تووت فرنگی
20th March 2011, 10:59 AM
هم جنسان عزیز به من خوب گوش کنید: من یک قاتل ام. یک قاتل حرفه ای. یک قاتل سابقه دار اما توجه بفرمایید: یک قاتل سنگدل نیستم.
اول باید بگویم اگر من به روش مسخره ی آدم ها یعنی نوشتن روی آورده ام از سر ناچاری است. هم نوعان عزیز به من توجه کنید. من کمبود دارم. بله کمبود عاطفی. هم نوعان گرامی چه از نوع داخلی هستید و چه از نوع خارجی به من که آخرین روزهای زندگی ام را می گذرانم خوب گوش کنید و عبرت بگیرید. من از تمام کارهای وحشتناک وغیر اخلاقی ام خجالت می کشم .
شاید شما خیال می کنید من از این دمپایی های الکی و درپیت بوده ام که توی حراجی ها می فروشند. شاید خیال کنید تا مرا خریده اند یک راست دم در دستشویی جفت کرده اند و از روز اول آدم ها را تا روی سنگ آن می رسانده ام و بالعکس .همین و تمام.
واقعا اگراین طور فکر می کنیدخیلی نفهم و بی شعور و بی احساس و در پیت هستید و حتما دمپایی بی پدر و مادری هستید که جایتان توی حراجی هاست و بعد از سه چهارروز لنگتان در می رود و بدرد مسافرکشی حمام � دستشویی هم نمی خورید. اما شما دمپایی های باکلاسی که از خون و رگ خودم هستید و خانواده ی درست و حسابی دارید این یادداشت ها را تا آخر بخوانید و عبرت بگیرید. بله عبرت. جوانی به هیچ کس وفا نمی کند و سرنوشت ما در نهایت توی آشغالی است و بیابان های ترسناک. اگر شانس بیاوریم و سازمان بازیافت مارا پیدا کند دوباره می توانیم در شکل و قیافه ی خودمان و شاید شکل و قیافه ی چیزی دیگر به دنیا بیاییم.عده ای از خوش شانس های ما شاید بشوند عروسک و توپ پلاستیکی و پشه کش و از این چیزها.اما در تقدیر سیاه من هیچ روزنه ی امیدی نیست واگر صد بار توی مراحل جانگداز بازیافت له و لورده شوم باز به شکل دمپایی به دنیا می آیم و اگر خیلی شانس بیاورم به شکل پشه کش. می بینید که در هر دو حالت باز هم باید شاهد جنایت هایی باشیم که آدم ها برای لحظه ای راحتی انجام می دهندو بعدش با خیال راحت ناهار و شام می خورند برای بچه هایشان قصه می گویند و حتی خیلی راحت می خوابند. یعنی بدون عذاب وجدان.
بله عزیزان: من یک دمپایی فانتزی بودم که همه برایم سر و دست می شکستند.. من از جنس پلاستیک خالص بودم و دوازده تا نگین از روی سرم تا پشت سرم برق می زد. یعنی شش تا روی سر و کله ی من بود و شش تا روی سرو کله ی لنگه ام. درست می گویم لنگه جان؟
- وای وای وای چقدر ور می زنی. دنباله اش را بگو ولی سعی نکن مثل آدم ها این قدر من من کنی. بگو ما. اگر من نبودم تو مثل شلوار یک لنگه بدرد هیچ اسبی نمی خوردی.
بله . بله داشتم می گفتم. حتی خانم های خیلی پولدار با حسرت به ما نگاه می کردند. می دانی چرا؟ چون ما ساخت یک کشور خارجی خیلی معروف بودیم و محال بود که به راحتی بتوان لنگه ی جنس مارا توی هر مغازه ی در پیتی پیدا کرد. اسم آن کشور را نمی گویم چون از لحاظ سیاسی مشکلاتی درست می شود .من برخلاف لنگه ام توی سیاست دخالت نمی کنم .اما بیچاره ها هرگز فکر نمی کرده اند که بر حسب یک اتفاق نگین هایمان یکی بعد از دیگری دربرود و خیلی زود مسافرکش دم در دستشویی تا روی سنگ آن و بالعکس شویم.اگر این خبر به گوش مطبوعات آن جا می رسید تا جنگ آغاز نمی شد راحت نمی نشستند. اما خیالتان راحت که من سیاسی کاری نمی کنم و نخواهم کرد.
-ها جون خودت اصلا اهل سیاسی کاری نیستی. از آن...
خب . بعله عرض می کنم.هیچ وقت فریاد اولین سوسکی را فراموش نمی کنم که زیر تن من له شد. خانم سامانی خیلی ناغافل در را باز کرد ومن فرصت نکردم کوچک ترین خبری به او بدهم.لنگه ام با بی خیالی تمام نگاهمان می کرد.از بد شانسی من لنگه ی راست بودم و تا خانم می آمد و سوسکی می دید مرا برمی داشت. تقریبا در نود و نه درصد موارد. درست می گویم لنگه؟ (هم نوعان عزیز توجه داشته باشید که من نمی خواهم مثل آدم ها ی نویسنده به خاطر غرور و بی سوادی یک طرفه قضاوت کنم به همین خاطر هر جا نیاز باشد مشورت می کنم مثل همین جا . درست می گویم لنگه ی عزیز؟)
-چرت و پرت می گویی لنگه. عوام فریبی می کنی . تو همان نا لنگه ای بودی که باعث
خب هم نوعان گرامی بی خیالش بشویم . می بینید که ذره ای درک و شعور و مرام مرا ندارد . او اصلا نمی خواهد تن به یک گفتگوی سالم و دو طرفه بدهد. پس نتیجه می گیریم که خیلی لجن و عوضی و پست فطرت است. بگذارید از ماجراهایی بگویم که دل مرا از جاکند و همراه خودش برد. بگذارید از خاله سوسکه بگویم که بیشتر ماجراهایش توی همین جا گذشت . نصف بیشترش. آن چیزهایی که بعدا شنیدم پشیزی ارزش نداشت .سوپری و قصاب و بقال مگر برای آن بیچاره شوهر می شدند؟ یا آن موش دزد بی همه چیز که می رفت از توی آشپزخانه پادشاه چیزهایی کش می رفت. نه این ها همه اش مال خیلی بعد تر هاست . او عاشق سوسک خوش تیپی بود که از روی مرام پهلوانی حاضر بود برای خاله سوسکه بمیرد. بیچاره روی بازوهایش خال کوبی کرده بود . برایش خالی کشیده بودند این هوا. توی خال شمشیری دستش بود و داشت به جنگ دمپایی ها می رفت.دمپایی ها در رفته بودند ولی او ول کن نبود. البته ما چون از عشق و عاشقی شان چیزهایی شنیده بودیم اصلا ناراحت نشدیم . حتی در خیلی از موارد کمکش می کردیم که قبل از رسیدن خانم سامانی در برود . ما خیلی دوست داشتیم آنها به عشقشان برسند و یک زندگی آبرومند داشته باشند.ما دلمان نمی خواست آن بیچاره جوان مرگ شود و خاله سوسکه آواره ی کوه و دشت بشود. درست می گویم لنگه؟
اول باید بگویم اگر من به روش مسخره ی آدم ها یعنی نوشتن روی آورده ام از سر ناچاری است. هم نوعان عزیز به من توجه کنید. من کمبود دارم. بله کمبود عاطفی. هم نوعان گرامی چه از نوع داخلی هستید و چه از نوع خارجی به من که آخرین روزهای زندگی ام را می گذرانم خوب گوش کنید و عبرت بگیرید. من از تمام کارهای وحشتناک وغیر اخلاقی ام خجالت می کشم .
شاید شما خیال می کنید من از این دمپایی های الکی و درپیت بوده ام که توی حراجی ها می فروشند. شاید خیال کنید تا مرا خریده اند یک راست دم در دستشویی جفت کرده اند و از روز اول آدم ها را تا روی سنگ آن می رسانده ام و بالعکس .همین و تمام.
واقعا اگراین طور فکر می کنیدخیلی نفهم و بی شعور و بی احساس و در پیت هستید و حتما دمپایی بی پدر و مادری هستید که جایتان توی حراجی هاست و بعد از سه چهارروز لنگتان در می رود و بدرد مسافرکشی حمام � دستشویی هم نمی خورید. اما شما دمپایی های باکلاسی که از خون و رگ خودم هستید و خانواده ی درست و حسابی دارید این یادداشت ها را تا آخر بخوانید و عبرت بگیرید. بله عبرت. جوانی به هیچ کس وفا نمی کند و سرنوشت ما در نهایت توی آشغالی است و بیابان های ترسناک. اگر شانس بیاوریم و سازمان بازیافت مارا پیدا کند دوباره می توانیم در شکل و قیافه ی خودمان و شاید شکل و قیافه ی چیزی دیگر به دنیا بیاییم.عده ای از خوش شانس های ما شاید بشوند عروسک و توپ پلاستیکی و پشه کش و از این چیزها.اما در تقدیر سیاه من هیچ روزنه ی امیدی نیست واگر صد بار توی مراحل جانگداز بازیافت له و لورده شوم باز به شکل دمپایی به دنیا می آیم و اگر خیلی شانس بیاورم به شکل پشه کش. می بینید که در هر دو حالت باز هم باید شاهد جنایت هایی باشیم که آدم ها برای لحظه ای راحتی انجام می دهندو بعدش با خیال راحت ناهار و شام می خورند برای بچه هایشان قصه می گویند و حتی خیلی راحت می خوابند. یعنی بدون عذاب وجدان.
بله عزیزان: من یک دمپایی فانتزی بودم که همه برایم سر و دست می شکستند.. من از جنس پلاستیک خالص بودم و دوازده تا نگین از روی سرم تا پشت سرم برق می زد. یعنی شش تا روی سر و کله ی من بود و شش تا روی سرو کله ی لنگه ام. درست می گویم لنگه جان؟
- وای وای وای چقدر ور می زنی. دنباله اش را بگو ولی سعی نکن مثل آدم ها این قدر من من کنی. بگو ما. اگر من نبودم تو مثل شلوار یک لنگه بدرد هیچ اسبی نمی خوردی.
بله . بله داشتم می گفتم. حتی خانم های خیلی پولدار با حسرت به ما نگاه می کردند. می دانی چرا؟ چون ما ساخت یک کشور خارجی خیلی معروف بودیم و محال بود که به راحتی بتوان لنگه ی جنس مارا توی هر مغازه ی در پیتی پیدا کرد. اسم آن کشور را نمی گویم چون از لحاظ سیاسی مشکلاتی درست می شود .من برخلاف لنگه ام توی سیاست دخالت نمی کنم .اما بیچاره ها هرگز فکر نمی کرده اند که بر حسب یک اتفاق نگین هایمان یکی بعد از دیگری دربرود و خیلی زود مسافرکش دم در دستشویی تا روی سنگ آن و بالعکس شویم.اگر این خبر به گوش مطبوعات آن جا می رسید تا جنگ آغاز نمی شد راحت نمی نشستند. اما خیالتان راحت که من سیاسی کاری نمی کنم و نخواهم کرد.
-ها جون خودت اصلا اهل سیاسی کاری نیستی. از آن...
خب . بعله عرض می کنم.هیچ وقت فریاد اولین سوسکی را فراموش نمی کنم که زیر تن من له شد. خانم سامانی خیلی ناغافل در را باز کرد ومن فرصت نکردم کوچک ترین خبری به او بدهم.لنگه ام با بی خیالی تمام نگاهمان می کرد.از بد شانسی من لنگه ی راست بودم و تا خانم می آمد و سوسکی می دید مرا برمی داشت. تقریبا در نود و نه درصد موارد. درست می گویم لنگه؟ (هم نوعان عزیز توجه داشته باشید که من نمی خواهم مثل آدم ها ی نویسنده به خاطر غرور و بی سوادی یک طرفه قضاوت کنم به همین خاطر هر جا نیاز باشد مشورت می کنم مثل همین جا . درست می گویم لنگه ی عزیز؟)
-چرت و پرت می گویی لنگه. عوام فریبی می کنی . تو همان نا لنگه ای بودی که باعث
خب هم نوعان گرامی بی خیالش بشویم . می بینید که ذره ای درک و شعور و مرام مرا ندارد . او اصلا نمی خواهد تن به یک گفتگوی سالم و دو طرفه بدهد. پس نتیجه می گیریم که خیلی لجن و عوضی و پست فطرت است. بگذارید از ماجراهایی بگویم که دل مرا از جاکند و همراه خودش برد. بگذارید از خاله سوسکه بگویم که بیشتر ماجراهایش توی همین جا گذشت . نصف بیشترش. آن چیزهایی که بعدا شنیدم پشیزی ارزش نداشت .سوپری و قصاب و بقال مگر برای آن بیچاره شوهر می شدند؟ یا آن موش دزد بی همه چیز که می رفت از توی آشپزخانه پادشاه چیزهایی کش می رفت. نه این ها همه اش مال خیلی بعد تر هاست . او عاشق سوسک خوش تیپی بود که از روی مرام پهلوانی حاضر بود برای خاله سوسکه بمیرد. بیچاره روی بازوهایش خال کوبی کرده بود . برایش خالی کشیده بودند این هوا. توی خال شمشیری دستش بود و داشت به جنگ دمپایی ها می رفت.دمپایی ها در رفته بودند ولی او ول کن نبود. البته ما چون از عشق و عاشقی شان چیزهایی شنیده بودیم اصلا ناراحت نشدیم . حتی در خیلی از موارد کمکش می کردیم که قبل از رسیدن خانم سامانی در برود . ما خیلی دوست داشتیم آنها به عشقشان برسند و یک زندگی آبرومند داشته باشند.ما دلمان نمی خواست آن بیچاره جوان مرگ شود و خاله سوسکه آواره ی کوه و دشت بشود. درست می گویم لنگه؟