touraj atef
6th March 2011, 01:35 PM
شبانگاه سات ديوار تخيل بالا رفته است و اوهام در مه شبي چنين اسفندي بر گردن ناخداي شهري بي دريا اما پر ز دريا دل پر زند و چنين است كه باز به ياد حكايتهاي جواني افتد آن روزگاري كه عاشق حكايت هاي فرانسوي بودفرانسوي ها يك ضر ب المثل جالب دارند آنها مي گويند كه تخيل دروغ نيست اين يك واقعيت است و شايد بزرگترين مصداق اين واقعيت قصه هاي ژول ورن نويسنده شهير فرانسوي باشد كه روز گار آن را افسانه و اين روزها آن را قصه هائي از آدمها و چيز هاي قديمي مي دانند حكايت تخيل و زيستن در تخيل باعث بروز بزرگترين عطيه هر انساني يعني خلاقيت است و اين خلاقيت است كه مي تواند هم انسان را به اوج و هم او را به نزولي فاحش رهنمون سازد در كتابي خواندم كه در جنگ منطق و تخيل اين تخيل است كه همواره پيروز مي شود و تخيل پيروز همان شمشير دو گانه است كه مي تواند حافظ و يا قاتل جان شود روزگارها با اين تخيل و تفكر ها مي گذرد هر انساني در بر هه زندگي در پي بدست آوردن چيز هائي بسياري از چيز ها را از دست مي دهد و اين خصلت آدمي است كه در پي جبران مي رود و مي خواهد كه ديگر فرصتي يابد تا آن دگر چيزها را كه از دست داده را دوباره جبران نمايد و براي جبران نمودن بسياري از واقعيت مي خواهد كه از قالب خود در آيد و از ابزار تخيل استفاده كند ابزار تخيلي كه مي تواند او را به مرداب توهم رهنمون سازد و شايد در اين بين عواملي چون زماني و مكاني وشايد آدمي خاص بزرگترين سازنده توهم در پرتو تخيل شود القصه مي خواهم از قصه پسركي حكايت كنم از او كه روزي مجرم عشق ورزي شد و اين جرم مانع نشد كه او طلب عفو ز عشق كند و..
سالها از روزي مي گذرد كه پسر جواني بهر آنچه كه خود آن را اصول مي دانست و حاضر نبود بهر همرنگي با جامعه نبين و نشنو و نگو اين گونه شود و تصميم گرفت ببيند و بگويد و بشنود اصولي را رعايت كرد و تبديل به جنايت كاري شد كه جرمش اين بود كه " زيادي خوب است " مي گذرد سالها پسرك انديشيد كه خوب بماند و معناي خوب بودن او اين نبود كه تمامي اصول او خوب بود بلكه خواست صادق باشد و امانت بر گزيند و براي خويشتن هيچ نخواهد و در پي رعايت اين اصول سالهاي زندگي را گذراند پسرك تبديل به مرد جواني و بعد به سالهاي ميان سالي رسيد و همچنان اعتقاد داشت كه اگر عشق همان عشق باشد زمان مقوله بي معني است و معناي او عشق بود و بس و در پي عشق دويد و خزيد و پرواز كرد و بارها مجازات شد به جرم اين كه " زيادي خوب است " او توهين شنيد و خيانت ديد و بي توجهي را با تمامي وجود حس كرد و بارها قلب خود را در آزمونهاي دوستي و دوست گذاشت و شكسته شد قلب بينوايش اما ياد گرفت كه عاشق بماند و عشق بورزد او در پي عطيه عشق بود و سرانجام با اين كه قلبي رنجورو پر درد را ار مغان گرفت اما خواست كه اين قلب صادق باشد و مهر باني كندو با تمامي وجود عشق را در بي مكان زمان و مكان هديه دهد و اين گونه بود كه بي توجه به توهمات و تخيلات بي كران تاخت و ياد گرفت كه مي توان اصول را رعايت كرد و عاشقانه دوستي نمود و احترام و ادب را ارج نهاد و عاشق ماند و آگاهي را سر منشا عشق و عشق ورزيش دانست تا بگويد عشق تخيل نيسيت عشق را با چماق توهم نبايد نواخت عشق را بايد آگاهانه ديد و آگاهانه در آغوش كشيد و آگاهانه آن را لمس كرد و چنين شد و امروز قاطعانه مي گويد كه عشقش توهم نيست و تخيل نيست عشق در لحظه حضور دارد در لحظه همره آگاهي است عشقش تنها به معشوق و بهر معشوق است نيازي به توهم و تخيل ديگران نيست او مي داند و آگاه است و تصميم مي گيرد و به ره عشق زند زيرا ز حافظ شنيده بود
بحري است بحر عشق و هيچش كرانه نيست
آنجا جز آن كه سر سپرند هيچ چاره نيست
و او سر سپرد و توهين شنيد و ملقب به ساده لوح و ساده انديش بشد او را فريب كار و مكاره ناميدند و حال در توهم و تخيل ديگران عشق همره پيش شرط مي نگرد پيش شرطي كه مي گويد " من نبايد باشم تا معشوق باشد" و " من بايد ترا رها كنم تا معشوق گزيني " و... آري توهم باز تخيل را بازي داده است و پسرك مي گويد من سالها است كه جرم " زيادي خوب بودن " را به جان خريده ام و خواسته ام كه بينم و شنوم و گويم و بخشم و حس كرده ام به اندازه صبري كه داشته ام ولي شايد در پي اين سالها هيچگاه اين گونه مورد ملامت قرار نگر فته ام كه مرا گويند كه
نمي دانم كه چگونه عشق ورزم
نمي دانم معشوق كيست
نمي دانم دل بهر چه داده ام
نمي دانم كه آگاهي ز عشق چيست
نمي دانم كه عشق را بايد بهر عشق خواست
نمي دانم كه براي فرار زمعشوق نبايد به وادي عشق دروغين نهاد
وپسرك فرياد زند
نه مي دانم كه عشق است بهر عشق و مهر است بهر مهر و آگاهي در پي عشق و مهر و معشوق همان معشوق من است در بي زماني و بي مكاني كه او است كه مرا ندا دهد و من را باور سازد كه " اگر عشق همان عشق باشد زمان مقوله بي معني است"
و چنين است كه ناخدا به دريائي دل شهر تهران برگشت چشمهايش را بست به تخيل دل بست باور كرد باوري كه شايد سخت دير باور باشد اما دروغ نيست او ياد گرفته است كه دروغين نداند
عشق را
اميد را
ايمان را
باشد كه همه باور كنيم تخيل دروغ نيست
سالها از روزي مي گذرد كه پسر جواني بهر آنچه كه خود آن را اصول مي دانست و حاضر نبود بهر همرنگي با جامعه نبين و نشنو و نگو اين گونه شود و تصميم گرفت ببيند و بگويد و بشنود اصولي را رعايت كرد و تبديل به جنايت كاري شد كه جرمش اين بود كه " زيادي خوب است " مي گذرد سالها پسرك انديشيد كه خوب بماند و معناي خوب بودن او اين نبود كه تمامي اصول او خوب بود بلكه خواست صادق باشد و امانت بر گزيند و براي خويشتن هيچ نخواهد و در پي رعايت اين اصول سالهاي زندگي را گذراند پسرك تبديل به مرد جواني و بعد به سالهاي ميان سالي رسيد و همچنان اعتقاد داشت كه اگر عشق همان عشق باشد زمان مقوله بي معني است و معناي او عشق بود و بس و در پي عشق دويد و خزيد و پرواز كرد و بارها مجازات شد به جرم اين كه " زيادي خوب است " او توهين شنيد و خيانت ديد و بي توجهي را با تمامي وجود حس كرد و بارها قلب خود را در آزمونهاي دوستي و دوست گذاشت و شكسته شد قلب بينوايش اما ياد گرفت كه عاشق بماند و عشق بورزد او در پي عطيه عشق بود و سرانجام با اين كه قلبي رنجورو پر درد را ار مغان گرفت اما خواست كه اين قلب صادق باشد و مهر باني كندو با تمامي وجود عشق را در بي مكان زمان و مكان هديه دهد و اين گونه بود كه بي توجه به توهمات و تخيلات بي كران تاخت و ياد گرفت كه مي توان اصول را رعايت كرد و عاشقانه دوستي نمود و احترام و ادب را ارج نهاد و عاشق ماند و آگاهي را سر منشا عشق و عشق ورزيش دانست تا بگويد عشق تخيل نيسيت عشق را با چماق توهم نبايد نواخت عشق را بايد آگاهانه ديد و آگاهانه در آغوش كشيد و آگاهانه آن را لمس كرد و چنين شد و امروز قاطعانه مي گويد كه عشقش توهم نيست و تخيل نيست عشق در لحظه حضور دارد در لحظه همره آگاهي است عشقش تنها به معشوق و بهر معشوق است نيازي به توهم و تخيل ديگران نيست او مي داند و آگاه است و تصميم مي گيرد و به ره عشق زند زيرا ز حافظ شنيده بود
بحري است بحر عشق و هيچش كرانه نيست
آنجا جز آن كه سر سپرند هيچ چاره نيست
و او سر سپرد و توهين شنيد و ملقب به ساده لوح و ساده انديش بشد او را فريب كار و مكاره ناميدند و حال در توهم و تخيل ديگران عشق همره پيش شرط مي نگرد پيش شرطي كه مي گويد " من نبايد باشم تا معشوق باشد" و " من بايد ترا رها كنم تا معشوق گزيني " و... آري توهم باز تخيل را بازي داده است و پسرك مي گويد من سالها است كه جرم " زيادي خوب بودن " را به جان خريده ام و خواسته ام كه بينم و شنوم و گويم و بخشم و حس كرده ام به اندازه صبري كه داشته ام ولي شايد در پي اين سالها هيچگاه اين گونه مورد ملامت قرار نگر فته ام كه مرا گويند كه
نمي دانم كه چگونه عشق ورزم
نمي دانم معشوق كيست
نمي دانم دل بهر چه داده ام
نمي دانم كه آگاهي ز عشق چيست
نمي دانم كه عشق را بايد بهر عشق خواست
نمي دانم كه براي فرار زمعشوق نبايد به وادي عشق دروغين نهاد
وپسرك فرياد زند
نه مي دانم كه عشق است بهر عشق و مهر است بهر مهر و آگاهي در پي عشق و مهر و معشوق همان معشوق من است در بي زماني و بي مكاني كه او است كه مرا ندا دهد و من را باور سازد كه " اگر عشق همان عشق باشد زمان مقوله بي معني است"
و چنين است كه ناخدا به دريائي دل شهر تهران برگشت چشمهايش را بست به تخيل دل بست باور كرد باوري كه شايد سخت دير باور باشد اما دروغ نيست او ياد گرفته است كه دروغين نداند
عشق را
اميد را
ايمان را
باشد كه همه باور كنيم تخيل دروغ نيست