با بی اعتنایی گفت:
_ من این قدر حق ندارم که کسی رو به خونه ام دعوتبکنم؟
_ دعوت کردن شما،برام افتخاره، اما الان موقعش نیست اگه جای دیگه ای باهم ملاقات بکنیمبهتره!
غفور حرفی نزد،منوچهر گفت:
_ می ریم طرف "سوزو" (آب سبز) اون جا زیر درخت ها می شینیم و حرفامون رو میزنیم.
غفور هم قبول کرد،آنها بعد از گذشتن از یک سر پائینی کوتاه به منطقه سوزو رسیدند، منوچهر که تحملخودش را از دست داده بود، پرسید:
_ خوب غفور، تعریف کنن ببینم!
_ چند روز پیش، به بهونه ای به ایل و مال اربابکریم رفتم. اتفاقا ارباب کریم خیلی بهم احترام گذاشت و احوالی هم از خونواده امپرسید و از این که به ملاقات اون رفته ام خیلی ابراز خوشحالی کرد. اون با وجودی کهداشت به کارهایش می رسید تا یکی دو روز آینده به اصفهان بره از مهمون نوازی کمنذاشت!
منوچهر که برایشنیدن موضوع مورد نظرش عجله داشت گفت:
_ این ها رو برام تعریف نکن، فقط بگو چیزی درباره جیران پرسیدی یااطلاعی به دست آوردی؟
_ پسر تو چقدر عجولی؟ بذار حرفم رو بزنم.
منوچهر دستش را روی زانوی غفور گذاشت و گفت:
_ غفور، تو رو خدا حرف های حاشیه ای رو کنار بذار،بگو دربارۀ جیران چه چیزی شنیدی؟
_ البته، اما نه به صراحت. به خاطر این که ارباب کریم مرد باهوشی یهاگه موضوع جیران رو به صراحت ازش می پرسیدم ممکن بود کار خراب بشه، اما طوری باهاشصحبت کردم که اون خیال می کرد من از روی محبت و احوالپرسی دارم ازش چیزی می پرسم وقصد دیگه ای جز با خبر شدن از احوال زندگی ایل و مال اون رو ندارم!
منوچهر که بی طاقت شدهبود گفت:
_ غفور، کم کمداری حوصله ام رو سر می بری، می خوام دربارۀ اصل موضوع حرفبزنی!
_ وقتی من جیران رودیدم متوجه شدم اون بزرگ شده؛ نمی دونم چرا ارباب کریم شوهرش نمی ده؟ واقعا تعجب همکردم. ظاهرا جیران باید 17، 18 سالش باشه.
_ غفور، تو درست جیران رودیدی؟
غفور بدون این که بهسئوال منوچهر توجه کند ادامه داد:
_ هر چند که ارباب کریم درباره این موضوع چیزی بهم نگفت، اما از حرفهائی که از اطراف شنیدم ظاهرا بین جیران و چوپون ارباب کریم سلام علیکیهست.
منوچهر که رگ هایگردنش متورم شده بود، پرسید:
_ نفهمیدی اسم چوپونش چیه؟
_ چرا، اسم چوپونش سهرابه و اصلیتش مال قلعه زنبوری یه و اون طوری کهمن شنیدم سهراب حدود 19، 20 سال سن داره و چهار، پنج کلاس هم سواد، تونسته در اینمدتی که در ایل و مال ارباب کریم چوپونی می کنه دخترش رو هم باسواد بکنه. این طوریکه من فهمیدم ارباب کریم چوپونش سهراب رو خیلی دوست داره، و ظاهرا این طور که می گنممکنه سهراب رو داماد خودش بکنه!!
منوچهر از صحبت آخر غفور تعجب کرد و پرسید:
_ یعنی تو می گی ارباب کریم که خان بختیارونده،دخترش رو به پسر رشیدخان نداد که بده به چوپون بی اسم و رسم که باعث سرافکندگی اشبشه؟!
_ این که سهراب بیاسم و رسمه حرف توئه حرف ارباب کریم که نیست؟!
منوچهر خودش رو جلوتر کشید وپرسید:
_ تو باورت می شهغفور؟
_ این جا ممکنه یههمچین کاری سرافکندگی بدونند، اما برو ببین ارباب کریم چه احترامی برای سهرابقائله، حاضر نیست خار به پاش بره!
منوچهر که کمی ناراحت به نظر می رسید پرسید:
_ تو این حرف ها رو از دهن ارباب کریمشنیدی؟
_ قبلا بهت گفتم،دربارۀ جیران و مخصوصا سهراب، اطلاعات من از زبون دیگرونه، نمی تونستم از اربابکریم چیزی درباره موضوع بپرسم و اون هم چنین حرفی به مننزد.
منوچهر ساکت شد، سرشرا پائین انداخت و پرسید:
_ غفور، این حرف ها ممکنه درست باشه؟
_ چی بگم و الله ...
_ خودت چی فکر می کنی؟
غفور نگاهش را از منوچهر گرفت وگفت:
_ من فکر می کنم چنینچیزی ممکنه، من این حرف ها رو از آدم های مطمئنی شنیدم فکر می کنم که جیران و سهرابهمدیگه رو دوست دارند.
منوچهر با عصبانیت گفت:
_ من ازت نپرسیدم که جیران و سهراب همدیگه رو دوست دارند یا نه؟ منفقط می خواستم بدونم مزۀ دهن ارباب کریم چیه؟ مردم این جا به محض این که ببیننددختر و پسری با همدیگه حرف می زنند همین جوری میگن اون ها همدیگه رو می خوان. گذشتهاز این ها من اهمیتی به دوست داشتن اون ها نمی دم. من ازت نخواستم تا بری و این حرفهای ناامید کننده رو برام بیاری؟!
غفور که از سؤال طویل و دراز منوچهر خست شده بود،گفت:
_ تو چیزی ازم خواستیو من هم رفتم برات درآوردم، چرا سرم داد می کشی؟
منوچهر از غفور عذر خواهی کرد وگفت:
_ تو خودت سهراب رودیدی؟
_ فقط یه دفعه و اونزمانی بود که تنگ غروب، گله ها رو از صحرا برمی گردوند.
مدتی سکوت برقرار شد، منوچهر با خودش کلنجار میرفت. لحظه به لحظه چهره و چشمان جادوئی جیران جلوی چشمانش نمودار میشد.
سرش را بلند کرد، بهچشمان غفور نگاهی کرد و پرسید:
_ نمی دونی سهراب، گله ها رو برای چرا کجا میبره؟
_ چرا، اتفاقا اربابکریم بهم گفته بود که سهراب گله ها رو برای چرا به دره زردماری میبره.
_ چراگاه شون فقط درهزردماری یه؟
_فعلا، گله هارو اونجا می بره.
منوچهردیگر سؤالی از غفور نپرسید، از او خداحافظی کرد و به ایل و مالشبرگشت.
از آخرین ملاقاتمنوچهر و غفور، چند روز گذشت تا این که رشید خان دستور داد ایل و مالش رو به سمتچهل چشمه ببرند.
همه افرادایل و مال در چنین مواقعی کار به خصوصی دارند، مراقبت از اسباب و اثاثیه حتی مرغ وخروس های آنها هم جزو وظایفی است که به عهده دارند.
می دانستند که بعد از چهل چشمه، تا پائیز بعدی بهطرف چراگاه جدید کوچ نخواهند کرد.
حدود پنج کیلومتر طول مسیری بود که ایل و مال رشید خان باید طی میکردند. آنها با خونسردی تمام و تحمل گرمای آفتاب به حرکت خودشان ادامهدادند.
***
ساعت 5/3 بعد از ظهر آن روز، سهراب در حالنوشتن خاطراتش بود هر از گاهی سرش را بالا می گرفت و همان طور که به تخته سنگ هاتکیه داده بود به رو به رو نگاه می کرد.
در همین موقع، شیهه اسبی را از پشت سر شنید. ابتدا توجهی نکرد، صداینفس های اسب نزدیک تر شد، او به پشت سرش نگاه کرد، جوانی را دید که از اسب پیاده شدو طناب آن را به جائی بست.
سهراب، دفتر و قلمش را پائین گذاشت و به احترام او بلند شد. هر دو بهسمت یکدیگر حرکت می کردند و با هم دست دادند.
سهراب فکر کرد جوان راهش را گم کرده، اما وقتی بهتازه وارد و اسبش توجه کرد، فهمید که او صحرا را مثل کف دستش بلداست.
سهراب لبخندی زد وگفت:
_ سلام غریبه، راه گمکرده ای؟!
منوچره بدون اینکه چهره اش را تغییر بدهد، جواب داد:
_ سلام، پسر کوهستان! خسته نباشی.
سهراب گفت:
_ بفرمائید در خدمت باشیم.
منوچهر لبخند کمرنگی زد و جوابداد:
_ ممنونم، زحمتنکشید!
و بعد از کمی نگاهبه علفزار دره زردماری پرسید:
_ اسم تو سهرابه؟!
_ بله، شما اسم منو از کجا می دونید؟
_ خوب دیگه، بالاخره اسم شما رو از یکیپرسیدم.
سهراب که معمولاعادتش بود با آشنا و غریبه گشاده رویی داشته باشد، لبخندی زد وگفت:
_ حتما دلیلی داشتیدکه اسم منو پرسیده اید و گرنه من فکر نمی کنم شما رو جایی دیدهباشم.
منوچهر کمی مغرورانهدست هایش را به کمرش زد و جواب داد:
_ بله، حتما دلیلی داشته!
سهراب که یک سر و گردن از منوچهر بلندتر بودپرسید:
_ بهم نگفتید اسممنو برای چی پرسیدین؟
منوچهر بدون این که جواب سؤال اونو بدهپرسید:
_ تو اهل قلعهزنبوری هستی؟
_ من اهلقلعه زنبوری ام! چطور مگه؟
منوچهر یه قدم به عقب برداشت و دوباره برگشت وپرسید:
_ پیش ارباب کریمهستی؟
_ درسته، خوب منوشناختی!
منوچهر فکری کرد وبعد سرش را پائین انداخت و گفت:
_ فکر نمی کنی اگه برگردی قلعه زنبوری بهترباشه؟
سهراب قاطعانه جوابداد:
_ نه!!
اما متوجه منظور منوچهراز این سؤالات نشد، منوچهر بی محابا پرسید:
_ می دونم تو در خونه ارباب کریم به طمع نشستی،فکر می کنی طرف اندازه دهن توئه؟
سهراب با تعجب پرسید:
_ من اون جا به طمع کسی ننشسته ام!
منوچهر به تندی گفت:
_ خودت رو به اون راه نزن، تو بهتر از من میدونی.
سهراب با کمی سردرگمی جواب داد:
_ روشن ترحرف بزن تا بفهمم منظورت چیه؟
_ می خوای بدونی که منظورم کیه؟
_ خوب آره ...
منوچهر چشمانش را تنگ کرد وپرسید:
_ جیران رو که خوبمی شناسی؟
سهراب با تعجبجواب داد:
_ بله، میشناسم!
منوچهر سرش راکاملا بالا گرفت و در حالی که می خواست خودش را قدرتمند نشان دهد،گفت:
_ پاتو از کفش اونبیار بیرون!
_ می تونمبپرسم برای چی؟
منوچهرقیافه ای گرفت و جواب داد:
_ من پسر رشید خانم، هر چه باشه بیشتر و بهتر از تو می فهمم، تو خیالمی کنی می تونی به جیران برسی؟
سهراب حالتی به خودش گرفته بود که نشان می داد برای منوچهر ارزشیقائل نیست.
_ یعنی چون توپسر رشید خانی بیشتر و بهتر از من می فهمی؟
_ ها ... بله.
سهراب جلوتر آمد، دستش را به شانه چپ منوچهر زد وگفت:
_ این حرف ها رو جایدیگه ای نزنی، بهت می خندن!
منوچهر نگاهی به شانه اش انداخت و گفت:
_ شنیدی که من چی گفتم، پاتو از کفش جیران بیرونکن!!
سهراب کمی از اوفاصله گرفت و در حالی که نیم رخ به منوچهر نگاه می کرد،پرسید:
_ رسیدن، یا نرسیدنمن به جیران، چه ارتباطی به تو داره؟
منوچهر دقیقا به چشم های سهراب زل زد و جوابداد:
_ دارم بهت می گم بهنفع توست که دست ازش برداری!
_ تو جواب سؤالم رو ندادی، جواب منو بده!
منوچهر به دور و بر خودش نگاه کرد، تخته سنگمناسبی را پیدا کرد و روی آن نشست، از سهراب هم خواست که بنشیند، سهراب، روبه رویاو نشست، منوچهر گفت:
_ بذار راحت بهت بگم من جیران رو دوست دارم!!!
سهراب از این حرف منوچهر یکه خورد و تعجب کرد وساکت شد. منوچهر ادامه داد:
_ من و تو هر دو جوون هستیم و حرف هم رو به خوبی می فهمیم، شنیده امکه تو جیران رو دوست داری و فکر می کنی جیران لقمه چرب و نرمی برای توئه، اما من بهطور جدی بهت می گم از فکر جیران بیا بیرون و موضوع اون رو از سرت بیرونکن!!
هر چند که سهراب ازتوضیح طولانی منوچهر اعصابش خرد شده بود، اما مثل همیشه کنترل خودش را از دست ندادو با خونسردی گفت:
_ مشکلتو چیه و این موضوع چه طوری مشکل تو رو حل می کنه؟
منوچهر لبخند تحقیر آمیزی زد و جوابداد:
_ من با خیال راحت میرم ازش خواستگاری می کنم!
سهراب بدون این که خودش را ببازد جواب داد:
_ خوب برو ازش خواستگاری کن، مگه کسی جلوی تو روگرفته؟
منوچهر که فکر میکرد جوان زرنگی است جواب داد:
_ همین کار رو می کنم، اما قبل از این که برم خواستگاری و باهاشازدواج بکنم؛ اومده ام بهت بگم دور اون رو خط بکش!
_ تو اگه مطمئنی در کار خودت موفق می شی نگرون مننباش. اگه تو می دونی جیران رو بهت می دن، از طرف من بیخیال!
منوچهر یک دفعهتصمیم گرفت به سهراب بگوید دو سال قبل به خواستگاری جیران رفته و جواب رد شنیده،اما نخواست پیش سهراب از خودش ضعف نشان دهد. بنابراین گفت:
_ من پیشنهاد دیگه ای بهت میکنم.
_ چهپیشنهادی؟
منوچهر به خاطر این که موقعیت فعلی سهراب رابه او یادآوری کند، جواب داد:
_ اصلا بیا برای ما چوپونی کن، پدرم رشید خان زندگی و آینده تو رو سرو سامون می ده.
باز همسهراب از حرف های منوچهر سر درنیاورد، بنابراین جواب داد:
_ من از پیش ارباب کریم، تکون نمیخورم!
_ برات که فرقی نمیکنه، چند سال پیش ارباب کریم بودی، حالا بیا برای ما چوپونیبکن!
_ مثل این که تو حرصات خیلی زیاده؟
منوچهر باخونسردی جواب داد:
_ ایل ومال پدرم، چهل چشمه اند من هم از اون جا می آم!
سهراب گفت:
_ یعنی تو از چهل چشمه اومدی این جا که اینو از منبخوای؟
منوچهر در یک کلمهجواب داد:
_ آره ...
سهراب سرش را به سمتدیگر گرفت و گفت:
_ گفتمکه من از پیش ارباب کریم جایی نمی رم.
منوچهر که متوجه شد تیرش به سنگ خورده، گفت:
_ سهراب، اول به حرفای من خوب گوش کن بعد جواببده!
سهراب احساس کردمنوچهر می خواهد خبر مهمی به او بدهد، بنابراین گفت:
_ دارم گوش می کنم، چی می خوایبگی؟
منوچهر کمی با علفهای کوتاه اطراف خودش بازی کرد، سنگی را به سمتی پرتاب کرد یکی دوبار سرش را بالاگرفت و پائین انداخت بعد گفت:
_ من هم مثل تو یک جوونم و دروغ تو ذاتم نیست. حقیقتش اینه که من دوساله جیران رو دوست دارم، از اون روزی که اون رو دیدم تا حالا دنبالشم، دو سال قبلپدرم رشید خان رفت به ایل و مال ارباب کریم و اونو برام خواستگاری کرد، اما اربابکریم به بهونه این که وقت شوهر دادن دخترش نشده به پدرم جواب رد داد. اون وقت هاحدود یک سال بود که من به سربازی رفته بودم. حالا هم یک ساله که خدمت ام تموم شدهتو این یک سال که از سربازی مرخص شده ام هر چه سعی کردم تا یه بار دیگه پدرم روبفرستم خواستگاری جیران اون قبول نکرد، هر چند که از اون تاریخ تا حالا دو سالگذشته، و من فقط جیران رو دو بار دیده ام، اما مهرش تو دلم رفته. به جوونی مون قسممن خیلی سعی کردم تا مهرش رو از دلم بیرون بکنم، اما نشد، از این و اون شنیده امعلت این که پدرش با ازدواج ما مخالفت می کنه وجود توئه. برای همین ازت می خوامبرگردی قلعه زنبوری یا بیایی ایل و مال ما یا هر جا که دلت میخواد!!!
سهراب که سرشپائین بود ساکت موند، منوچهر ادامه داد:
_ به خدا، به جوونی هر دوی ما قسم که من خیلی سعی کرده ام تا عشق اونرو از دلم بیرون بکنم اما نشد، پدرم بهم چند جای دیگه رو پیشنهاد داد، اما دلم رضانداد، تو نمی دونی عشق جیران داره منو از پا می اندازه، هیچ چاره دیگه ای هم ندارم. حالا اومدم ازت خواهش بکنم جوونمردی کن و پات رو از خونواده اش بیرون بکش تا بهشبرسم!!
بعد از مدتی سهرابسکوت را شکست و گفت:
_ جیران هم تو رو دوست داره؟!
_ اگه اون منو دوست داشت که مشکلی نداشتم، من دو سال قبل، اون هم فقطدو بار اونو دیدم واقعا نمی دونم عقیده اش درباره من چیه.
سهراب که دلبستگی شدیدی به جیران داشت با توجه بهشدت علاقه منوچهر به جیران، نمی توانست صراحتا این موضوع را به منوچهر بگوید، درعوض جواب داد:
_ چرا فکرمی کنی اگه من پامو از زندگی جیران بیرون بکشم تو می تونی به جیرانبرسی؟
منوچهر که مستأصلشده بود، گفت:
_ فکر میکنم حضور تو باعث شده تا اربابکریم به پدرم جواب رد بده.
_ خوب یه بار دیگه شانس خودت رو امتحانکن.
_ قبلا بهت گفتم، پدرمراضی نمی شه می گه من رشید خانم برای دختر مردم، دو بار به خواستگاری نمیرم!!
سهراب که گیج شدهبود، گفت:
_ منوچهر،صادقانه بهت بگم، با رفتن من از ایل و مال ارباب کریم مشکل تو حل نمی شه. مشکل تومن نیستم، بهتره بری شانس خودت رو جای دیگه ای امتحان بکنی، جائی که بهت جواب مساعدبدن!
منوچهر تقریبا باالتماس گفت:
_ سهراب، توچرا به حرف من دل نمی دی؟ من به غیر از جیران کسی رو دوست ندارم، نمی تونم دلم روقانع بکنم که از دختر دیگه ای خواستگاری بکنم تو که این موضوع رو خوب می فهمی، نمیفهمی؟
سهراب لبخند دردناکیزد و گفت:
_ منوچهر، توخودت رو بذار جای من، اگه من یه روز می اومدم پیش تو در چنین شرایطی ازت چنینتقاضایی رو می کردم تو حاضر بودی حرف منو قبول بکنی؟
منوچهر بدون درنگ جوابداد:
_ حالا من، تو شرایطتو نیستم که یه همچین سؤالی از من می پرسی، یعنی من نمی تونم بهت جواب بدم. تو اینجوری جواب منو نده. تو بیشتر به این موضوع فکر کن که فکر جیران رو از سرت بیرونبکنی!!
سهراب هنوز وقار ومتانت خودش را حفظ کرده بود.
_ اگه جیران مهر منو به دل گرفته باشه، چی؟
منوچهر نمی خواست به دلایل قانع کننده سهراب توجهکند، بنابراین جواب داد:
_ تو بیا از ایل و مال برو قلعه زنبوری، اون جا تشکیل زندگی بده، جیران هم یکی دو ماهبعد، همه چیز از یادش می ره!
_ این حرف توئه، حرف جیران که نیست. مهر من و جیران هم مربوط بهدیروز و امروز نیست.
منوچهر با التماس نگاهش کرد و گفت:
_ خدا می دونه که عشق من نسبت به جیران دیروز وامروزی نیست، من همه سال، منزل به منزل کوه به کوه، دره به دره، چادر به چادرهمراهش می رفتم، مثل سایه در تعقیب اون بودم تا یه جوری پیداش کرده، نگاش بکنم و تااون جا که امکان داره علاقه ام رو بهش بگم، سهراب تو چه می دونی که من دربارۀ اونچه آرزوهائی دارم؟ ببین ازت می خوام کمی به فکر من باشی، من به غیر از مهر و محبت،گناهی ندارم. خدا می دونه که جیران رو بیشتر از جونم دوست دارم. تو متوجه حرف هایمن می شی؟
_ من نگفتم تودروغ می گی، تو چیزی ازم می خوای که انجام دادنش از عهده من خارجه. بذار بهت روراست بگم مشکل اینه که گذشته از این که من جیران رو دوست دارم، جیران هم منو دوستداره. من اگه اون رو ول بکنم نه تنها اون رو خیلی ناراحت کرده ام و دلش رو شکسته امبلکه پدرش رو هم که برام احترام زیادی قائله رنجونده ام. من دوست ندارم تحت هیچشرایطی پدرش رو از خودم برنجونم. من اگه به خواهش تو و بدون دلیل تصمیم بگیرم بهقلعه زنبوری برگردم گناهم نابخشودنی یه.
_ سهراب مشکل تو فقط با زمان حل می شه، در واقع تو احتیاج به اینداری که برگردی به قلعه زنبوری و بلافاصله هم برای خودت تشکیل زندگی بدی، من بهتاطمینان می دم همه چیز به سرعت عوض بشه و جیران هم تو رو فراموش بکنه چون من جای تورو تو دلش می گیرم. در واقع اون چاره ای جز فراموش کردن تونداره!
سهراب ساکت ماند وبه خواهش بی منطق منوچهر فکر کرد، منوچهر ادامه داد:
_ سهراب، من فقط ازت می خوام بهم کمک کنی. اگه تودوست داشته باشی من به هدفم برسم همه چیز خود به خود حل میشه!!
_ من دوست دارم بهتکمک بکنم، اما چیزی که تو می خوای امکان پذیر نیست و من حاضر نیستم در این موردکاری برات انجام بدم، نمی دونم تو چرا فکر می کنی چون پسر رشید خانی، هر چیزی رو کهاراده بکنی می تونی به دست بیاری.
منوچهر دیگر داشت ناامید می شد، اما هنوز امیدش را کاملا از دستنداده بود.
_ سهراب توقبول کن که ایل و مال ارباب کریم رو ترک بکنی هر چیزی ازم بخوای برات انجام می دمخواهش می کنم تقاضای منو رد نکن. باور کن اگه کس دیگه ای رو دوست داشتم فورا خودمرو کنار می کشیدم، اما چه کار کنم؟ عشق جیران، زندگی ام رو زیر و رو کرده هر چه فکرمی کنم می بینم نمی تونم ازش دست بکشم، سهراب، ناامیدمنکن!!
سهراب جوابی نداد،از جا بلند شد و از دور گله ها را زیر نظر گرفت و به منوچهرگفت:
_ بذار راحت جوابت روبدم من نه می تونم به خواسته ات عمل بکنم و به قلعه زنبوری برگردم، و نه از عشقجیران دست بکشم و از زندگی ارباب کریم بیرون برم.
بعد از این صحبت، سهراب راه افتاد منوچهر صدایشزد، سهراب کمی صبر کرد، منوچهر با صدای بلند گفت:
_ کجا داری می ری؟ دارم باهات حرف میزنم!
_ ارباب کریم بهمسفارش کرده امروز، زودتر از همیشه برگردم به چادر!
_ برای چی؟
سهراب جواب داد:
_ نمی دونم اما همین قدر می دونم که حالا بایدبرگردم به چادر ایل و مال.
منوچهر چند قدم به سمت سهراب برداشت و جلویاو را گرفت، پیراهنش را کشید و گفت:
_ تو از این جا نمی ری تا من جوابم رو بگیرم. من تصمیم ندارم بدونجواب از این جا برم، این اسب رو می بینی. می دونه که سوار کارش اگه بخواد می تونهجوابش رو به هر طریقی که شده بگیره!!
سهراب که از حرکت منوچهر ناراحت شده بود برگشت وگفت:
_ منوچهر، تو بی خودیداری باهام لج می کنی. ببینم تو از کجا می دونی بیشتر از من نسبت جیران حق داری؟چطور تو حق داری عاشق جیران بشی، اما من حق ندارم؟ آیا تو فقط به خاطر این که پسررشید خانی به چنین حقی رسیده ای و من به خاطر خونواده فقیری که دارم نمی تونم بهحقم برسم؟ گفتم که مشکل تو من نیستم اگه تو واقعا جیران رو دوست داری سعی کن باز همبری خواستگاری اش، تو یه بار رفتی جواب مساعد نشنیدی، خوب باز هم پدرت رو راضی کنکه به خواستگاری بره. یه بار، دو بار، سه بار، ده بار، این مشکل خیلی بزرگینیست.
منوچهر یقه سهراب راگرفت و گفت:
_ من جوابت رودادم، و جواب دیگه ای ندارم که بهت بدم، تو برگرد به چادر خودت، من هم بر می گردمبه ایل و مال خودم.
منوچهرگلاویز شد او می خواست هر طور شده سهراب را وادار کند حرفش را بپذیرد.
سهراب برای رهاندن خودشاز چنگال منوچهر تلاش می کرد.
سرانجام چند دقیقه ای مثل کلاف سردرگم به هم پیچیدند تا این که سهرابتوانست دست های منوچهر را از دور گردنش باز کند و به طرف عقب هل دهد. منوچهر از پشتسر روی زمین افتاد نگاهی خشم آلود به سهراب کرد و حرف نزد. در یک لحظه ناگهان چشمشبه اسلحه تک لول عقابی سهراب که کنار تخته سنگ بود افتاد به چابکی از جایش بلند شدو بدون این که به طرف سهراب برود، خودش را به اسلحه رساند و متوجه شد اسلحه آمادهشلیک است.
بعد با فریادخطاب به سهراب گفت:
_ هی ...
سهراب سرش رابرگرداند، منوچهر اسلحه را بالا آورد و قنداق آن را به شانه راستش تکیه داد، لولهرا به سمت سهراب گرفت و گفت:
_ حالا چی؟ حالا حرف منو قبول می کنی؟ یا این که باز هم سر حرفتهستی؟
سهراب متوجه شد کهخشم تمام وجود منوچهر را گرفته برای این که او را بیشتر عصبانی نکندگفت:
_ بچه بازی رو بذارکنار، اسلحه شوخی بردار نیست و آماده شلیکه، بذار سرجاش،باشه؟
_ من اسلحه رو سرجاشنمی ذارم، مگه این که تو همین الان راهت رو بکشی و بری!
سهراب خواست هم چنان خونسردی اش را حفظ کند، برایهمین گفت:
_ چند بار بهتبگم، این کار به این سرعتی که تو می خوای شدنی نیست، این کار خیلی وقت می خواد، تودست به کار احمقانه نزن تا شاید راهی پیدا بشه!
منوچهر همچنان که سرش را به تنه اسلحه تکیه داده ولوله آن را نگاه می کرد گفت:
_ چرا به همین سرعت، فقط کافیه قدم اول رو برداری تا من اسلحه روبذارم پائین.
سهراب دربدترین شرایط زندگی اش قرار گرفته بود:
_ عاقل باش. قبل از هر کاری کمی فکر کن. کسی این جور کارها رو دوستنداره!
_ من دیگه صبر نمیکنم، یا به حرفم گوش می دی یا راه دیگه ای رو انتخاب میکنی.
سهراب سعی کرد او راراضی کند که دست از لجاجت و خشونت بردارد.
_ ببین، به فرض این که من بهت جواب مساعد بدم،مشکل تو حل نمی شه، چرا باورت نمی شه که اون باید راضی بشه جیران و پدرش اربابکریمه، حقیقتا من بهت قول می دم اگه اون دو موافقت بکنند و به این ازدواج راضی بشن،من پام رو عقب می کشم.
منوچهر زهر خندی زد و گفت:
_ جون خیلی عزیزه، نه؟
_ مسئله عزیز بودن جون نیست، خوب معلومه هر کی جونش رو دوستداره!
منوچهر خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت:
_ من بااین حرف ها خر نمی شم، با بودن تو در چادر بختیاروند معلومه که جیران رو بهم نمی دنو ارباب کریم هم روی خوش به ما نشون نمی ده، اصل موضوع همین جاست که تو پات رو ازاین جا بیرون بکشی و بر گردی قلعه زنبوری و تشکیل خونواده بدی تا جیران خیالش ازبابت تو راحت بشه. من قسم می خورم پدرم رو راضی بکنم تا مخارج عروسی ات رو هم بده! اون وقته که جیران کم کم تو رو فراموش می کنه و ارباب کریم هم از حرفش بر میگرده!!
سهراب یکی دو قدمبه سمت منوچهر برداشت، منوچهر فریاد زد:
_ جلو نیا شلیک می کنم. مثل این که یادت رفته، اسلحه تو دستمه، و هرلحظه ممکنه به طرفت شلیک بشه. جواب بده... آره یا نه؟ فرصت زیادینداری؟!
سهراب در شرایطیگیر کرده بود که امکان هر نوع تصمیم گیری را از او سلب می کرد. او هیچ وقت چنینوضعیتی را تصور نمی کرد. با این حال همان طور که یاد گرفته بود، خودش را نباخت وگفت:
_ منوچهر، تو فکرش روبکن، منو بکشی که چی بشه؟ تازه گرفتاری ات شروع می شه، برای هدف نامعلومت خودت رودچار دردسر نکن، اگه اسلحه رو شلیک بکنی و منو بکشی یک ساعت بعد دستگیرت می کنندفهمه به راحتی می فهمند که تو منو کشتی، می گیرنت و می برنتزندون.
منوچهر زهر خندی زدو گفت:
_ بااین حرف های بیمورد، نمی تونی منو بترسونی، هیچ کس نمی دونه من اومده ام این جا، و به طرف تو شلیککرده ام.
هنوز حرف هایمنوچهر تموم نشده بود که صدای شلیک تک لول بلند شد، و لحظه ای بعد سهراب روی زمینافتاد!!!
بعد از مرگسهراب، منوچهر تازه خطر را احساس کرد، اول کمی به اطراف خودش نگاه کرد، تا ببیندکسی شاهد قضیه بوده یا نه؟ وقتی هیچ کس را اطراف خودش ندید چشمش به درخت انجیر وحشیافتاد که در فاصله 35 متری او بود. اسلحه را برداشت و آن را طوری به درخت بست کهلوله اش به سمت علفزار بود. بعد با هر جان کندی بود سهراب را روی دستش گرفت و جلویلوله اسلحه آرام به پهلو، پائین گذاشت. وقتی سهراب را روی زمین می گذاشت چشمهایشباز بود، با انگشتانش آنها را بست و به طرف اسب سیاه اش رفت تا سوار آن شده و از آنجا دور شد.
***
وقتی وارد بازپرسی شدبازپرس به دو نفر از مأمورین مراقب که او را تحت الحفظ و با دستبند وارد بازپرسی میکردند دستور داد تا دست منوچهر پسر رشید خان را که متهم به قتل بود باز کنند. وقتیدست های متهم باز شد بازپرس به منوچهر اشاره کرد روی صندلیبنشیند.
او که رنگش پریدهبود به آرامی روی صندلی نشست، دو نفر از مأمورین درست رو به رو و خارج از شعبهبازپرس نشسته بودند و یک لحظه چشم از متهم بر نمی داشتند.
وقتی منوچهر متهم شد خودش را نباخت و گاهی بهبازپرس و قانون اهانت می کرد. بازپرس حال و روز او را درک می کرد و اعتنائی بهاهانت هایش نداشت، منوچهر در میان صحبت های مختلف خود ضمن این که به گناه خودشاعتراف کرد به بازپرس گفت:
_ شما خیلی بی رحم اید. شما از کشتن من چه سودی می برید؟ من سهراب راکشته ام در حالی که اون باور نمی کرد که ممکنه من این حماقت رو بکنم و ماشه روبکشم، من از کارم پشیمونم اما شما حرف منو درک نمی کنید! درسته که شما منو بازداشتکرده اید و ممکنه اعدام بشم، اما این طوری حق به حق دار نمیرسه!
بازپرس با خونسردیاهانت های او را شنید، اما جوابی نداد. از منوچهر پرسید:
_ به نظر تو ما چه طوری حق رو به حق دار بدیمخوبه؟ این جوون به قتل رسیده، یک مادر و یک پدر بزرگ داشت که چشم اونا هم به همینسهراب بود، تو از اون سر دنیا اومدی و اون رو از اونا گرفتی اون هم با یه دلیل غیرمنطقی، خواستی به قول خودت سهراب رو از سر راهت برداری تا به جیران برسی، جوانمردیات کجا رفته بود؟ تو از کجا به این نتیجه رسیدی که برای رسیدن به هدف خودت باید شخصدیگه ای رو از زندگی محروم بکنی؟ اگه دلیل تو عشقت به جیران بود، خب سهراب هم همینحق رو داشت، اما چشم هات رو باز نکردی تا اونا رو ببینی مثل یک عاشق کور رفتیناجوونمردونه دست به جنایت زدی.
در تمام مدتی که بازپرس حرف می زد، منوچهر ساکت بود، چون دلایل محکمیاز جمله اعتراف صریح و روشن متهم در پرونده موجود بود و آخرین اعتراف از متهم گرفتهشد، سرانجام متهم فرزند رشید خان با صدور قرار بازداشت موقت روانه زندانشد.
چند روز بعد از زندانیشدن متهم، بازپرس پرونده را با صدور قرار مجرمیت در اختیار دادستان گذاشت و نهایتادادستان با صدور کیفر خواست پرونده را به دادسرای جنائی اصفهان ارسال کند تا متهمهم در معیت مأمورین مراقب به دادسرای اصفهان منتقل شود.
***
حدود یک ماه و نیم بعد، زننسبتا جوانی همراه پیرمردی حدودا 75 ساله که پای راستش می لنگید و با کمک عصا راهمی رفت، وارد بازپرسی شدند.
پیرمرد از مجیدی پرسید:
_ این اتاق همون جایی یه که پرونده نوه ام، اینجاست؟
مجیدی دست از کارکشید و پرسید:
_ پدر جاناسم نوه ات چیه؟
زن جوانجلو آمد و جواب داد:
_ اسمپسر من، سهرابه، همون جوونی که با اسلحه کشته شد.
مجیدی نگاهی به بازپرس کرد، بازپرس از پیرمردپرسید:
_ بله پدر جان،همین جاست، چه کار داری؟
زن جوان بسته ای کاغذ را از پارچه گرده خورده بیرون آورد و به سویبازپرس گرفت. بازپرس قبل از این که برگه را از زن بگیرد،پرسید:
_ از قاتل پسرتوناعلام شکایت کردین؟
_ نهآقای دادگاه!!
کمی بعدادامه داد:
_ رضایت نامهاست.
بازپرس بلافاصلهرضایت محضری را گرفته و آن را خواند، متوجه شد تنها وارثین سهراب که مادر وپدربزرگش هستند از شکایت خودشان صرفنظر و اعلام رضایت کردهاند.
بازپرس بعد از خواندنرضایت نامه پرسید:
_ پدرجان، شما رضایت می دین؟
_ ها .. آقای دادگاه، ما رضایت دادیم.
بازپرس پرسید:
_ چقدر به شما پول داده اند که رضایتبگیرند؟
پیرمرد به زحمتجلوتر آمد و گفت:
_ بهقرآن خدا ما پول نگرفته ایم.
بعد اضافه کرد:
_ ما خون جوونمون رو با پول معامله نمی کنیم، ما با خدا معامله میکنیم.
بازپرسپرسید:
_ پس چطور شد،اعلام رضایت کردین؟
پیرمردجواب داد:
_ چند روز قبلدر آبادی مون قلعه زنبوری، چهلم نوهام رو گرفته بودیم، بزرگان آبادی، یک جا جمعشدند تا بالاخره قضیه سهراب رو روشن بکنیم ما فکر کردیم پسرمون سهراب رو از دستداده ایم، دو تا از دخترای جوون هم جون شون رو توی این راه گذاشته اند، حالا همجوون دیگه ای به انتظار مرگ نشسته، خدا رو خوش نمی آمد که برای موضوع عاشقی، چهار،شاید هم چندین خونواده عزادار بشه.
گریه نگذاشت پیرمرد حرفهایش را ادامه دهد. مجیدی و بازپرس هم متأثرشدند. زن جوان دنباله حرف پدرش را گرفت و ادامه داد:
_ چند شب پیش پسرم سهراب رو به خواب دیدم، به همونصورت قبلی با موهای بلند و چهره ای که روش لبخند دیده می شد اول به روی من لبخندزد، اما کمی بعد به من اخم کرد و گفت: "من از منوچهر گله ای ندارم اون هم مثل منعاشق جیران بود، و خیلی جیران رو دوست داشت."
زن جوان با دستمال اشک هایش را پاک کرد و ادامهداد:
_ پسرم می گفت: "شایدمنوچهر، جیران رو حتی بیشتر از من دوست داشت، نمی دونم اما اون انگار به گردن جیرانحق داشت، کسی چه می دونه کدوم یک از ما لایق جیران بودیم؟ همین دوست داشتن بیش ازحد باعث شد تا نخواسته و ندونسته ماشه رو بکشه. من منوچهر رو بخشیدم شما هم ببخشید،و اجازه ندین پدر، مادر و خواهرای اون بیشتر از این رنج بکشن ..."
مادر سهراب در حالیکه به سختی متأثر شده بود ادامه داد:
_ آقای بازپرس ما از این جوون شکایتی نداریم، اگه گناهی کرده، خداونداونو ببخشه، ما کسی نیستیم که بخوایم اون رو ببخشیم.
بازپرس بلند شد نامه را به مجیدی داد تا ترتیبارسال آن را به دادسرای اصفهان بدهد. بعد رو به مادر و پدربزرگ سهراب کرد وگفت:
_ ما رضایت نامه روضمیمه پرونده می کنیم.
پیرمرد در حالی که داشت بیرون می رفت گفت:
_ آقای بازپرس ما مطمئنباشیم؟
بازپرس هم چنان کهلبخند خفیفی بر لب داشت جواب داد:
_ مطمئن باشید، رضایت نامه رو ضمیمه پرونده میکنیم.
و آنها در حالیبازپرسی را ترک کردند که هم چنان اشک می ریختند.
***
*yas*
1st June 2011, 09:58 PM
قسمتــــــــــ 14
ساعت 30/8 صبح، مهرداد با اتومبیل شخصی خودشبه اصفهان رسید و حالا به طرف فلکه دانشگاه حرکت می کرد، نرسیده به فلکه دانشگاه،سه راهی بود که همیشه شلوغ بود. حدود پنج دقیقه گذشت تا مهرداد به فلکه دانشگاهبرسد. او می دانست که برای رسیدن به شهرک "صنعتی محمود آباد" که حدود پانصد دستگاهکارخانه را در زمین های وسیع خودش جای داده باید به جاده ای که در سمت راست استبرود تا به کارخانه های سنگبری برسد.
می دانست که پدر مرحومش به طور تجربی معدن شناس بود و همه زندگی اشرا در کوه ها می گذراند و تا آن جا که یادش بود، پدرش را اغلب در کوه ها و معادنسنگ می دید. آن روزها برای پدرش نهار می برد و وقتی که بیکار بود به پدرش کمک میکرد، اما پدرش دوست داشت مهرداد تحصیلات دانشگاهی داشته باشد و این آرزو را مرتب بهزبان می آورد. مهرداد چیزهای زیادی زیر دست پدرش یاد گرفته بود. این موضوع باعث شدکه او با داشتن تحصیلات عالیه نه تنها نماینده حقوقی دو شرکت بزرگ ساختمانی درتهران شد بلکه علاقه داشت برای معامله سنگ، به اصفهان برود.
آن روز وقتی از فلکه دانشگاه اصفهان به سمت راستپیچید پس از طی ده کیلومتر راه به کارخانه مورد نظرش رسید، ماشینش را داخل حیاطکارخانه گذاشت و از آن پیاده شد.
او قبل از این که برای خرید چند نوع سنگ به محمود آباد بیاید، قیمتآنها را از طریق فاکس از چندین کارخانه سنگ بری استعلام کرده بود و وقتی از قیمتنسبی آنها مطلع شد تصمیم گرفت به اصفهان برود.
وقتی از ماشین پیاده شد به طرف دفتر کارخانه رفت. خودش را به مدیر کارخانه که جوانی همسن و سال او بود و محمد نام داشت معرفی کرد،مدیر کارخانه که جوانی همسن و سال او بود و محمد نام داشت معرفی کرد، مدیر کارخانهبه احترام او از جایش بلند شد و دو قدم جلو آمد. باهم دست دادند و تعارف کردند. مهرداد روی یکی از مبل ها نشست بعد از مدتی مردی 50 ساله به نام "حاج اصغر" برایمهرداد چای آورد و سپس جعبه شیرینی را پیش او روی میزگذاشت.
بعد از سلام واحوالپرسی معمولی مدیر کارخانه رو به مهرداد کرد و گفت:
_ خوب، جناب در خدمتم.
_ خواهش می کنم.
مهرداد کیف سامسونتش را باز کرد، لیست سنگ هایمورد نظرش را به محمد داد و منتظر نشست.
مدیر کارخانه نگاهی به لیست انداخت، صدای دستگاه های سنگ بری آن قدرزیاد بود که وقتی در اتاق مدیر باز می شد صدا به صدا نمیرسید.
مدیر کارخانه سرش رابلند کرد و به مهرداد گفت:
_ سنگ های گرانیت سبز جنگلی بیرجندی و خرم دره و نهبندان رو خودمدارم می دم براتون آماده بکنند، اما برای خرید سنگ چینی سیرجان و مروارید مشهدبایستی از کارخونه دیگه ای تهیه کنیم.
مهرداد جواب داد:
_ تهیه اون نوع سنگ دیگه رو شما به عهده بگیرین که من تو این شهر بایک نفر طرف معامله باشم، هم انعقاد قرارداد آسونه و هم این که وقت من زیاد تلف نمیشه.
محمد با اطمینانگفت:
_ مسئله ای نیست مندو نوع سنگ دیگه رو هم براتون آماده می کنم.
مهرداد گفت:
_ اول قیمت ها رو تعیین کنید تا از این جهت دچارمشکل نشیم.
بعد برای اینکه مدیر کارخانه خیال نکند که او از قیمت سنگ ها بی اطلاع است، استعلامیه کارخانههای دیگر را در ارتباط با قیمت سنگ ها از کیف خودش بیروت آورد و روی میزگذاشت.
مدیر کارخونه ازمهرداد پرسید:
_ این هاچیه؟
_ جواب استعلامیهشرکت های ماست که قیمت سنگ ها رو برامون توضیح داده اند.
مدیرکارخانه حدود یک ربع طول داد تا از طریق ماشینحساب، قیمت ها را به دست بیاورد. بعد سرش را بالا گرفت وگفت:
_ مبلغ سنگ های شماچهل و نه میلیون و چهارصد و پنجاه هزار تومان می شه.
مهرداد وقتی به دفتر حساب خودش نگاه کرد متوجه شدکه قیمت ها همین اندازه اند. به مدیر کارخانه گفت:
_ من دوست دارم همه حرف ها رو همون اول به شمابگم، از این مبلغ گفته شده چهار صد و پنجاه هزار تومنش رو تخفیف می خوام. نه میلیونتومن رو به صورت نقدی و بقیه رو به صورت اقساط اون همه ماهیانه پنج میلیون تومن بهشما پرداخت می کنیم.
مدیرکارخانه وقتی موضوع چک را شنید مردد شد. مهرداد به خاطر این که او را بیشتر مرددنکند گفت:
_ من شماره حسابشرکت هامون روی توی تهرون به شما می دم و شما وقتی از پاس شدن چک ها مطمئن شدینقرارداد رو امضاء می کنیم.
محمد مدتی صبر کرد و پرسید:
_ من برای جواب دادن به شما دو ساعت وقت لازمدارم.
مهردادگفت:
_ اصفهان آثارپاستانی زیاد داره من می رم و دو ساعت دیگه بر می گردم.
محمد خنده ای کرد و گفت:
_ حالا تا ظهر، تشریف داشته باشید در خدمتباشیم.
_ راضی به زحمت شمانیستم وقت باقیه.
مهردادبعد از دو ساعت دوباره به همان کارخانه برگشت. محمد به گرمی از او استقبال کرد وگفت:
_ دو ماه طول میکشه.
مهرداد بعد از این کهقرارداد را امضاء کرد گفت:
_ مهم نیست، اما موقع بارگیری سنگ ها خودم هم باید باشم، تا سنگ هایلب پریده، ترک خورده و زده دار بار کامیون ها نشه.
محمد که در حال جمع کردن اوراق روی میز بود،باخنده جواب داد:
_ اگهشما از اومدن به اصفهان خسته نمی شین، مانعی نداره، ما سنگ های سالم رو تحویل شمامی دیم به همون صورتی که سفارش دادین.
مهرداد برای خداحافظی دستش را دراز کرد، آنها با هم دست دادند و ازهم دیگر خداحافظی کردند.
***
دو ماه گذشت اوایل مهرماهبود که مهرداد برای تحویل گرفتن سنگ ها به محمود آباد رفت. این دفعه قرار شد یک نوعسنگ دیگر هم به نام "تیشه ای لاشتر" خریداری کند.
آن طور که محمد برای او تعریف کرد چنین سنگی درمحمود آباد نبود. محمد روی یک تکه کاغذ آدرسی را نوشت و به دست مهرداد داد. مهردادهنگام خداحافظی گفت:
_ منمی رم این سنگ ها رو تهیه کنم، اما تا این سنگ رو نیاورده ام سنگ های آماده روبارگیری نکنید. چون این طوری من باید کرایه اضافه بدم.
_ باشه، هر طور که شما دستور میدین.
دوباره با هم دستدادند و از همدیگر خداحافظی کردند و مهرداد از محمودآباد به فلکه دانشگاه برگشت. برای رفتن به خمینی شهر به سمت راست پیچید و پس از طی حدود 15 کیلومتر راه به خمینیشهر رسید، ابتدا به سه راه معلم و خیابان شریعتی رفت.
به خیابانی در خیابان شریعتی وارد شد و بعد از طیاین مسیر یک صدمتری به یک پیچ تند برخورد کرد. پس از گذشتن از آن جا به یک خیابانآسفالته متروکه رسید که شش مغازه سنگتراشی در آنجا بود.
مهرداد اتومبیلش را به سمت راست هدایت کرد و از آنپیاده شد. در هر مغازه دو نفر کار می کردند که سر و صورت شان را تا بینی با پارچهپیچیده بودند و عینک دودی هم به چشم زده بودند تا تراشه های سنگ به چشمشاننرود.
مهرداد از یکی ازمغازه داران که با خونسردی مشغول کارش بود سراغ شخصی به نام "علی سه دهی" را گرفت. بعد به طرف مغازه علی رفت، او سخت مشغول کار بود انگار مهرداد را نمی دید. بنابراینپرسید:
_ علی سه دهیشمائید؟
علی سه دهی کهنشسته بود اول عینک و بعد پارچه ها را از سر و صورت خودش برداشت و از جا بلند شد ومؤدبانه گفت:
_ سلام آقا،امری داشتید؟
مهرداد جلویخودش پسر نسبتا بلند قدی را دید که حدود 16- 17 سال بیشتر سن نداشت. هنوز مقداری ازخاک سنگ روی ابروهای او دیده می شد.
جواب داد:
_ سلام آقا پسر، خسته نباشین!
_ قربون شما، امرتون رو بفرمائید.
مهرداد کاغذی از جیب خودش بیرون آورد وگفت:
_ من صد متر مربع سنگتیشه ای لاشتر می خواستم با عرض چهل و طول آزاد.
علی از مغازه اش بیرون آمد و سنگ های موجود جلویمغازه را که آماده شده بودند برانداز کرد و گفت:
_ در حال حاضر فقط چهل متر سنگ آماده موجودداریم.
مهرداد لبخندی زد وگفت:
_ خوب علی آقا، مشکلمن چه جوری حل می شه؟
_ شما مشکلی ندارین مگه این که دو روز بهم مهلت بدین تا همه سنگ ها رو براتون آمادهبکنم.
_ دو روز کافیه،یعنی من مطمئن باشم؟
_ کاملا مطمئن باشید.
علی ازمهرداد اجازه گرفت که سرکارش برگردد، مهرداد گفت:
_ من مبلغ پنجاه هزار تومن به شما بیعانه می دم ودو روز دیگه بر می گردم.
علی سری تکان داد و جواب داد:
_ قبوله!
مهرداد پرسید:
_ رسید هم به بهم می دین؟
علی جواب داد:
_ بع..له.
مهرداد یک برگ چک مسافرتی به علی داد و منتظر رسیدماند.
علی برای مهرداد چایریخت و گفت:
_ راضی بهزحمت شما نبودم.
علی سهدهی گفت:
_ می بخشید کهوسیله پذیرائی بیشتر از این نداریم.
بعد قلم و کاغذی برداشت و رسید پول دریافتی رو نوشت و به مهرداد دادو گفت:
_ چه طوری می خوایدسنگ ها رو ببرید؟
مهردادپرسید:
_ چه طوری ببرمخوبه؟
_ برای بردن سنگ هابه دو دستگاه نیسان احتیاج دارین.
مهرداد پرسید:
_ توی این حوالی دو دستگاه نیسان رو از کجا گیربیارم؟
_ شما لازم نیستزحمت بکشید من خودم براتون نیسان می گیرم.
مهرداد بی اختیار گفت:
_ دست تون درد نکنه.
بعد پرسید:
_ پس دو روز دیگه سنگ ها آماده میشن؟
علی جوابداد:
_ شما سه شنبه ساعت 3بعد از ظهر بیائید سنگ ها رو تحویل بگیرین.
مهرداد دستش را برای خداحافظی به طرف علی درازکرد، علی تیشۀ شانه ای را که حدود سه کیلو وزن داشت پائین گذاشت، از جا بلند شد وبا مهرداد خداحافظی کرد.
***
مهرداد بعد از خداحافظی از علی به سمت سهراه معلم آمد، که تلفن همراهش به صدا درآمد، مهرداد بلافاصله گوشی رو برداشت وگفت:
_ بفرمائید؟
صدای نسبتاضعیفی در گوشی پیچید:
_ مهرداد توئی؟
_ بله،مهردادم، شما ...؟
صدابدون این که جواب مهرداد را بدهد پرسید:
_ تو الان کجائی؟
_ من الان اصفهانم، صداتون خیلی ضعیفه!
مهرداد به خاطر این که صدای طرف مقابل را راحت تربشنود، ماشینش را گوشه ای پارک کرد، پیاده شد و گفت:
_ لطفا بلندتر صحبت بکنید تا من صداتون روبشنوم.
صدا همچنان ضعیفبود، اما مهرداد ارتباط را قطع نکرد، صدای طرف مقابل را همچنان ضعیفشنید:
_ من الهههستم!
از آخرین باری کهالهه رو دیده بود، دو ماه می گذشت بنابراین پرسید:
_ سلام الهه خانم، شما کجائید؟ مثل این که از منخیلی دورین که صداتون این قدر ضعیفه؟!
_ من اون قدرها هم از شما دور نیستم. اصفهانم!
_ جدی، تو اصفهانچه کار می کنید؟
الهه باناتوانی جواب داد:
_ جریانش خیلی مفصله!
مهردادپرسید:
_ الان کجایاصفهانی؟
_ چند روزه کهاومده ام خونه عموم!
مهرداد خنده ای کرد و گفت:
_ خوب، به اصفهان خوش اومدین!
_ ممنونم مهرداد، می تونم شما روببینم؟
_ خوب، البتهکجا؟
الهه جوابداد:
_ خونهعموم!
مهردادگفت:
_ اگه تو بخوای میام،حالا آدرس بدین.
_ خیابانعبدالرزاق، کوچه فروردین، پلاک 32.
مهرداد موقتا از الهه خداحافظی کرد، سوار ماشین اش شد و بعد از روشنکردن آن حرکت کرد. ابتدا به دروازه دولت رفت و از آنجا به خیابان چهارباغ. پس از طیدو کیلومتر به سمت راست پیچید و وارد خیابان عبدالرزاق شد. هنوز پیش تر از 500 مترنرفته بود که به کوچه فروردین رسید و جلوی خانه ای که با شماره 32 مشخص شده بودتوقف کرد.
بعد از خاموشکردن ماشین، پیاده شد و زنگ در را به صدا درآورد، هنوز چند لحظه ای نگذشته بود کهاز طریق آیفون صدای یک مرد شنیده شد که پرسید:
_ کیه؟ بفرمائید!
مهرداد سرش رو جلو برد وگفت:
_ مهردادم!
بلافاصله در حیاطباز شد، مهرداد به آرامی داخل حیاط شد. در را پشت سرش بست. عموی الهه که مردی 60ساله بود از ساختمان بیرون آمد و با مهرداد سلام و علیککرد:
_ سلام آقا مهرداد،خیلی خوش اومدین بفرمائید.
مهرداد از این پیشدستی آقای انصاری _ عموی الهه_ خجالت کشید وگفت:
_ خواهش می کنم، سلاماز ماست. خجالتمون می دین.
آقای انصاری دست مهرداد را گرفت و او را به سمت ساختمان برد وگفت:
_ خیلی خوش اومدینپسرم!
_ از دیدن شماخوشحالم.
_ ما هم همینطور.
مهرداد انتظار داشتحالا که تا این جا آمده، الهه برای خوش آمد گویی پیش او بیاید، اما این طور نشد. آقای انصاری کنار مهرداد بود تا این که همسر آقای انصاری پیش آمد وگفت:
_ خیلی خوشاومدین!
مهرداد باز همالهه را ندید. از این موضوع تعجب کرده بود و در یک آن احساس کرد شاید الهه اصلا درخونه آقای انصاری نبوده است! اما بهتر دید فعلا درباره این موضوع فکر نکند. در همینموقع آقای انصاری، مهرداد را به اتاقی راهنمائی کرد که الهه روی تختی خوابیدهبود.
او به محض این کهالهه را با آن وضع و رنگ پریده دید تعجب کرد، اما توجهی به رنگ پریدگی اونکرد.
مهرداد در اولینکلام گفت:
_ سلام الههخانم؟ چرا خوابیده ای؟
الهه با بی حوصلگی گفت:
_ رنگ و روم همه چیز رو نشون می ده، این که پرسیدننداره!
مهرداد به خاطر اینکه الهه خودش را نبازد گفت:
_ رنگ صورتت که چیزی رو نشون نمی ده!!
الهه زیر چشمی نگاهش کرد وپرسید:
_ جدی؟ نظرتهمینه؟!
مهرداد در حالی کهسعی می کرد خودش را شاد نشان دهد گفت:
_ احساس می کنم یه کمی سرما خورده ای!!
الهه در حالی که داشت توی رختخواب جابه جا می شدگفت:
_ خوش به حالتمهرداد، که همه مشکلات رو این قدر بی اهمیت می بینی!
مهرداد جواب داد:
_ من این جا هیچ مشکلی نمیبینم!
_ من دو روز تویبیمارستان عیسی بن مریم بستری بودم. تازه بعد از ظهر دیرون از بیمارستان مرخص شدم واومدم خونه عموم.
آقایانصاری و همسرش از اتاق بیرون رفتند.
مهرداد با جدیت پرسید:
_ تو اگه می خواستی بیمارستان بستری بشی توی تهران همین کار رو میکردی!
الهه بدون این کهجواب مهرداد را بدهد پرسید:
_ مهرداد، تو دفتر خاطرات آقای مجیدی رو خوندهبودی؟
_ فقط چند برگشرو.
الهه که سعی می کرد ازروی تخت بلند شود پرسید:
_ یعنی تو از کل ماجرای این دفتر خبر نداری؟
_ اصلا، این سؤال ها رو برای چی میپرسی؟
الهه جوابی نداد،مهرداد که داشت روی یکی از مبل ها می نشست پرسید:
_ راستی الهه خانم، حالا که موضوع دفتر خاطراتآقای مجیدی رو پیش کشیدی خوبه که بپرسم جریان نویسندگی تون به کجاکشید؟
الهه با خونسردیجواب داد:
_ تمومش کردمولی چیزی که نصیب من شد یک تن بیمار بود.
مهرداد پرسید:
_ چطور مگه؟!
_ بیماری من از لحظه ای شروع شد که همه خاطرات رو خوندم و مخصوصا ازاون رمان نوشتم. این رمان در روحیه من اون قدر تأثیر گذاشت که منو روونه بیمارستانکرد. توی ورامین که بوم اون قدر دلم گرفته بود که نخواستم اون جا بمونم برای این کهروحیه ام عوض بشه به اصفهان اومدم با نزدیک شدن به اصل ماجرای این رمان احساس خستگیو دلمردگی کردم و عموم ناچار شد منو به بیمارستان برسونه!!
مهرداد پرسید:
_ مگه توی این دفتر چه چیزی نوشته شده بود که تورو این قدر ناراحت کرد؟
_ چیزی که منو بیشتر از همه ناراحت کرد این بود که می دونستم این خاطرات واقعییه.
_ من فکر می کردم کهتو تجربه های زیادی داری، اما حالا ...
_ درسته، اما من رمان هایی می نوشتم که تو عالم خیالاتم پرورش میدادم، نه به این صورت که همه اش واقعی باشه. آقای مجیدی چه دفتر خاطرات با ارزشی ازخودش جا گذاشته.
مهرداد بالبخندی حرف های الهه را پاسخ داد و گفت:
_ الهه، تو باور می کنی هر کدوم از تجربه های ما، نکته های با ارزشیدارند که باید اونا رو بشناسیم، این جاست که فکر می کنم بعضی از تجربه ها، ممکنهاثر بدی روی آدم بذاره، اما کسانی هستند که از تجربه های به دست اومده تعریف دیگهای می کنند.
_ تو پیشمنبودی ببینی من چی کشیدم، مگه قرار نبود که تو کمکم بکنی؟ پس چیشد؟
_ تو که از من کمکنخواستی، شماره همراهم رو که داشتی.
_ راست می گی، آ ... من بعد از نوشتن رمان، اون قدر نسبت به اونحساسیت پیدا کردم که همه چیر رو فراموش کردم!
_ تو که نباید خودتو این قدر ضعیف نشونبدی.
الهه از تخت بلند شدو روی یکی از مبل ها نشست و گفت:
_ تو اگه یه روز دنبال کاری بری که قبلا اونو انجام نداده ای خستهنمی شی؟!
مهرداد با تعجبگفت"
_ مثل این که قبلابهم گفته بودین نوسینده این، و تجربه این کار رو دارین، حالا چی شده که یه همچینسؤالی از من می پرسین؟
_ قبلا هم بهتون گفتم من رمان زیاد نوشته ام اما داستان اون رو توی رویاهام میبافتم.
مهرداد مستقیم تویچشمان الهه نگاه کرد و گفت:
_ نگرونی و ناراحتی تو به خاطر جوونی یه، شاید به خاطر اینه که تجربهزیادی نداری به نظر من بهترین کار اینه که شما زیاد بنویسید. برای زیاد کردن تجربهخودتون لازمه به همه جا سفر بکنید.
_ اگه قرار باشه تجربه من زیاد بشه باید به سفربرم؟
_ البته، نه جای دورتوی همین نزدیکی، منطقه ای است بنام "سوسویا" ست که مردم اون جا کارگر و زحمتکشاند، اگه انسان به عمق دل های اون ها توجه بکنه می فهمه که وجودشون پر از مهر ومحبته، آدمای این طوری توی جامعه ما زیاداند. بنابراین کافیه که اونا رو از نزدیکببینی. اون جا اصلا باورت نمی شه که با وجود شرایط سخت زندگی بتونی انسانیت و محبتپیدا کنی، اما وقتی با اونا برخورد می کنی و صادقانه باهاشون حرف می زنی می بینی کهوجودشون پر از مهر و صفاست.
چشمان الهه برق کوتاهی زد و گفت:
_ می دونم، این حرف ها بیشتر برای اینه که منبیماری ام رو فراموش بکنم. مهرداد! من واقعا مریضم تو باورت نمیشه؟!
مهرداد خنده ای کرد وگفت:
_ تا زمانی که خودتاحساس بکنی که بیمار و مریضی و حال خوشی نداری، نمی تونی از تخت پائین بیایی! توهمیشه با نشاط بودی این فکرها رو از خودت دور کن.
الهه گفت:
_ چه کار باید بکنم تا باور بکنی که من دروغ نمیگم؟!
_ باور کردن من مهمنیست خودت باید باور بکنی که سالمی یا نه!
مدتی گذشت بعد مهرداد گفت:
_ حالا بلند شو بریم بیرون یه کمیبگردیم.
الهه با تردیدپرسید:
_ حالا؟ با اینحالی که من دارم؟!
_ پسلااقل بلند شو بریم پیش عموت اینا بشینیم!
الهه بلند شد و همراه مهرداد به هال رفتند، آقایانصاری و همسرش به احترام آنها نیم خیز شدند و تعارف کردند که روی مبل هابنشینند.
آقای انصاری ازالهه پرسید:
_ انگار حالتخیلی بهتر شده؟
زن عمویشادامه داد:
_ آره والله. ظاهرش که چیزی جز تندرستی و سلامتی نشون نمی ده!
مهرداد خطاب به عموی الههگفت:
_ آقای انصاری، ازالهه خانم خواستم بریم بیرون کمی قدم بزنیم. برای روحیه اش خیلی خوبه، اما اون قبولنمی کنه!
آقای انصاری روبه الهه کرد و گفت:
_ دخترم، الهه، مهرداد حتما چیزی می دونن که این حرف ها رو میزنه!
الهه با کمی لجبازیگفت:
_ عمو جون، شما همباورتون شده؟
_ البته کهباورم شده، واقعا تو باورت نشده؟
الهه نگاهی به اندام خودش کرد و گفت:
_ نمی دونم والله ...
مهرداد به الهه گفت:
_ حالا ازتون می خوام برین لباس تون روبپوشین.
الهه با سردر گمیگفت:
_ ولی من حالم ...
مهرداد جوابداد:
_ وقتی یه همچین حرفهایی رو ازتون می شنوم کم کم مأیوس می شم.
الهه با سماجت گفت:
_ شما با این افکارتون هیچ وقت مأیوس نمیشید.
زن عمویشگفت:
_ الهه جون مگه مأیوسشدن خوبه؟ چرا نمی ری بیرون یه کمی بگردی و هوا بخوری؟
آقای انصاری ادامه داد:
_ اون هم ماه مهری که اصفهانداره!
الهه ساکت شد، زنعمویش گفت:
_ دخترم منتظرچی هستی؟ برو لباست رو بپوش، مهرداد منتظره!
مهرداد حرفی نزد در واقع هر سه نفر ساکت شدند وداشتند به الهه نگاه می کردند. الهه وقتی سنگینی نگاه آنها را احساس کرد از جایشبلند شد و به اتاق دیگر رفت تا لباس هایش را بپوشد، چند دقیقه ای گذشت، الهه بیرونآمد و خواستند بیرون بروند که عمویش پرسید:
_ الهه جون، شام منتظرتبمونیم؟
الهه حرفی نزد،مهرداد جواب داد:
_ باالهه خانم بیرون یه چیزی می خوریم!
هوا کم کم تاریک شده بود، هوای اصفهان دراین فصل سال مخصوصا مهر ماه واقعا عالی بود، خنک و دلپذیر. آدمهای زیادی برای گردشو تفریح با خانواده از خانه بیرون آمده بودند. آن دو بعد از این که از کوچه فروردینبیرون آمدند وارد خیابان عبدالرزاق شدند و به چهار باغرفتند.
از اون جا به سمتراست پیچیدند و در انبوه جمعیت گم شدند!
نرسیده به سی و سه پل، مغازه کافه قنادی نسبتا بزرگی بود. هر دو بهکافه قنادی رفتند و پشت یک میز نشستند و سفارش آب میوه و مقداری شیرینیدادند.
بعد از آن جا بیرونآمدند و به سمت سی و سه پل حرکت کردند، قبل از رسیدن به آن جا در مسیر زاینده روداز خیابان کمال اسماعیل گذشتند و به حرکت خودشان ادامه دادند. این خیابان وسیعگذشته از این که شبیه بوستان بود سمت راست آن هم رود خانه بسیار تماشائی زاینده رودقرار داشت.
آنها هر چندقدم برمی گشتند نگاهی به سمت راست شان می انداختند و چشم انداز فراموش نشدنی آن جارا تماشا می کردند. هنوز به " پل چوبی" نرسیده بودند که دوباره راه رفته رابازگشتند و در اطراف سی و سه پل یعنی کنار سینما "ساحل" وارد رستورانی شدند تا باهم شام بخورند. رستوران در این ساعت شب کمی شلوغ بود، اما جا برای نشستن داشت. رویهر میز یکی دو عدد شمع روشن بود و مشتریان در روشنایی نور شمع غذا میخوردند.
آن دو پشت یکی ازمیزهای دو نفره نشستند. لحظه ای بعد مرد 35 ساله ای به آنها نزدیک شد و در حالی کهکاغذ و قلمی در دستش بود لیست غذا را به دست مهرداد داد، مهرداد لیست را به سمتالهه گرفت و پرسید:
_ چیدوست داری؟
بالآخره سر یکنوع غذا به توافق رسیدند.
مرد مؤدبانه پرسید:
_ چه نوع غذائی میل دارین؟
مهرداد انگشت روی اسم غذا گذاشت و لیست غذا را به مرد برگرداند، حدودده دقیقه طول کشید تا برایشان غذا آوردند.
بعد از خوردن غذا از رستوران بیرون آمدند. بعد ازگذشتن از سی و سه پل به طرف دیگر آن رفتند و روی یکی از پله های زاینده رود نشستند،طرف دیگر زاینده رود خانواده هایی نشسته بودند که مشغول خوردن غذا یا کشیدن قلیانبودند. صدای خنده شان فضای آنجا را پر کرده بود این وقت شب نور لامپ های کنارزاینده رود توی آب افتاده بود و منظره زیبائی به وجود آوردهبود.
مهرداد تکه سنگ کوچکیبرداشت، در آب انداخت و از الهه پرسید:
_ به نظر تو، حالا موقعش رسیده درباره خودت حرفبزنی؟
الهه که محو تماشایآب زاینده رود بود با شنیدن سئوال مهرداد سرش را بالا گرفت وگفت:
_ گذشته من چیزی جزسرگردونی نیست، هر کس به ظاهرم نگاه می کنه احساس می کنه من دختر شاد و با نشاطیام، اما توی دلم غم بزرگی نشسته، بعد از نوشتن رمان و دقت در زندگی قهرمانان اون بهخودم گفتم که همه مردم شبیه هم زندگی می کنند، طوری ایمان پیدا کردم که بیماری بهسراغ من اومد و منو از پا انداخت... سال دوم دانشکده بودم که "امیر" سر راهم قرارگرفت، رفتارش به نظرم نشون دهنده یک شخصیت کامل اجتماعی بود. من که تجربه زیادیدرباره مسائل جامعه نداشتم و از لحاظ فکر هم جوون بودم می دیدم که سر و وضع امیرنشون می ده می تونم یک زندگی مرفه با اون داشته باشم و این برام کافی بود که اونوقبول بکنم. برای همین وقتی از من خواستگاری کرد قبول کردم، فکر کردم اون می تونهمنو خوشبخت بکنه!
مهردادکه با دقت به حرف های الهه گوش می داد، پرسید:
_ تا این جا که مسئله ای نبود، بعد چیشد؟
_ این تازه تا یکی دوماه ادامه داشت و به اصطلاح این اول کارم بود، بعد از این اون هر وقت از سرکارش بهخونه می اومد خستگی، دلسردی و ناامیدی هایش رو برام می آورد، کم کم من براش همسرخسته کننده ای شدم اون منو شخصی دمدمی مزاج، ریا کار و بی ثبات به حساب می آورد،اما برعکس خودش رو آدمی متین، قابل اعتماد و درستکار می دونست، برداشت های اینچنینی فشار روحی زیادی برام آورد، طوریکه یواش یواش داشتم شخصیت قبلی خودم رو ازدست می دادم. شخصیتی که مطابق انتظارات جامعه ام ساخته بودم، همسرم به همون سرعتیکه زندگی رو برای من مشکل کرد، به همون شیوه هم، شخصیت منو از بین میبرد...
مهرداد به آرامیگفت:
_ لطفا ادامهبدین!
_ شاید ایراد از منبود که فکر می کردم بزرگ شده ام و می تونم درباره آینده تصمیم بگیرم، بنابراین خودمهمسرم رو انتخاب کردم و اجازه ندادم کسی توی این ماجرا دخالتی داشته باشه. همین امرباعث شد که من بعد از سرخوردگی از همسرم، نتونم از افراد خونواده ام کمک بگیرم برایاین که من از نظر اونا طرد شده بودم و این موضوع ترس و واهمه ای توی دل من به وجودآورد و منو مجبور کرد با این وضعیت بسوزم و بسازم. گاهی فکر می کردم شاید بخت واقبال من همینه که به اون مبتلا شده ام با یک چنین عقیده ای مشکلات زیادی رو تحملکردم، بعد از یک سال زندگی، برای فرار از کشمکش های تموم نشدنی همسرم پیشنهاد جدائیدادم اون هم قبول کرد و در نهایت از هم جدا شدیم، از اون موقع به بعد تنها فکر مناین بود که از جنس مخالفم دوری بکنم و تا این ساعت که این جا نشسته ایم از اونتاریخ چهار سال می گذره!
الهه نگاهی به مهرداد کرد و گفت:
_ دلسرد کننده اس، مگه نه؟
مهرداد جوابی نداد، الهه ادامهداد:
_ برای جبران شخصیتشکست خورده خودم،تصمیم گرفتم به طور جدی تغییرات تازه ایتوی زندگی ام ایجاد بکنم. بعد از مدت ها فکر کردن متوجه شدم که می تونم تو زندگیموفق بشم. برای همین با جدیت درسم رو در رشته ادبیات ادامه دادم و حرفه نویسندگی روانتخاب کردم. و بعد از مدتی نوشتن فهمیدم که غم و ناراحتی بی معنییه.
مهردادپرسید:
_ قبل از این کهازدواج بکنید خواسته تون چی بود؟ چه چیزی از همسرتون دیده بودین که باهاش ازدواجکردین؟
_ حتما تا حالاتجربه کرده اید که انسان بعضی مواقع دچار بیماری ساده انگاری می شه، این بیماری اگهبا عواطف و احساسات عجین بشه، خیلی دیر مداوا می شه، من اون موقع احتیاج به مهر ومحبت اطرافیانم داشتم فکر می کردم همسرم می تونه بهم کمک بکنه، همین توقع باعث شدکه به طور ناخود آگاه به این برسم که رفتار شوهرم نمی تونه خواسته های منو ارضاءبکنه. در نتیجه با برخورد دلسرد کننده شوهرم، سرخورده شدم.
هر دو از جا بلند شدند و در طول رودخانه به طرف پلچوبی حرکت کردند. هنوز به پل چوبی نرسیده بودند که مهردادپرسید:
_ آیا متوجهرفتارهای خودتون بودید؟ هیچ وقت تصمیم نگرفتید تغییر روش بدید؟ ممکنه همه تقصیرهابه گردن همسرتون نبوده و شما بیش از اندازه ای که همسرتون ظرفیت داشته از اون توقعداشته اید؟
_ حقیقتش اینهکه رفتارهای نسنجیده هر دوی ما، به ما ضربه زد.
مهرداد پرسید:
_ فکر می کنی شایسته زندگی بهتربودین؟
_ بله، من همه اشفکر می کردم که ما شایسته زندگی بهتری هستیم، اواخر زندگی یک ساله مون بود که منبرای نجات زندگی خودمون همه راه ها رو امتحان کردم، اما این کارها کمترین تأثیریتوی زندگی ما نداشت. اون شخصیتی بازاری داشت، اما من رمانتیک فکر می کردم. اوناحساس می کرد من نمی تونم توی تجارت بهش کمک بکنم و در نتیجه شریک خوبی نمی تونمبراش باشم و من فکر می کردم اون نمی تونه منو درک بکنه، بنابراین هیچ دلیلی برایادامه زندگی مون وجود نداره.
_ این طور که من فهمیدم شما برای نجات زندگی تون تلاش زیادی کردین،اما به نتیجه ای نرسیدین، یکی از دلایلش شاید نبودن تعادل روانی بوده، به این ترتیبشما خواستید تغییری توی زندگی تون بدین، اما چون همسرتون بهتون کمک نکرده شما هممرتب دلسرد شدید و به اصطلاح عقب نشینی کردید.
_ درسته؛ رفتار منفی و سرد همسرم باعث شد که فکرکنم راه مطمئنی رو انتخاب نکردم، شما تا حالا پرنده ای رو که توی اتاقی به دامافتاده دیدین؟ پرنده نمی تونه راه خروجی برای خودش پیدا بکنه بنابراین خودش رو مرتببه در و پنجره می کوبه، من هم در چنین وضعیتی گرفتار شده بودم و می خواستم هر طورشده خودم رو نجات بدم، اما وقتی با عکس العمل سرد و غیر قابل تحمل همسرم مواجه میشدم مثل اون پرنده خسته می شدم، دلم می خواست به نتایجی برسم، اما احساس می کردمفایده ای نداره، نق زدن همسرم اعصابمو بیشتر خرد می کرد. می خواستم با انجام کارغیر منتظره ای به اون بفهمونم که ما هنوز می تونیم تغییراتی جالبی برای نجات زندگیمون بدیم، اما همسرم چیزی می گفت و منو از زندگی می انداخت، اون وقت لبخند مسخره ایمی زد و منو شکست می داد، همین موضوع باعث شد که بعد از جدائی از همسرم خودم رو اززندگی عقب بکشم و درس بخونم.
هردو بدون خستگی به راه خودشان ادامه می دادند تا به پل "بزرگمهر" رسیدند. مهرداد کمی ایستاد و خودش را به کنار رودخانه نزدیک کرد، بعد از الههپرسید:
_ شاید همه ناراحتیهای شما، به خاطر زندگی با همسرتون نبوده، شاید شرایطی بوده که شما برای خودتون وهسمرتون به وجود آورده بودین. هیچ وقت شده از خودتون بپرسید، نظر شما در زندگیمشترک مهمه یا تفاهم؟
_ منیه وقت به خودم اومدم که برای درک بعضی از مسائل خیلی دیر شده بود و به قول معروفدیگه... کار از کار گذشته بود، در واقع من به مرزی رسیده بودم که دیدم هر کاری کهانجام می دم با عکس العمل سرد اون رو به رو می شم. از همه مهم تر همسرم مسئله ای روکه براش پیش می اومد بهونه می کرد و با من بگو مگو راه می انداخت. این رفتار منوواقعا کلافه کرده بود. بعد دیدم آدمایی که دو فرهنگ و دو برداشت از زندگی داشتهباشن نمی تونن با هم حرکت بکنن.
_ شاید مقرراتی که شما برای زندگی مشترک تون ایجاده کرده بودید واضحو روشن نبوده اون نمی تونسته این چیزها رو درک بکنه و در نتیجه این مشکلات روبراتون به وجود می آورده.
الهه ایستاد و بعد به حرکت خودش ادامه داد وگفت:
_ اتفاقا من زمانی بهاین حقیقت رسیدم که همسرم سطحی نگر، صورت گرا و متأسفانه کم ظرفیته به محض این کهحرف های منو درک نمی کرد فکر می کرد دارم اذیتش می کنم.
_ بعضی چیزها در زندگی هست که اهمیتش بیشتره، اینکه همسرتون با شما هم عقیده نبود، مسئله مهمی نیست، برای این که آدم ها نمی تونندشبیه هم فکر بکنند مهم اینه که شما عقیده تون رو چه طوری مطرح میکردید؟
الههگفت:
_ شما هر چه بپرسینمن جواب می دم، اما موضوعی که من نمی تونستم بپذیرم این بود که شوهرم نمی تونستشرایط تازه رو بپذیره. اون دوست داشت زندگی و شرایط همون طوری باشه که اون می خواد. اما من تنوع طلب بودم و دوست داشتم توی زندگی تنوع داشته باشم، هر ایده و فکر تازهای که فکر می کردم به زندگی مشترکمون تنوع می ده میپذیرفتم.
از پل چوبی تارسیدن به پل بزرگمهر خیلی راه بود. آنها دوباره برگشتند و به پل چوبی رسیدند، بعداز عبور از پل چوبی به قسمت دیگر یعنی خیابون کمال اسماعیل رسیدند و مجددا به سمتسی و سه پل و چهار باغ رفتند.
الهه از مهرداد پرسید:
_ درباره من هر چه می خواستی شنیدی، حالا شما درباره خودتونبگید!
مهرداد خنده ای کردو گفت:
_ زندگی مردم چقدرشبیه به همه! فقط با کمی تفاوت!
الهه با کنجکاوی پرسید:
_ چطور مگه؟
_ ما قبلا توی یکی از شهرستان ها زندگی می کردیم تازه به دانشکدهحقوق رفته بودم که پدر و مادرم اصرار داشتند من با یکی از بستگان پدرم که چندانعلاقه ای هم نسبت به هم نداشتند نامزد بشیم، من هم چون پدر و مادرم رو دوست داشتمبه خاطر این که خیال اونا رو راحت بکنم با وجودی که بیشتر از 19 سال نداشتم بادختری که اونا نشونم دادند نامزد شدم، اون وقت ها فکر می کردم حتما بزرگترهاخوشبختی منو می خوان و درباره آینده ام تصمیم عاقلانه ای می گیرن. هر چند کهبزرگترها خوشبختی فرزندانشون رو می خوان، اما از شما چه پنهون که آینده ام با اینتصمیمات عجولانه پایان خوبی نداشت. علتش این بود که اونا فکر می کردند که دانشگاههم مثل یک مدرسه است منتهی کمی بزرگتر که هر وقت دلم می خواست می تونم برم یا نرم،من که برای تحصیل به تهران اومده بودم، تا مدت ها به شهرستان برنگشتم خونوادهنامزدم هم به این بهونه که نامزدم نمی تونه دوری ام رو تحمل بکنه اصرار کردند کهدرس نخونم و به شهرستان برگردم، اما من مخالفت کردم و زیر بار حرف های اونا نرفتم. توی یک مهمونی که عید اون سال رفته بودم اونا رو متوجه کردم که نه تنها دست ازتحصیل بر نمی دارم حتی می خوام کارشناسی ارشد هم بخونم، اونا وقتی فهمیدند که حرفمن جدی یه فهمیدند که من به درد دخترشون نمی خورم. طاقت نیاوردند و نامزدی رو به همزدن.
دختره هم بعد از چندیبا یکی ازدواج کرد و رفت و من برای ادامه تحصیل توی تهران موندم تا این که کارشناسیارشدم رو گرفتم بعد از خدمت سربازی و در حال حاضر هم نماینده حقوقی دو شرکت بزرگساختمانی هستم.
مهردادبدون آن که به الهه نگاه کند زمزمه کرد:
_ واقعا زندگی یک نوع بازی یه!!
_ زندگی همیشه به همین صورت نمی مونه!
_ یه زمانی فکر می کردمزندگی شبیه فصل های ساله و من همیشه توی فصل زمستونش زندگی میکنم.
الهه که سعی می کردجو سرد و رسمی را به هم بزند، پرسید:
_ اما به ما گفته اند که بعد از هر زمستانی، بهاری هم هست، مگه نه؟همیشه فصل ها جای خودشون رو عوض می کنن.
مهرداد گفت:
_ گفتن این موضوع خیلی راحته، اما برای من باور کردنش مشکله.
بعد ایستاد و به روشنائیداخل آب زاینده رود نگاهی کرد و گفت:
_ گاهی به این فکر می رسم که اگه زندگی فقط همین باشه واقعا سخته!
الههگفت:
_ این طوری که منفهمیدم شما با این تصور اعتماد به نفس رو از خودتون گرفتهاید.
و ادامهداد:
_ از حالا دچارافسردگی شده اید؟ خیلی حرفه!
مهرداد انگار به دنبال همان حرف بود بلافاصله جوابداد:
_ پذیرفتن صحبت هایشما مشکل منو حل نمی کنه من به چیزی محکم تر و مطمئن تر از این حرف ها احتیاجدارم.
الهه مرموزانهلبخندی زد و گفت:
_ بهنظرم چیزی که شما احتیاج دارین اینه که درباره آینده تون طور دیگه ای فکر بکنید. بهترین سؤالی که می تونید از خودتون داشته باشید اینه که برای مقابله با ناکامیکوچک گذشته تون چه راه حلی می تونید پیدا بکنید؟
بعد زمزمه کرد:
_ هر چند زندگی منم بهتر از زندگی شما نیست، امانمی دونم چرا احساس می کنم ما دو نفر شبیه به همه، خیلی ...
آنها به سی و سه پل نزدیک شدند، مهرداد ناگهانپرسید:
_ الهه خانم، مندوست دارم شما نظرتون رو خیلی صریح و روشن بهم بگین، آیا دوست دارین با هم زندگیتازه و مشترکی رو شروع بکنیم؟
الهه از این سؤال مهرداد زیاد هم تعجب نکرده بود، زیرا قبلا هم چنینفکری به ذهنش رسیده بود. او هم سرش را برگرداند و پرسید:
_ یعنی شما دارین از من خواستگاری میکنید؟
مهرداد برگشت و روبه روی او ایستاد و با خوشحالی گفت:
_ بله، من از شما خواستگاری می کنم!
الهه جوابی نداد، اما معلوم بود که درباره حرف هایمهرداد فکر می کند. چند بار خواست جوابش را بدهد، اما نشد.
هنوز قدم به خیابان چهار باغ نگذاشته بودند که چشمالهه به مغازه بزرگ گل فروشی افتاد، بدون این که چیزی به مهرداد بگوید، جلوتر از اوداخل گل فروشی شد، و سفارش یک دسته گل داد.
چند دقیقه بعد، گل فروش، گل ها را دسته بندی کرد وبا روبان زیبائی بست و به سمت الهه گرفت و ناخود آگاه گفت:
_ انشاالله مبارک تونباشه!
الهه از مغازه گلفروشی بیرون اومد بعد گل ها رو به سمت مهرداد گرفت و گفت:
_ آقا مهرداد! اجازه می دین من درباره پیشنهادتونکمی بیشتر فکر کنم؟
مهردادلبخندی زد و گفت:
_ البته. من دوست دارم جواب منو بعد از فکر کردن بدین.
هر دو نفر شانه به شانه، خیابان چهار باغ را ترک وبه طرف خیابان عبدالرزاق که در قسمت غربی چهار باغ قرار داشت، حرکت کردند. تقریباهیچکدام از آنها حرفی برای گفتن نداشتند. شاید درباره سؤالهای بعدی فکر میکردند.
وقتی آیفون منزلپلاک 32 به صدا در آمد، آقای انصاری دکمه مخصوص در را فشار داد و آنها وارد حیاطشدند. آن وقت خانم انصاری رو به شوهرش کرد و گفت:
_ اینا چقدر به هممیان!!!
پایان
یادداشت های پراکنده:
پنجاه روز از عید امسال گذشته بود که خود را به منطقه موضوع این داستان رساندم تا وجب به وجب خط سیر قهرمانان این داستان را به طورجدی پیگیری کنم. برای رسیدن به چنین هدفی مجبور شدم ده ها روز وقت خود را صرف نمایم.
لازم به ذکر است مسیری که مرا به چشمه لنگان می رساند، جدا از مسیری است که ایل و مال رشید خان ازکوهرنگ به سمت چاه بن جعفر و سر آغا سید می رفتند.
وقتی به "چشمه لنگان" و "رودخانه سردآب رسیده ام،آه از نهادم برآمد چون به تازگی در آنجا سدسازی کرده بودند و تمامی محیط زیبا وخاطره انگیزی که در این کتاب از آن نام برده شده، زیر مشتی از سیمان و آهن مدفون شده بود.
مهمتر از همه وقتی به دره زردماری رسیدم در آنجا غیر از زمینهای خشک و خالی به جای علفزارهای فراوان، چیزی ندیدم انگار تمامی این داستان را در خواب و خیال نوشته ام.
افسوس که آن همه مناظر زیبا و چشم انداز جادوئی در چنبرۀ حوادث روزگار نابود شدند...
افسوس که درهزردماری نمی تواند داستان دیگری خلق کند!
گریه کنم! یا نکنم، قصه به انتهارسید
گریه کنم! یانکنم، آخر ماجرا رسید .
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.