PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دیوان اشعار خاقانی



تووت فرنگی
21st February 2011, 06:46 PM
ای آتش سودای تو خون کرده جگرها
بر باد شده در سر سودای تو سرها
در گلشن امید به شاخ شجر من

گلها نشکفند و برآمد نه ثمرها
ای در سر عشاق ز شور تو شغب‌ها

وی در دل زهاد ز سوز تو اثرها
آلوده به خونابه‌ی هجر تو روان‌ها

پالوده ز اندیشه‌ی وصل تو جگرها
وی مهره‌ی امید مرا زخم زمانه

در ششدر عشق تو فرو بسته گذرها
کردم خطر و بر سر کوی تو گذشتم

بسیار کند عاشق ازین گونه خطرها
خاقانی از آنگه که خبر یافت ز عشقت

از بیخبری او به جهان رفت خبرها

تووت فرنگی
21st February 2011, 06:46 PM
طبع تو دمساز نیست عاشق دلسوز را

خوی تو یاری‌گر است یار بدآموز را

دستخوش تو منم دست جفا برگشای

بر دل من برگمار تیر جگردوز را


از پی آن را که شب پرده‌ی راز من است

خواهم کز دود دل پرده کنم روز را


لیک ز بیم رقیب وز پی نفی گمان

راه برون بسته‌ام آه درون سوز را


دل چه شناسد که چیست قیمت سودای تو

قدر تو چه داند صدف در شب‌افروز را


گر اثر روی تو سوی گلستان رسد

باد صبا رد کند تحفه‌ی نوروز را


تا دل خاقانی است از تو همی نگذرد

بو که درآرد به مهر آن دل کین توز را

تووت فرنگی
21st February 2011, 06:47 PM
خوش خوش خرامان می‌روی، ای شاه خوبان تا کجا

شمعی و پنهان می‌روی پروانه جویان تا کجا؟

ز انصاف خو واکرده‌ای، ظلم آشکارا کرده‌ای

خونریز دل‌ها کرده‌ای، خون کرده پنهان تا کجا؟


غبغب چو طوق آویخته فرمان ز مشک انگیخته

صد شحنه را خون ریخته با طوق و فرمان تا کجا؟


بر دل چو آتش می‌روی تیز آمدی کش می‌روی

درجوی جان خوش می‌روی ای آب حیوان تا کجا؟


طرف کله کژ بر زده گوی گریبان گم شده

بند قبا بازآمده گیسو به دامان تا کجا؟


دزدان شبرو در طلب، از شمع ترسند ای عجب

تو شمع پیکر نیم‌شب دل دزدی اینسان تا کجا؟


هر لحظه ناوردی زنی، جولان کنی مردافکنی

نه در دل تنگ منی ای تنگ میدان تا کجا؟


گر ره دهم فریاد را، از دم بسوزم باد را

حدی است هر بیداد را این حد هجران تا کجا؟


خاقانی اینک مرد تو مرغ بلاپرورد تو

ای گوشه‌ی دل خورد تو، ناخوانده مهمان تا کجا؟

تووت فرنگی
21st February 2011, 06:47 PM
رفتم به راه صفت دیدم به کوی صفا

چشم و چراغ مرا جائی ئشگرف و چه جا


جائی که هست فزون از کل کون و مکان

جائی که هست برون از وهم ما و شما


صحن سراچه‌ی او صحرای عشق شده

جان‌های خلق در او رسته به جای گیا


از اشک دلشدگان گوهر نثار زمین

وز آه سوختگان عنبر بخار هوا


دارندگان جمال از حسن او به حسد

بینندگان خیال از نور او به نوا


رفتم که حلقه زنم پنهان ز چشم رقیب

آمد رقیب و سبک در ره گرفت مرا


گفتا به حضرت ما گر حاجت است بگو

گفتم که هست بلی اما الیک فلا


هم خود ز روی کرم برداشت پرده و گفت

ای پاسبان تو برو، خاقانیا تو درا

تووت فرنگی
21st February 2011, 06:47 PM
ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا

به زیر زلف تو هر موی مسکنی است مرا

برای آنکه ز غیر تو چشم بردوزم

به جای هر مژه بر چشم سوزنی است مرا


ز بسکه بر سر کوی تو اشک ریخته‌ام

ز لعل در بر هر سنگ دامنی است مرا


فلک موافقت من کبود درپوشید

چو دید کز تو بهر لحظه شیونی است مرا


از آن زمان که ز تو لاف دوستی زده‌ام

بهر کجا که رفیقی است دشمنی است مرا


هر آنکه آب من از دیده زیر کاه تو دید

یقین شناخت که بر باد خرمنی است مرا


به دام عشق تو درمانده‌ام چو خاقانی

اگر نه بام فلک خوش نشیمنی است مرا

تووت فرنگی
21st February 2011, 06:48 PM
به زبان چرب جانا بنواز جان ما را

به سلام خشک خوش کن دل ناتوان ما را

ز میان برآر دستی مگر از میانجی تو

به کران برد زمانه غم بی‌کران ما را


به دو چشم آهوی تو که به دولت تو گردون

همه عبده نویسد سگ پاسبان ما را


ز پی عماری تو چه روان کنیم مرکب

چو رکیب تو روان شد چه محل روان ما را


به سرا و مجلس خود مطلب نشانی ما

چو تو بر نشان کاری چه کنی نشان ما را


گله‌ی فراق گفتم که نه نیک رفت با

به کرشمه مهر برنه پس از این زبان ما را


به تو درگریخت خاقانی و جان فشاند بر تو

اگرش مزید خواهی بپذیر جان ما را

تووت فرنگی
21st February 2011, 06:48 PM
بر سر کرشمه از دل خبری فرست ما را

به بهای جان از آن لب شکری فرست ما را

به غلامی تو ما را به جهان خبر برآمد

گرهی ز زلف کم کن، کمری فرست ما را


به بهانه‌ی حدیثی بگشای لعل نوشین

به خراج هر دو عالم، گهری فرست ما را


به دو چشم تو که از جان اثری نماند با ما

ز نسیم جانفزایت، اثری فرست ما را


ز پی مصاف هجران که کمان کشید بر ما

ز وصال مردمی کن، حشری فرست ما را


مگذار کز جفایت دل گرم ما بسوزد

ز وفا مفرحی کن، قدری فرست ما را


به تو درگریخت خاقانی و دل فشاند بر تو

اگرش قبول کردی، خبری فرست ما را

تووت فرنگی
21st February 2011, 06:49 PM
گرنه عشق او قضای آسمانستی مرا

از بلای عشق او روزی امانستی مرا

گر مرا روزی ز وصلش بر زمین پای آمدی

کی همه شب دست از او بر آسمانستی مرا


گرنه زلف پرده سوز او گشادی راز من

زیر این پرده که هستم کس چه دانستی مرا


بر یقینم کز فراق او به جان ایمن نیم

وین نبودی گر به وصل او گمانستی مرا


آفت جان است و آنگه در میان جان مقیم

گرنه در جان اوستی کی باک جانستی مرا


مرقد خاقانی از فرقد نهادی بخت من

گر به کوی او محل پاسبانستی مرا

تووت فرنگی
21st February 2011, 06:49 PM
ای پار دوست بوده و امسال آشنا

وی از سزا بریده و بگزیده ناسزا

ای سفته در وصل تو الماس ناکسان

تا کی کنی قبول، خسان را چو کهربا


چند آوری چو شمس فلک هر شبانگهی

سر بر زمین خدمت یاران بیوفا


آن را که خصم ماست شدی یار و همنفس

با آنکه کم ز ماست شدی یار و آشنا


الحق سزا گزیدی و حقا که در خور است

پیش مسیح مائده و پیش خر گیا


بودیم گوهری به تو افتاده رایگان

نشناختی تو قیمت ما از سر جفا


بی‌دیده کی شناسد خورشید را هنر

یا کوزه گر چه داند یاقوت را بها


ما را قضای بد به هوای تو درفکند

آری که هم قضای بلا باد بر قضا


ای کاش آتشی ز کنار اندر آمدی

نه حسن تو گذاشتی و نه هوای ما


حکم قضای بود و گرنه چنین بدی

خاقانی از کجا و هوای تو از کجا

تووت فرنگی
21st February 2011, 06:49 PM
اری فی‌النوم ما طالت نواها

زمانا طاب عیشی فی هواها


به جامی کز می وصلش چشیدم

همی دارد خمارم در بلاها


عرانی السحر ویحک ما عرانی

رعاها الصبر ویلی ما رعاها


به بوسه مهر نوش او شکستم

شکست اندر دلم نیش جفاها


بدت من حبها فی القلب نار

کان صلی جهتم من لظاها


خطا کردم که دادم دل به دستش

پشیمان باد عقلم زین خطاها

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد