تووت فرنگی
20th February 2011, 07:01 PM
تو را میبینم،
کودکی
در بوستانی که مأمنیست برای غنچهها
و گاهِ بازی.
گوش سپردهای
انگار که جادو شده باشی،
با خیالِ سالهای بعد
و دوران پرشورِ جوانی
آنچه در عکس است محو خواهد شد.
به زودی نشانی نخواهد ماند
از حالتِ ایستادنت حتا
و نیز اثری از صدای من
که از فراسوی فریاد میزند:
«صبر کن، صبر کن تا من هم بیایم».
آلبوم را ورق میزنم
دخترکی را میبینم
ایستاده بر کنار آب
با قامتی همچون زنبق
که در برابر هر آینه میایستد
تا تمنای دلِ خویش با او بازگوید.
اما تنها گذشتِ زمان اثبات خواهد کرد
آنچه را که آینهها از آن خبر میدهند.
با این همه دلم میخواهد آنجا باشم،
تا به دخترک هشدار دهم:
«آنچه باید آرزو کرد؛ عشق نیست».
در عکس بعدی
ایستادهای با تاجی از گلها بر سرت
به سانِ تاج سعادتی
در آن هنگام که
تو را به مانند ملکهای در میان گرفتهاند
دوستان و دلباختگانت.
عشق و علاقهی همهشان را
در خوشبختی یا سیهروزی
دوام و سودی نخواهد بود
جز سایهای پوچ و توخالی...
فریاد میزنم:
«آنچه را از آنِ من است
به آن خیانتپیشگانِ ظاهرفریب مسپارید».
جای آخرین عکس خالیست
شاید عکس درختی باشد
عریانشده در کمند تندبادها
در حالیکه
طلوع لطیفِ شکوفایی که
نویدش را داده بودند،
سرنوشتی جز تباهی
نصیبش نشد.
تماشای این عکسها
گرفتهشده در اوج جوانی
مرا میخشکاند، میلرزاند.
درست بهمانند کسی که
هیچگاه نتوانست منحرف سازد
منشور چندضلعی سرنوشتش را؛
آری؛
من هم همان درختِ عریانم
که با هر تندبادی میلرزد.
آلبوم را میبندم.
گذشته اما در ذهنم
به مانند تصاویری نقش میبندد.
و به نظر میرسد
هربار که آلبوم را ورق بزنم
اوهام بازنیافتنی جوانی
مرا به سخره خواهند گرفت.
دخترک را میبینم
بسان گل تازهشکفته
زمزمه میکند:
«تمام آنچه به آن عشق میورزی
دوباره اینجا شکوفا خواهند شد»؛
«تمام آنچه از دست دادهای،
دوباره اینجا به تو باز خواهد گشت»
کودکی
در بوستانی که مأمنیست برای غنچهها
و گاهِ بازی.
گوش سپردهای
انگار که جادو شده باشی،
با خیالِ سالهای بعد
و دوران پرشورِ جوانی
آنچه در عکس است محو خواهد شد.
به زودی نشانی نخواهد ماند
از حالتِ ایستادنت حتا
و نیز اثری از صدای من
که از فراسوی فریاد میزند:
«صبر کن، صبر کن تا من هم بیایم».
آلبوم را ورق میزنم
دخترکی را میبینم
ایستاده بر کنار آب
با قامتی همچون زنبق
که در برابر هر آینه میایستد
تا تمنای دلِ خویش با او بازگوید.
اما تنها گذشتِ زمان اثبات خواهد کرد
آنچه را که آینهها از آن خبر میدهند.
با این همه دلم میخواهد آنجا باشم،
تا به دخترک هشدار دهم:
«آنچه باید آرزو کرد؛ عشق نیست».
در عکس بعدی
ایستادهای با تاجی از گلها بر سرت
به سانِ تاج سعادتی
در آن هنگام که
تو را به مانند ملکهای در میان گرفتهاند
دوستان و دلباختگانت.
عشق و علاقهی همهشان را
در خوشبختی یا سیهروزی
دوام و سودی نخواهد بود
جز سایهای پوچ و توخالی...
فریاد میزنم:
«آنچه را از آنِ من است
به آن خیانتپیشگانِ ظاهرفریب مسپارید».
جای آخرین عکس خالیست
شاید عکس درختی باشد
عریانشده در کمند تندبادها
در حالیکه
طلوع لطیفِ شکوفایی که
نویدش را داده بودند،
سرنوشتی جز تباهی
نصیبش نشد.
تماشای این عکسها
گرفتهشده در اوج جوانی
مرا میخشکاند، میلرزاند.
درست بهمانند کسی که
هیچگاه نتوانست منحرف سازد
منشور چندضلعی سرنوشتش را؛
آری؛
من هم همان درختِ عریانم
که با هر تندبادی میلرزد.
آلبوم را میبندم.
گذشته اما در ذهنم
به مانند تصاویری نقش میبندد.
و به نظر میرسد
هربار که آلبوم را ورق بزنم
اوهام بازنیافتنی جوانی
مرا به سخره خواهند گرفت.
دخترک را میبینم
بسان گل تازهشکفته
زمزمه میکند:
«تمام آنچه به آن عشق میورزی
دوباره اینجا شکوفا خواهند شد»؛
«تمام آنچه از دست دادهای،
دوباره اینجا به تو باز خواهد گشت»