غزل بارون
22nd February 2011, 03:26 PM
به تماشا سوگند و . . .
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پروازکبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است
حرف هایم ،مثل یک تکه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشاید به رفتار شمامی تابد
و به آنان گفتم:سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنان که فلز ،زیوری نیست به اندام کلنگ
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند
پی گوهر باشید
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید
و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز،و به افزایش رنگ
به طنین گل سرخ،پشت پرچین سخن های درشت
و به انان گفتم:
هر که در حافظه چوب ببیند باغی صورتش در
وزش بیشه شور بادی خواهند ماند
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود
آنکه نور از سرانگشت زمان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه
زیر بیدی بودیم
برگی از شاخه بالای سرم چیدم،گفتم:
چشم باز کنید ،آیتی بهتر از این می خواهید؟؟
می شنیدم که بهم می گفتند:
سحر می داند،سحر!
سر هر کوهی رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد
خانه هاش پر داوودی بود
چشمشان را بستیم
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش
جیبشان را پر عادت کردیم
خوابشان را به صدای سفر آیینه ها آشفتیم
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پروازکبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است
حرف هایم ،مثل یک تکه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشاید به رفتار شمامی تابد
و به آنان گفتم:سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنان که فلز ،زیوری نیست به اندام کلنگ
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند
پی گوهر باشید
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید
و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز،و به افزایش رنگ
به طنین گل سرخ،پشت پرچین سخن های درشت
و به انان گفتم:
هر که در حافظه چوب ببیند باغی صورتش در
وزش بیشه شور بادی خواهند ماند
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود
آنکه نور از سرانگشت زمان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه
زیر بیدی بودیم
برگی از شاخه بالای سرم چیدم،گفتم:
چشم باز کنید ،آیتی بهتر از این می خواهید؟؟
می شنیدم که بهم می گفتند:
سحر می داند،سحر!
سر هر کوهی رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد
خانه هاش پر داوودی بود
چشمشان را بستیم
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش
جیبشان را پر عادت کردیم
خوابشان را به صدای سفر آیینه ها آشفتیم