PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آناناس(( فرخنده آقایی))



تووت فرنگی
3rd March 2011, 02:52 PM
زن جوان سر ساعت آمد و روی تنها مبل خالی اتاق پذیرایی نشست. دو مرد خارجی رو به رویش نشسته بودند. یك میكروفن روی میز شیشه‌ای كنار ظرف میوه بود. تزیین ظرف میوه آناناس بزرگی بود كه اطرافش پرتقال و سیب و خیار چیده بودند. قرار مصاحبه داشتند. زن با پسرش آمده بود. پسر هفت ساله بود و دست راستش را گچ گرفته بودند. مردها هركدام دست نوازش به سر پسر كشیدند و پرسیدند كلاس چندم است و چرا دستش شكسته. پسر كلاس اول بود و سه هفته بود مدرسه نمی‌رفت. زن ریزنقش بود و در كنار پسر بیشتر شبیه خواهر و برادر بودند تا مادر و فرزند. وقتی آمد، مانتو و روسری‌اش را درآورد. بلوز و شلوار خردلی پوشیده بود؛ بلوز بی‌آستین و یقه باز بود. چند النگوی فلزی به دست داشت كه با هر حركتش جیرینگ جیرینگ صدا می‌كردند. سینه‌های كوچك و دخترانه‌ای داشت و موهای كوتاه شرابی رنگ كه گوش‌هایش را می‌پوشاند. آرایش نداشت. حالا كه فقط برای مصاحبه آمده بود می‌توانست آرایش نداشته باشد و لباس دلخواهش را بپوشد. مدت‌ها بود دیگر زیر مانتو لباس نمی‌پوشید. فرهاد چای و شیرینی آورد و میوه تعارف كرد. قرارشان این بود: یك ساعت مصاحبه با تلویزیون سوئد، بدون دوربین و فقط با ضبط صوت.

مردها یكی تقریبا" چهل و پنج ساله بود با صورت استخوانی و كت و شلوار كرم رنگ، و آن دیگری حدود سی سال داشت، هیكلدار بود با موهای بلوند تا روی شانه و صورت پسرانه. چند كلمه فارسی می‌دانست. هر دو خسته بودند.

زن را دوست فرهاد از خیابان پیدا كرده بود. زن خیلی زود شوهر كرده بود و بعد عاشق مردی شده بود كه حالا شوهرش بود. دو بچه از شوهر اولش داشت. یكی هفت ساله و یكی پنج ساله. فرهاد حرف‌ها را ترجمه می‌كرد و زن تمام مدت با نوار چسبی كه به شست دست راستش بسته بود بازی می‌كرد و موهای صاف و یكدستش را پشت گوش می‌زد. سؤال و جواب‌ها راحت‌تر از آن كه فكر می‌كرد پیش می‌رفت. دو روز بود كه به این لحظات فكر می‌كرد. می‌خواست بفهمد چه می‌پرسند و چه باید بگوید. چطور به این كار كشیده شده بود و چقدر می‌گرفت، و آیا راضی بود یا نه.

زن گفته بود: "بله، راضی هستم. اوایلش دلخور می‌شدم ولی حالا عادت كرده‌ام. این هم برای خودش یك شغل است."

و بعد لبخند زده بود. نمی‌دانست از قبل این جمله را آماده كرده بود یا آن لحظه به فكرش رسیده بود. درباره‌ی شوهرش چیز زیادی نگفت. فقط گفت: "نمی‌دانم او می‌داند یا نه. در این مورد حرفی به هم نمی‌زنیم. من خرج خودم و بچه‌هایم را می‌دهم."

بچه‌ها را از شوهر اولش داشت. یك بار به مرد گفته بود: "من خرجت را می‌دهم." و مرد گفته بود: " چه كار می‌كنی؟ زمین بیل می‌زنی یا بار می‌بری؟"

مردها خسته بودند. هفته‌ی سختی را گذرانده بودند. به چند شهر سفر كرده و با مسؤولان جناح‌های مختلف صحبت كرده بودند. از چند موزه بازدید كرده و با آدم‌های مختلف ملاقات كرده بودند. حالا رو به روی زن نشسته بودند. سیگار می‌كشیدند و برای پایان مصاحبه لحظه شماری می‌كردند. زن جای دیگری بود. دلش می‌خواست بگوید هنوز هم عاشقش هستم و خدا شاهد است از این مرد هم مثل بچه‌های خودم نگهداری كردم. بارها گفته بود با این دوست‌های بد معاشرت نكن، و مرد جواب داده بود پس با دكتر و مهندس معاشرت كنم؟ مگر خودت كی هستی؟ و زن گفته بود با كارگر معاشرت كن، اما سالم باشد. هربار كه زن بچه‌ها را برمی‌داشت و از خانه می‌برد، مرد می‌گفت خودت می‌آیی سراغم. و هر بار زن خودش برگشته بود.

مرد استخوانی می‌خواست بداند چه آرزویی دارد، و زن گفته بود دلش می‌خواهد آن‌قدر پولدار بشود كه بچه‌هایش را بگذارد شبانه روزی.

اوایل با خانواده‌ی مرد زندگی می‌كردند. یك بار كه آمده بود خانه و دگمه‌های مانتویش را باز كرده بود، زیر مانتو هیچی تنش نبود. خواهر شوهرش دستش را گرفته بود و گفته بود: "بالاخره مچت را گرفتم." و بعد همگی ریخته بودند سرش و كتكش زده بودند. موهایش را كشیده بودند و یك دسته از موهای سرش را كنده بودند. به مرد گفته بود: "چشم دو تا بچه به من است. فردا این‌ها از من گله می‌كنند كه چرا به‌شان نرسیدم." بعد از آن خانه آمده بودند بیرون و اتاق گرفته بودند. با خودش فكر كرده بود شاید از آن خانه بیرون بیایند و مرد دنبال كار برود.

زن با دستمال گوشه‌ی چشم‌هایش را پاك كرد. كیفش را برداشت و به دستشویی رفت. فرهاد بلند شد و از دریچه‌ی دوربین مخفی، كه میان لوازم صوتی مقابل زن جاسازی كرده بود، نگاه كرد. می‌خواست برای ادامه‌ی فیلم‌برداری نوار تازه‌ای بگذارد.

مردها اشاره كردند كه حرف زیادی برای پرسیدن ندارند. فرهاد دوربین را خاموش كرد و نوار را درآورد. پسر وسط اتاق ایستاده بود و با میكروفن و ضبط بازی می‌كرد. فرهاد میكروفن را از دست پسر گرفت و او را بغل كرد و به اتاق خواب برد و برایش تلویزیون روشن كرد. پسر آرام و قرار نداشت. روی تخت غلتید و ناگهان به طرف فرهاد هجوم آورد و گفت: "تو غولی. می‌خواهم تو را بكشم." فرهاد صدای غول از خودش درآورد و دست و پای پسر را گرفت و او را روی تخت خواب انداخت و قلقلك داد. پسر با صدای بلند خندید. فرهاد پرسید: "دستت توی مدرسه شكسته؟" پسر یك لحظه مات ماند و جوابش را نداد. زن هر بار می‌گفت: "بچه‌ی خودش نیست كه دلش بسوزد." سر سفره‌ی شام، مرد دو بار گفته بود بطری آب را بیاور، و تا پسر از جایش تكان بخورد، مرد بلند شده بود و او را زیر مشت و لگد گرفته بود. دستش همان موقع شكسته بود. تمام شب، زن دست پسر را با آب گرم ماساژ داده بود. صبح دكتر گفته بود: "دستش از سه جا شكسته"، و بعد دستش را گچ گرفته بودند. از آن موقع، مدرسه نرفته بود. پسر ساعت رومیزی را برداشت و كنار گوشش به شدت تكان داد و بعد پرتش كرد روی تخت خواب.

صدای در دستشویی آمد و زن وارد اتاق شد. موهای كوتاهش را كه، روی گوش‌هایش را می‌پوشاند، با دست پشت گوش زد. آرایش كرده بود و سرحال و شاداب به نظر می‌رسید. به پسرش گفت: "اگر آقا را اذیت كنی، دیگر تو را با خودم نمی‌آورم."

اولین بار بود كه پسر را همراه خود می‌آورد. پسر رفت و روی تخت نشست و به صفحه‌ی رنگی تلویزیون چشم دوخت كه كارتون نشان می‌داد.

زن فرهاد را به كناری كشید و گفت: "من فكرهایم را كردم. اگر آن‌ها بخواهند، از نظر من اشكالی ندارد، ولی خُب باید یك طوری حساب كنند كه برای من هم صرف كند."

فرهاد پرسید: "چیزی شده؟"

زن گفت: "خب ممكن است ایدز داشته باشند یا هزار مرض دیگر. باید فكر همه چیز را بكنم. چشم دو تا بچه به من است."

تووت فرنگی
3rd March 2011, 02:53 PM
دلش می‌خواست بگوید شوهرش هم مثل بچه به او احتیاج دارد. هر بار كه از خانه رفته بود، مرد گفته بود خودت می‌آیی سراغم و همین طور هم شده بود. باز با بچه‌ها رفته بود سراغش. جایی را نداشتند كه بروند. مگر مادر می‌تواند بچه‌اش را ول كند. هر بار به خودش گفته بود این دفعه را كوتاه بیا. شاید رفت دنبال كار و كاسبی. با خودش گفت یك روز می‌روم دنبال زندگی خودم. وقتی بتوانم بچه‌ها را بگذارم شبانه روزی.

فرهاد گفت: "راستش نمی‌دانم چه بگویم. به من كه حرفی نزدند."

نمی‌خواست زن را برنجاند. گفت: "شاید یك وقت دیگر. امشب پرواز دارند."

دو مرد خسته رو به روی هم نشسته بودند و سیگار می‌كشیدند. مرد استخوانی كتش را در آورده و گذاشته بود گوشه‌ی مبل و همان‌طور كه حرف می‌زد پلك‌هایش روی هم می‌افتاد. زن كه وارد شد، مردها پیش پایش بلند شدند. مرد جوان به فارسی شكسته پرسید: "شما كتاب می‌خوانید؟"

زن گفت: "گاهی. خیلی كم."

مرد جوان می‌خواست بیشتر بداند. زن گفت: "آخرین كتابی كه خواندم زمان دبیرستان بود. صد سال تنهایی."

مرد گفت: "اوه، ماركز."

زن گفت: "بله، گابریل."

و بعد خندید. از مرد خوشش آمده بود. با چند كلمه انگلیسی كه از دبیرستان یادش مانده بود پرسید: "شما انگلیسی هستید؟"

مرد گفت: "نه. ایرلندی هستم."

زن گفت: "فرقی نمی‌كند."

مرد گفت: "اگر به شما بگویند عراقی، خوش‌تان می‌آید؟"

فرهاد ترجمه كرد. همه خندیدند و فرهاد توضیح داد كه آن‌ها مدت‌هاست در خاورمیانه برای بخش خبر تلویزیون سوئد كار می‌كنند.

زن گفت: "بهش بگو برای من فرقی نمی‌كند."

بعد باز همه خندیدند. پسرك با ظرف میوه بازی می‌كرد. فرهاد كنار میز ناهارخوری اسكناس‌های هزار تومانی را می‌شمرد. زن كنارش ایستاده بود و نگاهش می‌كرد. دو روز پیش، تلفنی سر مبلغ چانه زده بودند. زن گفته بود: "خب، من چهارصد پانصد هزار تومان می‌گیرم. هر چه بیشتر بهتر." و فرهاد خندیده بود. نمی‌خواست او را برنجاند. گفته بود: "من با رقم‌های سوئد مقایسه می‌كنم. آن جا به پول ما می‌شود ده پانزده هزار تومان."

و بعد زن به چهل‌هزار تومان راضی شده بود. فرهاد چهل اسكناس را شمرد و گفت: "خب این چهل تا طبق قرارمان." و بعد ده تای دیگر هم شمرد و گفت: "این ده تا هم برای پسرت."

قرارشان همین بود: "یك ساعت می‌آیی. چای و شیرینی‌ات را می‌خوری. فقط گفتگوی دوستانه و بعد خداحافظ." و زن خواسته بود پسرش را هم بیاورد. شرط زن بود، بدون دوربین و بدون فیلم و عكس. با خود فكر می‌كرد از روی صدا كه نمی‌توانند او را بشناسند. بعد هم كه مترجم داشت و می‌توانست صدا را انكار كند. جای نگرانی نبود. مثل همیشه فكر همه چیز را كرده بود.

فرهاد گوشی تلفن را برداشت و تاكسی تلفنی خواست. زن پول‌ها را توی كیفش گذاشت و پرسید: "مطمئنی با من كاری ندارند؟"

فرهاد از مردها چیزی پرسید و هر سه خندیدند.

صدای زنگ خانه آمد. فرهاد به ساعتش نگاه كرد. زنش را فرستاده بود خانه‌ی مادرش و حالا ممكن بود هر لحظه پیدایش بشود.

زن مانتویش را پوشید و روسری‌اش را سرش گذاشت و با مردها خداحافظی كرد. چای و شیرینی‌اش را خورده بود، ولی بشقاب میوه‌اش دست نخورده مانده بود. موقع رفتن به آناناس میان ظرف میوه اشاره كرد و گفت: "دكتر گفته آب آناناس برای جوش خوردن استخوان خوب است." فرهاد آناناس را برداشت و با مهربانی به زن داد. زن تشكر كرد و آن را لای شال گردنش پیچید و به دست گرفت.

فرهاد دست پسر را گرفت. سه تایی سوار آسانسور شدند و به طبقه‌ی هم‌كف رفتند. در خروجی مجتمع باز بود. ماشین پیكان سفیدی بوق زد. زن از فرهاد خداحافظی كرد. دست پسر را گرفته بود و با دست دیگر آناناس بزرگ را زیر بغل نگه داشته بود. پله‌ها را پایین آمد و روی پله‌ی آخر پایش لغزید. آناناس از دستش افتاد و قل خورد و چند قدم آن طرف‌تر روی پیاده‌رو ماند. زرد و آبدار بود با كاكل‌های سبز محكم. در بسته شده بود و فرهاد نبود كه او را ببیند. زن نفس راحتی كشید. كاكل‌های محكم آناناس را گرفت و بدون آن كه آن را لای شال بپیچد، با دست دیگرش در ماشین را باز كرد. بچه را فرستاد تو و خودش كنارش نشست. می‌خواست قبل از غروب آفتاب در خانه باشد.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد