touraj atef
21st May 2011, 11:08 AM
تقويم را مي نگرم آخرين روز از دومين ماه ارديبهشت است دلم مي گيرد مي خواهم كه ارديبهشت نرود دوست دارم در آغوشش گيرم او كه بي بهانه زيبا ميانه بهاري به من هديه داد به انديشه روم به اين بي بهانگي ها رشك ببرم و آرزو مي كردم اي كاش چنين بود جمله ای است منتسب به ز ر تشت که گفتنش خالی از لطف نیست
" خو ر شید باش که اگر خو استی بر کسی نتابی نتو انی "s
سالها است كه باين جمله انديشيده و به روزگاران مي نگرم و از خود پرسم كه آيا چنين بوده ايم ؟ به روزگار پر از هياهو بي رشك نگرم مسابقه اي است بهر در آغوش گرفتن مهر در ميانمان است اما يافت شود آن كه مهر بي آغوش دهد ؟دنياي پر از صداهائي است كه از درد و رنج و بي مهري و حتي غرور و شهوت پر شده است اما من توانسته ام نجواي آهسته اي از بخشش و بي ادعائي و بي بهانگي را دهم ؟ قصه بهار را مي نگرم چه سخت است كه گذر بهار را چنين ديد بهاري كه به ما همه چيز داد مهر داد و بوي عطر گل داد و شكوفه ها را داد و برگهاي سبز و ارغوان و ياس زرد و ياسمين بنفش و حال ياس سپيد مي دهد در حال گذر است اما بهارم چه بهانه اي جز بي بهانگي برايم داشت ؟ و شايد چنين باشد كه امروز از هجرش از نبودنش نگرانم و مي دانم از فردا روزي اگر تواني باشد اگر جسم ناخدائي وجود داشته باشد چون فروغ به خرداد آويزم و عطر بهاري را در وجودم آكنده كنم و نجوائي چنين كنم
و قتی که چشمها از حاد ثه عشق تر شو د آنگاه دیگر اشک تلخی و جو د ندارد همه اشکها اشک شادی است
و قتی که گوش صدای او ر ابشنو د دیگر هیچ صدا ئی نیست آنگاه یاد شعر ز یبای فر و غ ز ند گی می افتم "تنها صدای است که باقی می ماند "
و قتی مشامم به عطر حضو ر او آشنا شو د آنگاه تمام گلهای خو شبو د نیا را به مهمانی حضو ر عشقم د عو ت کر ده ام
و قتی با او سخن می گو یم آنگاه لبها نیست که حر ف می ز ند آنجا نه لب هست و نه صدا تنها او است که تو ان سخن گفتن را به من می دهد و سخن تنها از عشق با عشق می گو ید
و قتی او را لمس می کنم آنگاه دنیا می ایستد دیگر هیچ آر زو ئی نمی ماند آنگاه حسر ت نمی ماند دیگر هیچ نمی خو اهم هیچ
و قتی او باشد من نیز خو اهم بود که بی او من نیستم هیچ نیست با او ست که همه دو باره همه می شو م با او ست که مر داب دو باره در یا می شو د جنگل سو خته و جو د دو باره در ختانش نفس می کشند و عز م آسمان نیلگو ن می کنند که با سبزی خو د ندای عشق سر دهند
و چنين است كه بي بهانه عاشقت شوم
بي بهانه مهر را آغوش گيرم
و بي بهانه مهر را به آغوش فرستم
" خو ر شید باش که اگر خو استی بر کسی نتابی نتو انی "s
سالها است كه باين جمله انديشيده و به روزگاران مي نگرم و از خود پرسم كه آيا چنين بوده ايم ؟ به روزگار پر از هياهو بي رشك نگرم مسابقه اي است بهر در آغوش گرفتن مهر در ميانمان است اما يافت شود آن كه مهر بي آغوش دهد ؟دنياي پر از صداهائي است كه از درد و رنج و بي مهري و حتي غرور و شهوت پر شده است اما من توانسته ام نجواي آهسته اي از بخشش و بي ادعائي و بي بهانگي را دهم ؟ قصه بهار را مي نگرم چه سخت است كه گذر بهار را چنين ديد بهاري كه به ما همه چيز داد مهر داد و بوي عطر گل داد و شكوفه ها را داد و برگهاي سبز و ارغوان و ياس زرد و ياسمين بنفش و حال ياس سپيد مي دهد در حال گذر است اما بهارم چه بهانه اي جز بي بهانگي برايم داشت ؟ و شايد چنين باشد كه امروز از هجرش از نبودنش نگرانم و مي دانم از فردا روزي اگر تواني باشد اگر جسم ناخدائي وجود داشته باشد چون فروغ به خرداد آويزم و عطر بهاري را در وجودم آكنده كنم و نجوائي چنين كنم
و قتی که چشمها از حاد ثه عشق تر شو د آنگاه دیگر اشک تلخی و جو د ندارد همه اشکها اشک شادی است
و قتی که گوش صدای او ر ابشنو د دیگر هیچ صدا ئی نیست آنگاه یاد شعر ز یبای فر و غ ز ند گی می افتم "تنها صدای است که باقی می ماند "
و قتی مشامم به عطر حضو ر او آشنا شو د آنگاه تمام گلهای خو شبو د نیا را به مهمانی حضو ر عشقم د عو ت کر ده ام
و قتی با او سخن می گو یم آنگاه لبها نیست که حر ف می ز ند آنجا نه لب هست و نه صدا تنها او است که تو ان سخن گفتن را به من می دهد و سخن تنها از عشق با عشق می گو ید
و قتی او را لمس می کنم آنگاه دنیا می ایستد دیگر هیچ آر زو ئی نمی ماند آنگاه حسر ت نمی ماند دیگر هیچ نمی خو اهم هیچ
و قتی او باشد من نیز خو اهم بود که بی او من نیستم هیچ نیست با او ست که همه دو باره همه می شو م با او ست که مر داب دو باره در یا می شو د جنگل سو خته و جو د دو باره در ختانش نفس می کشند و عز م آسمان نیلگو ن می کنند که با سبزی خو د ندای عشق سر دهند
و چنين است كه بي بهانه عاشقت شوم
بي بهانه مهر را آغوش گيرم
و بي بهانه مهر را به آغوش فرستم