touraj atef
2nd March 2011, 11:20 AM
روزگار عجيبي است نازنيندل پر غوغا است
روح پر شوق
لبها پر ز ناگفته ها
و فريادي كه حكايتي دارد
قصه عشق است و حكايت وصل و شايد عشق بازي با آمال و آرزوها را آرزوئي باشد
روزگار عجيبي است رندي مي گفت در قطار ز ند گي كه بنشيني به ايستگاههاي وصل عاشق و معشوق هيچگاه نمي ر سي و يا هنگامي مي ر سي كه ديگر شده است ..
اين را باور ندارم زيرا كه و صل را لازمه عشق ورزي نمي دانم عشق را بي بهانه قبو ل دارم و دو ست ندارم نه بهانه اي بر اي عشق ورزي يابم و نه به بهانه عشق معشوق را به مهماني اسارت و كوچك كردنش ببرم و از اين رو است كه عشق بي بهانه را دو ست دارم عشقي كه بهر و صل نباشد عشقي كه بهر عشق باشد بي بهانه بي زمان و بي مكان و شايد بي هيچ قراردادهاي اجتمائي كه در اجتماع بي قرار دادهاي ما غو غائي مي كند امروز مي خو اهم با تو سخن بگو يم تو ئي كه مرا مفتو ن خود كرده اي تو ئي كه مي داني ديگر پشت پنجره رو يا خطابت نمي كنم آري با تو سخن مي گو يم با تو كه دو م شخصي و از من قول گر فته اي كه سوم شخص خطابت نكنم اما من ترا ” يگانه شخص” مي نامم
مهربانم!
گفتي كه هيچگاه نگفته ام كه ” دوست دارم ” اما گفته ام و حال باز مي گو يم ” دوست دارم به اندازه تمامي آن نگاههاي مغرور”
به اندازه تمامي آن لبهايم كه “دوست دارم” را به عشق تو زد ترا دو ست دارم
به اندازه تمامي هجري كه عشق ورزيدنم به تو داشت ترا دو ست دارم
به اندازه تمامي رو ياهائي كه ديده ام ترا دو ست دارم
به اندازه تمامي حفره هائي كه در پس آگاهي و خود آگاهم دارم و آنجا را سر زمين آزادي مي نامم ترا دو ست دارم
به اندازه تمامي پاكي آسمان ترا دوست دارم به اندازه تمامي و سعت اقيانوس تنهائي ناخداي شاپركي
ترا دو ست دارم به اندازه تمامي ناگفتني ها زلبهاي زيبايت
ترا دو ست دارم به پاكي اولين عشقي كه داشته ام
ترا دو ست دارم به اندازه حسرت تمامي آغوش خالي كه بدو ن تو داشته ام
ترا دو ست دارم به اندازه تمامي آرزوها و رو ياهائي كه بهر شرافت قرباني كرده ام
ترا دوست دارم بهر تمامي رنجهائي كه كشيده ام نه ز بهر تو كه ز بهر روز گاري كه قطارش هميشه به ايستگاههاي وصل دير مي رسد
و ترا دو ست دارم …
ليك نمي خو اهم سايه باشم سايه ها همه مجازي هستند سايه ها همه اشباح تر سناكي را تداعي مي كنند سايه در پس نور آيند و با نور و پاكي و عشق در تضادند سايه ها مي تر سانند نابود مي كنند مي رنجانند من مرد سايه ها را ديده ام من با مرد سايه ها زند گي كرده ام من مرد سايه ها را دو ست ندارم مرد سايه ها مرا رنجاند پس نمي توانم از ديار سايه نشينان باشم من دو ست ندارم چو ن كفتاري به انتظار مرگ يك زندگي بنشينم من نمي توانم دل عاشقم را بهر شكستن دل ديگري شوق دهم
من زسايه ها مي تر سم سالها است كه از سايه ها گريزانم من ناخدا خواهم ماند حتي اگر تورج نباشم من دريائي هستم به جايگاه كركس ها نخو اهم رفت
دوست دارم ترا كه مرا مهر نوشاند اما نمي توانم سايه شوم من از سايه ها گريزانم سايه هاي متعفن هستند سايه ها خبيث هستند عاشقي را جايگاهي بس متفاوت از سايه نشيني است
پس مي روم نه بهر دو ست نداشتن ها كه ز بهر دوست داشتنها مي روم آري به تو مي گو يم ترا كه يگانه شخصم بودي نه سوم شخص
دوست دارم تا…نه تا ندارد
پس رويا را در آغوش گير
نسيم فرحبش آرزو را باورش كن
روزي رويا آيد
عشق رسد
نسيم را در آغوش گيري
و آرزو و رويا را جشن گيري
سايه ها روند
كركس ها پر زنند
و..
باشد كه چنين بادا
روح پر شوق
لبها پر ز ناگفته ها
و فريادي كه حكايتي دارد
قصه عشق است و حكايت وصل و شايد عشق بازي با آمال و آرزوها را آرزوئي باشد
روزگار عجيبي است رندي مي گفت در قطار ز ند گي كه بنشيني به ايستگاههاي وصل عاشق و معشوق هيچگاه نمي ر سي و يا هنگامي مي ر سي كه ديگر شده است ..
اين را باور ندارم زيرا كه و صل را لازمه عشق ورزي نمي دانم عشق را بي بهانه قبو ل دارم و دو ست ندارم نه بهانه اي بر اي عشق ورزي يابم و نه به بهانه عشق معشوق را به مهماني اسارت و كوچك كردنش ببرم و از اين رو است كه عشق بي بهانه را دو ست دارم عشقي كه بهر و صل نباشد عشقي كه بهر عشق باشد بي بهانه بي زمان و بي مكان و شايد بي هيچ قراردادهاي اجتمائي كه در اجتماع بي قرار دادهاي ما غو غائي مي كند امروز مي خو اهم با تو سخن بگو يم تو ئي كه مرا مفتو ن خود كرده اي تو ئي كه مي داني ديگر پشت پنجره رو يا خطابت نمي كنم آري با تو سخن مي گو يم با تو كه دو م شخصي و از من قول گر فته اي كه سوم شخص خطابت نكنم اما من ترا ” يگانه شخص” مي نامم
مهربانم!
گفتي كه هيچگاه نگفته ام كه ” دوست دارم ” اما گفته ام و حال باز مي گو يم ” دوست دارم به اندازه تمامي آن نگاههاي مغرور”
به اندازه تمامي آن لبهايم كه “دوست دارم” را به عشق تو زد ترا دو ست دارم
به اندازه تمامي هجري كه عشق ورزيدنم به تو داشت ترا دو ست دارم
به اندازه تمامي رو ياهائي كه ديده ام ترا دو ست دارم
به اندازه تمامي حفره هائي كه در پس آگاهي و خود آگاهم دارم و آنجا را سر زمين آزادي مي نامم ترا دو ست دارم
به اندازه تمامي پاكي آسمان ترا دوست دارم به اندازه تمامي و سعت اقيانوس تنهائي ناخداي شاپركي
ترا دو ست دارم به اندازه تمامي ناگفتني ها زلبهاي زيبايت
ترا دو ست دارم به پاكي اولين عشقي كه داشته ام
ترا دو ست دارم به اندازه حسرت تمامي آغوش خالي كه بدو ن تو داشته ام
ترا دو ست دارم به اندازه تمامي آرزوها و رو ياهائي كه بهر شرافت قرباني كرده ام
ترا دوست دارم بهر تمامي رنجهائي كه كشيده ام نه ز بهر تو كه ز بهر روز گاري كه قطارش هميشه به ايستگاههاي وصل دير مي رسد
و ترا دو ست دارم …
ليك نمي خو اهم سايه باشم سايه ها همه مجازي هستند سايه ها همه اشباح تر سناكي را تداعي مي كنند سايه در پس نور آيند و با نور و پاكي و عشق در تضادند سايه ها مي تر سانند نابود مي كنند مي رنجانند من مرد سايه ها را ديده ام من با مرد سايه ها زند گي كرده ام من مرد سايه ها را دو ست ندارم مرد سايه ها مرا رنجاند پس نمي توانم از ديار سايه نشينان باشم من دو ست ندارم چو ن كفتاري به انتظار مرگ يك زندگي بنشينم من نمي توانم دل عاشقم را بهر شكستن دل ديگري شوق دهم
من زسايه ها مي تر سم سالها است كه از سايه ها گريزانم من ناخدا خواهم ماند حتي اگر تورج نباشم من دريائي هستم به جايگاه كركس ها نخو اهم رفت
دوست دارم ترا كه مرا مهر نوشاند اما نمي توانم سايه شوم من از سايه ها گريزانم سايه هاي متعفن هستند سايه ها خبيث هستند عاشقي را جايگاهي بس متفاوت از سايه نشيني است
پس مي روم نه بهر دو ست نداشتن ها كه ز بهر دوست داشتنها مي روم آري به تو مي گو يم ترا كه يگانه شخصم بودي نه سوم شخص
دوست دارم تا…نه تا ندارد
پس رويا را در آغوش گير
نسيم فرحبش آرزو را باورش كن
روزي رويا آيد
عشق رسد
نسيم را در آغوش گيري
و آرزو و رويا را جشن گيري
سايه ها روند
كركس ها پر زنند
و..
باشد كه چنين بادا