ساسي
24th February 2011, 01:30 AM
خاطراتجنین
شروع
تا چند وقت پیش نبودم اماحالا زندگی مشترکم را شروع کرم و فعلا برای مسکن رحم را برای چند ماه اجارهکردم........البته به محض تمام شدن مهلت صاحب خانه مرا بیرون می اندازد و تماموسایلم را هم می گذارد توی کوچه
اظهار وجود
هنوز کسی ازوجودم خبر ندارد .البته وجود که چه عرض کنم .هرچند ساعت یکبار تا می خواهم سلولهایم را بشمرم همه از وسط تقسیم می شوند و حساب و کتابم به هم میریزد
.
زندان
گاهی وقت ها فکر میکنم مگه چه کار بدیکردم که مرا به تحمل یک حبس 9 ماهه در انفرادی محکوم کرده اند؟؟؟؟!!!!!!!!!
فرق اینجا با آنجا
داشتم با خودم فکر میکردم اگه قراربود ما جنین ها به جای رحم مادر در جایی از بدن پدرها زندگی
میکردیم چه اتفاقاتی می افتاد:
احتمالا در همان هفته های اول حوصله شان سرمی رفت و سزارین می کردند !!!
کشوی میزشان را از طریق هل دادن با شکمشانمی بستند !!!
اگر ویار می کردند باعث به وجود آمدن قحطی میشد!!!
به خاطر بی توجهی تا لحظه زایمان هم سراغ دکتر نمی رفتند و احتمالادر اداره وضع حمل می کردند!!!
اگر بچه توی شکمشان لگد می زد ،آنها همفورا توی سرش می زدند تا ادب شود
!!!
بلوتوث
امروز موقعسونوگرافی هرچی برای دکتر دست تکون دادم که از من عکس نگیر نفهمید،الان حسابی نگرانشدم می ترسم عکس هایم پخش شوند چون از نظر پوشش اصلا در وضعیت مناسبی نبودم
بند ناف
امروز همش می خواستم بروم گشت و گذار اما مادراینقدر نگران گم شدن من است آنچنان مرا با بندناف بسته است که نمی گذارد دورشوم
موج مکزیکی
اینکه بعضی وقتها حسابی قاط میرنم بهخاطر امواج موبایل است.مادرم،نمی شود به احترام من کمتر اس ام اس بازی کنی؟
سکوت سرشار از ناگفته هاست
از بس به خاطر سکوت اینجاعقده ای شدم که تصمیم گرفتم به محض تولد فقط جیغ بزنم تا تخلیهشوم
چندبار مصرف
لابد شنیده اید که یک نفر می رود و ازفروشنده می پرسد که آقا نان یک بار مصرف دارید؟و فروشنده میخندد و می گوید مگر نانچند بار مصرف هم داریم؟؟
خواستم بگم اصلا هم خنده دار نیست اینجا هر چیزیکه به من برسد دوبار مصرف است
جغرافیای بدن
فکر کنم درقطب جنوب هستم چون در این مدت اینجا همیشه شب است
رخصت
خب کم کم باید گلویم را برای گریه آماده کنم می خواهم چهار گوشه رحمرا ببوسم و با لگدی که به در و دیوار میزنم برای خروج رخصت بخواهم .
مادرم ممنونم...........دیگر مزاحم نمی شوم
اولين نفس
کمی استرس دارم همین طور که به لحظه خروج نزدیک می شوم قلبمتندتر می زند .همه جیز دارد از یادم می رود و احساس میکنم بعد ها چیزی از اینحا بهخاطر نمی آورم ..........آخ یک نفر دارد مرا بیرون می کشد .................آهای منکه هنوز حرفهایم تمام نشده
شروع
تا چند وقت پیش نبودم اماحالا زندگی مشترکم را شروع کرم و فعلا برای مسکن رحم را برای چند ماه اجارهکردم........البته به محض تمام شدن مهلت صاحب خانه مرا بیرون می اندازد و تماموسایلم را هم می گذارد توی کوچه
اظهار وجود
هنوز کسی ازوجودم خبر ندارد .البته وجود که چه عرض کنم .هرچند ساعت یکبار تا می خواهم سلولهایم را بشمرم همه از وسط تقسیم می شوند و حساب و کتابم به هم میریزد
.
زندان
گاهی وقت ها فکر میکنم مگه چه کار بدیکردم که مرا به تحمل یک حبس 9 ماهه در انفرادی محکوم کرده اند؟؟؟؟!!!!!!!!!
فرق اینجا با آنجا
داشتم با خودم فکر میکردم اگه قراربود ما جنین ها به جای رحم مادر در جایی از بدن پدرها زندگی
میکردیم چه اتفاقاتی می افتاد:
احتمالا در همان هفته های اول حوصله شان سرمی رفت و سزارین می کردند !!!
کشوی میزشان را از طریق هل دادن با شکمشانمی بستند !!!
اگر ویار می کردند باعث به وجود آمدن قحطی میشد!!!
به خاطر بی توجهی تا لحظه زایمان هم سراغ دکتر نمی رفتند و احتمالادر اداره وضع حمل می کردند!!!
اگر بچه توی شکمشان لگد می زد ،آنها همفورا توی سرش می زدند تا ادب شود
!!!
بلوتوث
امروز موقعسونوگرافی هرچی برای دکتر دست تکون دادم که از من عکس نگیر نفهمید،الان حسابی نگرانشدم می ترسم عکس هایم پخش شوند چون از نظر پوشش اصلا در وضعیت مناسبی نبودم
بند ناف
امروز همش می خواستم بروم گشت و گذار اما مادراینقدر نگران گم شدن من است آنچنان مرا با بندناف بسته است که نمی گذارد دورشوم
موج مکزیکی
اینکه بعضی وقتها حسابی قاط میرنم بهخاطر امواج موبایل است.مادرم،نمی شود به احترام من کمتر اس ام اس بازی کنی؟
سکوت سرشار از ناگفته هاست
از بس به خاطر سکوت اینجاعقده ای شدم که تصمیم گرفتم به محض تولد فقط جیغ بزنم تا تخلیهشوم
چندبار مصرف
لابد شنیده اید که یک نفر می رود و ازفروشنده می پرسد که آقا نان یک بار مصرف دارید؟و فروشنده میخندد و می گوید مگر نانچند بار مصرف هم داریم؟؟
خواستم بگم اصلا هم خنده دار نیست اینجا هر چیزیکه به من برسد دوبار مصرف است
جغرافیای بدن
فکر کنم درقطب جنوب هستم چون در این مدت اینجا همیشه شب است
رخصت
خب کم کم باید گلویم را برای گریه آماده کنم می خواهم چهار گوشه رحمرا ببوسم و با لگدی که به در و دیوار میزنم برای خروج رخصت بخواهم .
مادرم ممنونم...........دیگر مزاحم نمی شوم
اولين نفس
کمی استرس دارم همین طور که به لحظه خروج نزدیک می شوم قلبمتندتر می زند .همه جیز دارد از یادم می رود و احساس میکنم بعد ها چیزی از اینحا بهخاطر نمی آورم ..........آخ یک نفر دارد مرا بیرون می کشد .................آهای منکه هنوز حرفهایم تمام نشده