touraj atef
1st March 2011, 11:03 AM
ترا عاشقم ؟ ترا دوست دارم ؟
ترا خويشاوند روحم ؟
ترا مهر بان بي عنوان همرهم در اين باران زيباي شهر در ميان روياهاي بي كران جاري مي شوم
مي بارم بي انقطاع در ميان شايعاتي كه مردان را ز زنان جدا سازند در ميان و اقعيتي كه گويد خوش باش كه تنها روز هاي او لين عاشقانه است و در بي انتها تنها نفرت ارزاني تو است
مي بارم بهر آن كس كه عشق را زود گذر و طولاني و ماندگار داند و نمي داند عشق اگر عشق باشد زمان مقوله بي معني است
مي بارم بهر آن كه عشق را شكست خورده مي تواند ببيند و نمي داند عشق هيچگاه نمي تواند شكست خورد كه خود عاشقي نيز عشق است و جاودان پيروزي
مي بارم بهر آن كه وصال را نقطه اي بهر عشق مي داند و نمي انديشد كه خود عشق وصال است و وصال عشق است و عشق وصول عشق است
مي بارم بر حسرت و بغض كور دلاني كه دوست داشتن را براي " من " ترجمه كردند و هيچگاه نيافتند كه خويشاوند دو روح تنها " ما " را ميسر مي سازد
مي بارم بر تعاريفي كه ز عشق كور دلاني مي گويند كه هيچگاه حتي جسارت عاشق بو دنشان را نيافتند كه فرياد كنند
مي بارم بر تاريكي و خفته در بيغو له هاي غرو ر كاذب مر دانه اي كه عمري را به پير بودن گذرانده است و حال مي خواهد عشق را در پيري ترجمه كند بي آن كه بداند عشق سن ندارد و سن تنها اعداد بي معني است كه دل تواند آن را شمرد
مي بارم بر بي انتهاي ندانستن هاي ز عشق حتي در بي كران زمز مه هاي چشم بسته تمامي عاشقانه زمزمه هاي حافظ و خيام و مو لانا و نظامي و خاقاني و سعدي و...
مي بارم بر بغض زنانه اي كه مي گويد تنها كلامي كه ز زنان گفته مي شود بايد درد آلود مي باشد
مي بارم بر اين همه ظلم و خود خواهي ز نامر ديهاي نر گونه كه در بستر تاريخ گفته شد و عمل كردند تا بسوزاند روح بي گناه او را كه همه از وجود او پاي به زمين نهاديم آري سوزاندن زن و مادر و همسر و معشوق هنري است مردانه و شايد ناجوانمردانه و نامردانه كه حتي تمامي اين بارانهاي شهر هم نتواند اندكي اين سوزاندن را خموش سازد
مي بارم بر نفير مردانه اي كه همچنان مي خواهد با بي كران حماقت خدا را مردانه بيند و اوامر نر گونه و ناجوانمردانه را به ايزد مهر بان نسبت دهد
مي بارم بر سكوت بي انتهاي چشمهاي نگران يار كه مي انديشد كه به كدامين گناه بايد اسير تو همات ديوانه مردي شود ؟
مي بارم بهر چشمهاي باراني او و شرمگين از خويشاوندي روحي كه اين گونه مدعي است و اشكهاي او را نتواند مانع از ريختن شود
مي بارم برتصور بوسه هاي رنگين و خيس در زير اين طراوت باران و شايد اشكهائي كه بهر عشق و دوست داشتن و خواستن يار ازل و ابدي من است
مي بارم بهر او كه دوست دارمش در اين تصور زيباي قدم زدن زير باران در اين تصور گر فتن دستهاي يخ زده اش كه شور عشق و دلدادگيش را به چشمها داده و از يار گرماي دستي را خواهد كه مي داند بهر او دوست داشتن وجود بي نظيرش شعله هاي بي كران عشق مي كشد
و مي بارم بي انقطاع و بي ادعا بهر باران عشقي كه تنها براي يار است و بس
و باران در شهرم همچنان مي بارد و من نيز در خيال يار مي بارم
و من باور را باراني كنم
بوري كه گويد بي كران ترانه ها دارد
ترانه اميد
ترانه عشق
آري نواي باران را باز خوانم
باز باران با همان ترانه مي خورد بر بام خانه
كه باز گويد مرا
ايمان را باور
عشق را باور
اميد را باور
ترا خويشاوند روحم ؟
ترا مهر بان بي عنوان همرهم در اين باران زيباي شهر در ميان روياهاي بي كران جاري مي شوم
مي بارم بي انقطاع در ميان شايعاتي كه مردان را ز زنان جدا سازند در ميان و اقعيتي كه گويد خوش باش كه تنها روز هاي او لين عاشقانه است و در بي انتها تنها نفرت ارزاني تو است
مي بارم بهر آن كس كه عشق را زود گذر و طولاني و ماندگار داند و نمي داند عشق اگر عشق باشد زمان مقوله بي معني است
مي بارم بهر آن كه عشق را شكست خورده مي تواند ببيند و نمي داند عشق هيچگاه نمي تواند شكست خورد كه خود عاشقي نيز عشق است و جاودان پيروزي
مي بارم بهر آن كه وصال را نقطه اي بهر عشق مي داند و نمي انديشد كه خود عشق وصال است و وصال عشق است و عشق وصول عشق است
مي بارم بر حسرت و بغض كور دلاني كه دوست داشتن را براي " من " ترجمه كردند و هيچگاه نيافتند كه خويشاوند دو روح تنها " ما " را ميسر مي سازد
مي بارم بر تعاريفي كه ز عشق كور دلاني مي گويند كه هيچگاه حتي جسارت عاشق بو دنشان را نيافتند كه فرياد كنند
مي بارم بر تاريكي و خفته در بيغو له هاي غرو ر كاذب مر دانه اي كه عمري را به پير بودن گذرانده است و حال مي خواهد عشق را در پيري ترجمه كند بي آن كه بداند عشق سن ندارد و سن تنها اعداد بي معني است كه دل تواند آن را شمرد
مي بارم بر بي انتهاي ندانستن هاي ز عشق حتي در بي كران زمز مه هاي چشم بسته تمامي عاشقانه زمزمه هاي حافظ و خيام و مو لانا و نظامي و خاقاني و سعدي و...
مي بارم بر بغض زنانه اي كه مي گويد تنها كلامي كه ز زنان گفته مي شود بايد درد آلود مي باشد
مي بارم بر اين همه ظلم و خود خواهي ز نامر ديهاي نر گونه كه در بستر تاريخ گفته شد و عمل كردند تا بسوزاند روح بي گناه او را كه همه از وجود او پاي به زمين نهاديم آري سوزاندن زن و مادر و همسر و معشوق هنري است مردانه و شايد ناجوانمردانه و نامردانه كه حتي تمامي اين بارانهاي شهر هم نتواند اندكي اين سوزاندن را خموش سازد
مي بارم بر نفير مردانه اي كه همچنان مي خواهد با بي كران حماقت خدا را مردانه بيند و اوامر نر گونه و ناجوانمردانه را به ايزد مهر بان نسبت دهد
مي بارم بر سكوت بي انتهاي چشمهاي نگران يار كه مي انديشد كه به كدامين گناه بايد اسير تو همات ديوانه مردي شود ؟
مي بارم بهر چشمهاي باراني او و شرمگين از خويشاوندي روحي كه اين گونه مدعي است و اشكهاي او را نتواند مانع از ريختن شود
مي بارم برتصور بوسه هاي رنگين و خيس در زير اين طراوت باران و شايد اشكهائي كه بهر عشق و دوست داشتن و خواستن يار ازل و ابدي من است
مي بارم بهر او كه دوست دارمش در اين تصور زيباي قدم زدن زير باران در اين تصور گر فتن دستهاي يخ زده اش كه شور عشق و دلدادگيش را به چشمها داده و از يار گرماي دستي را خواهد كه مي داند بهر او دوست داشتن وجود بي نظيرش شعله هاي بي كران عشق مي كشد
و مي بارم بي انقطاع و بي ادعا بهر باران عشقي كه تنها براي يار است و بس
و باران در شهرم همچنان مي بارد و من نيز در خيال يار مي بارم
و من باور را باراني كنم
بوري كه گويد بي كران ترانه ها دارد
ترانه اميد
ترانه عشق
آري نواي باران را باز خوانم
باز باران با همان ترانه مي خورد بر بام خانه
كه باز گويد مرا
ايمان را باور
عشق را باور
اميد را باور