تووت فرنگی
5th March 2011, 07:14 AM
بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود .
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آن جا که آزاد است منزلگاهی بجوید .
(این وطن هرگز برای من وطن نبود . )
بگذارید این وطن رویایی باشد که رویا پروران در رویای خویش داشته اند.
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمینی که در آن ، نه شاهدان بتوانند بی اعتنایی نشان دهند
نه ستمگران اسبایچینی کنند
تا هر انسانی را ، آنکه از او برتر است از پا درآورد .
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)
آه ، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن ، آزادی را
با تاج ِ گل ِ ساخته گی ِ وطن پرستی نمی آرایند .
اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست ، زنده گی آزاد است
و برابری در هوایی است که استنشاق می کنیم .
( در این «سرزمین ِ آزاده گان» برای من هرگز
نه برابری در کار بوده است نه آزادی . )
بگو ، تو کیستی که زیر لب در تاریکی زمزمه می کنی ؟
کیستی تو که حجابت تا ستاره گان فراگستر می شود ؟
سفیدپوستی بینوایم که فریبم داده به دورم افکنده اند ،
سیاهپوستی هستم که داغ برده گی بر تن دارم ،
سرخپوستی هستم رانده از سرزمین خویش ،
مهاجری هستم چنگ افکنده به امیدی که دل در آن بسته ام
اما چیزی جز همان تمهید ِ لعنتی ِ دیرین به نصیب نبرده ام
که سگ سگ را می درد و توانا ناتوان را لگدمال می کند .
من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار ، که گرفتار آمده ام
در زنجیره ی ِ بی پایان ِ دیرینه سال ِ
سود ، قدرت ، استفاده ،
قاپیدن زمین ، قاپیدن زر ، قاپیدن شیوه های برآوردن نیاز ،
کار ِ انسان ها ، مزد آنان ،
و تصاحب ِ همه چیزی به فرمان ِ آز و طمع .
من کشاورزم ــ بنده ی خاک ــ
کارگرم ، زر خرید ماشین .
سیاهپوستم ، خدمتگزار شما همه .
من مردمم : نگران ، گرسنه ، شوربخت ،
که با وجود آن رویا ، هنوز امروز محتاج کفی نانم .
هنوز امروز درمانده ام . ــ آه ، ای پیشاهنگان !
من آن انسانم که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد ،
بینواترین کارگری که سالهاست دست به دست می گردد .
با این همه ، من همان کسم که در دنیای کُهن
در آن حال که هنوز رعیت ِ شاهان بودیم
بنیادی ترین آرزومان را در رویای خویش پروردم ،
رویایی با آن مایه قدرت ، بدان حد جسورانه و چنان راستین
که جسارت پُرتوان آن هنوز سرود می خواند
در هر آجر و هر سنگ و در هر شیار شخمی که این وطن را
سرزمینی کرده که هم اکنون هست .
آه ، من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را
به جست و جوی آنچه می خواستم خانه ام باشد در نوشتم
من همان کسم که کرانه های تاریک ایرلند و
دشت های لهستان
و جلگه های سرسبز انگلستان را پس پشت نهادم
از سواحل آفریقای سیاه برکنده شدم
و آمدم تا «سرزمین آزاده گان» را بنیان بگذارم .
آزاده گان ؟
یک رویا ــ
رویایی که فرامی خواندم هنوز امّا .
آه ، بگذارید این وطن بار دیگر وطن شود
ــ سرزمینی که هنوز آن چه می بایست بشود نشده است
و باید بشود ! ــ
سرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد .
سرزمینی که از آن ِ من است .
ــ ازآن ِ بینوایاین ، سرخپوستان ، سیاهان ، من ،
که این وطن را وطن کردند ،
که خون و عرق جبین شان ، درد و ایمان شان ،
در ریخته گری های دست هاشان ، و در زیر ِ باران خیش هاشان
بار دیگر باید رویای پُرتوان ما را بازگرداند .
آری ، هر ناسزایی را که به دل دارید نثار ِ من کنید
پولاد ِ آزادی زنگار ندارد.
از آن کسان که زالووار به حیات مردم چسبیده اند
ما باید سرزمین مان را آمریکا را بار دیگر باز پس بستانیم .
آه ، آری
آشکارا می گویم ،
این وطن برای من هرگز وطن نبود ،
با وصف این سوگند یاد می کنم که وطن من ، خواهد بود !
رویای آن
همچون بذری جاودانه
در اعماق جان من نهفته است .
ما مردم می باید
سرزمین مان ، معادمان ، گیاهان مان ، رودخانه هامان ،
کوهستان ها و دشت های بی پایان مان را آزاد کنیم :
همه جا را ، سراسر گستره ی این ایالات سرسبز بزرگ را ــ
و بار دیگر وطن را بسازیم !
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود .
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آن جا که آزاد است منزلگاهی بجوید .
(این وطن هرگز برای من وطن نبود . )
بگذارید این وطن رویایی باشد که رویا پروران در رویای خویش داشته اند.
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمینی که در آن ، نه شاهدان بتوانند بی اعتنایی نشان دهند
نه ستمگران اسبایچینی کنند
تا هر انسانی را ، آنکه از او برتر است از پا درآورد .
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)
آه ، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن ، آزادی را
با تاج ِ گل ِ ساخته گی ِ وطن پرستی نمی آرایند .
اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست ، زنده گی آزاد است
و برابری در هوایی است که استنشاق می کنیم .
( در این «سرزمین ِ آزاده گان» برای من هرگز
نه برابری در کار بوده است نه آزادی . )
بگو ، تو کیستی که زیر لب در تاریکی زمزمه می کنی ؟
کیستی تو که حجابت تا ستاره گان فراگستر می شود ؟
سفیدپوستی بینوایم که فریبم داده به دورم افکنده اند ،
سیاهپوستی هستم که داغ برده گی بر تن دارم ،
سرخپوستی هستم رانده از سرزمین خویش ،
مهاجری هستم چنگ افکنده به امیدی که دل در آن بسته ام
اما چیزی جز همان تمهید ِ لعنتی ِ دیرین به نصیب نبرده ام
که سگ سگ را می درد و توانا ناتوان را لگدمال می کند .
من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار ، که گرفتار آمده ام
در زنجیره ی ِ بی پایان ِ دیرینه سال ِ
سود ، قدرت ، استفاده ،
قاپیدن زمین ، قاپیدن زر ، قاپیدن شیوه های برآوردن نیاز ،
کار ِ انسان ها ، مزد آنان ،
و تصاحب ِ همه چیزی به فرمان ِ آز و طمع .
من کشاورزم ــ بنده ی خاک ــ
کارگرم ، زر خرید ماشین .
سیاهپوستم ، خدمتگزار شما همه .
من مردمم : نگران ، گرسنه ، شوربخت ،
که با وجود آن رویا ، هنوز امروز محتاج کفی نانم .
هنوز امروز درمانده ام . ــ آه ، ای پیشاهنگان !
من آن انسانم که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد ،
بینواترین کارگری که سالهاست دست به دست می گردد .
با این همه ، من همان کسم که در دنیای کُهن
در آن حال که هنوز رعیت ِ شاهان بودیم
بنیادی ترین آرزومان را در رویای خویش پروردم ،
رویایی با آن مایه قدرت ، بدان حد جسورانه و چنان راستین
که جسارت پُرتوان آن هنوز سرود می خواند
در هر آجر و هر سنگ و در هر شیار شخمی که این وطن را
سرزمینی کرده که هم اکنون هست .
آه ، من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را
به جست و جوی آنچه می خواستم خانه ام باشد در نوشتم
من همان کسم که کرانه های تاریک ایرلند و
دشت های لهستان
و جلگه های سرسبز انگلستان را پس پشت نهادم
از سواحل آفریقای سیاه برکنده شدم
و آمدم تا «سرزمین آزاده گان» را بنیان بگذارم .
آزاده گان ؟
یک رویا ــ
رویایی که فرامی خواندم هنوز امّا .
آه ، بگذارید این وطن بار دیگر وطن شود
ــ سرزمینی که هنوز آن چه می بایست بشود نشده است
و باید بشود ! ــ
سرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد .
سرزمینی که از آن ِ من است .
ــ ازآن ِ بینوایاین ، سرخپوستان ، سیاهان ، من ،
که این وطن را وطن کردند ،
که خون و عرق جبین شان ، درد و ایمان شان ،
در ریخته گری های دست هاشان ، و در زیر ِ باران خیش هاشان
بار دیگر باید رویای پُرتوان ما را بازگرداند .
آری ، هر ناسزایی را که به دل دارید نثار ِ من کنید
پولاد ِ آزادی زنگار ندارد.
از آن کسان که زالووار به حیات مردم چسبیده اند
ما باید سرزمین مان را آمریکا را بار دیگر باز پس بستانیم .
آه ، آری
آشکارا می گویم ،
این وطن برای من هرگز وطن نبود ،
با وصف این سوگند یاد می کنم که وطن من ، خواهد بود !
رویای آن
همچون بذری جاودانه
در اعماق جان من نهفته است .
ما مردم می باید
سرزمین مان ، معادمان ، گیاهان مان ، رودخانه هامان ،
کوهستان ها و دشت های بی پایان مان را آزاد کنیم :
همه جا را ، سراسر گستره ی این ایالات سرسبز بزرگ را ــ
و بار دیگر وطن را بسازیم !