touraj atef
5th March 2011, 08:49 AM
برف باريد گوئي از ياد برده بود بهار را
اين بهار در كدامين سوي مخفي است ؟ شايد حكايت پنهان كاري و تزوير و دغل زمانه را او هم ياد گرفته است
روزگار پر دغل, آسمان را هم سر گيجه داده است
آري در روز مرگي جغدهاي در كمين بايد هم برف مهمان تزوير باشد
مي گويد جغدي باز آمده است كه به كلام بازي كند با يار و غريبه پنهان و آشكار
رفيق از جغدي غمگين است كه نجواي شوم
تزوير , تزوير,تزوير زند
شايد هم كركسي است كه بانگ
هوس,هوس,هوس دارد
باري ندانم كه حكايت او چيست اما به باورم اين باشد كه ز خرابه پرمهمان اين روزها تزوير آمده است و چنين است كه رفيق را رنجاند و آشنايان دور را دل شكسته دهد و باز بازار پند ناخدا را گرم كند
ناخدا نگاه به آسمان كند و باز نجواي ديرين را ندا دهد كه
باز برف مي بار د بر في ديرهنگام گو ئي ز مستان باز دو باره هوس تركتازي دارد به بهار وعده ديداري دور تر مي دهد
برف مي بارد و پر صلابت روز هاي ز مستان را به يادمان مي آورد و مي خرامد و دو ست دارم پيامي دهد كه هر چيزي در اين دنيا ممكن است روزي اتفاق افتد
برف مي بارد ز يبا و پر از وسوسه رهائي ز تنهائي ها باد را به همراهي خو د ميبرددو بر اي باد ر فيق هم دمي و براي دستهاي يخ زده مردم تنها چو ن تاز يانه عمل مي كند
داني چرا تازيانه ؟ آري او مي گو يد اگر دستهاي يار را در دست داشتي ترا رنج نمي دادم پس تاز يانه سرما را بر دستهايت خواهم نو اخت زيرا به گناه هجر آلوده شده اند
تازيانه سرما چه سخت مرا ياد آور شود دستهائي را كه مشتاقانه در آرزوي گر فتنشان هستيم اما بهر گرفتن آنها حلقه هاي مجازي زنيم
اين دستهاي كه گو ئي هيچگاه مال من نبوده اند و شايد هم در و ارو نه نگريهايم دستهائي است كه تنها و تنها از آن حلقه شدن در دستهاي او است اما تبديل به حلقه دستهاي اين و آن و آنها و غريبه هائي شد كه بهر ميدان فريب آمدند
حلقه دستهايمان را چه ز يبا به تصوير مي كشم يك تصوير مجازي و لي تا چه اندازه حقيقي است من تا چه حد مجاز باشم ؟
مجاز ؟ اجازه ؟ مگر خواجه نگفت ” عشق آن است كه مو قوف را هدايت باشد:
و من باز در بي اذني ها سر ك مي كشم و خو د را محق مي دانم و فرياد مي زنم
حق را چه كسي معنا كرد ؟ حق من اين گونه بود كه در تاز يانه مداوم باد و بوران دستهايم چو ن دستهاي آن رخت شوي سالهاي دور خانه ار باب سر خ و پر از فر ياد ز تمناي مهر باشد ؟
فر ياد ز تمناي مهر يار ؟ نه فر ياد نخو اهم ز د اين فر ياد بر اي من خود بيدادي است كه بايد به خود ياد آور شوم كه عدل و داد من چنين عادلانه است ؟
كدامين بيداد؟ عدل بر اي من اين گونه تعريف بشد كه همو اره دير رسيده ام به خلو تگاه آن او لين نگاه ؟ قبل از من آن نگاه را برده اند و دز ديده اند و مالك شده اند و شايد هم عاشقش كرده اند؟
كاش آن نگاه را عاشقي را مهمان باشد ؟ كاش آن نگاه مرا ننگرد و لي عاشقانه در تسليم نگاه دگري باشد ؟ كاش از آن نگاه شعله هاي غم و هجر و حر مان نجهد؟
در چهار شنبه سوري نگاهها بار ها فرياد ز نم سر خي عشقي و قر مزي دل خو نينم و ارغو اني نگاه حسرتم و شراب تلخ بغض خفته ام بر اي تو و زردي نگاهت و نباتي طعنه ات بر اي من
اي كاش لبخند پر عشق ز ني
اي كاش عاشقي ترا بينم نه بر اي خو د كه بر اي خو دت
اي كاش هيچگاه هم قفسي نباشد اي كاش ترا شادماني باشد
من عاشقم عشق تو بي بهانه بي انتها و بي تا و بي هيچ پيش شرط
من عاشقم حتي اگر جسارت گفتن آن را نداشته باشم
من عاشقم بهر اين نگاه پر عشق تو حتي اگر سهم من جز خيره بي تو جهي ها باشد
من عاشقم بهر عشق يار بهر شادماني يار و بهر او حتي اگر كه بدانم كه تا ابد لبهايم خشك و سوزان در حسرت بو سه هايش خو اهد سوخت
من عاشقم به اندازه اين برف به ز مين به اندازه ر قص دانه هاي سفيد در باد ز مستان من آن دانه بر في هستم كه عاشق در ختي شده است كه باد او را از آن دو ر مي نمايد اما به سبزي آن دور دستهاي يار درخت خوش است
من عاشقم و عشقي گناه آلود..
عشقي گناه آلود ؟ مگر عشق و گناه را مي توان با هم جمع بست؟ هرگز هرگز
و حال باز بر گردم سوي دستهاي مجاز
خوانم آهنگي بي انقطاع
رها كن تزوير و ريا و بازي پنهان
مرد باش كه نيست نرانه بودن را افتخار
بايد دستها بهر حلقه باشند
حلقه تنها با ياري باشند
دستها نيست بهر دروغ و دغل
موقوف عشق تنها باشد ,مهر جعل
كاش عشق را باوري باشم
جعل تزوير مهرانه كلام كنيم پنهان
برف داد پيامي به ما
بهار آيد باز
فصل عشق و وفا و پيمان
كاش باوري باشد
جغد و كركسي را بي كسي باشد
اين بهار در كدامين سوي مخفي است ؟ شايد حكايت پنهان كاري و تزوير و دغل زمانه را او هم ياد گرفته است
روزگار پر دغل, آسمان را هم سر گيجه داده است
آري در روز مرگي جغدهاي در كمين بايد هم برف مهمان تزوير باشد
مي گويد جغدي باز آمده است كه به كلام بازي كند با يار و غريبه پنهان و آشكار
رفيق از جغدي غمگين است كه نجواي شوم
تزوير , تزوير,تزوير زند
شايد هم كركسي است كه بانگ
هوس,هوس,هوس دارد
باري ندانم كه حكايت او چيست اما به باورم اين باشد كه ز خرابه پرمهمان اين روزها تزوير آمده است و چنين است كه رفيق را رنجاند و آشنايان دور را دل شكسته دهد و باز بازار پند ناخدا را گرم كند
ناخدا نگاه به آسمان كند و باز نجواي ديرين را ندا دهد كه
باز برف مي بار د بر في ديرهنگام گو ئي ز مستان باز دو باره هوس تركتازي دارد به بهار وعده ديداري دور تر مي دهد
برف مي بارد و پر صلابت روز هاي ز مستان را به يادمان مي آورد و مي خرامد و دو ست دارم پيامي دهد كه هر چيزي در اين دنيا ممكن است روزي اتفاق افتد
برف مي بارد ز يبا و پر از وسوسه رهائي ز تنهائي ها باد را به همراهي خو د ميبرددو بر اي باد ر فيق هم دمي و براي دستهاي يخ زده مردم تنها چو ن تاز يانه عمل مي كند
داني چرا تازيانه ؟ آري او مي گو يد اگر دستهاي يار را در دست داشتي ترا رنج نمي دادم پس تاز يانه سرما را بر دستهايت خواهم نو اخت زيرا به گناه هجر آلوده شده اند
تازيانه سرما چه سخت مرا ياد آور شود دستهائي را كه مشتاقانه در آرزوي گر فتنشان هستيم اما بهر گرفتن آنها حلقه هاي مجازي زنيم
اين دستهاي كه گو ئي هيچگاه مال من نبوده اند و شايد هم در و ارو نه نگريهايم دستهائي است كه تنها و تنها از آن حلقه شدن در دستهاي او است اما تبديل به حلقه دستهاي اين و آن و آنها و غريبه هائي شد كه بهر ميدان فريب آمدند
حلقه دستهايمان را چه ز يبا به تصوير مي كشم يك تصوير مجازي و لي تا چه اندازه حقيقي است من تا چه حد مجاز باشم ؟
مجاز ؟ اجازه ؟ مگر خواجه نگفت ” عشق آن است كه مو قوف را هدايت باشد:
و من باز در بي اذني ها سر ك مي كشم و خو د را محق مي دانم و فرياد مي زنم
حق را چه كسي معنا كرد ؟ حق من اين گونه بود كه در تاز يانه مداوم باد و بوران دستهايم چو ن دستهاي آن رخت شوي سالهاي دور خانه ار باب سر خ و پر از فر ياد ز تمناي مهر باشد ؟
فر ياد ز تمناي مهر يار ؟ نه فر ياد نخو اهم ز د اين فر ياد بر اي من خود بيدادي است كه بايد به خود ياد آور شوم كه عدل و داد من چنين عادلانه است ؟
كدامين بيداد؟ عدل بر اي من اين گونه تعريف بشد كه همو اره دير رسيده ام به خلو تگاه آن او لين نگاه ؟ قبل از من آن نگاه را برده اند و دز ديده اند و مالك شده اند و شايد هم عاشقش كرده اند؟
كاش آن نگاه را عاشقي را مهمان باشد ؟ كاش آن نگاه مرا ننگرد و لي عاشقانه در تسليم نگاه دگري باشد ؟ كاش از آن نگاه شعله هاي غم و هجر و حر مان نجهد؟
در چهار شنبه سوري نگاهها بار ها فرياد ز نم سر خي عشقي و قر مزي دل خو نينم و ارغو اني نگاه حسرتم و شراب تلخ بغض خفته ام بر اي تو و زردي نگاهت و نباتي طعنه ات بر اي من
اي كاش لبخند پر عشق ز ني
اي كاش عاشقي ترا بينم نه بر اي خو د كه بر اي خو دت
اي كاش هيچگاه هم قفسي نباشد اي كاش ترا شادماني باشد
من عاشقم عشق تو بي بهانه بي انتها و بي تا و بي هيچ پيش شرط
من عاشقم حتي اگر جسارت گفتن آن را نداشته باشم
من عاشقم بهر اين نگاه پر عشق تو حتي اگر سهم من جز خيره بي تو جهي ها باشد
من عاشقم بهر عشق يار بهر شادماني يار و بهر او حتي اگر كه بدانم كه تا ابد لبهايم خشك و سوزان در حسرت بو سه هايش خو اهد سوخت
من عاشقم به اندازه اين برف به ز مين به اندازه ر قص دانه هاي سفيد در باد ز مستان من آن دانه بر في هستم كه عاشق در ختي شده است كه باد او را از آن دو ر مي نمايد اما به سبزي آن دور دستهاي يار درخت خوش است
من عاشقم و عشقي گناه آلود..
عشقي گناه آلود ؟ مگر عشق و گناه را مي توان با هم جمع بست؟ هرگز هرگز
و حال باز بر گردم سوي دستهاي مجاز
خوانم آهنگي بي انقطاع
رها كن تزوير و ريا و بازي پنهان
مرد باش كه نيست نرانه بودن را افتخار
بايد دستها بهر حلقه باشند
حلقه تنها با ياري باشند
دستها نيست بهر دروغ و دغل
موقوف عشق تنها باشد ,مهر جعل
كاش عشق را باوري باشم
جعل تزوير مهرانه كلام كنيم پنهان
برف داد پيامي به ما
بهار آيد باز
فصل عشق و وفا و پيمان
كاش باوري باشد
جغد و كركسي را بي كسي باشد