Rez@ee
20th April 2011, 11:26 AM
سودابه مهیجی
تو را میشناسم.
چشمهای آبیات را به من بدوز هم سرزمین!
سالهای سال «همبغض» و «هم خنده» این خاکِ قدیمی، نشستهای به تماشای تاریخ پر حادثهای که در دشتهای این سرزمین جولان داده و روز و شب این دیار را رقم زده است. سالهای سال، در آغوش عاشقانه «ایران» زندگی کردهای و قلب زلالت را چون ایینهای مواج، با پارسیان عاشق در میان نهادهای. چگونه نشناسمت؟ چگونه مرا نشناسی؟
چگونه خاطرات فیروزهای سالها بودنت را از یاد ببرم؟! چگونه گوهرهای برآمده از قلب تو را به خاطر نیاورم؟! چگونه تبرک نعمت خیز حضورت را پا به پای عمر وطن نادیده بگیرم؟!
«ایران» تو را دوست میدارد. «ایران»، این مادر همیشه سرفراز تاریخ، این بانوی مغرور شکستناپذیر، سالها همنفسی با تو را در لحظهلحظه غیرت خویش خوگرفته و دست بردار آبروی بلند آوازه خویش نیست... . ایران هنوز جرعهجرعه تو را تشنه است. هنوز از پس این سالیان دراز تو را عاشقانه و آمرانه میطلبد.
همه میدانند... چهرههای مبهوت و مرده و زنده تاریخ، تو را همیشه دست در گریبان ایران دیدهاند. چشم گذشتههای دور و نزدیک، مرزهای تنت را خوب میشناسند که به خطوط خاک لالهها منتهی شده است. کودکان سرزمین من روزی در ساحل چشمان تو بازی کردند و روزی دیگر از آغوش طراوتخیز نگاهت قد کشیدند و سربازهای دلیر نبردها شدند. طفلان دیار من روزی جرعههای سبوی تو را نوشیدند و آنگاه، قطرهقطره در خونشان به غیرت و رشادت بدل شدی. رودهای وطن من، با خون سرخ شهادت که درمیآمیختند، به آغوش تو سر میسپردند و بغضهای اندوهشان را در دامان دریایی تو اشک میریختند.
ای خلیج! ای دریای پارس زبان! ای که در پیراهن شرجیات، ابرهای آسمان ایران گریستهاند! ای که صدفهای دامان مرصّعت، گوشواره دخترکان سرزمین من است! آسوده باش که هیچ لهجه ناشناسی نام تو را بر زبان نخواهد آورد. که هیچ از گردِ راه رسیدهای ریشههای قدمت تو را از این خاک، بیرون نتواند کشید.
چه کسی بود صدایت زد؟ چه کسی اسم تو را به غلط زمزمه کرد؟ چه کسی خواب شومِ ربودنت را دیده؟ چه کسی حیله باطلِ تملک تو را در سر دارد؟ هراس نداشته باش. پریشان نشو. من نام تو را آنگونه که از قدیم تا امروز زندگی کرده است، بار دیگر به تمام مدعیان یادآور خواهم شد. من اصالت تو را به تمام توطئهها نشان خواهم داد. تو را آنگونه که گواه راستین تاریخ است، به چشمهای طمع، خالی میکنم. من «خلیج فارس» را به همه میفهمانم. خلیج ایرانی! همچنان با لهجه شیرین پارسیات موج بزن و درّ و گوهر بر لب بیاور... مباد خواب آرامت را کسی بر آشوبد! مباد هیچ ادعای دروغینی، اخمهای اضطراب بر جبین آسایشت بنشاند!
شکوه خوش آوازه! بخت بلند ایران! شناسنامه تو در دستان من است. هیچ بیگانهای تو را به کابین فتنههای شوم در نخواهد آورد.
تو را میشناسم.
چشمهای آبیات را به من بدوز هم سرزمین!
سالهای سال «همبغض» و «هم خنده» این خاکِ قدیمی، نشستهای به تماشای تاریخ پر حادثهای که در دشتهای این سرزمین جولان داده و روز و شب این دیار را رقم زده است. سالهای سال، در آغوش عاشقانه «ایران» زندگی کردهای و قلب زلالت را چون ایینهای مواج، با پارسیان عاشق در میان نهادهای. چگونه نشناسمت؟ چگونه مرا نشناسی؟
چگونه خاطرات فیروزهای سالها بودنت را از یاد ببرم؟! چگونه گوهرهای برآمده از قلب تو را به خاطر نیاورم؟! چگونه تبرک نعمت خیز حضورت را پا به پای عمر وطن نادیده بگیرم؟!
«ایران» تو را دوست میدارد. «ایران»، این مادر همیشه سرفراز تاریخ، این بانوی مغرور شکستناپذیر، سالها همنفسی با تو را در لحظهلحظه غیرت خویش خوگرفته و دست بردار آبروی بلند آوازه خویش نیست... . ایران هنوز جرعهجرعه تو را تشنه است. هنوز از پس این سالیان دراز تو را عاشقانه و آمرانه میطلبد.
همه میدانند... چهرههای مبهوت و مرده و زنده تاریخ، تو را همیشه دست در گریبان ایران دیدهاند. چشم گذشتههای دور و نزدیک، مرزهای تنت را خوب میشناسند که به خطوط خاک لالهها منتهی شده است. کودکان سرزمین من روزی در ساحل چشمان تو بازی کردند و روزی دیگر از آغوش طراوتخیز نگاهت قد کشیدند و سربازهای دلیر نبردها شدند. طفلان دیار من روزی جرعههای سبوی تو را نوشیدند و آنگاه، قطرهقطره در خونشان به غیرت و رشادت بدل شدی. رودهای وطن من، با خون سرخ شهادت که درمیآمیختند، به آغوش تو سر میسپردند و بغضهای اندوهشان را در دامان دریایی تو اشک میریختند.
ای خلیج! ای دریای پارس زبان! ای که در پیراهن شرجیات، ابرهای آسمان ایران گریستهاند! ای که صدفهای دامان مرصّعت، گوشواره دخترکان سرزمین من است! آسوده باش که هیچ لهجه ناشناسی نام تو را بر زبان نخواهد آورد. که هیچ از گردِ راه رسیدهای ریشههای قدمت تو را از این خاک، بیرون نتواند کشید.
چه کسی بود صدایت زد؟ چه کسی اسم تو را به غلط زمزمه کرد؟ چه کسی خواب شومِ ربودنت را دیده؟ چه کسی حیله باطلِ تملک تو را در سر دارد؟ هراس نداشته باش. پریشان نشو. من نام تو را آنگونه که از قدیم تا امروز زندگی کرده است، بار دیگر به تمام مدعیان یادآور خواهم شد. من اصالت تو را به تمام توطئهها نشان خواهم داد. تو را آنگونه که گواه راستین تاریخ است، به چشمهای طمع، خالی میکنم. من «خلیج فارس» را به همه میفهمانم. خلیج ایرانی! همچنان با لهجه شیرین پارسیات موج بزن و درّ و گوهر بر لب بیاور... مباد خواب آرامت را کسی بر آشوبد! مباد هیچ ادعای دروغینی، اخمهای اضطراب بر جبین آسایشت بنشاند!
شکوه خوش آوازه! بخت بلند ایران! شناسنامه تو در دستان من است. هیچ بیگانهای تو را به کابین فتنههای شوم در نخواهد آورد.