تووت فرنگی
6th March 2011, 02:33 PM
چندان که هیاهوی سبز ِ بهاری دیگر
از فراسوی هفته ها به گوش می آمد ،
با برف ِ کهنه
که می رفت
از مرگ
من
سخن گفتم.
و چندان که قافله در رسید و بار افکند
و به هرکجا
بر دشت
از گیلاس بُنان
آتشی عطر افشان برافروخت ،
با آتش دان ِ باغ
ازمرگ
من
سخن گفتم .
غبار آلود و خسته
از راه ِ دراز ِ خویش
تابستان ِ پیر
چون فراز آمد
در سایه گاه ِ دیوار
به سنگینی
یله داد
و کودکان
شادی کنان
گِرد بر گِردش ایستادند
تا به رسم ِ دیرین
خورجین ِ کهنه را
گره بگشاید
و جیب و دامن ِ ایشان را همه
از گوجه ی سبز و
سیب ِ سرخ و
گردوی تازه بیاکـَـنـَـد .
پس
من مرگ ِ خویشتن را رازی کردم و
او را
محرم ِ رازی؛
و با او
از مرگ
من
سخن گفتم .
و با پیچک
که بهارخواب ِ هر خانه را
استادانه
تجیری کرده بود،
و با عطش
که چهره ی هر آبشار ِ کوچک
از آن
آرایه یی دیگر گونه داشت
از مرگ
من
سخن گفتم .
به هنگام ِ خزان
از آن
با چاه
سخن گفتم ،
و با ماهیان ِ خُرد ِ کاریز
که گفت و شنود ِ جاودانه شان را
آوازی نیست ،
و با زنبور ِ زرّینی
که جنگل را به تاراج می بُرد
و عشل فروش ِ پیر را می پنداشت
که بازگشت ِ او را
انتظاری می کشد.
و از آن با برگ ِ آخرین سخن گفتم
که پنجه ی خشکش
نومیدانه
دست آویزی می جُست
در فضایی که بی رحمانه
تهی بود .
و چندان که خش خش ِ سپید ِ زمستانی دیگر
از فراسوی هفته های نزدیک
به گوش می آمد
و سَمور و قُمری
آسیمه سر از لانه و آشیانه خویش
سرکشیدند ،
با آخرین پروانه ی باغ
از مرگ
من
سخن گفتم .
من مرگ ِ خویشتن را
با فصل ها در میان نهادم و
با فصلی که می گذشت ؛
من مرگ ِ خویشتن را
با برف ها در میان نهادم و
با برفی می که می نشست ؛
با پرنده ها و
با هر پرنده که در برف
در جُست و جوی چینه یی بود .
با کاریزو
با ماهیان ِ خاموشی .
من مرگ ِ خویشتن را با دیواری در میان نهادم
که صدای مرا
به جانب ِ من
باز پس نمی فرستاد .
چرا که می بایست
تا مرگ ِ خویشتن را
من
نیز
از خود
نهان کنم .
از فراسوی هفته ها به گوش می آمد ،
با برف ِ کهنه
که می رفت
از مرگ
من
سخن گفتم.
و چندان که قافله در رسید و بار افکند
و به هرکجا
بر دشت
از گیلاس بُنان
آتشی عطر افشان برافروخت ،
با آتش دان ِ باغ
ازمرگ
من
سخن گفتم .
غبار آلود و خسته
از راه ِ دراز ِ خویش
تابستان ِ پیر
چون فراز آمد
در سایه گاه ِ دیوار
به سنگینی
یله داد
و کودکان
شادی کنان
گِرد بر گِردش ایستادند
تا به رسم ِ دیرین
خورجین ِ کهنه را
گره بگشاید
و جیب و دامن ِ ایشان را همه
از گوجه ی سبز و
سیب ِ سرخ و
گردوی تازه بیاکـَـنـَـد .
پس
من مرگ ِ خویشتن را رازی کردم و
او را
محرم ِ رازی؛
و با او
از مرگ
من
سخن گفتم .
و با پیچک
که بهارخواب ِ هر خانه را
استادانه
تجیری کرده بود،
و با عطش
که چهره ی هر آبشار ِ کوچک
از آن
آرایه یی دیگر گونه داشت
از مرگ
من
سخن گفتم .
به هنگام ِ خزان
از آن
با چاه
سخن گفتم ،
و با ماهیان ِ خُرد ِ کاریز
که گفت و شنود ِ جاودانه شان را
آوازی نیست ،
و با زنبور ِ زرّینی
که جنگل را به تاراج می بُرد
و عشل فروش ِ پیر را می پنداشت
که بازگشت ِ او را
انتظاری می کشد.
و از آن با برگ ِ آخرین سخن گفتم
که پنجه ی خشکش
نومیدانه
دست آویزی می جُست
در فضایی که بی رحمانه
تهی بود .
و چندان که خش خش ِ سپید ِ زمستانی دیگر
از فراسوی هفته های نزدیک
به گوش می آمد
و سَمور و قُمری
آسیمه سر از لانه و آشیانه خویش
سرکشیدند ،
با آخرین پروانه ی باغ
از مرگ
من
سخن گفتم .
من مرگ ِ خویشتن را
با فصل ها در میان نهادم و
با فصلی که می گذشت ؛
من مرگ ِ خویشتن را
با برف ها در میان نهادم و
با برفی می که می نشست ؛
با پرنده ها و
با هر پرنده که در برف
در جُست و جوی چینه یی بود .
با کاریزو
با ماهیان ِ خاموشی .
من مرگ ِ خویشتن را با دیواری در میان نهادم
که صدای مرا
به جانب ِ من
باز پس نمی فرستاد .
چرا که می بایست
تا مرگ ِ خویشتن را
من
نیز
از خود
نهان کنم .