تووت فرنگی
15th March 2011, 11:31 AM
پادشاه بزرگ یونان، الکساندر، پس از تسخیر کردن
حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود
بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید. با نزدیک
شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر
تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است. او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت:
((من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً
انجام دهید)). فرمانده هان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت
کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند. الکساندر گفت: ((اولین خواسته ام این
است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.))((ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد،
مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده
شود. سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.)) مردمی که آنجا گرد
آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت. فرمانده ی مورد علاقه
الکساندر دستش را بوسید و روی قلب خود گذاشت. ((پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا
خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟ در پاسخ به این پرسش، الکساندر نفس عمیقی کشید و گفت:
((من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام. می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمند:
که هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را واقعاً شفا دهد. آن ها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند.
بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند. دومین خواسته ی درمورد ریختن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان،
این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض
است. و درباره ی سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با
دستان خالی این دنیا را ترک می کنم.))
آخرین گفتار الکساندر: ((بدنم را دفن کنید، هیچ مقبره ای برایم نسازید، دستانم را بگذارید بیرون باشد تااینکه دنیا بداند شخصی که چیزهای خیلی زیادی بدست آورد هیچ چیزی در دستانش نداشت زمانی که داشت از دنیا می رفت.))
حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود
بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید. با نزدیک
شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر
تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است. او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت:
((من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً
انجام دهید)). فرمانده هان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت
کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند. الکساندر گفت: ((اولین خواسته ام این
است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.))((ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد،
مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده
شود. سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.)) مردمی که آنجا گرد
آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت. فرمانده ی مورد علاقه
الکساندر دستش را بوسید و روی قلب خود گذاشت. ((پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا
خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟ در پاسخ به این پرسش، الکساندر نفس عمیقی کشید و گفت:
((من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام. می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمند:
که هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را واقعاً شفا دهد. آن ها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند.
بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند. دومین خواسته ی درمورد ریختن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان،
این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض
است. و درباره ی سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با
دستان خالی این دنیا را ترک می کنم.))
آخرین گفتار الکساندر: ((بدنم را دفن کنید، هیچ مقبره ای برایم نسازید، دستانم را بگذارید بیرون باشد تااینکه دنیا بداند شخصی که چیزهای خیلی زیادی بدست آورد هیچ چیزی در دستانش نداشت زمانی که داشت از دنیا می رفت.))