omega
11th March 2011, 12:09 AM
شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سكه طلا را به خانه زنی با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع كرد به بدگویی از همسرش و گفت: «ای كاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود كه از روی بی عقلی دست راستش و نصف صورتش را در یك حادثه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از كار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر كارش با او صحبت كردم ولی به جای این كه دوباره سر كار آهنگری برود می گفت كه دیگر با این بدنش چنین كاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ كاری دیگر برود. من هم كه دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد، برادرانم را صدا زدم و با كمك آنها او را از خانه و این دهكده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافی او را تحمل نكنیم. با رفتن او، بقیه هم وقتی فهمیدند كه وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز كه شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. ای كاش همه انسان ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!»
شیوانا تبسمی كرد و گفت: «حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم. یك فروشنده دور گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا این را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه؟!!! همین!»
شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی كرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: «راستی یادم رفت بگویم كه دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گرد هم سوخته بود.»
شیوانا تبسمی كرد و گفت: «حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم. یك فروشنده دور گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا این را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه؟!!! همین!»
شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی كرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: «راستی یادم رفت بگویم كه دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گرد هم سوخته بود.»