توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مجموعه اشعار سهراب سپهری
تووت فرنگی
20th February 2011, 06:29 PM
سرود زهر
می مکم پستان شب را
وز پی رنگی به افسون تن نیالوده
چشم پر خاکسترش را با نگاه وی می کاوم .
از نابودی ام ، دیری است
زهر می ریزد به رگ های خود این جادوی بی آزرم
تا کند آلوده با آن شیر
پس برای آن که رد فکر او را گم کند فکرم ،
می کند رفتار با من نرم .
لیک چه غافل !
نقشه های او چه بی حاصل !
نبض من هر لحظه می خندد به پندارش .
او نمی داند که روییده است
هستی پر بار من در منجلاب زهر
و نمی داند که من در زهر می شویم
پیکر هر گریه ، هر خنده ،
در نم زهر است کرم فکر من زنده ،
در زمین زهر می روید گیاه تلخ شعر من .
تووت فرنگی
20th February 2011, 06:30 PM
خواب تلخ
مرغ مهتاب
می خواند .
ابری در اتاقم می گرید .
گل های چشم پشیمانی می شکفد .
در تابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد .
مغرب جان می کند ،
می میرد .
گیاه نارنجی خورشید
در مرداب اتاقم می روید کمکم
بیدارم
نپنداریدم در خواب
سایه شاخه ای بشکسته آهسته خوابم کرد .
اکنون دارم می شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گل های چشم پشیمانی را پرپر می کنم .
تووت فرنگی
20th February 2011, 06:30 PM
فانوس خیس
روی علف ها چکیده ام .
من شبنم خواب آلود یک ستاره ام
که روی علف های تاریکی چکیده ام .
جایم اینجا نبود .
نجوای نمناک علف ها را می شنوم .
جایم اینجا نبود .
فانوس
در گهواره خروشان دریا شست و شو می کند .
کجا می رود این فانوس ،
این فانوس دریا پرست پر عطش مست ؟
بر سکوی کاشی افق دور
نگاهم با رقص مه آلود پریان می چرخد .
زمزمه های شب در رگ هایم می روید .
باران پر خزه مستی
بردیوار تشنه روحم می چکد .
من ستاره چکیده ام .
از چشم نا پیدای خطا چکیده ام :
شب پر خواهش
و پیکر گرم افق عریان بود .
رگه سپید مرمر سبز چمن زمزمه می کرد .
و مهتاب از پلکان نیلی مشرق فرود آمد .
پریان می رقصیدند
و آبی جامه هاشان با رنگ افق پیوسته بود .
زمزمه های شب مستم می کرد .
پنجره رویا گشوده بود
و او چون نسیمی به درون وزید.
اکنون روی علف ها هستم
و نسیمی از کنارم می گذرد .
تپش ها خاکستر شده اند .
ابی پوشان نمی رقصند .
فانوس آهسته بالا و پایین می رود.
هنگامی که او از پنجره بیرون می پرید
چشمانش خوابی را گم کرده بود .
جاده نفس نفس می زد .
صخره ها چه هوسناکش بوییدند !
فانوس پر شتاب !
تا کی میلغزی
در پست و بلند جاده کف بر لب پر آهنگ ؟
زمزمه های شب پژمرد .
رقص پریان پایان یافت .
کاش اینجا نچکیده بودم !
هنگامی که نسیم پیکر او در تیرگی شب گم شد
فانوس از کنار ساحل به راه افتاد .
کاش اینجا -در بستر پر علف تاریک - نچکیده بودم !
فانوس از من می گریزد .
چگونه بر خیزم ؟
به استخوان سرد علف ها چسبیده ام .
و دور از من ، فاوس
در گهواره خروشان دریا شست و شو می کند .
تووت فرنگی
20th February 2011, 06:31 PM
جهنم سرگردان
شب را نوشیده ام
و بر این شاخه های شکسته می گریم .
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان !
مرا با رنج بودن تنها گذار .
مگذار خواب وجودم را پرپر کنم .
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامن بی تار و پود رویا ها بیاویزم .
سپیده های فریب
روی ستون های بی سایه رجز می خوانند .
طلسم شکسته خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشمم آویخته .
او را بگو
تپش جهنمی مست !
او را بگو : نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام .
نوشیده ام که پیوسته بی آرامم .
جهنم سرگردان !
مرا تنها گذار .
تووت فرنگی
20th February 2011, 06:31 PM
یادبود
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود :
می آمد ،می رفت .
می آمد ،می رفت .
و من روی شن های بیابان
تصویر خواب کوتاهم را می کشیدم ،
خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود
و در هوایش زندگی ام آب شد .
خوابی که چون پایان یافت
من به پایان خودم رسیدم .
من تصویر خوابم را می کشیدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود .
چگونه می شد در رگ های بی فضای این تصویر
همه گرمی خواب وشین را ریخت ؟
تصویر را کشیدم
چیزی گم شده بود .
روی خودم خم شدم :
حفره ای در هستی من دهان گشود .
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود
و من کنار تصویر زنده خوابم بودم ،
تصویری که رگ هایش در ابدیت می تپید
و ریشه نگاهم در تار و پودش می سوخت .
این بار
هنگامی که سایه لنگر ساعت
از روی تصویر جان گرفته من گذشت
بر شن های روشن بیابان چیزی نبود .
فریاد زدم :
تصویر را بازده !
و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست .
سایه دراز لنگر ساعت
روی یابان بی پایان در نوسان بود :
می آمد ، می رفت .
می آمد ، می رفت .
و نگاه انسانی به دنبالش می دوید .
تووت فرنگی
20th February 2011, 06:32 PM
پرده
پنجره ام به تهب باز شد
و من ویران شدم .
پرده نفس می کشید .
دیوار قیر اندود !
از میان برخیز .
پایان تلخ صداهای هوش ربا !
فرو ریز .
لذت خوابم می فشارد .
فراموشی می بارد .
پرده نفس می کشد :
شکوفه خوابم می پژمرد .
تا دوزخ ها بشکافند ،
تا سایه ها بی پایان شوند ،
تا نگاهم رها گردد ،
در هم شکن بی جنبشی ات را
و از مرز هستی من بگذر
سیاه سرد بی تپش گنگ !
تووت فرنگی
20th February 2011, 06:32 PM
پاداش
گیاه تلخ افسونی !
شوکران بنفش خورشید را
در جام سپید بیابان ها لحظه لحظه نوشیدم
و در آیینه نفس کشنده سراب
تصویر ترا در هر گام زنده تر یافتم .
در چشمانم چه تابش ها که نریخت !
و در رگهایم چه عطش ها که نشکفت !
آمدم تا ترا بویم ،
و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم .
غبار نیلی شب ها را هم می گرفت
و غریو ریگ روان خوابم می ربود .
چه رویاها که پاره نشد !
و چه نزدیک ها گه دور نرفت !
و من بر رشته صدایی ره سپردم
که پایانش در تو بود .
آمدم تا ترا بویم ،
و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم .
دیار من آن سوی بیابان هاست .
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود .
هنگامی که چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم .
چشمک افق ها چه فریب ها که به نگاهم نیاویخت !
و انگشت شهاب ها چه بیراهه ها که نشانم نداد !
آمدم تا ترا بویم ،
و تو : گیاه تلخ افسونی !
به پاس این همه راهی که آمدم
زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی ،
به پاس این همه راهی که آمدم .
تووت فرنگی
20th February 2011, 06:32 PM
سراب
آفتاب است و ، بیابان چه فراخ !
نیست در آن نه گیاه و نه درخت.
غیر آوای غرابان ، دیگر
بسته هر بانگی از این وادی رخت.
در پس پرده ای از گرد و غبار
نقطه ای لرزد از دور سیاه :
چشم اگر پیش رود ، می بیند
آدمی هست که می پوید راه.
تنش از خستگی افتاده ز کار.
بر سر و رویش بنشسته غبار.
شده از تشنگی اش خشک گلو.
پای عریانش مجروح ز خار.
هر قدم پیش رود ، پای افق
چشم او بیند دریایی آب.
اندکی راه چو می پیماید
می کند فکر که می بیند خواب.
تووت فرنگی
20th February 2011, 06:33 PM
رو به غروب
ریخته سرخ غروب
جابجا بر سر سنگ.
کوه خاموش است.
می خروشد رود.
مانده در دامن دشت
خرمنی رنگ کبود.
سایه آمیخته با سایه.
سنگ با سنگ گرفته پیوند.
روز فرسوده به ره میگذرد.
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یک لبخند.
جغد بر کنگره ها می خواند.
لاشخورها ، سنگین ،
از هوا ، تک تک ، آیند فرود :
لاشه ای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش ،
زیر پیشانی او
مانده دو گود کبود.
تیرگی می آید.
دشت می گیرد آرام.
قصه رنگی روز
می رود رو به تمام.
شاخه ها پژمرده است.
سنگ ها افسرده است.
رود می نالد.
جغد می خواند.
غم بیامیخته با رنگ غروب.
می تراود از دلم قصه سرد :
دلم افسرده در این تنگ غروب.
تووت فرنگی
20th February 2011, 06:33 PM
غمی غمناک
شب سردی است ، و من افسرده.
راه دوری است ، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
می کنم تنها ، از جاده عبور :
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت ،
غمی افزود مرا بر غم ها
فکرتاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است.
هردم این بانگ برآرم از دل :
وای ، این شب چقدر تاریک است.
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل ،
غم من ، لیک غمی غمناک است.
تووت فرنگی
20th February 2011, 06:33 PM
خراب
فرسود پای خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذیرد آخر که : زندگی
رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود.
دل را به رنج هجر سپردم ، ولی چه سود.
پایان شام شکوه ام
صبح عتاب بود.
چشمم نخورد آب از این عمر پر شکست :
این خانه را تمامی پی روی آب بود.
پایم خلیده خار بیابان.
جز با گلوی خشک نکوبیده ام به راه.
لیکن کسی ، ز راه مددکاری ،
دستم اگر گرفت ، فریب سراب بود.
خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید :
کندی نهفته داشت شب رنج من به دل ،
اما به کار روز نشاطم شتاب بود.
آبادی ام ملول شد صحبت زوال.
بانگ سرور در دلم افسرد ، کز نخست
تصویر جغد زیب تن این خراب بود.
تووت فرنگی
20th February 2011, 06:34 PM
جان گرفته
از هجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب :
مرده ای را جان به رگ ها ریخت ،
پا شد از جا در میان سایه و روشن ،
بانگ زد بر من :مرا پنداشتی مرده
و به خاک روز های رفته بسپرده؟
لیک پندار تو بیهوده است:
پیکر من مرگ را از خویش می راند.
سر گذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است.
من به فرصت که یابم بر تو می تازم.
شادی ات را با عذاب آلوده می سازم.
با خیالت می دهم پیوند تصویری
که قرارت را کند در رنگ خود نابود.
درد را با لذت آمیزد ،
در تپش هایت فرو ریزد.
نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود.
مرده لب بر بسته بود.
چشم می لغزید بر یک طرح شوم.
می تراود از تن من درد.
نغمه می آورد بر مغزم هجوم.
تووت فرنگی
20th February 2011, 06:34 PM
دلسرد
قصه ام دیگر زنگار گرفت:
با نفس های شبم پیوندی است.
پرتویی لغزد اگر بر لب او ،
گویدم دل : هوس لبخندی است.
خیره چشمانش با من می گوید :
کو چراغی که فروزد دل ما ؟
هر که افسرد به جان ، با من گفت :
آتشی کو که بسوزد دل ما؟
خشت می افتد از این دیوار.
رنج بیهوده نگهبانش برد.
دست باید نرود سوی کلنگ ،
سیل اگر آمد آسانش برد.
باد نمناک زمان می گذرد ،
رنگ می ریزد از پیکر ما.
خانه را نقش فساد است به سقف ،
سر نگون خواهد شد بر سرما.
گاه می لرزد باروی سکوت :
غول ها سر به زمین می سایند.
پای در پیش مبادا بنهید ،
چشم ها در شب می پایند !
تکیه گاهم اگر امشب لرزید ،
بایدم دست به دیوار گرفت ،
با نفس های شبم پیوندی است :
قصه ام دیگر زنگار گرفت.
تووت فرنگی
20th February 2011, 06:34 PM
دره خاموش
سکوت ، بند گسسته است.
کنار دره ، درخت شکوه پیکر بیدی.
در آسمان شفق رنگ
عبور ابر سپیدی.
نسیم در رگ هر برگ می دود خاموش.
نشسته در پس هر صخره وحشتی به کمین.
کشیده از پس یک سنگ سوسماری سر.
ز خوف دره خاموش
نهفته جنبش پیکر.
به راه می تگرد سرد ، خشک ، تلخ ، غمین .
چو مار روی تن کوه می خزد راهی ،
به راه ، رهگذری.
خیال دره و تنهایی
دوانده در رگ او ترس.
کشیده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم :
ز هر شکاف تن کوه
خزیده بیرون ماری.
به خشم از پس هر سنگ
کشیده خنجر خاری.
غروب پر زده از کوه.
به چشم گمشده تصویر را و راهگذر.
غمی بزرگ ، پر از وهم
به صخره سار نشسته است.
درون دره تاریک
سکوت بند گسسته است.
تووت فرنگی
20th February 2011, 06:35 PM
نایاب
شب ایستاده است.
خیره نگاه او
بر چارچوب پنجره من.
سر تا به پای پرسش ،اما
اندیشناک مانده و خاموش :
شاید
از هیچ سو جواب نیاید.
دیری است مانده یک جسد سرد
در خلوت کبود اتاقم.
هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است ،
گویی که قطعه ، قطعه دیگر را
از خویش رانده است.
از یاد رفته در تن او وحدت.
بر چهره اش که حیرت ماسیده روی آن
سه حفره کبود که خالی است
از تابش زمان.
بویی فساد پرور و زهر آلود
تا مرز های دور خیالم دویده است.
نقش زوال را
بر هر چه هست ، روشن و خوانا کشیده است.
در اظطراب لحظه زنگار خورده ای
که روزهای رفته در آن بود نا پدید ،
با ناخن این جسد را
از هم شکافتم ،
رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن
اما از آنچه در پی آن بودم
رنگی نیافتم.
شب ایستاده است.
خیره نگاه او
بر چارچوب پنجره من.
با جنبش است پیکر او گرم یک جدال.
بسته است نقش بر تن لب هایش
تصویر یک سوال.
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.