تووت فرنگی
25th February 2011, 11:13 AM
اگر غمی هست بگذار باران باشد
و این باران را
بگذار تا غم تلخی باشد از سر غمخواری
و این جنگلهای سر سبز
در این جای
در آرزوی آن باشند
که مگر من ناگذیر به بر خاستن شوم
تا در درون من بیدار شوند.
من اما جاودانه بخواهم خفت
زیرا اکنون که من این چنین
در تپه های کبودی که بر فراز سرم خفته اند
بسان درختی
ریشه ها باز گسترده ام،
دیگر مرگ در کجاست؟
اگر چه من از دیر باز مرده ام
این زمینی که چنین تنگ در آغوشم می فشرد
صدای دم زدنم را
همچنان
و این باران را
بگذار تا غم تلخی باشد از سر غمخواری
و این جنگلهای سر سبز
در این جای
در آرزوی آن باشند
که مگر من ناگذیر به بر خاستن شوم
تا در درون من بیدار شوند.
من اما جاودانه بخواهم خفت
زیرا اکنون که من این چنین
در تپه های کبودی که بر فراز سرم خفته اند
بسان درختی
ریشه ها باز گسترده ام،
دیگر مرگ در کجاست؟
اگر چه من از دیر باز مرده ام
این زمینی که چنین تنگ در آغوشم می فشرد
صدای دم زدنم را
همچنان