PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان های کوتاه و پند آموز



صفحه ها : 1 [2]

ارمين
12th December 2009, 11:15 AM
انسان از کجا تا به کجا
با تشکر از خانم فیروزه میر حسنی


قرن ها پیش، در کشوری خاص ، یک نقاش بزرگ وجود داشت. وقتی جوان بود تصمیم گرفت یک چهره ی واقعاً عالی نقش کند که سرور الهی از آن بدرخشد: صورت کسی که چشمانش با آرامشی بی نهایت بدرخشد. بنابراین می خواست کسی را پیدا کند تا صورتش منتقل کننده ی چیزی از فراسو باشد، چیزی ورای این زندگی و این دنیا.

هنرمند ما عازم سفر شد و سراسر کشور را روستا به روستا، جنگل به جنگل به دنبال چنین شخصی گشت و عاقبت،

پس از مدت های مدید با چوپانی در کوهستان برخورد کرد که آن معصومیت و درخشش را در چشمانش داشت،

با چهره ای که نشانی از وطنی آسمانی در آن نقش بسته بود.

یک نظر به صورت او کافی بود....
تا همه را متقاعد کند که الوهیت در انسان ها منزل دارد.

هنرمند تصویری از صورت آن چوپان کشید. میلیون ها نسخه از آن نقاشی به فروش رفت، حتی در سرزمین های دوردست. مردم فقط با آویختن آن نقاشی به دیوار خانه هایشان احساس نعمت و برکت می کردند.

پس از حدود بیست سال، وقتی که آن هنرمند سالخورده شده بود، فکر دیگری به نظرش رسید.

تجربه اش در زندگی به او نشان داده بود که تمام انسان ها موجوداتی الهی نیستند و اهریمن نیز در آنان وجود دارد.

فکر کشیدن چهره ای که نشانگر وجود اهریمن در انسان باشد به نظرش رسید.

فکر کرد که این دو چهره می توانند یکدیگر را تکمیل کنند و نشان دهنده ی انسان کامل باشند.

در روزگار پیری، باردیگر به دنبال یافتن مردی راهی شد که انسان نبود و یک اهریمن بود.

وارد قمارخانه ها و میکده ها و تیمارستان ها شد. این شخص می باید سرشار از آتش دوزخ باشد، صورتش باید نشانگر کامل اهریمن باشد: زشت و آزاردهنده. او در پی خود تصویر گناه بود.

او قبلاً تصویری از الوهیت را نقش بسته بود و حالا در پی کسی بود که کالبد شیطان باشد.

پس از جست و جویی طولانی، عاقبت با یک محکوم در زندان برخورد کرد. آن مرد مرتکب هفت قتل شده بود و ظرف چند روز آینده قرار بود حلق آویز شود. دوزخ از چشمان آن مرد مشهود بود، او تجسد نفرت بود. صورتش زشت ترین صورتی بود که ممکن بود یافت شود. هنرمند شروع کرد به کشیدن تصویر چهره ی آن مرد.

وقتی نقاشی را تمام کرد، آن را در کنار آن نقاشی قبلی قرار داد تا تفاوت را ببیند. از نظر هنر نقاشی، گفتن اینکه کدام بهتر بود دشوار بود، هردو عالی بودند. او ایستاد و به هردو تابلو نگاه کرد. آنگاه ناله ای شنید.

برگشت و دید که آن زندانی مشغول گریستن است. هنرمند تعجب کرده بود.

پرسید، "دوست من چرا گریه می کنی؟" آیا این تصاویر تو را ناراحت می کنند؟"

زندانی گفت، "در تمام این مدت سعی داشتم چیزی را از تو پنهان کنم، ولی امروز دیگر نتوانستم.

واضح است که نمی دانی آن تصویر اولی نیز خود من هستم. هردو نقاشی از صورت من است.

من همان چوپانی هستم که تو بیست سال پیش در کوهستان دیدی.

من برای سقوط خودم در این بیست ساله گریه می کنم. من از بهشت به دوزخ فرو افتاده ام، از الوهیت به اهریمن."
توضیح اینکه این داستان واقعی است و در واقع اصل قضیه در مورد لئوناردو داوینچی نقاش بزرگ ایتالیایی است که برای تابلوی شام آخر حضرت تصویر حضرت مسیج (ع)‌را نقش کرد و برای تصویر یهودا (‌حواری خائن )‌وقتی به دنبال پرتره مناسب می گشت متاسفانه به همان شخصی برخورد کرد که زمانی چهره حضرت مسیح (ع)‌را از آن ترسیم کرده بود.

ارمين
12th December 2009, 11:16 AM
مهندسی و مدیریت
مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید:

"ببخشید آقا ؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"

مرد روی زمین : بله، شما در ارتفاع حدودا ً ۶ متری در طول جغرافیایی "۱٨'۲۴ﹾ ۸۷ و عرض جغرافیایی "۴۱'۲۱ﹾ ۳۷ هستید.

مرد بالن سوار : شما باید مهندس باشید.

مرد روی زمین : بله، از کجا فهمیدید؟؟"

مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"

مرد روی زمین : شما باید مدیر باشید.

مرد بالن سوار : بله، از کجا فهمیدید؟؟؟"

مرد روی زمین : چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند

ارمين
12th December 2009, 11:17 AM
یک گام هر چند کوچک
مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می‌اندازد.

- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­خواهد بدانم چه می­کنی؟

- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این
صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.

- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­کند؟

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:

"برای این یکی اوضاع فرق کرد… !"

ارمين
12th December 2009, 11:17 AM
کمک به رقباء
یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقه‌ها، جایزه بهترین غله را به ‌دست می‌آورد و به ‌عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همکارانش، علاقه‌مند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته‌ عجیب و جالبی روبرو شدند. این کشاورز پس از هر نوبت کِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش می‌داد و آنان را از این نظر تأمین می‌کرد. بنابراین، همسایگان او می‌بایست برنده‌ مسابقه‌ها می‌شدند نه خود او!....


کنجکاویشان بیش‌تر شد و کوشش علاقه‌مندان به کشف این موضوع که با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.

کشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همکارانش گفت: «چون جریان باد، ذرات بارورکننده غلات را از یک مزرعه به مزرعه‌ دیگر می‌برد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان می‌دادم تا باد، ذرات بارورکننده نامرغوب را از مزرعه‌های آنان به زمین من نیاورد و کیفیت محصول‌های مرا خراب نکند!»

همین تشخیص درست و صحیح کشاورز، توفیق کامیابی در مسابقه‌های بهترین غله را برایش به ارمغان می‌آورد.



“گاهی اوقات لازم است با کمک به رقبا و ارتقاء کیفیت و سطح آنها، کاری کنیم که از تأثیرات منفی آنها در امان باشیم”

ارمين
12th December 2009, 11:18 AM
مشتری خود را بشناسید
یکی از نمایندگان فروش شرکت کوکاکولا، مایوس و نا امید از خاورمیانه بازگشت.

دوستی از وی پرسید: «چرا در کشورهای عربی موفق نشدی؟»

وی جواب داد: «هنگامی که من به آنجا رسیدم مطمئن بودم که می توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم. اما مشکلی که داشتم این بود که من عربی نمی دانستم. لذا تصمیم گرفتم که پیام خود را از طریق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراین سه پوستر زیر را طراحی کردم:

پوستر اول ...
مردی را نشان می داد که خسته و کوفته در بیابان بیهوش افتاده بود.

پوستر دوم مردی که در حال نوشیدن کوکا کولا بود را نشان می داد.

پوستر سوم مردی بسیار سرحال و شاداب را نشان می داد.

پوستر ها را در همه جا چسباندم.»

دوستش از وی پرسید: «آیا این روش به کار آمد؟»

وی جواب داد: «متاسفانه من نمی دانستم عربها از راست به چپ می خوانند و لذا آنها ابتدا تصویر سوم، سپس دوم و بعد اول را دیدند.»

قبل از هر کار جدیدی باید مطالعات اولیه به صورت کامل با در نظر گرفتن همه جوانب انجاه بشه.

ارمين
12th December 2009, 11:18 AM
آزادی
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد ...

در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید:چی‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!

شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!
زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه...

شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!

زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود!

مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!

زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و...!

مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز

ارمين
12th December 2009, 11:18 AM
همیشه کیف پولتان را ....
من خیلی خوشحال بودم !

من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم والدینم خیلی کمکم کردند دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود…

فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!

اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم…

یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی !

سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت :

اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….!
من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم…

اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم…

وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…!

یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!!

پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!

ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم به خانوادهء ما خوش اومدی !!!

نتیجه اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون

ارمين
12th December 2009, 11:19 AM
بوی مادر
روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد....
که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. "رضایت کامل".

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش "زندگی" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.

یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.

بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است !



همین امروز گرمابخش قلب یک نفر شوید... وجود فرشته ها را باور داشته باشید

تاری
13th December 2009, 08:36 AM
یارب

متنی از کتابی دیدم چیدم که شاید شما هم انبساط خاطر پیدا کنید.

( در حالیکه گرسنه و سرمازده بودم، به مورچه ای که دانه ی ذرتی را که از تابستان گذشته اندوخته بود و با زحمت روی برفها می کشید نگاه می کردم. شاخکهایم حرکتی کردند و پای چپ عقبم جمع شد. بلاخره نتوانستم تحمل کنم و پرسیدم: " مورچه! دوست من! ممکنه لطفا" یه گاز به آن ذرت بزنم؟"

مورچه نگاهی به سر تا پای من انداخت. او که به نظر من، بسیار از خود راضی می نمود، پرسید: " همه ی تابستان گذشته چه کار می کردی؟"

من در حالیکه اوقات خوش گذشته را از خاطر می گذراندم، معصومانه گفتم: " من از صبح تا شب آواز می خواندم."

مورچه با تمسخری متکبرانه گفت: " خُب، همه ی تابستان را آواز خوانده ای پس تمام زمستان را هم باید برقصی." )

برگفته از حکایت " مورچه و ملخ" اثر ایزاپ@};-

یا علی

s@ba
11th January 2010, 12:29 PM
شمع فرشته !


مردي که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله‏اش را بسيار دوست ميداشت.
دخترک به بيماري سختي مبتلا شد، پدر به هر دري زد تا کودک سلامتي‏اش را دوباره به دست بياورد، هرچه پول داشت براي درمان او خرج کرد ولي بيماري جان دخترک را گرفت و او مرد.
پدر در خانه اش را بست و گوشه‏گير شد.
با هيچکس صحبت نميکرد و سرکار نميرفت. دوستان و آشنايانش خيلي سعي کردند تا او را به زندگي عادي برگردانند ولي موفق نشدند.
شبي پدر روياي عجيبي ديد.
ديد که در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان کوچک در جاده‏اي طلائي به‏سوي کاخي مجلل در حرکت هستند.
هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز يکي روشن بود.
مرد وقتي جلوتر رفت، ديد فرشته‏اي که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است.
پدر فرشته غمگين را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسيد: دلبندم، چرا غمگيني؟ چرا شمع تو خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت: بابا جان، هروقت شمع من روشن ميشود، اشکهاي تو آنرا خاموش ميکند و هروقت دلتنگ ميشوي، من هم غمگين ميشوم.
پدر در حالي که اشکش در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پريد.
اشکهايش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگي عادي خود بازگشت.

s@ba
11th January 2010, 12:30 PM
سنگ تراش !


روزي، سنگتراشي که از کار خود ناراضي بود و احساس حقارت ميکرد، از نزديکي خانه بازرگاني رد ميشد.
در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را ديد و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: اين بازرگان چقدر ثروتمند است!
و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در يک لحظه، او تبديل به بازرگاني با جاه و جلال شد. تا مدتها فکر ميکرد که از همه قدرتمندتر است.
تا اين که يک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او ديد که همه مردم به حاکم احترام ميگذارند حتي بازرگانان.
مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم يک حاکم بودم، آن وقت از همه قويتر ميشدم! در همان لحظه، او تبديل به حاکم مقتدر شهر شد.
در حالي که روي تخت رواني نشسته بود، مردم همه به او تعظيم ميکردند.
احساس کرد که نور خورشيد او را مي‏آزارد و با خودش فکر کرد که خورشيد چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعي کرد که به زمين بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتي ابري بزرگ و سياه آمد و جلوي تابش او را گرفت.
پس با خود انديشيد که نيروي ابر از خورشيد بيشتر است، و تبديل به ابري بزرگ شد.
کمي نگذشته بود که بادي آمد و او را به اين طرف و آن طرف هل داد.
اين بار آرزو کرد که باد شود و تبديل به باد شد.
ولي وقتي به نزديکي صخره سنگي رسيد، ديگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.
با خود گفت که قويترين چيز در دنيا، صخره سنگي است و تبديل به سنگي بزرگ و عظيم شد.
همانطور که با غرور ايستاده بود، ناگهان صدائي را شنيد و احساس کرد که دارد خرد ميشود.
نگاهي به پايين انداخت و سنگتراشي را ديد که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

s@ba
11th January 2010, 12:33 PM
حکایت بحلول و آب انگور!



روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه !
پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟
بهلول گفت: نگاه کن!
من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد !
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست !
بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم !
این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!

Bl@ck*roz
12th January 2010, 11:29 AM
سلام دوستان



بدلیل فوق الاده زیبا بودن پند ها و داستان ها و بلیل اینکه زیاد در اینترنت این داستان های رو به صورت یک جا پیدا نمی کنیم



قسمت اول پند ها که شامل 70 صفحه بوده رو در یک فایل افیس قرار دادم تا دوستان بتونن به صورت افلاین و با سرعت بیشتری بتونن لذت داستان ها رو ببرن



اگر برای شما کاربردی داشت فاصله ی شما با تشکر یک کلیک است

یا حق


http://www.megaupload.com/?d=YKTGZJWP

s@ba
16th January 2010, 12:59 PM
از سیاره‌ی دیگر آمده‌ام، شاید تعجب بکنید وقتی که بدانید ...

از سیاره ی دیگر آمده ام
از سیاره ی دیگر آمده ام
شاید تعجب بکنید
وقتی که بدانید،با اینکه مدت زیادی است مرا می‌شناسید
با آهنگهایم شما را فریب داده ام
و با شعر هایم شما را دست انداخته ام

حالا دیگر مأموریت من تمام شده است
برای این که جماعت آدمی‌زاد را دیده ام
حالا دیگر اشکالی ندارد که همه بدانند
من از سیاره دیگر آمده ام

اسم واقعی من گیلیپج است
قدم 84 سانتی متر
وقتی که تصور میکنی با من دست دادی
در واقع در گوشم زده ای !

من پسر زرب هفتم هستم
از نژادی قدیمی‌و در شرف انقراض
مرا به اینجا فرستادند تا ببینم
آیا سیاره شما برای زندگی کردن جای امنی هست یا نه؟

صبح فردا
من با یک کیو - الکترا – بلو از اینجا می‌روم
همچنان که از ماه دور می‌شوم
به سمت راست می‌پیچم ،به طرف سیاره مشتری
و به خدمت ریش سفیدها می‌رسم
و آنها درباره ی این مکان ،یعنی زمین،
که آیا می‌تواند
جایی مناسب برای زندگی مردم سیاره دیگر باشد،
از من سؤال می‌کنند

خواهم گفت که شما تا چه حد
به جنگ وجدال علاقه دارید
واینکه هیچگاه نمی‌خواهید
از اشتباهتان درس عبرت بگیرید

خواهم گفت که با پیر ها چگونه رفتار می‌کنید
و به جوان ها چه چیز هایی یاد میدهید
و گاو آهنتان را چگونه ذوب می‌کنید
تا از آن تفنگ بسازید.

از اینکه با شما آشنا شدم ، خوشحالم
اما به زودی به هم نژادهایم خواهم پیوست
و دیر یا زود
سیاره شما را ترک خواهم کرد

شاید بار دیگر همدیگر را ببینیم
در زمانی ودر جایی دیگر
برای اینکه هوای اینجا
برای مردمی که از سیاره دیگر آمدهاند ،سازگار نیست

من با کیو – الکترا – بلو می‌روم
فردا صبح.
همچنان که از ماه دور می‌شوم
به سمت راست می‌پیچم
به طرف سیاره مشتری
وبه خدمت ریش سفیدها می‌رسم
وقتی که از من درباره ی اینجا سؤال کنند
خواهم گفت که اینجا
برای مردمی‌که از سیاره دیگر می‌آیند،
جای مناسبی نیست...!

MR_Jentelman
22nd January 2010, 07:07 PM
قدرت عجيب يک کودک (http://www.rooz8.com/2010011418908/داستان-کوتاه/قدرت-عجيب-يک-کودک/)

جمعيتي عظيم، مردي را در خيابان مي بردند، بازوهاي مرد با ريسمان بسته شده بود. مرد، بلند قد و راست قامت بود، سرش را بالا گرفت و همچون پادشاهي گام برداشت.
از سيماي باوقارش آشكار بود كه او مردمي را كه احاطه اش كرده بودند تحقير مي كرد و از آنان متنفر بود. جمعيتي که با ابراز تنفر فرياد مي زدند : "به او شليك كنيد! بكشيدش، همين الآن! گلويش را ببريد! او جنايتكار است! بكشيدش!"

او افسري بود كه، در جريان شورش مردم، از حکومت جانبداري كرده بود. اكنون مردم او را گرفته بودند، و براي اجراي مجازات اش مي آوردند.

مرد با شگفتي با خود گفت: "اكنون چه كاري مي توانم بكنم؟ خب، هيچ کس براي هميشه پيروز نمي شود. هيچ كاري نمي توانم بكنم. شايد زمان مرگ من فرا رسيده است. شايد اين سرنوشت من است." با وجود آنكه نااميد بود، با خونسردي شانه هايش را بالا انداخت و لبخندي سرد به اسيركنندگانش زد.

فريادها ادامه يافت. مرد شنيد كه فردي مي گويد: "خودش است! همان افسر است! همين امروز صبح بود كه او به طرف ما تيراندازي مي كرد."

جمعيت با بي رحمي به جلو فشار آوردند، و او را به جلو بردند. وقتي آن ها به خياباني كه از اجساد مردگان ديروز پر شده بود آمدند، اجساد هنوز در پياده روها انباشته شده و توسط سربازان دولت حفاظت مي شد. جمعيت خشمگين شدند. "چرا منتظر مانده ايد؟ بكشيدش!"

زنداني روي در هم كشيد و سر خود را بالاتر گرفت. جمعيت او را تحقير كردند، اما او بيش تر از آنچه آن ها از او متنفر بودند، از آن ها متنفر بود.

چند زن با هيجان شديد فرياد زدند: "بكشيدش! همه شان را بكشيد! جاسوس ها را بكشيد! روسا را! وزرا را! اراذل را! همه شان را بكشيد!" اما رهبر جمعيت اصرار داشت تا او را جلوتر بياورند، درست پايين ميدان شهر، جايي كه قرار بود جلوي چشمان تمام جمعيت كشته شود.

آن ها خيلي از ميدان شهر دور نبودند هنگامي كه، در يك سكوت بي سابقه، گريه ي گوشخراش كودكي در پشت جمعيت شنيده شد!

"پدر! پدر!" پسر بچه ي شش ساله اي از ميان جمعيت فشار آورد تا به زنداني نزديك تر شود. "پدر! آن ها مي خواهند با تو چه كنند؟ صبر كن، صبر كن، مرا با خود ببر، مرا ببر."

داد و فريادهاي مردم خشمگين در نقطه اي كه كودك بود متوقف شد، جمعيت از هم جدا شدند تا به او اجازه ي عبور بدهند، گويي كودك كنترل عجيبي بر روي مردم داشت.

زني گفت: "نگاهش كنيد! چه پسر بچه ي دوست داشتني يي!"

كودك فرياد زد: "پدر! من مي خواهم با پدرم بروم!"

"چند سالته، بچه؟"

پسر جواب داد: "با پدرم چه مي كنيد؟"

يكي از مردان از داخل جمعيت گفت: "برو خونه، پسر. برو پيش مادرت."

اما افسر صداي پسرش و آنچه را كه كه مردم به او گفتند، شنيده بود. چهره اش غمگين تر شد، و شانه هايش در ميان ريسمان هايي كه او را بسته بود پايين افتاد. او در جواب مردي كه چند لحظه پيش صحبت كرده بود فرياد زد: "او مادر ندارد!"

پسر خود را از ميان جمعيت به جلو كشيد. سرانجام به پدرش رسيد و از بازوهاي او بالا رفت. جمعيت به فرياد زدن ادامه داد: "بكشيدش! او را دار بزنيد! اين رذل را بكشيد!"

پدر پرسيد: "چرا خانه را ترك كردي؟"

پسر گفت: "آن ها مي خواهند با تو چه كنند؟"

"گوش كن، از تو مي خواهم كه كاري براي من بكني."

"چه كاري؟"

"تو كاترين را مي شناسي؟"

"همسايه مان؟ البته."

"پس گوش كن. بدو. برو پيش او بمان. من خيلي زود به آنجا مي آيم."

پسرك گفت: "من بدون تو نمي روم"، سپس شروع به گريه كرد.

"چرا؟ چرا نمي روي؟"

"آن ها مي خواهند تو را بكشند."

"آه نه، اين فقط يك بازي است. آن ها فقط دارند بازي مي كنند." زنداني با مهرباني پسرش را از خود جدا كرد و خطاب به مردي كه جمعيت را رهبري مي كرد گفت:

"گوش كن، هر طور و هر موقع كه مي خواهيد مرا بكشيد، اما اين كار را در حضور فرزند من انجام ندهيد"، و به پسر اشاره كرد. "براي دو دقيقه مرا باز كنيد و دستانم را بگيريد و به فرزندم نشان دهيد كه شما دوستان من هستيد و قصد هيچ گونه صدمه زدن را نداريد، بعد از اين او ما را ترك خواهدكرد. پس از آن... پس از آن مي توانيد دوباره مرا ببنديد، و مرا هرگونه كه مي خواهيد بكشيد."

رهبر جمعيت موافق بود.

سپس زنداني با دستان خويش پسر را گرفت و گفت: "پسر خوبي باش، حالا، فرزندم. برو پيش كاترين."

"اما تو چي؟"

"من خيلي زود در خانه ام، كمي بعد. برو، پسر خوبي باش."

پسر به پدرش زل زد، سرش را به يك طرف كج كرد سپس به طرف ديگر. براي مدتي فكر كرد. "تو واقعاً به خانه مي آيي؟"

"برو پسرم، من مي آيم."

"مي آيي؟" و پسر از پدرش اطاعت كرد.

زني او را به بيرون جمعيت راهنمايي كرد.

اكنون پسر رفته بود. زنداني نفس خود را فرو برد و سرانجام گفت: "من آماده ام، اكنون مي توانيد مرا بكشيد".

اما پس از آن چيزي رخ داد، چيزي غيرقابل توصيف و دور از انتظار ...

در يك آن، وجدان همه ي آن جمعيت بي رحم و نامهربان كه وجودشان مملو از تنفر بود بيدار شد.

يك زن گفت: "مي دانيد چه شده؟ بگذاريد او برود."

ديگري با او همراه شد: "خداوند در مورد او قضاوت خواهدكرد. بگذاريد برود".

ديگران نيز زمزمه كردند: "آري بگذاريد برود! بگذاريد برود." و بلافاصله تمام جمعيت براي آزادي او فرياد مي زدند.

افسر آزادشده و سربلند ـ كه چند لحظه ي پيش از آن جمعيت متنفر بود ـ شروع به گريه كرد. دستانش را بر روي صورتش گذاشت. و سپس، مانند فردي گناهكار، به سوي جمعيت دويد، و كسي او را متوقف نكرد.

گرچه "خشم" پاسخ طبيعي و موجه در برابر نابرابريها، صدمه ديدن ها يا مورد هر ظلم و خشونتي قرار گرفتن است و اين احساس بخشي از احساسات واقعي بشر است، اما "عواطف انساني" و گذشتي که از محبت حاصل شود نيز حقيقتي است که بشر همواره آن را محترم شمرده است


منبع:سايت روز هشتم

s@ba
7th February 2010, 06:54 PM
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.
دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد... اما.........گاو دم نداشت!!!!
زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.

s@ba
7th February 2010, 06:54 PM
در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد.
بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردند كه اين چه شهري است كه نظم ندارد. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ...
با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمي داشت.
نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد.
ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد.
پادشاه در ان يادداشت نوشته بود :
''هر سد و مانعي مي تواند شانسي براي تغيير زندگي انسان باشد.''
به کمی سبکسری نیاز داری تا از زندگی لذت ببری و به کمی شعور، تا از لغزشها بپرهیزی. همین کافی است

s@ba
7th February 2010, 06:57 PM
روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسيار دردش آمد ...
یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگيست به او گفت : این چاله و همچنين دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعيت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایين انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پيدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصيحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبين به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بيرون آورد...!

s@ba
7th February 2010, 07:01 PM
داستان در مورد دختر كوچكی است كه در یك كلبه محقر دور از شهر در یك خانواده فقیر به دنیا آمده بود. زایمان، زودتر از زمان مقرر انجام شده بود و او نوزاد زودرس، ضعیف و شكننده ای بود. همه شك داشتند كه زنده بماند. وقتی 4 ساله شد، بیماری ذات الریه و مخملك را با هم گرفت. تركیب خطرناكی كه پای چپ او را از كار انداخت و فلج كرد. اما او خوش شانس بود.
چون مادری داشت كه او را تشویق و دلگرم می كرد. مادرش به او گفت: «علی رغم مشكلی كه در پایت داری، با زندگیت هر كاری كه بخواهی می توانی بكنی، تنها چیزی كه احتیاج داری ایمان، مداومت در كار، جرات و یك روح سرسخت و مقاوم است.» بدین ترتیب در 9 سالگی دختر كوچولو بست های آهنی پایش را كنار گذاشت و بر خلاف آنچه دكتر ها می گفتند كه هیچ گاه به طور طبیعی راه نمی رود، راه رفت و 4 سال طول كشید تا قدم های منظم و بلندی را برداشت و این یك معجزه بود.
او یك آرزوی باور نكردنی داشت، آرزو داشت بزرگ ترین دونده زن جهان شود، اما با پاهایی مثل پاهای او این آرزو چه معنایی می توانست داشته باشد؟ در 13 سالگی در یك مسابقه دو شركت كرد و در تمام مسابقات، آخرین نفر بود. همه به اصرار به او می گفتند كه این كار را كنار بگذارد، اما روزی فرا رسید كه او قهرمان مسابقه شد.
از آن زمان به بعد ویلما در هر مسابقه ای شركت كرد و برنده شد. در سال 1960 او به بازی های المپیك راه یافت، و آنجا در برابر اولین دونده زن دنیا، یك دختر آلمانی قرار گرفت و تا بحال كسی نتوانسته بود او را شكست دهد. اما ویلما پیروز شد و در دو 100 متر، 200 متر، و دو امدادی 400 متر، 3 مدال المپیك گرفت.
آن روز او اولین زنی بود كه توانست در یك دوره المپیك 3 مدال طلا كسب كند...
در حالی كه گفته بودند او هیچ وقت نمی تواند دوباره راه برود.....

s@ba
8th February 2010, 05:35 PM
دو فرشته مسافر در منزل خانواده ثروتمندی توقف کردند تا شب را در آنجا بگذرانند آن خانواده گستاخی کردند و اجازه ندادند فرشته‌ها شب را در داخل مهمانخانه داخل عمارت بگذرانند بلکه به آنها فضای کوچکی از زیر زمین خانه را اختصاص دادند همانطور که فرشته‌ها مشغول آماده کردن بستر خود روی زمین سخت بودند، فرشته پیرتر سوراخی در دیوار دید و روی آن را پوشاند. فرشته جوان‌تر علت را پرسید و او گفت‌ چیزها همیشه آن طوری نیستند که به نظر می رسند‌.
شب بعد فرشته‌ها به خانه زوج کشاورز بسیار فقیر ، اما مهمان نوازی رفتند. پس از صرف غذای مختصری که داشتند‌، آن زوج رختخواب خود را در اختیار فرشته‌ها قرار دادند، تا شب را راحت بخوابند صبح روز بعد فرشته‌ها آن زن و شوهر را گریان دیدند تنها گاوشان، که شیرش تنها راه درآمدشان بود، در مزرعه مرده بود، فرشته جوان‌تر به خشم آمد و به فرشته پیرتر گفت: چه طور اجازه دادی چنین اتفاقی بیفتد؟ مرد اولی همه چیز داشت با این حال تو کمکش کردی. خانواده دومی چیزی نداشتند اما همان را هم با ما تقسیم کردند و با این حال تو گذاشتی گاوشان بمیرد.
فرشته پیرتر پاسخ داد:«چیزها همیشه آنطور نیستند که به نظر می رسند.
شبی که ما در زیرزمین آن عمارت بودیم متوجه شدم که در سوراخ دیوار طلا پنهان کرده بودند. از آنجا که صاحبخانه طماع و بخیل بود و مایل نبود ثروتش را با کسی شریک شود، من سوراخ را بستم و مهر کردم تا دستش به آن طلا نرسد شب گذشته که در رختخواب آن کشاورز خوابیده بودیم فرشته مرگ به سراغ همسرش آمد من در ازا گاو را به او دادم.
چیزها همیشه آنطوری نیستند که به نظر می رسند.
هنگامی که اوضاع ظاهراً بر وفق مراد نیست اگر ایمان داشته باشید، باید توکل کنید
و بدانید همواره هر چه پیش می‌آید به نفع شماست.




فقط ممکن است تا مدت‌ها حکمتش را نفهمید.

s@ba
17th February 2010, 01:02 PM
یقين، انتخاب و ترديد


روزي بودا در جمع مريدان خود نشسته بود كه مردي به حلقه آنان نزديك شد و از او پرسيد: "آيا خداوند وجود دارد؟" بودا پاسخ داد: "آري، خداوند وجود دارد."
ظهر هنگام و پس از خوردن غذا، مردي ديگر بر جمع آنان گذشت و پرسيد: "آيا خداوند وجود دارد؟" بودا گفت: "نه، خداوند وجود ندارد."
اواخر روز، سومين مرد همان پرسش را به نزد بودا آورد. اين بار بودا چنين پاسخ داد: "تصميم با خود توست."
در اين هنگام يكي از مريدان، شگفتزده عرضه داشت: "استاد، امري بسيار عجيب واقع شده است. چگونه شما براي سه پرسش يكسان، پاسخ هاي متفاوت مي دهيد؟"
مرد آگاه گفت: "چونكه اين سه، افرادي متفاوت بودند كه هر يك با روش خود به طلب خدا آمده بود: يكي با يقين، ديگري با انكار و سومي هم با ترديد!"

hoora
27th February 2010, 08:43 PM
حکایت آموزنده دو راهب و زن و رودخانه

دو راهب در مسیر زیارت خود ، به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند.
لب رودخانه ، دختر زیبائی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت.
از آنجائی که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نمیخواست هنگام عبور لباسش آسیب ببیند ، منتظر ایستاده بود .
یکی از راهبها بدون مقدمه رفت و خانوم را سوارکولش کرد.
سپس او را از عرض رودخانه عبور داد و طرف دیگر روی قسمت خشک ساحل پائین گذاشت .
راهبها به راهشان ادامه دادند.
اما راهب دومی یک ساعت میشد که هی شکایت میکرد : ” مطمئنا این کار درستی نبود ، تو با یه خانم تماس داشتی ، نمیدونی که در حال عبادت و زیارت هستیم ؟ این عملت درست بر عکس دستورات بود ؟ “
و ادامه داد : ” تو چطور بخودت این اجازه رو دادی که بر خلاف قوانین رفتار کنی ؟ “ راهبی که خانم رو به این طرف رودخونه آورده بود ، سکوت میکرد ، اما دیگر تحملش طاق شد و جواب داد:” من اون خانوم رو یه ساعت میشه زمین گذاشتم اما تو چرا هنوز داری اون رو تو ذهنت حمل میکنی ؟! “

hoora
1st March 2010, 10:50 AM
بدترین چیز

http://www.uc-njavan.ir/images/6r0se4g01setxoid446s.jpg

گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می‌آید و می‌خواهد بداند که بدترین چیزها در دنیای خاکی چیست.

برای همین کار، وزیرش را مامور می‌کند که برود و این بدترین‌ها را پیدا کند و در صورتی که آن را پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.

وزیر هم عازم سفر می‌شود و پس از یک سال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرف‌ها و صحبت‌های مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد.

عازم دیار خود می‌شود در نزدیکی‌های شهر چوپانی را می‌بیند و به خود می‌گوید؛ بگذار از او هم سؤال کنم شاید جواب تازه‌ای داشت. بعد از صحبت با چوپان او به وزیر می‌گوید: من جواب را می‌دانم، اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می‌پذیرد.

چوپان هم می‌گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری. وزیر آنچنان عصبانی می‌شود که می‌خواهد چوپان را بکشد، ولی چوپان به او می‌گوید، تو می‌توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده‌ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده‌ای نشنیدی من را بکش.

خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می‌کند و آن کار را انجام می‌دهد. سپس چوپان به او می‌گوید: کثیف‌ترین و بدترین چیزها طمع است، که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می‌کردی نجس‌ترین است بخوری.

Mobarake
18th March 2010, 12:40 AM
اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده.
شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد. خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود.
دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد. وقتي ميخ را بررسي کرد متعجب شد؛ اين ميخ ده سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!!
چه اتفاقي افتاده؟
در يک قسمت تاريک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مانده!!!
چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است.
متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.
در اين مدت چکار مي کرده؟ چگونه و چي مي خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شديدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقي! چه عشق قشنگي!!!
اگر موجود به اين کوچکي بتواند عشقی به اين بزرگي داشته باشد پس تصور کنيد ما تا چه حد مي توانيم عاشق شويم، اگر سعي کني

s@ba
22nd March 2010, 01:24 PM
زن جوان و بیسکویت "داستان کوتاه"



زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و برروی یک صندلی نشست و درآرامش شروع به خواندن کتاب کرد...

. (http://karkabod.ir/)


مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند.

وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.

پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.»

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد.

وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟»

مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.

این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست!

او حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.



آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...



در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود...

*میترا*
24th March 2010, 08:03 PM
چهار تن با هم همراه بودند یکی ترک و یکی تازی، یک فارس و یکی رومی. به شهری رسیدند. یکی از راه دلسوزی به آنان یک درهم پول داد که غریب بودند.
فارسی زبان: «با این پول انگور بخریم.»
تازی گوی (عرب زبان): «عنب بخریم.»
ترک زبان: «اُزُم بخریم.»
رومی زبان: «استافیل باید بخریم.»
ستیز و جنگ و نزاع در میانشان درگرفت تا جایی که به هم مشت می زدند. حکیمی آنجا رسید و به سخنان آنان گوش داد. او که چهار زبان را می دانست فهمید همه یک چیز می خواهند ولی به زبان خود می گویند. پول آنان را گرفت و رفت برای آنان انگور خرید هر چهار نفر مطلوب خود را دیدند و خوشحال شدند و دعوا پایان یافت. این است کار حکیمان الهی و اولیای خدا.
مرغ ِجان ها را درین آخِر زمان نیستشان از همدگر یک دم امان
هم سلیمان هست اندر دور ِما کو دهد صلح و نماند جور ِما
مرغ جانها را چنان یکدل کند کز صفاشان بی غِش و بی غِل کند

*میترا*
24th March 2010, 08:05 PM
در زمان­های قدیم، شاه ستمگری بود که در کیش یهود به سر می­برد. او بخاطر تعصب هم­کیشان خود، مسیحیان را می­کشت. با این­که موسی پیامبر یهود و عیسی پیامبر مسیحیان، هردو در یک راستا قدم بر می­داشتند، ولی آن شاه یک فرد احول و دوبین بود و از این رو تصور می­کرد که عیسی و موسی، از هم جدا هستند.

مثال این شاه به آن شاگرد لوچ و دوبین مانند است که استادش به او گفت: برو آن شیشه را (که یک عدد بود) بیاور، شاگرد چون دوبین بود، پرسید : کدام شیشه را بیاورم ؟
استاد هرچه قدر به او گفت : یک شیشه بیشتر نیست ! او می­گفت به من طعنه مزن زیرا دو شیشه است.
سرانجام استاد به او گفت : برو یکی از آن شیشه­ها را بشکن و دیگری را بیاور ! او رفت و یک شیشه را شکست، سپس دید که شیشه­ی دیگری وجود ندارد.
ای انسان ! بهوش باش که خشم و شهوت، تو را دوبین می­کند و نیروی تشخیص را از تو می­گیرد و براستی اگر قاضی رشوه خوار باشد چگونه می­تواند ظالم را از مظلوم بشناسد :

چون غرض آمد هنر پوشیده شد صد حجاب از دل بسوی دیده شد
خشم و شهوت، مرد را احول کند ز استقامت روح را مبدل کند

*میترا*
24th March 2010, 08:12 PM
مردی بر دیواری گلی نشسته بود، در کنار دیوارجوی آبی زلال روان بود،‌ آبی شفاف و تصویرنما بود و گوارا نوش، مرد چون ماهی از دریا جدا مانده شوق به آب رسیدن داشت.
بر لب جو بود دیواری بلند بر سر دیوار تشنه ی دردمند [1]

ولی دیوار بلند بود و پریدن دشوار. ندانسته کلوخی از دیوار کند و به جوی افکند صدای آب چون آهنگی خوش گوشش را نوازش کرد، از لذت آن، خشت دیگر افکند و بیشتر غرق لذت شد، او احساس می کرد خودش آب نوش شده است. آب به زبان حال می گفت :«از این خشت انداختن چه سود بری ؟» تشنه می گفت : «دو فایده، نخست آنکه بانک خوش آب چون ربابی خوش نوا و چون بانگ اسرافیل حیات بخش است و یا چون خروش تندر در بهار بای باغ، یا پیا نجات زندانی، یا دم رحمانی که از یمن بوی اُویس قَرَنی بر محمد آورد یا بوی احمد مرسل در شفاعت به گنه کاران، یا بوی یوسف بر یعقوب. اما فایده دوم اینکه هر چه خشت برکنم بر فاصله ام نسبت به آب کاسته می شود و قرب افزون می گردد.
خودآگاه وجود ما بر دیوار خود مجازی نشسته که مجموعه ی خطاها و شرطی هاست. در زیر این دیوار که بستان سرای حقیقی است، آب گوارای حقیقت رواناست. خودآگاه با برداشتن هر خشتی از دیوار خود مجازی ساختگی و انداختن به آن جا، هم نوای خوش حقیقت را می شنود و هم به تدریج فاصله کم و قرب افزون می شود. تا به الهیت که نقطه ی اصلی است برسد. چنانکه مولانا در جای دیگر گفته است :
قرب نه بالا و پستی رفتن است قرب حق از حبس هستی رَستن است [2]

و ای کاش که آدمیان از همان دوران جوانی که نیروی حیاتی قوی و بالنده است و چشمه های قوت و میل در مرغزار تن روان است و تن سالم و روان پذیر است، برپا خیزند و گام بردارند تا به مقام قرب برسند. چه عشق در جوان شدیدتر و شوق وافرتر و آلودگی کمتر است. در حالی که در پیری :
بیخ های خوی ِبد محکم شده قوت ِبرکندن آن کم شده [3]




پانوشت ها :

1- مثنوی، دفتر دوم، بیت 1192
2- همان، دفتر سوم، بیت 4514
3- بیت 1226

*میترا*
24th March 2010, 08:15 PM
این سه تن گستاخ در باغ نشسته بودند، باغبان پنداشت که آن ها دزدند، پیش خود گفت درست است که حق با من است ولی این ها جمع اند و من نمی توانم تنها با آن ها مقابله کنم.
باغبانی چون نظر در باغ کرد دید چون دزدان به باغ خود سه مرد
یک فقیه و یک شریف و یک صوفی ای هر یکی شوخی، بَدی ، لایوفی ای [1]

پس چاره این است که :
هر یکی را زان دگر تنها کنم چون که تنها شد سبالش برکنَم [2]

بعد از این چاره اندیشی با خوشرویی جلو رفت و پس از احوال پرسی گفت : «جناب صوفی برو از اتاق من که در انتهای باغ است گلیمی بیاور تا این جا پهن کنیم و بیشتر لذت ببریم.» صوفی بی درنگ بلند شد و راه افتاد. وقتی باغبان با فقیه و شریف یعنی سید (علوی) تنها ماند گفت : «تو فقیه ما هستی و بر سر ِما جاداری، این هم سید است و احترامش واجب. این صوفی چه کسی است که با امثال شما هم نشینی می کند !؟»
چون بیاید مر ورا پنبه کنید هفته ای بر باغ و راغ من زنید [3]

وقتی صوفی آمد آن را مثل پنبه بزنید. می مانید شما دو تا که یک هفته مهمان من خواهید بود اصلا باغ چه ارزشی دارد، جانم برای هم برای شماست.
وقتی خیالش از طرف آن ها راحت شد که به صوفی کمک نمی کنند، چوبی محکم برداشت و به دنبال صوفی رفت و گفت : «آیا این است که بی اجازه وارد باغ شوی !؟» در حالی که او را می زد و سرش را شکسته و نیمه جانش کرده بود می گفت :
این جنیدت [4] ره نمود و با یزید [5] از کدامین شیخ و پیرت این رسید [6]

صوفی با حال زار می گفت : «از من گذشت ولی دوستان مواظب خودتان باشید مرا از اغیار دانستید ولی این آدم از اغیار بود آنچه من خوردم شما را خوردنی است.»
این جهان کوه است و گفتگوی تو از صدا هم باز آید سوی تو [7]

سپس باغبان که از اصل تفرقه بینداز تا حکومت کنی، نتیجه ی خوبی گرفته بود به سید گفت : «برو خانه ی ما، نان نازک تازه پخته ام با مرغابی سرخ کرده، بیاور تا یک چاشتی با هم بخوریم.» سید هم گول او را خورد و به سوی خانه ی باغبان به راه افتاد. وقتی باغبان با فقیه تنها ماند گفت : «این مرد که ادعای سیادت می کند از کجا معلوم است که راست باشد، شاید مادرش با دیگری خفته باشد.» خلاصه سید را به زنازادگی متهم کرد که شاید خودش چنین بود که فرا افکنی می کرد.
هر که باشد از زنا وز زانیان این برد ظن در حق ربانیان [8]

هر که سرش گیج بخورد فکر می کند خانه می گردد.
خلاصه فقیه را با این افسونگری با خود همراه کرد و خود به سر وقت سید رفت.
گفت ای خر اندر این باغت که خواند ؟ دزدی از پیغمبرت میراث ماند ؟
شیر را بچه همی ماند بدو تو به پیغمبر چه مانی بگو ؟ [9]

خلاصه آن باغبان بی رحم و بد ذات هر چه توانست آن سید محترم را کتک زد که هیچ خارجی (خوارج) به آل یاسین (اهل بیت پیامبر) نکرد. گویا یزید و شمری بود در لباس باغبان. وقتی آن شریف (سید) مجروح شد، فقیه با خود گفت : «الحمدلله که این که این دو تن از سر راه من برداشته شدند. حالا دیگر من مانده ام که همه ی میوه ها را بخورم.» باغبان هم با خود می گفت : «حالا تو کتک بخور که نوبت توست» و پیش فقیه آمد و گفت :
فتوی ات این است ای ببریده دست کاندر آیی و نگویی امر هست ؟ [10]

این فتوا را از کدام کتاب فقه آموختی ؟! فقیه درمانده شد :
گفت : حق است بزن دستت رسید این سزای آنکه از یاران برید [11]


پانوشت ها :

1. لایوفی : بی وفا - بیت های 2167 و 2168
2. سبال : موی سبیل - بیت 2179
3. بیت 2178
4. جنید بغدادی كه اصلش نهاوندی بود «رییس الطایفه»ی صوفیه نام دارد و نخستین قطب صوفیه است. در سال 165 هجری در بغداد به دنیا آمد و در سال 297 هجری قمری در همان شهر وفات یافت. او از عرفای معتقد به صَحو ( هشیاری و بیداری پس از مستی روحانی) بود.
5. بایزید بسطامی از اجله ی عرفتی اهل سُكر كه اواخر قرن دوم و قرن سوم هجری می زیست و در حال عرفانی و زهد زبانزد بود.
6. بیت 4183
7. بیت 2188
8. بیت 2196
9. بیت های 2101 و 2102
10. بیت 2209
11. بیت 2211

*میترا*
24th March 2010, 08:18 PM
سنت بد کز شه اول بزاد این شه دیگر قدم بر وی نهاد
هرکه او بنهاد ناخوش سنتی سوی او نفرین رود هر ساعتی
نیکوان رفتند و سنت­ها بماند وز لئیمان ظلم و لعنت­ها بماند
شاهی حق ستیز بتی نهاد و در کنارش خرمنی آتش، که هر کس بت را سجده کند برهد وگرنه به آتش افکنده شود. آن شاه در واقع بنده و برده­ی نفس خود بود که مردم را به بندگی بت می­کشید و اگر نمی­پذیرفتند در آتش می­افکند.

چون سزای این بت نفس، او نداند از بت نفسش ، ‌بتی دیگر بزاد
مادر بت­ها بت نفس شماست زآن­که آن بت مار و این بت اژدهاست
بت شکن سهل باشد، نیک سهل سهل دیدن نفس را جهل است ، ‌جهل
صورت نفس ار بجویی، ای پسر قصه ی دوزخ بخوان با هفت سر
هرنفس مکری و در هرمکر ازآن غرقه سد فرعون با فرعونیان
در خدای موسی و موسی گریز آب ایـمـان را ز فـرعـونی مریز
دست را اندر احد و احمد بزن ای بـرادر ، ‌وارَه از بوجهل ِ تــن
در این میان مادری را با کودکش نزد بت آوردند و امر به سجده کردند، مادر نپذیرفت. کودکش را به زور از آغوشش ربودند و در آتش افکندند. مادر برای نجات فرزند خواست بت را سجده کند. کودک در آتش زبان باز کرد و فریاد زد :

اندر آ ای مادر،‌ اینجا من خوشم گرچه در صورت میان آتشم
اندر آ، اسرار ابراهیم بین کو در آتش یافت سر و یاسمین
اندر آ مادر به حق مادری بین که این آذر ندارد آذری
اندر آ و د‌یگران را هم بخوان کاندر آتش شاه بنهادست خوان
اندر آیید ای همه پروانه وار اندرین بهره که دارد سد بهار
وقتی مادرش، صدای شادمانه­ی کودک را شنید، دیگر شک به خود راه نداد و خود را در آتش افکند در حالی که فریاد می­زد : بیایید و در آتش،‌ گلستان را ببینید.
حال مردم دگرگون شد، شعله­ی عشق الهی در درونشان سرکشید، شجاعت و فداکاری ایمان افزون گشت.

خلق خود را بعد از آن بی­خویشتن می فکندند اندر آتش مرد و زن
بی­موکل،‌بی کشش از عشق دوست زآن­که شیرین کردن هر تلخ از اوست
آن­چنان مردم از عشق دوست، خود را در آتش می­افکندند که شاه ستمگر و سایر خون آشامان اطراف او، شرمنده و پشیمان شدند. مومنان پایدارتر شدند و بدکاران ناتوان­تر، و این امری حقیقی است که هر کشنده­ای با شمشیر خود کشته می­شود، ‌هر مارگیری خود با زهر مار می­میرد، ‌هر چاه کنی خود به چاه می­افتد، هر زندان کننده­ای خود روزی به زندان خواهد افتاد. مولانا می­گوید ای آتش، ‌خاصیت تو سوزاندن است پس چرا اینان را نسوزاندی ؟!

چون نمی­سوزی چه شد خاصیتت یا ز بخت ما دگر شد نیتت ؟
می نبخشایی تو بر آتش پرست آن­که نپرستد تو را او چون برست!؟
آتش به زبان حال گفت : من همان آتشم و کارم سوزندگی است بیا درون من امتحان کن. بنگر که چگونه می­سوزاندت. اما این­که آن­ها رانسوزاندم دلیل دیگر دارد و آن اینکه من سببی به دست مسبب الاسباب هستم،‌ ابزار دست آفریدگار خویشم اگر بخواهد بسوزانم می­سوزانم و اگر بخواهد آبم کند و گر گلستان کند گستانم، ‌همان­طور که سگ­های نگهبان به دستور صاحبشان کار می­کنند، اگر بخواهد حمله می­کنند ویا سر می­سایند.
همچنین در درون خود بنگر که همان آتش طبع و نفس که تو را رنجه می­دارد و غمگین می­کند گاه شادی می­آورد. پس :

چون­که غم بینی تو استغفار کن غم بر امرخالق آمد کار کن
چون بخواهد عین غم شادی شود عین بند پای ، آزادی شود
آب حلم و آتش خشم ای پسر هم ز حق بینی چو بگشایی بصر
پس از آن به شاه گفتند : حالا که این معجزه را از این مسیحیان بی­گناه دیدی دیگر از کشتن آن­ها درگذر، اما او بقدری مغرور و غافل بود که مانند دیگر دیکتاتورها این نصیحت را گوش نکرد و بر لجبازی خود افزود، آن وقت بود که قهر الهی به عنوان لطف بر مظلوم رسید و آتش به اندازه­ی چهل گز شعله­ور شد و شاه و یاران ستمگرش را سوزاند.

اصل ایشان بود آتش ز ابتدا سوی اصل خویش رفتند انتها
آری هرکس به اصل خویش برمی­گردد، مومن به نور و غیر مومن به نار. هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت.

s@ba
4th April 2010, 02:39 PM
پندی از گوژ پشت!

پسر زن به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود كه از او خبری نداشتند.
بنابراین زن دعا میكرد كه او سالم به خانه باز گردد.
این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یك نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه كه از آنجا می گذشت نان را بر دارد.
هر روز مردی گو‍ژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنكه از او تشكر كند می گفت: (كار پلیدی كه بكنید با شما می ماند و هر كار نیكی كه انجام دهید به شما باز می گردد).

این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینكه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد.
او به خود گفت : او نه تنها تشكر نمی كند بلكه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد.
نمی د انم منظورش چیست؟

یك روز كه زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت كاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود كرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه كاری است كه میكنم؟
بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت.
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تكرار كرد و به راه خود رفت.

آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد.
وقتی كه زن در را باز كرد ، فرزندش را دید كه نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه ، تشنه و خسته بود در حالی كه به مادرش نگاه می كرد ، گفت: مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم.
در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم كه داشتم از هوش می رفتم.
ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم كه به سراغم آمد.
او لقمه ای غذا خواستم و او یك نان به من داد و گفت (( این تنها چیزی است كه من هر روز میخورم امروز آن را به تو می دهم زیرا كه تو بیش از من به آن احتیاج داری .))

وقتی كه مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید.
به یاد آورد كه ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نكرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود ، فرزندش نان زهر آلود را می خورد.

به این ترتیب بود كه آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:
هر كار پلیدی كه انجام می دهیم با ما می ماند
و نیكی هایی كه انجام می دهیم به ما باز میگردند

s@ba
4th April 2010, 02:40 PM
هــــم نوع!



هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد.
در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند.
لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا میداد.
پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت : مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی میبری.
هر چیز بهر کاری ساخته اند.
گاری برای بار بردن وسلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن


پیرمرد خند ه ای کرد و گفت : علی حضرت، اینگونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو نیست.
به آن طرف جاده نگاه کن. چه میبینی؟
پادشاه : پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است
پیرمرد : میدانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتراست؟
پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد
پیرمرد : علی حضرت آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است.
او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار میداد.
چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد.
بارسنگین هیزم، باصدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود.


آنچه به من فرمان میراند خنده ی کودکان است و آنچه تو فرمان میرانی گریه ی کودکان است.

s@ba
4th April 2010, 02:41 PM
بیاموزیم

شبی در خواب دیدم مرا می خوانند. راهی شدم. به دری رسیدم. به آرامی درِ خانه کوبیدم. ندا آمد: درون آی، گفتم: به چه روی؟ گفتا: برای آنچه نمی دانی. هراسان پرسیدم: برای چون منی هم زمانی است؟ پاسخ رسید: تا ابدیت... تردیدی نبود، خانه، خانه خداوندی بود، آری اوست که ابدی و جاوید است .پرسیدم: بار خدایا چه عملی از بندگانت پیش از همه تو را به تعجب وا می دارد؟ پاسخ آمد: اینکه شما تمام کودکی خود را در آرزوی بزرگ شدن به سر می برید و دوران پس از آن را در حسرت بازگشت به کودکی می گذرانید، اینکه شما سلامتی خود را فدای مال اندوزی می کنید و سپس تمام دارایی خود را صرف بازیابی سلامتی می نمایید. اینکه شما به قدری نگران آینده اید که حال را فراموش می کنید، در حالی که نه حال را دارید و نه آینده را .اینکه شما طوری زندگی می کنید که گویی هرگز نخواهید مرد و چنان گورهای شما را گرد و غبار فراموشی در بر می گیرد که گویی هرگز زنده نبوده اید.

سکوت کردم، اندیشیدم. در خانه چنین گشوده! چه می طلبیدم؟ بلی، آموختن .پرسیدم: چه بیاموزم؟ پاسخ آمد:

بیاموزید که مجروح کردن قلب دیگران بیش از دقایقی طول نمی کشد ولی برای التیام بخشیدنِ آن، به سال ها وقت نیاز است.

بیاموزید که هرگز نمی توانید کسی را مجبور به دوست داشتنِ خود کنید، زیرا عشق و علاقه دیگران نسبت به شما آیینه ای از کردار و اخلاق خود شما است.

بیاموزید که هرگز خود را با دیگران مقایسه نکنید، از آنجا که هر یک از شما تنها به تنهایی و بر حسب شایستگی های خود مورد قضاوت و داوری ما قرار می گیرد.

بیاموزید که دوستان واقعی شما کسانی هستند که با ضعف و نقصان های شما آشنایند و لیک شما را همان گونه که هستید دوست دارند.

بیاموزید که داشتن چیزهای قیمتی و نفیس به زندگی شما بها نمی دهد. بلکه آنچه با ارزش است بودن افراد بیش تر در زندگی شماست.

بیاموزید که دیگران را در برابر خطا و بی مهری ای که نسبت به شما روا می دارند مورد بخشش خود قرار دهید و این عمل پسندیده را با ممارست بیش تر در خود تقویت نمایید.

بیاموزید که دو نفر می توانند به یک چیز یکسان نگاه کنند ولی برداشت آن دو از آن، هیچگاه یکسان نخواهد بود.

بیاموزید در برابر خطای خود فقط به عفو و بخشش دیگران بسنده نکنید، آنگاه که مورد آمرزش وجدان خود قرار گرفتید راضی و خشنود شوید.

بیاموزید که توانگر کسی نیست که بیش تر دارد، بلکه آن است که خواسته های کم تری دارد.

ای بنده من به خاطر داشته باش که مردم گفته های تو را فراموش می کنند، مردم کرده های تو را نیز از یاد خواهند برد، ولی هرگز احساس تو را نسبت به خویش از خاطر نخواهند برد

s@ba
4th April 2010, 02:42 PM
ازدواج


پسر جوان و زیبارویی بود که فکر می کرد باید با زیباترین دختر جهان ازدواج کند.
اوفکر می کرد به این ترتیب بچه هایش زیباترین بچه های روی زمین می شوند.
پسر مدتی بااین فکر در جستجوی همسر یکتایی برای خودش گشت.
طولی نکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا داشت.


پسر ازپیرمرد درخواست کرد که با یکی از دخترانش آشنا شود.


پیرمرد جواب داد: هیچ یک ازدخترانم ازدواج نکرده اند و با هر کدام که می خواهید آشنا شوید.


پسر خوشحال شد. دختر بزرگ پیرمرد را پسندید و باهم آشنا شدند.


چند هفته بعد، پسرپیش پیرمرد رفت و با مِن و مِن گفت: آقا، دخترتان خیلی زیبا است، اما یک عیب کوچکدارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی چاق است.


پیرمرد حرفش را تایید کرد و آشنایی با دختر دومش را به پسر پیشنهاد داد.


پسر بادختر دوم پیرمرد آشنا شد و به زودی با یکدیگر قرار ملاقات گذاشتند.


اما چند هفته بعد پسر دوباره پیش پیرمرد رفت و گفت: دختر شما خیلی خوب است.


امابه نظرم یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی لوچ است.


پیرمرد حرف او را تایید کرد و آشنایی با دختر سومش را به پسر پیشنهاد کرد.


بهزودی پسر با دختر سوم پیرمرد دوست شد و با هم به تفریح رفتند.


یک هفته بعد پسر پیش پیرمرد رفت و با هیجان گفت: دختر شما مثل یشمِ بی لک است.
همان کسی است که دنبالش می گشتم. اگر اجازه دهید، به رویایم برسم و با دختر سوم تانازدواج کنم!


چندی بعد پسر با دختر سوم پیرمرد ازدواج کرد. چند ماه بعد همسرش دختری به دنیاآورد.


اما وقتی که پسر صورت بچه را دید، از وحشت در جایش میخکوب شد.


این زشت ترینبچه ای بود که به عمرش می دید. پسر بسیار غمگین شد و پیش پدر همسرش رفت و
با گِلهگفت: چرا با این که هر دوی ما این قدر زیبا و خوش اندام هستیم، ولی بچه ما به اینزشتی است؟


پیرمرد جواب داد: دختر سوم من قبلا دختر بسیار خوبی بود.


اما او هم یک عیب کوچکداشت. متوجه نشدی؟!


او قبل از آشنا شدن با تو حامله بود!!!


همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت
اما همگان را برای همیشه هرگز
مواظب باشید فریب نخورید
در انتخاب ملاکهای ازدواج دقت کنید.

s@ba
6th April 2010, 12:24 PM
آواز جغد پیغام خداست


جغدي روي كنگره هاي قديمي دنيا نشسته بود. زندگي را تماشا ميكرد. رفتن و ردپاي آن را. و آدمهايي را مي ديد كه به سنگ و ستون، به در و ديوار دل مي بندند. جغد اما مي دانست كه سنگ ها ترك مي خورند، ستون ها فرو مي ريزند، درها مي شكنند و ديوارها خراب مي شوند.
او بارها و بارها تاجهاي شكسته، غرورهاي تكه پاره شده را لابلاي خاكروبه هاي كاخ دنيا ديده بود. او هميشه آوازهايي درباره دنيا و ناپايداري اش مي خواند و فكر مي كرد شايد پرده هاي ضخيم دل آدمها، با اين آواز كمي بلرزد.
روزي كبوتري از آن حوالي رد مي شد، آواز جغد را كه شنيد، گفت: بهتر است سكوت كني و آواز نخواني. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگين شان مي كني. دوستت ندارند. مي گويند بديمني و بدشگون و جز خبر بد، چيزي نداري.
قلب جغد پير شكست و ديگر آواز نخواند.
سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت:
آوازخوان كنگره هاي خاكي من! پس چرا ديگر آواز نمي خواني؟
دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدايا! آدمهايت مرا و آوازهايم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهاي تو بوي دل كندن مي دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چيز كوچك و هر چيز بزرگ.
تو مرغ تماشا و انديشه اي! و آن كه مي بيند و مي انديشد، به هيچ چيز دل نمي بندد.
دل نبستن سخت ترين و قشنگ ترين كار دنياست. اما تو بخوان و هميشه بخوان كه آواز تو حقيقت است و طعم حقيقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره هاي دنيا مي خواند
و آنكس كه مي فهمد، مي داند آواز او پيغام خداست

Shr776
8th April 2010, 11:37 AM
خدايا شکرت
روی نیمکت پارک نشسته بود و به لباسهای کهنه فرزندش و تفاوت او با بچه های دیگر نگاه میکرد، ماشین گران قیمتی جلو پارک ایستاد و مرد شیک پوشی از آن پیاده شد و با احترام در ماشین را برای همسرش که پسرکی در آغوش داشت باز کرد.
با حسرت به آنها نگاه کرد و از ته دل آه کشید.
آنها کودک را روی تاب گذاشتند.
خدایا! چه می دید! پسرک عقب مانده ذهنی بود.
با نگاه به جستجوی فرزندش پرداخت، او را یافت که با شادی از پله های سرسره بالا می رفت.
چشمانش را بست و از ته دل خدا را شکر کرد.

Shr776
8th April 2010, 11:38 AM
مرا هر شب چو دزدان خواب گرد چشم تر گردد

دلم را با غمت بيدار بيند باز گردد

نخستين چله كه تمام شد شيخ ما [ابوسعيد] از كوه فرود آمد، گفتند چه ديدي بدين چله كه چنين سرخوش انتظار چله دوم كشي؟

گفت: نخستين قدم كه برداشتم، قدم دوم آخرين قدم بود، فاصله قدم نخست را تا پايان سفر نديدم و نفهميدم، همه او بودم و همه او بود، نه خورشيد بديدم نه ماه، كه نور از او ميگرفتم و نور او را طلوع و غروبي نيست.

بگفتند: شيخ از آن پس هر بار كه به چله نشستي روز و شب نميفهميد، نه روشني نه تاريكي، كه دل بايد روشن بود كه بود.

Shr776
8th April 2010, 11:39 AM
معجزه ی روبان آبى


آموزگارى تصمیم گرفت که از دانش‌آموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند. او دانش‌آموزان را یکى‌یکى به جلوى کلاس می‌آورد و چگونگى اثرگذارى آن‌ها بر خودش را بازگو می‌کرد. آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ می‌زد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود: "من آدم تاثیرگذارى هستم"

سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه‌اى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت. آموزگار به هر دانش‌آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آن‌ها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند.

یکى از بچه‌ها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامه‌ریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبان‌هاى آبى را به پیراهنش زد.
و دو روبان دیگر را به او داد و گفت: ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می‌کنم از اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینه‌اش قدردانى کنید.

مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رئیسش که به بدرفتارى با کارمندان زیردستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او رابه خاطر نبوغ کاری‌اش تحسین می‌کند.

رییس ابتدا خیلى متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را می‌پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینه‌اش بچسباند.
رییس گفت: البته که می‌پذیرم. مدیر جوان یکى از روبان‌هاى آبى را روى یقه کت رئیسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت:
لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید.
مدیر جوان به رئیسش گفت پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آن‌ها می‌خواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم می‌گذارد ...

آن شب، رئیس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴ ساله‌اش نشست و به او گفت:
امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من در دفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می‌کند و به خاطر نبوغ کاری‌ام، روبانى آبى به من داد. می‌توانى تصور کنی؟ او فکر می‌کند که من یک نابغه هستم! او سپس آن روبان آبى را به سینه‌ام چسباند که روى آن نوشته شده بود: "من آدم تاثیرگذارى هستم"

سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگرى قدردانى کنم.
هنگامى که داشتم به سمت خانه می‌آمدم، به این فکر می‌کردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من می‌خواهم از تو قدردانى کنم.

مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شب‌ها به خانه می‌آیم توجه زیادى به تو نمی‌کنم. من به خاطر نمرات درسی‌ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد می‌کشم. امّا امشب، می‌خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مى‌خواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بوده‌اى. تو در کنار مادرت، مهم‌ترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم ...

آن گاه روبان آبى را به پسرش داد. پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمی‌توانست جلوى گریه‌اش را بگیرد. تمام بدنش می‌لرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت:
پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم نشسته بودم و نامه‌اى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید!


من می‌خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمی‌کردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامه‌ام بالا در اتاقم است! پدرش با تعجب و پریشانی زیاد از پله‌ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد ...

صبح روز بعد که رئیس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمی‌زد و طورى رفتار می‌کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثیرگذار بوده‌اند.


مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامه‌ریزى شغلى کمک کرد ...
یکى از آن‌ها پسر رئیسش بود و همیشه به آن‌ها می‌گفت که آن‌ها در زندگى او تاثیرگذار بوده‌اند. و به علاوه، بچه‌هاى کلاس، درس با ارزشى آموختند که :
"انسان در هر شرایط و وضعیتى می‌تواند تاثیرگذار باشد"

Shr776
8th April 2010, 11:41 AM
امنیت در دستگاه دیوانی!

روزی مردی پیش قاضی آمده و گفت : ای قاضی نگهبان دروازه شهر هر بار که من وارد و یا خارج می شوم مرا به تمسخر می گیرد و در مقابل حتی نزدیکانم دشنامم می دهد . قاضی پرسید چرا ؟ این رفتار را می کند مگر تو چه کرده ایی آن مرد گفت : هیچ ، خود در شگفتم چرا با من چنین می کند.

قاضی گفت بیا برویم و خود با لباسی پوشیده در پشت سر شاکی به راه افتاده و به او گفت به دروازه شو تا ببینم این نگهبان چگونه است . به دروازه که رسیدند نگهبان پوز خندی زد و شروع کرد به دشنام گویی و تمسخر آن مرد بیچاره . قاضی صورت خویش را از زیر نقاب بیرون آورد و گفت مردک مگر مریضی که با رهگذران اینچنین می کنی سپس دستور داد او را گرفته و محبس برده و بر کف پایش ۵۰ ضربه شلاق بزنند .

سه روز بعد دستور داد نگهبان را بیاورند و رو کرد به او و گفت مشکل تو با این مرد در چه بود که هر بار او را می دیدی دیوانه میشدی و چنین می گفتی .

مرد گفت : هیچ
قاضی پرسید پس چرا در میان این همه آدم به او می گفتی ؟
گفت : چون می پنداشتم این حق را دارم که با مردم چنین کنم اما هر ضربه شلاق به یادم آورد که باید پا از گلیم خود بیرون نگذارم .
قاضی گفت : عجیب است با این که به تو بدی نکرده بود تو به او می تاختی ؟ چون فکر می کردی این حق را داری !؟
آن مرد گفت سالها به مردم به مانند زیر دست می نگریستم فکر می کردم چون مواجب بگیر سلطانم پس دیگران از من پایین تر هستند . این شد که کم کم به عابرین آن طور برخورد می کردم که دوست داشتم .

قاضی پس از آن ماجرا پنهانی در کار کارمندان و کارگزاران دستگاه دیوانی دقت کرد و دید اغلب آنها دیگر وظایف خویش را آن گونه که دستور گرفته اند انجام نمی دهند و هر یک به شیوه ایی به خطاکاری روی آورده اند . به محضر سلطان شد و شرح جریان را بگفت .

سلطان در دم دستور داد او را بگیرند و به محبس برده و ۵۰ چوب بر کف پای بیچاره قاضی بنوازند . چون قاضی را بار دیگر به پیشگاه سلطان آوردند سلطان گفت : خوب حالا فهمیدی در کار دیوانی دخالت کردن چه مزه ایی دارد . قاضی سر افکنده و گریان گفت : آری و سپاس از چوب سلطان که مرا به خود آورد .

قاضی چون از درگاه سلطانی برون شد با خود گفت : عجبا ! من به پیش سلطان شدم تا خطاهای عوامل حکومت را باز گویم و او به من فهماند زمان چقدر دستگاه و دیوان را عوض می کند . متفکر یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : ریشه رشد تبهکاری در امنیت بزهکار است . و اینچنین بود که قاضی دست از قضاوت شسته با خانواده عزم ترک دیار خویش کرد . چون از دروازه خارج می شد دید همان نگهبان بزهکار با ترکه ایی در دست ، مردم را مضحکه و مورد ریش خند قرار می دهد.

Shr776
8th April 2010, 11:41 AM
سرداری برای بودن و نبودن!

وقتی سپاهیان خسته از راهی دراز به کنار رودخانه رسیدند پیکری آویخته بر تکه سنگی در میانه رودخانه دیدند .
او را که از آب بیرون کشیدند .
از دروازه مرگ بازگشته بود ...
چهار روز در میان آبهای رودخانه ایی مهیب و سیاه بر روی تکه سنگی که تنها می توانست سرش را از آب بیرون نهد ...
فردای آن روز سردار سپاه وقتی از او پرسید در این چهار روز به چگونه ماندن اندیشیدی و یا به چگونه مردن ؟ !
نگاهی به صورت مردانه سردار افکند و گفت تنها به این اندیشیدم که باید شما را ببینم و بگویم می خواهم سربازتان باشم .
می گویند چهار روز پس از انتشار خبر کشته شدن نادر شاه افشار جنازه او را یافتند در حالی که از غصه مرگ سردار بزرگ ایران زمین ، دق کرده بود .
آرمان او تنها خدمت به فرمانروای ایران زمین بود
و به سخن ارد بزرگ : آدمهای ماندگار به چیزی جز آرمان نمی اندیشند .
و وقتی آرمان پرکشید دلیلی برای ماندن او نیز نبود.

Shr776
8th April 2010, 11:42 AM
احترام به شایستگان!

خواجه نصیر الدین توسی در ابتدای وزارت خویش بود ، که تعدادی از نزدیکان بدو گفتند ایران مدیری همچون شما نداشته و تاریخ همچون شما کمتر به یاد دارد.

یکی از آنها گفت : نام همشهری شما خواجه نظام الملک توسی هم به اندازه نام شما بلند نبود.
خواجه نصیر سر به زیر افکنده و گفت : خواجه نظام الملک باعث فخر و شکوه ایران بود آموخته های من برآیند تلاشهای انسانهای والا مقامی همچون اوست.
حرف خواجه به جماعت فهماند که او اهل مبالغه و پذیرش حرف بی پایه و اساس نیست.

ارد بزرگ اندیشمند فرزانه کشورمان می گوید : “شایستگان بالندگی و رشد خود را در نابودی چهره دیگران نمی بینند.”
شاید اگر خواجه نصیر الدین طوسی هم به آن سخنان اعتنا می نمود هیچگاه نمی توانست گامهای بلندی در جهت استقلال و رشد میهنمان بردارد.

s@ba
28th May 2010, 08:19 PM
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هردو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.
پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین»
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.گفتم:«بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند.
بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: ...
«ببخشین خانم! شما پولدارین »نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم:«من اوه… نه!»دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت:«آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.

فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم.

لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

دلم می خواد برای فردایی بهتر تلاش کنم.

s@ba
28th May 2010, 08:20 PM
آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمود.
شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت :
اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم.
بهلول چون سکه های او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم.
اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عر عر کنی !!!

شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود.

بهلول به او گفت : تو که با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم که سکه های تو از مس است؟
آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود.

s@ba
29th May 2010, 05:27 PM
دو دوست در بیابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا شون شد . یكی به دیگری سیلی زد. دوستی كه صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هیچ حرفی روی شن نوشت:
« امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد».

. (http://karkabod.ir/)


آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای رسیدند و تصمیم گرفتند حمام كنند.
ناگهان دوست سیلی خورده به حال غرق شدن افتاد. اما دوستش او را نجات داد.
او بر روی سنگ نوشت:
« امروز بهترین دوستم زندگیم را نجات داد .»
دوستی كه او را سیلی زده و نجات داده بود پرسید:« چرا وقتی سیلی ات زدم ،بر روی شن و حالا بر روی سنگ نوشتی ؟» دوستش پاسخ داد :
«وقتی دوستی تو را ناراحت می كند باید آن را بر روی شن بنویسی تا بادهای بخشش آن را پاك كند. ولی وقتی به تو خوبی می كند باید آن را روی سنگ حك كنی تا جاودانه شود.»

s@ba
30th May 2010, 05:08 PM
روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است.

فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!
خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ نه.....
او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟

مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت
که روی آن نوشته بود : مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!

AvAstiN
21st June 2010, 11:38 PM
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد

فک کنم با این داستان کسی نمونده باشه که گریه نکرده باشه sh_omomi37

AreZoO
28th June 2010, 09:14 PM
پيرمردي 92 ساله که سر و وضع مرتبي داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 ساله‌اش به تازگي درگذشته بود و او مجبور بود خانه اش را ترک کند.





پس از چند ساعت انتظار در سرسراي خانه سالمندان، به او گفته شد که اتاقش حاضر است. پيرمرد لبخندي بر لب آورد، همينطور که عصا زنان به طرف آسانسور مي‌رفت، به او توضيح دادم که اتاقش خيلي کوچک است و به جاي پرده، روي پنجره‌هايش کاغذ چسبانده شده است








پيرمرد درست مثل بچه‌اي که اسباب‌بازي تازه‌اي به او داده باشند با شوق و اشتياق فراوان گفت: «خيلي دوستش دارم





به او گفتم: ولي شما هنوز اتاقتان را نديده‌ايد! چند لحظه صبر کنيد الآن مي رسيم





او گفت: به ديدن و نديدن ربطي ندارد. «شادي» چيزي است که من از پيش انتخاب کرده‌ام. اين که من اتاق را دوست داشته باشم يا نداشته باشم به مبلمان و دکور و... بستگي ندارد بلکه به اين بستگي دارد که تصميم بگيرم چگونه به آن نگاه کنم. من پيش خودم تصميم گرفته‌ام که اتاق را دوست داشته باشم. اين تصميمي است که هر روز صبح که از خواب بيدار مي شوم مي گيرم











من دو کار مي توانم بکنم. يکي اين که تمام روز را در رختخواب بمانم و مشکلات قسمت‌هاي مختلف بدنم که ديگر خوب کار نمي کنند را بشمارم، يا آن که از جا برخيزم و به خاطر آن قسمت‌هايي که هنوز درست کار مي کنند شکرگزار باشم. هر روز، هديه اي است که به من داده مي شود و من تا وقتي که بتوانم چشمانم را باز کنم، بر روي روز جديد و تمام خاطرات خوشي که در طول زندگي داشته‌ام تمرکز خواهم کرد











سن زياد مثل يک حساب بانکي است. آنچه را که در طول زندگي ذخيره کرده باشيد مي‌توانيد بعداً برداشت کنيد. بدين خاطر، راهنمايي من به تو اين است که هر چه مي‌تواني شادي‌هاي زندگي را در حساب بانکي حافظه‌ات ذخيره کني





از مشارکت تو، در پر کردن حسابم با خاطره‌هاي شاد و شيرين تشکر مي‌کنم. هيچ مي داني که من هنوز هم در حال ذخيره کردن در اين حساب هستم؟

AreZoO
28th June 2010, 09:17 PM
جغدي روي كنگره هاي قديمي دنيا نشسته بود. زندگي را تماشا ميكرد. رفتن و ردپاي آن را. و آدمهايي را مي ديد كه به سنگ و ستون، به در و ديوار دل مي بندند. جغد اما مي دانست كه سنگ ها ترك مي خورند، ستون ها فرو مي ريزند، درها مي شكنند و ديوارها خراب مي شوند.





او بارها و بارها تاجهاي شكسته، غرورهاي تكه پاره شده را لابلاي خاكروبه هاي كاخ دنيا ديده بود. او هميشه آوازهايي درباره دنيا و ناپايداري اش مي خواند و فكر مي كرد شايد پرده هاي ضخيم دل آدمها، با اين آواز كمي بلرزد.


روزي كبوتري از آن حوالي رد مي شد، آواز جغد را كه شنيد، گفت: بهتر است سكوت كني و آواز نخواني. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگين شان مي كني. دوستت ندارند. مي گويند بديمني و بدشگون و جز خبر بد، چيزي نداري.


قلب جغد پير شكست و ديگر آواز نخواند.


سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت:





آوازخوان كنگره هاي خاكي من! پس چرا ديگر آواز نمي خواني؟





دل آسمانم گرفته است.


جغد گفت: خدايا! آدمهايت مرا و آوازهايم را دوست ندارند.


خدا گفت: آوازهاي تو بوي دل كندن مي دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چيز كوچك و هر چيز بزرگ.





تو مرغ تماشا و انديشه اي! و آن كه مي بيند و مي انديشد، به هيچ چيز دل نمي بندد.





دل نبستن سخت ترين و قشنگ ترين كار دنياست. اما تو بخوان و هميشه بخوان كه آواز تو حقيقت است و طعم حقيقت تلخ.


جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره هاي دنيا مي خواند





و آنكس كه مي فهمد، مي داند آواز او پيغام خداست

م.محسن
6th August 2014, 11:32 PM
حال و روز من....

یه پسر جوون اومد پيشم، حالش خيلي عجيب بود و فهميدم با بقيه فرق ميکنه

گفت: يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه
گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتني ام!
گفتم: يعني چي؟
گفت: دارم ميميرم
گفتم: دکتر ديگه اي رفتی، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد.
گفتم: خدا کريمه، انشاله که بهت سلامتي ميده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم یعنی خدا کريم نيست؟
فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گل ماليد سرش
گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟
گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم از خونه بيرون نميومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم
خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت
خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد
با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتني ام و اونا انگار موندنی
سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم
بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم
ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم
گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم کمک ميکردم
مثل پير مردا برای همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم
الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و مهربون شدم
حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن منو قبول ميکنه؟
گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه

آرام آرام خدا حافظي کرد و تشکر، وقتی داشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟
گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!!
يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟
گفت: بيمار نيستم!
گفتم: پس چي؟
گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم ميتونيد کاري کنيد که نميرم گفتن نه.
پرسیدم خارج چي؟ و باز جواب دادند نه!
خلاصه ما رفتني هستيم وقتش فرقي داره مگه؟
باز خنديد و رفت ...

ll
8th October 2014, 12:45 AM
روزایی که یک بستنی مخلوط کم و بیش گرون بود پسر ده ساله ای وارد کافی شاپ هتلی شد و روی صندلی نشست . خدمتکار یک لیوان آب براش برد
بستنی مخلوط چنده؟
خدمتکار جواب داد : پنجاه سنت
پسرک دستش رو داخل جیبش کرد و چند سکه توش پیدا کرد. اون پرسید ؟: یک ظرف بستنی ساده چنده ؟
بعضی مشتری ها منتظر میز بودن و خدمتکار کمی کم صبر بود . خدمتکار با تشر گفت : سی و پنج سنت
پسرک بازم سکه ها رو شمرد. اون گفت : لطفا بستنی ساده
خدمتکار بستنی را آورد و صورتحساب رو روی میز گذاشت و رفت. پسر بستنی رو تمام کرد و پول رو به صندوقدار پرداخت کرد و رفت
وقتی خدمتکار برگشت شروع کرد به تمییز کردن میز ولی چیزی دید که آب دهانش رو به سختی قورت داد ( خشکش زد) .
اونجا کنار ظرف خالی به شکلی مرتب پانزده سنت بود- انعامش .[sootzadan][nishkhand][nishkhand][tafakor][cheshmak]

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد