تووت فرنگی
4th March 2011, 01:33 PM
کسانی از سرزمین مان سخن به میان آوردند
من اما به سرزمینی تهی دست می اندیشیدم
به مردمانی از خاک و نور
به خیابانی و دیواری
و به انسانی خاموش ــ ایستاده در برابر دیوار ــ
و به آن سنگ ها می اندیشیدم که برهنه بر پای ایستاده اند
در آب رود
در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور .
به آن چیزهای از یاد رفته می اندیشیدم
که خاطره ام را زنده نگه می دارد ،
به آن چیزهای بی ربط که هیچ کس شان فرانمی خواند :
به خاطر آوردن رؤیاها ــ آن حضورهای نابه هنگام
که زمان از ورای آن ها به ما می گوید
که ما را موجودیتی نیست
و زمان تنها چیزی است که باز می آفریند خاطره ها را
و در سر می پروراند رؤیاها را .
سرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش :
خاک و
نوری که در زمان می زید .
قافیه یی که با هم واژه می آمیزد :
آزادی
که مرا به مرگ می خواند ،
آزادی
که فرمانش بر روسبیخانه رواست و
بر زنی افسونگر با گلوی جذام گرفته .
آزادی ِ من به من لبخند زد
همچون گردابی که در آن
جز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید .
آزادی به بال ها می ماند
به نسیمی که در میان ِ برگ ها می وزد
و بر گُلی ساده آرام می گیرد .
به خوابی می ماند که در آن
ما خود
رویای خویشتنیم.
به دندان فرو بردن در میوه ی ممنوع می ماند آزادی
به گشودن ِ دروازه ی قدیمی متروک و
دست های زندانی .
آن سنگ به تکه نانی می ماند
آن کاغذهای سفید به مرغان ِ دریایی
آن برگ ها به پرنده گان.
انگشتانت پرنده گان را ماند :
همه چیزی به پرواز در می آید !
من اما به سرزمینی تهی دست می اندیشیدم
به مردمانی از خاک و نور
به خیابانی و دیواری
و به انسانی خاموش ــ ایستاده در برابر دیوار ــ
و به آن سنگ ها می اندیشیدم که برهنه بر پای ایستاده اند
در آب رود
در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور .
به آن چیزهای از یاد رفته می اندیشیدم
که خاطره ام را زنده نگه می دارد ،
به آن چیزهای بی ربط که هیچ کس شان فرانمی خواند :
به خاطر آوردن رؤیاها ــ آن حضورهای نابه هنگام
که زمان از ورای آن ها به ما می گوید
که ما را موجودیتی نیست
و زمان تنها چیزی است که باز می آفریند خاطره ها را
و در سر می پروراند رؤیاها را .
سرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش :
خاک و
نوری که در زمان می زید .
قافیه یی که با هم واژه می آمیزد :
آزادی
که مرا به مرگ می خواند ،
آزادی
که فرمانش بر روسبیخانه رواست و
بر زنی افسونگر با گلوی جذام گرفته .
آزادی ِ من به من لبخند زد
همچون گردابی که در آن
جز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید .
آزادی به بال ها می ماند
به نسیمی که در میان ِ برگ ها می وزد
و بر گُلی ساده آرام می گیرد .
به خوابی می ماند که در آن
ما خود
رویای خویشتنیم.
به دندان فرو بردن در میوه ی ممنوع می ماند آزادی
به گشودن ِ دروازه ی قدیمی متروک و
دست های زندانی .
آن سنگ به تکه نانی می ماند
آن کاغذهای سفید به مرغان ِ دریایی
آن برگ ها به پرنده گان.
انگشتانت پرنده گان را ماند :
همه چیزی به پرواز در می آید !