omega
11th March 2011, 12:34 AM
مردی در جهنم بود كه فرشته ای برای كمك به او آمدو گفت من تورا نجات می دهم برای اینكه تو روزی كاری نیك انجام داده ای فكركن ببین آن را به خاطر می آوری یا نه؟ او فكر كرد و به یادش آمد كه روزی در راهی كه می رفت عنكبوتی را دید امابرای آنكه او را له نكند راهش را كج كرد و از سمت دیگری عبور كرد
فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتی پایین آمد و فرشته گفت تارعنكبوت را بگیر و بالا برو تا به بهشت بروی.مرد تار عنكبوت را گرفت درهمین هنگام جهنمیان دیگر هم كه فرصتی برای نجات خود یافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تامبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بیفتد. كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتی گفت تو تنها راه نجاتی را كه داشتی با فكر كردن به خود و فراموش كردن دیگران از دست دادی .
دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد . . .
فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتی پایین آمد و فرشته گفت تارعنكبوت را بگیر و بالا برو تا به بهشت بروی.مرد تار عنكبوت را گرفت درهمین هنگام جهنمیان دیگر هم كه فرصتی برای نجات خود یافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تامبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بیفتد. كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتی گفت تو تنها راه نجاتی را كه داشتی با فكر كردن به خود و فراموش كردن دیگران از دست دادی .
دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد . . .