توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بحث خاطرات بچگي خودتو بگو !!
باستان شناس
11th May 2011, 06:11 PM
خاطرات بچگي خودتو بگو !!
هر چي يادت هست بگو[tashvigh]
انریکه
11th May 2011, 06:32 PM
یه بار با پسرعمم یه گاری رو با گل تزیین کردیم به عنوان ماشین عروس سوارش شدیم هی میگفتیم بیب بیب بیبیب بیب
یادش بخیر
یه بارم یه چاله ی بزرگ کندیم توش آب و خاک ریختیم به عنوان تله بعد اون یکی پسر عممو انداختیم توش وای یه وضعی بود
خلاصه.....
خیلی شیطون بودیم......[shaad]
غزل بارون
11th May 2011, 06:54 PM
یه بار وقتی تبریز بودیم یه خروس لاری رو برادرم اذیت کرد بعد خودش ئر رفت من موندمو خروسه دنبالم میکرد وای که چقدر ترسیده بودم!خدا رو شکر داییم اومدو رامش کرد وای چه روزی بودا!
هورام
11th May 2011, 07:32 PM
خاطره که زیاد دارم ولی یکی یکی.
6 ساله بودم. برای مراسم خواستگاری یکی از نزدیکان ، خانواده ما هم دعوت شده بود. من و همبازیهام برای پیدا کردن نخود سیاه به حیاط فرستاده شدیم. ما هم که کنجکاو!
خلاصه اتاقی که عروس و داماد داشتن توش حرف میزدن ، 1 در رو به حیاط داشت.
در نتیجه ما 3 تا بچه ، آویزون در شده بودیم که ببینیم چه خبره و چی میگن!
چشمتون روز بد نبینه. اصلاً نفهمیدیم چی شد که در نتونست وزن ماها رو تحمل کنه و از جا کنده شد و ما وسط اتاق ولو شدیم.وقتی سرمونو بالا کردیم ، دیدیم همه اومدن توی اتاق و یه عده چپ چپ نیگا میکردن و یه عده هم بهمون میخندیدن!!! در کل ما شدیم خاطره این زوج خوشبخت![sootzadan]
ستاره کویر
24th November 2011, 07:21 PM
ای وای چــــــرا اینجـــا خلوته!!!!
فکر نکنم کسی باشه که بگه من چیزی یادم نیست .. یا خاطره ی جالب نداشتم!
بچگی همش خاطــــــــرست .. نیاز به فکر هم نداره گاهی اوقات یدفعه میاد تو ذهـــنتو میبردت به چندین سال قبــل
و
یه آهـــــی میکشی و میگی یادش بخیر!!
ستاره کویر
26th November 2011, 11:38 AM
سلام
این خاطره ای که جوان ایرانی تو قسمت داستان های بچگی#43 (http://www.njavan.com/forum/showthread.php?95224-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%87%D8%A7%D9%8A-%D8%A8%DA%86%DA%AF%D9%8A-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%AA%D9%88-%D8%A7%D9%8A%D9%86%D8%AC%D8%A7-%D8%AA%D8%B9%D8%B1%D9%8A%D9%81-%D9%83%D9%86-%21%21&p=300404&viewfull=1#post300404) نوشت منو یاد یه خاطره ای انداخت :))
نه به ایشون نه به من :))
مامان بزرگ منم تو خونشون مرغ و خروس داشتن ... یه خروسی داشتن که خیلی خیلی سر و صدا میکرد .. یه مدت قاطی کرده بود! همش سروصدا میکرد!
دیگه امون همه رو بریده بود .. من خیلی یاهاش بازی میکرد نمیدونم چرا با وجود اون همه تنفری که همه ازش داشتن من عاشقش شده بودم[alaghemand]
خیلی خوشگل بود رنگی رنگی و بززززرگ ... میرفت یه جا قایم میشد منم پیداش میکردم کلی ذوق میکـــردم [entezar2]
حالا اینا رو گفتم تا برسیم به بخش اصلی داستان!!!
دیگه همه از دستش کلافه شده بودن .. یه روز نزدیکای ظهر بود که منو بردن خونهی مامان بزرگم قبلش برادرم با مامانم رفته بودم ... نمیدونستم چرا منونشوندن پای برنامه کودک گفتم بعدا با بابا بیـــا .. خلاصــه
وقتی رسیدم خونه مامان بزرگم مثله همه روزا بدون سلام و احوالپرسی دویدم تو حیــاط ... هی صدا زدم قوقولی ... قوقولی[nishkhand]دیدم خبری نیست ..
گفتم آخ جون باز قایم شده .. رفتم هی گشتم هی گشتم دیدم نه واقعا انگاری نیست که نیست
رفتم سروقت مامانیم ... تو آشپز خونه بودن و مشغول آشپزی .. وقتی وارد شدم همه داشتن منو نگاه می کردن ... پرسیدم کجاست هرچی میگردم دنبالش نیست ...
هیچکی هیچی نگـــفت ... [negaran]
چون میترسیدم سوال دیگه ای بپرسم رفتم رو تاب نشستم .. موقع غذا صدام کردن .... وقتی دیدم غذا مرغِ دلم ریخــت ..
نشستم بغل بابام ...اشکام دونه دونه می ریخت ... [negaran]
بعد انتظار داشتن من از اون غذا بخورم [tafakor] تمام روز تو حیاط نشستـــم و گریه کردم ....
میگفتم قوقولیِ منو کشتین , خوردین[nishkhand]
[khanderiz]
5سالم بود جزئیات رو از خانواده پبرسیدم[nishkhand]
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.